بازگشت به طبقات
پرونده درباره ی طبقات و تحلیل طبقاتی
•
با مقالاتی از رحمان بوذری، یاشار دارالشفاء، محمد مالجو، پیام حیدرقزوینی؛رحمان بوذری؛ اِتین بالیبار؛ کریس هارمن
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۰ ارديبهشت ۱٣۹۱ -
۲۹ آوريل ۲۰۱۲
اخبار روز: روزنامه ی شرق در بخش اندیشه ی خود به مناسبت روز جهانی کارگر، پرونده ای را گشوده است به نام «بازگشت به طبقات». یادداشت ها و مقالات این ویژه نامه را - به استثنای چند مقاله که به دلیل فنی درج آن ها میسر نشد، در زیر می توانید بخوانید:
چرا طبقه؟ چرا امروز؟ - رحمان بوذری
چگونه طبقه ی کارگر سوژه ی انقلابی شد؟ - یاشار دارالشفاء
راه دموکراسی از معبر نفی سلطه طبقاتی می گذرد - محمد مالجو
همه چیز درباره ی طبقه - پیام حیدرقزوینی
پیکار طبقاتی بدون طبقه - اِتین بالیبار - ترجمه: نادر فتورهچی، ارسلان ریحانزاده
طبقه و انقلاب در قرن بیستویکم، جهانی بدون ترس - کریس هارمن - ترجمه: مزدک دانشور
چرا طبقه؟ چرا امروز؟
رحمان بوذری
چرا تاریخ تمامی جوامع تاکنون، هنوز تاریخ مبارزه طبقاتی است؟ این پرسشی است که با ظهور جنبشهای اجتماعی جدید و نیزگذار به سرمایهداری متاخر بار دیگر به صحنه آمده است. ناقوس محو طبقه کارگر و مرگ مبارزه طبقاتی مدتهاست به صدا در میآید. چنین مینماید که دوره طبقات نیز همچون جنگ سرد بهسر آمده. نابودی مرزهای طبقاتی اینک ترجیعبند گفتارهای رنگوارنگ بابروز است. دستاویز چنین نظریاتی نیز چیزی نیست جز سیالیت و انعطاف جامعه مدرن که در آن دیوار میان بورژوازی، طبقه کارگر و طبقه متوسط برداشته شده و تقلیل افراد جامعه به ماهیت طبقاتیشان غیرممکن مینماید. درست است. دیوار طبقات فرو ریخته، اما نه آنچنان که گفتهاند و شنیدهایم. واقعیت آن است که ما در جهانی بهسر میبریم که روز به روز بیشتر پرولتریزه میشود و طبقات متوسط از کارافتادهتر. تصویر جهانی عاری از طبقات اینک به کاریکاتور دنیایی بدل شده که در آن همه کارگرند. کارگرانی بیشکل و از ریختافتاده، بدون هرگونه انسجام و تشکلی. سرمایهداری بنا به ماهیتش تمایزها را تیرهوتار میکند، سلسلهمراتب را فرو میریزد و متنوعترین شکلهای زندگی را در هم میریزد و به هم میآمیزد. هیچ شکلی از زندگی کثرتگراتر از این نمیشود. جای شگفتی ندارد که سرمایهداری توهم بیطبقگی را در بوق و کرنا میکند. همبسته این توهم شمار روزافزون سلبمالکیتشدگان و جاماندگان از مسابقه انباشت سرمایه، همزمان با تمرکز بیش از پیش سرمایه در دست شماری معدود است. پس طبقه کارگر دیگر در دستهای پینهبسته و شهرکهای صنعتی خلاصه نمیشود، گو اینکه ایشان را نیز در بر میگیرد. اعضای طبقه کارگر صنعتی قرن نوزدهم اروپا و کشورهای توسعهیافته احتمالا کاهش یافته، تا حدود بسیار زیادی به علت صدور این نوع کار به بازار بلامنازع نیروی کار ارزانقیمت، چین و ماچین، که کارگران شرکت اپل آن در همان حال که جناب استیوجابز از آخرین محصول سیب گاززده پردهبرداری میکرد با حقوق روزی یک دلار در جستوجوی نصف سیبی گاززده بودند تا شکمشان را سیر کنند. با اینحال شکلهای جدیدی از کارگر، بروز و ظهور یافته. شکلهایی که اگر تا پیش از این به چشم نمیآمدند امروز بیتردید به لشکر بیشمار کارگران پیوستهاند. کارمندان اداری، دفتری، فنی و خدماتی تنها بخشی از آنان هستند. به این فهرست اضافه کنید خیل عظیم بازنشستگان، بیکاران، دستفروشان، زاغهنشینان و انبوه کسانی را که کار سیاه میکنند. کارگر در این معنا کسی است که چیزی برای فروش ندارد جز نیروی کارش، همچنان که چیزی برای از دستدادن جز زنجیرهایش. پس اگر طبقه همچنان باقی است، تحلیل طبقاتی هنوز موضوعیت دارد. فروکاستن طبقات به تحلیلهای جامعهشناختی و قشربندیهای اجتماعی نه از اهمیت آن میکاهد و نه در واقعیت طبقات تغییری میدهد.
پرداختن به طبقات در ایران البته مشکلات خاص خود را دارد. در غیاب آمار و ارقام قابل اتکا، مشکل بتوان تحلیلی جامع و دقیق از ساختار طبقاتی ایران ارایه داد. با اینحال تحلیلهای موجود همچنان قابل اعتنا است. صفحات پیشرو تلاشی است برای نزدیکشدن به یک تحلیل طبقاتی در وضعیت کنونی. به این منظور تنوع رویکردهای فعلی گفتار چپ جهانی از نظر نیفتاده و نگاهی به مناقشات متاخر و تحول نظریه چپ از چشمانداز تحلیل طبقاتی انداختهایم.
فرازهایی از نظریه طبقه در قرن معاصر
چگونه طبقه کارگر، سوژه انقلابی شد؟
یاشار دارالشفاء
اگر لیبرالها و نئولیبرالها را فاکتور بگیریم، امروز در دل اندیشه چپ تعداد کسانی که همچنان بر ضرورت به دست دادن «تحلیل طبقاتی» از شرایط اجتماعی و نیز اهمیت باور داشتن به تاثیرگذاری «طبقه کارگر» اصرار میورزند، بسیار اندک است. با تعمیق مناسبات سرمایهداری در قرن بیستم از یک سو و شکستهای متعدد جنبش چپ به میانجی احزاب کمونیست یا آنطور که برخی از ایشان مایل بودند خود را بنامند، «حزب طبقه کارگر»، در برپایی یک جامعه سوسیالیستی، بسیاری از تئوریسینهای چپ از اوایل دهه 60 به این میل کردند که «نظریه ارزش» به طور کلی و ایده «طبقه کارگر به مثابه سوژه انقلابی» را به کناری نهند. از نظر ایشان سرمایهداریای که با آن روبهرو بودند، اساسا شباهتی به سرمایهداری دوران مارکس نداشت و بنابراین لازم بود تا تئوری جدیدی برای مطالعه و غلبه بر آن تدوین شود. از همینرو بود که با برخاستن ندای «بدرود طبقه کارگر» و برگزاری «مجلس ترحیم برای طبقه کارگر» توسط اندیشمندانی همچون دانیل بل (با اثر «جامعه فراصنعتی»)، جرمی ریف کین (با اثر «پایان کار»)، الوین تافلر (با اثر «موج سوم») و موریتزیو لاتزاراتو (با اثر «کار غیرمادی»)، جانشینهای جدیدی برای طبقه کارگر پیدا شد: از «دانشجویان» شورشی می68 تا «آنتاگونیسم متکثر» لاکلائو و موفه و تا «مالتیتود» نگری و هارت. اتفاقی که به تأسی از کتابی از آلن میک سینزوود، میتوان «عقبنشینی از طبقه» نامیدش.
در چنین شرایطی نگاه همگان معطوف به تفسیری شد که پیشتر از تمامی این بحثها، کارل لوویت، فیلسوف آلمانی و از شاگردان برجسته هایدگر، در رساله معروف خود با عنوان «تاریخ جهانی و حصول رستگاری: مبانی الهیاتی فلسفه تاریخ» از «مانیفست کمونیست» به دست داده بود. لوویت در این رساله بیان میداشت که بیانیه حزب کمونیست شالودهای الهیاتی دارد که به زبان اقتصاد سیاسی بیان شده. به عبارتی لوویت خود را کاشف «هسته الهیاتی ماتریالیسم تاریخی» میدانست و بر آن بود که اقامه برهان عقلی برای اثبات نقش مسیحگونه پرولتاریا ممکن نیست (نک: طباطبایی، جدال قدیم و جدید، 2، 1386: ص134).
باری اینک اخلاف مارکس نیز همین تفسیر لوویت را در قالب این پرسش مطرح میکنند: چه کسی و با چه دلیل تجربیای گفته است که طبقه کارگر میتواند یگانه سوژه رهایی در جامعه سرمایهداری باشد؟! چه کسی و با چه دلیل تجربیای گفته است که تضاد میان کار و سرمایه تضاد اصلی است؟!
البته گروهی دیگر از مارکسیستها کوشیدند تا با اتکا به آنچه مارکس درباره طبقات اجتماعی زمانهاش نوشته بود، این طرح واره را بار دیگر از نو احیا کنند. نیکوس پولانزاس با مفهوم پیچیدهای از «خاستگاهها»ی طبقاتی در تمایز با «جایگاهها»ی طبقاتی، کوشید تا این خاستگاهها را در سه سطح جامعه اعم از اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک نشان دهد. اریک اولین رایت در یک نقد توأم با تحسین از پولانزاس سه طبقه بنیادیاش را به بورژوازی، پرولتاریا و خردهبورژوازی مشتق میکند. با این وجود او سه طبقه دیگر (که از نظر ساختاری مابین سه طبقه اول قرار دارند و به آنها «موقعیتهای طبقاتی متضاد» میگوید) را اضافه میکند و در همین حین چند جایگاه طبقاتی از موقعیتهایی «که مستقیما با روابط اجتماعی تولید تعریف نمیشوند» را مشخص میکند. این جایگاهها زنان خانهدار، دانشجویان و دیگران را شامل میشود. باربارا و جان ارنرایش از چهار طبقه اصلی یعنی کارگران، سرمایهداران، خردهبورژوازی و «طبقه مدیران حرفهای» نام میبرند و بر اهمیت این آخری تاکید میورزند (دیوید بیهوستن، طبقات در تئوری مارکس)؛ و البته در این بینای.بی.تامپسون کوشید تا در نقد این رویکردهای ساختارگرا که به دنبال از پیش مشخص کردن موقعیتهایی آماده اشغالاند، طبقه را به مثابه یک فرآیند مورد بازبینی قرار دهد.
باری برای دست و پنجه نرم کردن با این چالشهای اساسی بهترین نقطه شروع شاید نامه معروف مارکس باشد به ژوزف ویدمایر، در تاریخ پنجم مارس 1852 که در آن از سه دستاورد خود میگوید: «آنچه به من مربوط میشود این است که امتیاز کشف وجود طبقات در جامعه جدید و نیز [امتیاز کشف وجود] مبارزهای که این طبقات به آن تن میدهند، به من برنمیگردد. خیلی قبل از من، عدهای از مورخان بورژوا، تحول تاریخی این مبارزه طبقاتی را تدوین کرده و تعدادی از اقتصاددانان بورژوا، کالبدشکافی اقتصادی آن را به معرض تشریح قرار داده بودند. چیز جدیدی که من آوردهام، عبارت است از:
1) نشان دادن اینکه وجود طبقات، جز به پارهای از دورانهای تاریخی متعین توسعه تولید متصل نیست.
2) [نشان دادن این] که مبارزه طبقاتی، الزاما به دیکتاتوری پرولتاریا منتهی میشود.
3) [نشان دادن این] که این دیکتاتوری، فینفسه چیزی جز معرف یک گذرگاه [برای حرکت] به طرف امحای تمامی طبقات و به طرف جامعهای بدون طبقه نیست (به نقل از عصر عمل، شماره 6، 1354).
این نقلقول گواهی میدهد که برای مارکس «طبقه» یا «مبارزه طبقاتی» نخستین و اساسیترین اصل ماتریالیسم تاریخی نیست، بلکه آنچه مهم و تعیینکننده است سازمان اجتماعی زندگی مادی و بازتولید آن است. آلن میک سینزوود به درستی اشاره میکند که: «زمانی طبقه وارد صحنه میشود که دسترسی به شرایط وجود و ابزارهای تصاحب [مازاد] به شیوههای طبقاتی سازمان داده شود؛ یعنی هنگامی که به دلیل دسترسی متفاوت به ابزارهای تولید یا تصاحب، پارهای از مردم ناچار میشوند مرتبا کارِ مازاد را به دیگران انتقال دهند (میک سینزوود، دموکراسی در برابر سرمایهداری، 1386: ص133).
اصل تنظیمکننده و گرداننده در جامعه سرمایهداری، «ارزش» است. بیان انتزاعی و استقلالیافته روابط اجتماعی-اقتصادی که به منزله تعیینکننده این روابط واقعیت یافته است. منتقدان این دیدگاه معتقدند که خاک ریز اصلی این تئوری بر کانونی بودن و اهمیت «کار» در مناسبات اجتماعی است، حال آنکه این کانون محوری، دیگر جایگاه قرن نوزدهمی خودش را از دست داده است. این منتقدان برای مدعای خویش سه استدلال میآورند:
1. گرایش به سوی مهارتزدایی از کار و بالطبع آن ناهمگونی تجربی کار در کل یا آنچه که لابریولا با عنوان «قطعهقطعه شدن کار» از آن یاد میکرد.
2. افول نقش نیروی کار برای ساماندهی به جامعه و افزوده شدن هرچه بیشتر بر زمان فراغت ایشان به سبب رشد گرایشات مالی در سرمایهداری.
3. افول محوریت اخلاق کاری در درکی که مردم از جایگاه اجتماعی خویش دارند و تلاش برای فعالیتهای غیرکاری برای ارضای زندگی.
آنچه که در هر سه استدلال فوق به سادگی هرچه تمام نادیده انگاشته شده، عبارت از این است که از قضا حرکت به سوی هر یک از سه گرایش فوق را، مارکس نه تنها دریافته بود بلکه به تناسب در آثارش به آنها اشاره کرده است. بحث «ترکیب ارگانیک» سرمایه در واقع خود توضیحی است برای همین مهم که اندازه «سرمایه ثابت» بر «سرمایه متغیر» غلبه خواهد کرد و در واقع رشد ماشینیسم که بعدها خود را به صورت «تیلوریسم» نمایان کرد، بحران فزاینده «بیکاری» را دامن خواهد زد.
اشاره به بحران «مصرف نامکفی» یا «تقاضای موثر» به سبب اوج گرفتن گرایشهای مالی و پولی و سیاست بدهکارسازی مردم به نوعی اشاره به کاستن هرچه بیشتر از تاثیرگذاری نیروی کار صنعتی است. اما اینجا یک توضیح درباره معنای «فراغت» لازم است و آن اینکه هر آزاد شدن از «کار کردن» را نباید به حساب فراغت گذاشت، چه اینکه به این اعتبار احتمالا گداها، خوشبختترین افراد دنیا هستند که تمام روزشان، مال خودشان است! فراغت لحظهای از آزادی است که در جریان آن فرد نسبت به اعتلای فرهنگی خویش میکوشد و فارغ از دغدغه معیشت و بقاست.
اما در مورد گرایش سوم که بیش از همه کلاس اوفه بر آن اصرار میورزد، هری کلیور پاسخ درخوری میدهد: «نخستین چیزی که باید مورد توجه قرار گیرد و در ذهن داشت، این است که مصرفگرایی پاسخ و واکنش سرمایه به مبارزه موفقیتآمیز طبقه کارگر برای درآمد بیشتر و کارِ کمتر است که [به سادگی] فقط یک نقشه مزورانه دیگرِ سرمایهدار برای بسط سلطه اجتماعیاش نیست. مصرفگرایی از مبارزات طبقه کارگر در دهه 1930 بیرون آمد که سرمایه را مجبور کرد تکیه سنتیاش بر سیکل بیزینسی را به تنظیم دستمزدها برای طرحهای کینزی و دولت رفاه تغییر دهد. در نتیجه مصرفگرایی، همسان با آموزش عمومی، مکانیزم دیگرِ سرمایهداری جهت تحت کنترل درآوردنِ استقلال طبقه کارگر است. پس سوال این نیست که آیا مصرفگرایی شکلی از سلطه است یا خیر، بلکه در عوض سوال این است که آیا چیزی است مستقل که بسطش کار را بهمنزله سلطه تغییر داده است یا خیر؟» (هری کلیور، کار، ارزش، سلطه، ترجمه وحید تقوی)
در ادامه او با طرح این پرسش که «آیا مصرفگرایی چنان عمل میکند که مصرفکننده را بهمثابه کارگر بازتولید کند یا فقط بهعنوان مصرفکننده؟» چنین ادامه میدهد: «البته میدانیم که بخش عظیمی از تولید سرمایهداری و بازاریابی برای بازتولید مصرفکننده بهمنزله مصرفکننده طراحی شده است. منسوخ شدن برنامهریزی، تغییرات مدلی، مُد و غیره، همه چنان طراحی شدهاند که مصرفکننده به خریدش ادامه دهد - چون خریدهای قبلی دیگر عمل نمیکنند یا مرسوم نیستند. اما جوهر مصرف چیست؟ مردم برای چه مصرف میکنند؟ میدانیم که مردم برای زندگی مصرف میکنند و دلایل ذهنی برای زندگی بسیار متنوع است. اما فرای این ذهنیت نقش مصرف در زندگیشان چیست؟ با این فرض که بخش اعظم زمان زندگی اکثر مردم با کار میگذرد، پی بردن به اینکه اکثر مصرفها در رابطه با کار است- چه این مصرفها مادی باشند یا سمبلیک -تعجبآور نیست. وقتی که کار تمام زمانِ ساعات بیداری را میگرفت، این بدیهی بود. زمانی برای چیز دیگر وجود نداشت. اما وقتی طبقه «کارگر» با زور موفق شد که طول روز-کار، هفته-کار و سال-کار و سیکلِ[کاری] زندگی را پایین آورد و حداقل بهطور بالقوه زمان بیشتری برای فعالیتهای دیگر قابل دسترس شد، این کمتر بدیهی شد. با این وجود، وقتی ما هر مقطعی از زمان زندگی (روز، هفته و غیره) را بررسی کنیم واضح میشود که حجم عظیمی از آن زمان هنوز با کار و حول و حوش آن شکل گرفته است.» (همان).
به این اعتبار میتوان بار دیگر به مارکس بازگشت و این نکته ظریف را در تحلیل طبقاتی او دریافت که مواجهه مارکس با جامعه سرمایهداری بر اساس یک «تیپ ایدهآل» وبری از پیش برساخته شده نیست که در آن یک مدل دوگانه «پرولتاریا/ بورژوازی» موتور محرک تاریخ باشند. مارکس با مدنظر قرار دادن همین نکته که «حجم عظیمی از زمان ما را کار-مزدی اشغال کرده است» چرا که در جامعه سرمایهداری به قول پولانی شاهد فرآیند فکشدگی اقتصاد و حکشدگی دیگر ساحتهای زندگی اجتماعی توسط آن هستیم، «انجامدهندگان و تصاحبکنندگان کار افزوده» را به مثابه طبقات اصلی و «دریافتکنندگان سهم توزیع شده از کار افزوده تصاحب شده» را به مثابه طبقات فرعی مورد شناسایی قرار میدهد.
در این مورد اخیر (طبقات فرعی) مارکس مشخصا در جلدهای دوم و سوم سرمایه به تفصیل درباره سه طبقه «تجار»، «رباخواران» و «صاحبان زمین» به بحث میپردازد. ریز شدن در پیچیدگیهای طبقه در جامعه سرمایهداری برخلاف آنچه که تصور میشود آنقدر برای مارکس حایز اهمیت بود که حتی وسواس مورد به مورد مثال آوردن برای دستهبندیهایش را داشته باشد. چنانکه در جایی مینویسد:
«خوانندهای که ترانه خود را میفروشد یک کارگر غیرمولد است. یک خیاط تکهدوز که به خانه سرمایهدار میآید و شلوارهایش را برای او وصله میکند، تنها یک ارزش مفید برای او تولید میکند و یک کارگر غیرمولد است.» (به نقل از: دیوید بیهوستن، طبقات در تئوری مارکس.)
در واقع اشاره مارکس به این است که هرچند که آنها کالا میفروشند، اما این کالاها در درون و به وسیله فراشد طبقه اصلی سرمایهدار تولید نشدهاند. مایکل لبوویتز در کتاب «فراسوی سرمایه»اش، این دست کارهای غیرمولد از منظر سرمایهداری را برای بازتولید طبقه کارگر ضروری توصیف میکند و بر این نکته دست میگذارد که دوگانه «کار مولد/ کار غیرمولد» در واقع امری برساخته سرمایهداری است و ما باید در ارزیابی کار، نگاه اقتصاد سیاسی طبقه کارگر را نیز لحاظ کنیم. به این اعتبار نمیتوانیم صرفا نگاه خود را معطوف به عرصه تولید اقتصادی کنیم.
با در نظر گرفتن همین تذکر مهم است که میتوان توضیح داد چرا و چگونه طبقه کارگر سوژه انقلابی در جامعه سرمایهداری است؛ گرایش به پرولتریزه کردن جامعه، گرایش ذاتی و بدون تغییر سرمایهداری در تمامی طول تاریخ تکوینش تا به امروز بوده است. مالی و پولی شدن سرمایهداری ظرف نیم قرن گذشته صرفا توضیحدهنده تغییر تاکتیکهای این شیوه تولید برای در امان ماندن از بحرانهای دورهای است، نه دگرگون شدن رابطه اجتماعی مبتنی بر سلطه در میان افراد جامعه. خودکارسازی خط تولید به اتکای ماشینآلات و بیکاریهای فزاینده و کاسته شدن از حجم کار مولد صرفا گواهی هستند بر ناتوانی این نظام اجتماعی در تکافوی هزینههای زندگی اکثریت اعضای جامعه. رویکردهای پسامارکسیست که به دنبال سوژههای جایگزین برای طبقه کارگر میگردند همواره از درک این نکته غفلت میورزند که در طول 300 سالی که از عمر این نظام اجتماعی میگذرد، حجم طبقه کارگر بزرگتر شده است و اینکه گروههایی با فرهنگها و سبک زندگیهای مختلف در طول سالیان به پروسه اعتراض علیه سرمایهداری پیوستند، نافی سوژگی طبقه کارگر نیست بلکه آن را باید با توسل به تقسیمات قشری در درون یک طبقه توضیح داد. این شکل ویژه استخراج ارزش اضافه در سرمایهداری است که مبارزه طبقاتی را بدل به عرصهای برای تغییرات کمی یا کیفی در استخراج و توزیع ارزشافزوده میکند. به عبارتی آنچه در جریان مبارزه طبقاتی اتفاق میافتد عبارت است از شورش ارزشهای مصرفی بر ضد جریان تبدیلکننده ایشان به کالا؛ آنچنان که خود مارکس در طول زندگیاش همواره درگیر آن بود، چنانکه در نامهای دیگر به ژوزف ویدمایر در اول فوریه 1859 مینویسد: «...به هر قیمتی باید هدفم را دنبال کنم و اجازه ندهم جامعه بورژوایی مرا به ماشین پولساز تبدیل کند» (به نقل از: مارچلو موستو، گروندریسه مارکس، 1389: ص243).
تخصص اصلی محمد مالجو اقتصاد سیاسی است. او پژوهش مفصلی درباره وضعیت کارگران صنعت نفت انجام داده که برای فهم وضع فعلی طبقه کارگر در ایران ضروری است. با اینهمه در این مصاحبه از مناسبات طبقاتی در ساختار ایران سخن میگوید و نقش روشنفکران راستگرا و ایدئولوژی نولیبرال را در این زمینه میکاود. از نظر مالجو افول تحلیل طبقاتی طی سه دهه پس از انقلاب ناشی از فرادستی دو گفتار در جامعه سیاسی و مدنی است که نهایتا در یک نقطه به اتفاقنظر میرسند. آنچه در پی میآید متن کامل این گفتوگو است.
برای ورود به بحث «طبقه متوسط شهری» فکر میکنم باید ابتدا به تعریف طبقه بپردازیم. تعریف طبقه چیست و اساسا طبقات بر چه اساسی از یکدیگر تفکیک میشوند؟
در پاسخ به بخش اول پرسش شما که طبقه چیست، بگذارید عمدتا از این راه به بحث وارد شوم که بگویم طبقه چه چیزهایی نیست. طبقه اصلا چیزی ایستا نیست که مثلا همانگونه که خورشید در لحظه مشخصی طلوع میکند بر صفحه تاریخ ظاهر شده باشد. طبقه فرآیندی پویاست که وجودش در فرآیند ساختهشدن مستمرش جلوه میکند. طبقه یک ساختار یا یک مقوله نیست که کسانی در درون آن جای بگیرند. طبقه در مناسبات انسانهاست که جلوه میکند، آنهم در حکم پدیدهای تاریخی که برخی تجربههای زیسته انسانی را از سایر تجربههای زیسته تفکیک میکند. این یا آن طبقه اجتماعی اصولا موجودیتی مستقل از سایر طبقات ندارند بلکه فقط در ارتباط با سایر طبقات است که تجلی مییابند، یعنی بازتاب روابط تاریخی هستند. رابطه اصولا همیشه در مناسبات انسانهای واقعی و در زمان و مکان حقیقی یا مجازی است که تجسم مییابد. نمیتوانیم طبقات اجتماعی را مجزا از همدیگر و به شکل هویتهایی ذاتا مستقل تخیل کنیم و سپس بکوشیم به این یا آن رابطه واردشان کنیم. مگر میتوان پدیده عشق را مستقل از عاشق و معشوق یا پدیده سرکوب را مستقل از سرکوبگران و سرکوبشدگان تخیل کرد؟ طبقه نیز هنگامی تجلی مییابد که برخی انسانها به واسطه تجارب زیسته مشترکی که با یکدیگر دارند اولا منافعشان اصولا متمایز از منافع انسانهای دیگری باشد که از تجارب زیسته مشترک دیگری برخوردارند و ثانیا هویت و منافعشان را متمایز از هویت و منافع آن دیگریها تعریف و دنبال کنند.
تجربههای زیسته انسانها هم دامنه بیانتهایی دارند و هم تنوع پایانناپذیری. عقیده مذهبی، ایدئولوژی سیاسی، الگوی فرهنگی، سبک زندگی، میزان مصرف، نوع مصرف، سلیقه فردی در زمینههای گوناگون، نوع و شدت میل جنسی، جملگی، نمونههایی معدود از دامنه بیپایان عرصههایی هستند که تجربه زیسته انسان را تجلی میبخشند. این از دامنه بیانتهای تجربههای زیسته. هریک از این نمونهها از این دوره به آن دوره و از این جغرافیا به آن جغرافیا و از این فرهنگ به آن فرهنگ و از این فلان به آن بهمان اصولا میتوانند شکلی متفاوت به خود بگیرند. این هم از تنوع بیپایان تجربههای زیسته. تحلیل طبقاتی، در این میان، ابزاری مفهومی است که این ظاهرا درهم و برهمی تجربههای زیسته انسانها را به طرزی سوبژکتیو بر مبنای ابژههای همواره در حال صیرورتی که همان طبقات اجتماعی باشند تا حدی نظم میدهد. میگویم فقط تا حدی نظم میدهد چون تحلیل طبقاتی بر هویت و تعین طبقاتی تمرکز میکند. انسان اصولا هویتها و تعینهای گوناگونی دارد. هم هویت طبقاتی دارد و هم هویتهای جنسیتی و مذهبی و قومیتی و نژادی و ملی و غیره. تجربه زیسته انسان فقط از هویت طبقاتیاش نشأت نمیگیرد. بااینحال گرچه تحلیل طبقاتی با تمرکز بر هویت طبقاتی ضرورتا کل تجربههای زیسته انسان را به نظم درنمیآورد اما در عوض روی هستهای متمرکز میشود که بیش از آنکه از سایر هویتها تاثیرپذیر باشد رویشان تاثیرگذار است.
پس به بخش دوم پرسش من میرسیم. اساسا طبقات بر چه اساسی از یکدیگر تفکیک میشوند؟
هویت طبقاتی را عمدتا مناسباتی اقتصادی تعیین میکنند که انسانها یا در بطنشان به دنیا میآیند یا در طول زندگی به علل گوناگون در متنشان حک میشود. در هر جامعهای عملا تولید صورت میگیرد. بخشی از ارزش تولید به ناگزیر باید به دست اعضای طبقهای برسد که این ارزش را پدید آوردهاند تا توان لازم برای بازتولید خودشان و ازاینرو امکان چرخاندن چرخ تولید را داشته باشند. بخشی دیگر از ارزش تولید که اصطلاحا مازاد نامیده میشود به سوی سایر طبقات اجتماعی روانه میشود؛ اینکه چه کسانی مستقیما مازاد را تولید میکنند، اینکه میزان کنترلشان روی فرآیند تولید مازاد تا چه حد است، اینکه چه کسانی مازاد را از دست تولیدکنندگان مستقیم درمیآورند و سپس به چه کسان دیگری و به چه مقاصدی و به چه شیوههایی توزیع میکنند، همه و همه در این اثنا ساختار طبقاتی جامعه را شکل میدهند. همین نحوه تولید و تصاحب و توزیع مازاد است که تجربههای زیسته طبقاتی افراد در جامعه را تعیین میکند. نحوه توزیع قدرت است که مناسبات طبقاتی در جامعه را مشخص میکند. توزیع قدرت اما به سه عامل اصلی بستگی دارد؛ اول، نحوه توزیع سرمایه مادی، یعنی اینکه مالکیت ابزار تولید به چه ترتیب در جامعه توزیع شده است. دوم، نحوه توزیع سرمایه انسانی، یعنی اینکه آن نوع مهارت و دانش انسانی که ارزش بازاری دارد چگونه میان اعضای جامعه توزیع شده است. سوم نیز نحوه توزیع سرمایه سیاسی، یعنی اینکه اقتدار سازمانی در بدنه دولت یا در بدنه سایر نهادهای غیربازاری به چه شکل میان آحاد جامعه توزیع شده است. نسبتهای برخورداری یا نابرخورداری اعضای جامعه از یک یا ترکیبی از این منابع قدرت است که شدت و حدت و بود و نبود استثمار در هر دو حوزه تولید و توزیع را تعیین میکند، یعنی هم مناسبات قدرت در کنترل روی پروسه تولید را مشخص میکند و هم روابط قدرت در تصاحب مازاد را. درجه استثمارگری و استثمارشدگی در دو حوزه تولید و توزیع است که تجربههای زیسته طبقاتی را رقم میزند؛ تجربههایی که بهنوبه خود هم بر تجربههای زیسته غیرطبقاتی تاثیر میگذارند و هم از آنها تاثیر میپذیرند.
بر اساس میزان برخورداری از این سه منبع قدرت در جامعه شهری ایران امروز میتوان پنج پایگاه طبقاتی عمده را در چارچوب نظام سرمایهداری ایرانی از هم تفکیک کرد؛ اول، صاحبان سرمایه مادی یا ابزار تولید که طبقه بورژوازی را شکل میدهند. برخورداری از سرمایه مادی عملا توانایی چشمگیری به این طبقه بخشیده است، هم در کنترل روی پروسه تولید و هم در تصاحب مازاد. گرچه اختلاف منافع میان بلوکهای گوناگون بورژوازی و سرمایههای منفردشان نسبتا شدید است اما در مناسباتی که با سایر طبقات اجتماعی برقرار میکنند، توانستهاند در قامت یک طبقه واحد تمامعیار ظاهر شوند.
دوم، طبقه کارگر که دربرگیرنده کسانی است هم فاقد ابزار تولید و هم بیبهره از اقتدار سازمانی که بنا بر جبری ساختاری ناگزیرند برای امرار معاش به فروش نیروی کارشان در بازار کار مبادرت کنند. البته نیروی کار این مجموعه از افراد که به استخدام دولت یا سرمایههای منفرد بورژوازی درمیآیند، میتواند با درجات گوناگونی از مهارت و دانش انسانی آمیخته باشد اما نه به حدی که درجه چشمگیری از کنترل روی پروسه تولید را برایشان به ارمغان بیاورد. اعضای طبقه کارگر گرچه از حیث برخورداری از درجات گوناگون مهارت و عضویت در رستههای شغلی گوناگون با هم تفاوتهای بسیاری دارند اما وجه مشترکشان عبارت است از کالاییشدن نیروی کارشان. کالا نیست که تصمیم میگیرد برای فروش در کجا باید عرضه شود و برای چه هدفی باید استفاده شود و به چه قیمتی باید دستبهدست شود و به چه شکل باید مصرف شود. وقتی میگوییم نیروی کار به کالا تبدیل شده یعنی تصمیمگیری درباره این قبیل مسایل نه در ید صاحبان نیروی کار بلکه در اختیار خریداران نیروی کار است که همان کارفرمایان باشند. مطالبه کارفرمایان برای تحرک و جابهجایی نیروی کار و انعطافپذیری دستمزدها در حقیقت مطالبهای است برای هرچه کالاییترشدن نیروی کار و ازاینرو تابعیت واقعی هرچه بیشتر کارگران از هدفهای تولیدی و شیوههای سازماندهی موردنظر بورژوازی.
سوم، طبقه متوسط که گرچه ابزار تولید ندارد اما به واسطه برخورداری از سرمایه انسانی و اقتدار سازمانی به درجهای از خودمختاری در پروسه تولید مجهز است. نقش طبقه متوسط در آینه مناسباتی قابلفهم است که میان بورژوازی و طبقه کارگر برقرار است. کارگران هستند که چرخ تولید را مستقیما و بیواسطه میگردانند. اما تصمیمگیری درباره نحوه چرخش چرخ تولید و نحوه توزیع ثمرات چنین چرخشی در اختیار دولت و صاحبان ابزار تولید است آنهم به مدد انحصارشان در مالکیت ابزار تولید. گرچه این مناسبات و طرفین این مناسبات در پروسههایی تاریخی شکل گرفتهاند اما حفظ این مناسبات در لحظه اکنون در گرو تاسیس و استمرار حضور سازوبرگهای ایدئولوژیک متنوعی است تا هم به مدد نوشتن روی الیاف نرم مغزها به چنین نظمی اصلا مشروعیت بدهند و هم به یاری زور عریان از برهمخوردن چنین سامانی ممانعت کنند. اعضای طبقه متوسط مهمترین کارگزاران چنین سازوبرگهای ایدئولوژیکی هستند. هم کارگران از ابزار تولید بیبهره هستند و هم اعضای طبقه متوسط. اما انگیزههای برهمزدن مناسبات طبقاتی مسلط میان اعضای طبقه متوسط احتمالا کمتر است، چون اعضای طبقه متوسط اصولا رانت وفاداری به بورژوازی و دولت سرمایهدار را دریافت میکنند، آنهم بهازای نقشآفرینیشان نه فقط در کنترل و نظارت بر پروسه تولید به نیابت از بورژوازی بلکه همچنین در برساختن سازوبرگهای ایدئولوژیک متنوعی از قبیل خانواده و مدرسه و دانشگاه و نهادهای حقوقی و نظام سیاسی و احزاب سیاسی و مطبوعات و رسانهها و ادبیات و هنرهای زیبا و سینما و ورزش و خردهساختارهای کنشهای زندگی روزمره و غیره به هوای حمایت از منافع بورژوازی. ایفای نقش طبقه متوسط در بازتولید مناسبات اجتماعی سرمایهدارانه البته هنگامی به وقوع میپیوندد که روشنفکران ارگانیک راستگرا در برقراری هژمونی سرمایهداری در جامعه موفق بوده باشند. در چنین شرایطی گرچه نقش طبقه متوسط در قبال سلطه طبقاتی اصلا مترقی نیست اما مبارزات طبقه متوسط کماکان میتوانند غالبا نقشی مترقی در تضعیف انواع سلطههای غیرطبقاتی داشته باشند.
چهارم، طبقه خردهبورژوازی که چون از ابزار تولید برخوردار است مجبور نیست نیروی کار خویش را بفروشد اما درعینحال میزان برخورداریاش از ابزار تولید در حدی نیست که کارگرانی را به استخدام خودش دربیاورد. خردهبورژواها در حقیقت خویشفرمایانی هستند که دستبالا نیروی کار خانوادگی را بدون تکیه بر مناسبات بازاری به کار میگمارند.
نهایتا میتوان به تهیدستان شهری اشاره کرد که فقط برای جورشدن قافیه و مسامحتا طبقهای اجتماعی قلمدادشان میکنم. تهیدستان شهری از هیچ یک از انواع سرمایه مادی و انسانی و سیاسی برخوردار نیستند. درعینحال، برخلاف اعضای طبقه کارگر، از فروش نیروی کارشان نیز به علل گوناگون قاصرند. تهیدستان شهری را اقشاری نظیر حاشیهنشینان شهری و فروشندگان دورهگرد و دستفروشان و گدایان و مهاجران روستایی و بیکاران و کارگران روزمزدی که غالبا با بلیه بیکاری روبهرو هستند، شکل میدهند.
پس معلوم است که شما جامعه امروز در ایران را جامعهای طبقاتی میدانید. اما خیلی از تحلیلگران دقیقا خلاف چنین تصوری را دارند. مثلا برخی کارشناسان دوباره با استناد به تمایزی که گیدنز میان جامعه طبقاتی و جامعه منقسم به طبقات به عمل میآورد ایران امروز را جامعهای طبقاتی محسوب نمیکنند و تحلیل طبقاتی را نیز در این زمینه چندان کارآمد نمیبینند.
به گمانم چنین استدلالی بیهمتاست چون کسانی که معتقدند تحلیل طبقاتی برای جامعه امروزی ایران موضوعیت ندارد به خودشان زحمت نمیدهند اصلا استدلالی اقامه کنند. بااینهمه، تقسیمبندی گیدنز که مرجع این استدلال قرار گرفته نوعی تقسیمبندی نادرست است که به طرز نادرستتری مورد استفاده این گروه از کارشناسان قرار میگیرد. گیدنز میان جامعه طبقاتی و جامعه منقسم به طبقات تمایز ایجاد میکند. تمدنهایی غیرسرمایهداری از قبیل دولتشهرهای قرون وسطا و امپراتوریها و جوامع فئودالی را نمونههایی از جامعه منقسم به طبقات میداند و سرمایهداری را نیز یگانه نمونه معرف جامعه طبقاتی. او معتقد است طبقات در هر دو نوع از این جوامع وجود دارند. اما تحلیل طبقاتی در جامعه منقسم به طبقات نمیتواند شالودهای برای شناسایی اصول ساختاری سازماندهنده آن جامعه باشد. گیدنز، تحت تاثیر فوکو، به درستی قدرت و استیلا را ذاتی حیات اجتماعی انسان میداند اما میان شکلهای گوناگون استیلا تفاوت میگذارد. از نگاه گیدنز، ساختار استیلا در جامعه منقسم به طبقات به توزیع منابع از طریق اقتدار و اعطای امتیاز که سازوکاری سیاسی است بستگی دارد اما در جامعه طبقاتی سرمایهداری به توزیع منابع از طریق تخصیص که سازوکاری اقتصادی است. گیدنز اصلا این کلک را سوار کرده تا نهایتا نتیجه بگیرد که تحلیل طبقاتی و ماتریالیسم تاریخی فقط برای جامعه طبقاتی سرمایهداری اعتبار دارد و دامنه کاربردش را نمیتوان به جوامع غیرسرمایهداری که از نظر او نه طبقاتی بلکه فقط منقسم به طبقات هستند، بسط داد چون تحلیل طبقاتی و ماتریالیسم تاریخی فقط برای جامعهای است که عوامل اقتصادی بر عوامل سیاسی و ایدئولوژیک تفوق دارند.
گیدنز میکوشد نظریه ماتریالیسم تاریخی را رد و نظریه خودش درباره استیلا را جایگزینش کند، آنهم با ارایه روایتی از توسعه تاریخی که طبق آن توزیع منابع از طریق اعطای امتیاز تا پیش از سرمایهداری تفوق داشته است. فقط به سه مورد از نقدهایی اشاره میکنم که منتقدان بر او وارد دانستهاند. اول اینکه از نظریه طبقه برداشتی نادرست دارد. از نگاه مارکس، وجود طبقات مستلزم انحصار اقلیت بر مالکیت ابزار تولید و ازاینرو امکان تصاحب مازاد است و اینکه ابزار تولید به کالا بدل شده باشد یا نه و امکان خرید و فروش در بازار را داشته باشد یا نه اصلا ملاک اصلی نیست. اما از نظر گیدنز در جوامع منقسم به طبقات از آن جهت طبقات چندان اهمیت و کارکردی نداشتند که مثلا مهمترین شکل مالکیت خصوصی، یعنی مالکیت ارضی، چندان قابل واگذاری نبود و بازاری برایش وجود نداشت. مثلا برمبنای همین استدلال نیز هست که گیدنز نظامهای سوسیالیستی واقعا موجود سده بیستمی یا نظامهای فئودالی را جوامع طبقاتی نمیداند. دوم اینکه چنان تعهد روششناسانهای به جامعهشناسی تفسیری دارد که با وجود نظریه ساختاربندیاش، در انتقاد از روایتی خاص از مارکسیسم کارکردگرا که سوژهها و کارگزاران را حتی گاه به حامیان ساختارها تقلیل میدهد از آن سوی بام میافتد و سوژه و کارگزار را به طرزی نامتناسب بر ساختارها اولویت میبخشد. سوم نیز اینکه مارکسیسم را سرجمع با تکاملگرایی تئولوژیک به تمامی یکی میگیرد چندان که گویی ماتریالیسم تاریخی ضرورتا فرماسیونهای اجتماعی را بهگونهای به تصویر میکشد که در جهت هدفی پیشاپیش مقررشده در تاریخ در حال تکامل هستند؛ روایتی که فقط یک روایت از میان فراوان روایتهایی است که از ماتریالیسم تاریخی به عمل میآید.
بااینحال، حتی اگر نقدهایی را که منتقدان بر تقسیمبندی گیدنز وارد کردهاند نادیده بگیریم، به نظر نمیرسد استفاده این گروه از کارشناسان از این تقسیمبندی چندان جدی تلقی شود. اول اینکه وقتی گیدنز جامعه طبقاتی سرمایهداری را جامعهای میداند که توزیع منابع در آن به مدد مکانیسم اقتصادی تخصیص صورت میگیرد فقط دارد به نوعی تیپ ایدهآل وبری ارجاع میدهد. هرگز در طول تاریخ هیچ جامعهای وجود نداشته است که توزیع منابع در آن کاملا از رهگذر تخصیص صورت گرفته باشد. حتی در سرمایهداریترین جوامع نیز اقتدار و اعطای امتیاز در توزیع منابع موثرند، هم از طریق نقشآفرینی دولت و هم به مدد سایر نهادهای غیربازاری. در ایران نیز اقتدار و اعطای امتیاز در توزیع منابع نقش ایفا میکنند. دوم اینکه طی دو دهه اخیر به نظر میرسد سازوکار اقتصادی تخصیص از سازوکار سیاسی اقتدار و اعطای امتیاز در اقتصاد ایران به مراتب پررنگتر شده است. بازار عوامل تولید را در نظر بگیرید. بازارهای کار و سرمایه و زمین نشان میدهند که در دو دهه اخیر مهمترین سازوکار فعال در توزیع منابع همین سازوکار اقتصادی تخصیص بوده است. تردیدی نیست که مکانیسم اقتدار نیز در این بازارها نقش دارد اما نه در حدی که متکای استدلال این طیف از کارشناسان باشد. به همین قیاس است انواع بازارهای کالاها و خدمات. سوم اینکه به نظر میرسد اندازه بزرگ دولت در اقتصاد ایران به این تصور نادرست دامن زده که در توزیع منابع نه تخصیص که اقتدار حرف اول را میزند. باید توجه کنیم که دولت در اقتصاد ایران نه صرفا آمری محض بلکه درعینحال هم خریدار و هم فروشنده بزرگی است که در خیلی از موارد بر مبنای علایم بازار تصمیم میگیرد. در دوره پس از جنگ هشتساله، گرچه مالکیت دولتی گسترش یافته و بر هزینههای دولت به شدت افزوده شده است اما درعینحال بخش بیش از پیش بزرگتری از هزینههای دولت بر اساس علایم بازار تخصیص مییابند. بودجه شرکتهای دولتی و بخشهای خودگردان دولت اصولا موید همین ادعاست. چهارم اینکه اغلب کارشناسان فقط بر گیدنز تکیه نکردهاند بلکه با نگاهی وبری میگویند گرچه طبقات اقتصادی داریم اما این طبقات هنوز به طبقاتی اجتماعی تبدیل نشدهاند. این استدلال موجهی نیست. بورژوازی و خردهبورژوازی و طبقه متوسط در ایران را میتوان طبقات تمامعیار اجتماعی به حساب آورد. در مورد بورژوازی باید بگویم گرچه هیچ یک از دولتها در سالیان پس از جنگ نماینده همه بلوکهای بورژوازی نبودهاند اما بلااستثنا یک یا چند بلوک از بلوکهای گوناگون بورژوازی را نمایندگی میکردهاند. در مورد خردهبورژوازی اجازه دهید فقط به مقاله درخشان احمد میدری در یکی از شمارههای هفت، هشت سال پیش نشریه «گفتوگو» ارجاع دهم که در انتقادهای زیرکانهای که از تلقی احمد اشرف درباره رابطه اصناف با دولت به عمل آورد، نشان داد که اصناف هم منافع صنفی خود را به خوبی میشناسند و هم با دولت بر سر آن منافع به خوبی چانه میزنند و هم نهایتا موفق میشوند امتیازات فراوانی بگیرند. در مورد طبقه متوسط گمان نمیکنم نیازی به استدلال باشد که این طبقه به طبقه اجتماعی تمام و کمالی بدل شده است. حرف این کارشناسان فقط در مورد طبقه کارگر است که تا حدی موجه جلوه میکند. طبقه کارگر گرچه کاملا طبقهای در خود نیست اما هنوز کاملا هم به طبقهای برای خود بدل نشده است. علت را نیز باید در چند عامل جست. اولا، تبانی دولت و بورژوازی در اجرای پروژههایی هم برای اتمیزهسازی نیروی کار و هم برای ممانعت از خروج نیروی کار از وضعیت اتمیزهشدگی طی سالیان پس از جنگ، ثانیا پرهیزی دوسویه از شکلگیری ائتلافی طبقاتی میان طبقه متوسط و طبقه کارگر و ثالثا بستری مساعد برای نقشآفرینی شکافهای غیرطبقاتی میان نیروی کار. نظر به پتانسیلهای بخش غیرمتشکل نیروی کار و عروج ولو بطئی جنبش کارگری طی دهه 80 احتمالا در پایان دهه 90 نتوان طبقه کارگر را کماکان به همین ترتیب ارزیابی کرد.
در دهههای 40 و 50 شمسی، وقتی تحلیل طبقاتی خیلی رواج داشت، طبقه کارگر مقدس بود و طبقه سرمایهدار نیز منفور. طبقه متوسط نیز در آن ایام طبقهای ارتجاعی و حافظ نظم موجود تلقی میشد اما امروز به جایگاه «منشاء تغییر» ارتقا پیدا کرده است. طبقه متوسط چگونه به این جایگاه ارتقا یافت؟
پرسش شما را به دو بخش تقسیم میکنم. یکی چرایی افول تحلیل طبقاتی و دیگری جایگاهی که طبقه متوسط در چنین فضایی کسب کرده است. بگذارید از اولی شروع کنم. حدودا سه دهه عقبتر که برویم، تحلیل طبقاتی به عنوان یک چارچوب مفهومی در تحلیل مسایل ایران از برد بسیار گستردهای برخوردار بود اما امروز میان اکثریت تحلیلگران به شدت کمکاربرد شده است. چرا؟ به گمانم علت را باید در فرادستی دو گفتار متمایز به ترتیب در جامعه سیاسی و در جامعه مدنی جستوجو کرد. در جامعه سیاسی رسمی با فرادستی گفتار مذهبی به پیشگامی نیروهای وابسته به آن مواجه بودهایم که درصدد ساختن و تقویت هویت خاص خود بودهاند. ایشان طی متجاوز از سه دهه اخیر البته با فراز و نشیبهای بسیار، همواره درصدد ساختن امت واحده بودهاند. چنین هدفی هنگامی میسر میشود که همه هویتها و تعیّنهای جمعیت هدف به نفع هویت مورد نظرشان رنگ ببازند. بنابراین گفتار که درصدد تحقق چنین هدفی بوده است، هویتهای گوناگون طبقاتی و جنسیتی و قومی و ملی و نژادی و زبانی و غیره باید به نفع تقویت هویت مورد نظر این نیروها از صحنه بیرون میرفتهاند. از نگاه این نیروها، هیچ چیزی الا هویت مورد نظرشان نباید اسباب شقاق باشد که اگر باشد فقط نفاق است. تمایزهای منبعث از همه سایر هویتها از جمله هویت طبقاتی باید کمرنگ بلکه بیرنگ شوند. در چنین گفتاری مثلا نه طبقه کارگر بلکه گاه کوخنشینان داریم، گاه مستضعفان و گاه اقشار آسیبپذیر. گفتاری که معطوف به تقویت هویت طبقاتی باشد در چنین چارچوبی اصلا مانعی است برای ساختن امت واحده. به همین قیاس است گفتارهای ملی، جنسیتی، قومیتی و امثالهم. این گفتار طی سه دهه اخیر در جامعه رسمی سیاسی همواره دست بالا را داشته است و به سهم خود به منزله گفتاری معطوف به کسب و حفظ قدرت از شکوفایی تحلیل طبقاتی جلوگیری میکرده است.
در جامعه مدنی نیز طی سالیان پس از جنگ هشتساله با فرادستی گفتار نولیبرالیستی روبهرو بودهایم که گرچه از گفتار قبلی که اکنون شرح دادم به تمامی متمایز است اما همین حد از خصومت را با تحلیل طبقاتی از خود بروز داده است. حاملان این گفتار در ایران را باید عمدتا میان کارورزان علم اقتصاد عامیانه و جامعهشناسی محافظهکارانه جستوجو کرد اما دامنه نفوذش بسیار گستردهتر است. واهمهای که این گفتار از مفهوم طبقه و هویتیابی طبقاتی زحمتکشان دارد باعث شده واقعیت طبقات را اصلا از ابتدا استتار کند. رکن رکین این روششناسی بر این مبنا استوار است که کل اصولا حاصلجمع اجزا است و از اینرو چنانچه از نحوه واکنش اجزا به محرکهای گوناگون مطلع باشیم میتوانیم واکنش کلیت جامعه را که مرکب از افراد است شناسایی کنیم. بنابراین، نقطه عزیمت تحلیل خود را نه طبقه بلکه فرد اتمیزهای قرار میدهد که گویی به لحاظ هستیشناسانه بر جامعه تقدم دارد.
مثلا اقتصاد نئوکلاسیک اصولا از فرد تنهای مصرفکننده و بنگاه منفرد تولیدکننده آغاز میکند. فرد در این دستگاه فکری اصلا هویت طبقاتی ندارد بلکه یا تقاضاکننده است یا عرضهکننده. هویت تقاضاکننده به نقشه بیتفاوتیاش تقلیل مییابد و هویت عرضهکننده به تابع تولیدش. همین انتزاعهای نابجاست که از افراد تقاضاکننده و عرضهکننده عملا اتمهایی بیهویت میسازد. از جمع افقی همین اجزای منفرد بیهویت است که تقاضای بازار یا عرضه بازار حاصل میشود. طبقه دقیقا از همان هنگامی استتار میشود که اقتصاددان نئوکلاسیک دهان میگشاید. تمام دستگاه فکری مثلا اقتصاد خرد نئوکلاسیک یا اقتصاد کلان جدید که مبتنی بر پایههای اقتصاد خردی است و نیز بخشهای مهمی از اقتصاد نهادگرای جدید بر اساس همین خط روششناسانه مبتنی است. به همین قیاس است آن دسته پرشمار از نظریههای جامعهشناسانه و تئوریهای سیاسی از فردگرایی روششناختی جانمایه میگیرند. کل این دستگاههای تئوریک ظاهرا خوشساخت اما واقعا گمراهکننده را به اعتباری تاریخی میتوان شگردی برای استتارسازی واقعیت طبقه و بیکارکردسازی تحلیل طبقاتی و کمرنگسازی هویت طبقاتی دانست. جامعه مدنی طی سالیان پس از جنگ گرچه گیرنده مبانی روششناختی این دستگاههای تئوریک نبوده است اما مغروق نتایج عمیقا سیاسیشان شده است.
حالا طبقه متوسط در چنین چارچوبی چگونه به جایگاه رفیع امروزیاش ارتقا یافت؟
افول تحلیل طبقاتی در همان بستری شکل گرفت که تخته پرش منزلت طبقه متوسط بود. تحلیل طبقاتی نیز به همان اندازه گفتاری است معطوف به قدرت که مثلا گفتار مذهبی یا گفتار نولیبرالیستی. تحلیل طبقاتی، مثل هر تحلیل دیگری، فقط واقعیتها را تبیین نمیکند بلکه شکلشان نیز میدهد، آنهم بر وفق اراده معطوف به قدرت خویش و به مدد پررنگسازی هویت طبقاتی. ارتقای منزلت طبقه متوسط روی دیگر سکه افت جایگاه طبقه کارگر در گفتار سیاسی خیلی از نیروهای سیاسی و فکری است. قبلترها تصور میکردند طبقه پیشگام فقط طبقه کارگر است، آنهم با این حوالت تاریخی که ابتدا رهایی خودش و سپس رهایی کل بشریت را تحقق بخشد. امروز نه از رهایی بشریت که از حرکت به سوی دموکراسی سیاسی صحبت میکنند، آنهم به پیشگامی طبقه متوسط. زمانی مهمترین مسیر پیشرفت از دروازه جنبش کارگری میگذشت. امروز دلها برای جنبشهای اجتماعی جدید میتپد. نه جنبش کارگری بلکه جنبش زنان، جنبش دانشجویی، جنبش جوانان، جنبش حقوق بشر، جنبش دفاع از محیط زیست، جنبش مدنی و امثالهم انگار مهمترین مجاری پیشرفت شدهاند. این دگرگونیهای فکری در ایران دو دهه اخیر آینه تمامنمای تحولاتی فکری است که در غرب اما طی دورهای طولانیتر به وقوع پیوسته است. زمانی طبقه کارگر همهچیز بود، امروز انگار به هیچ تبدیل شده است. گویی خیلیها هم از این دگرگونیها راضی هستند و شادمانی خود را از ضعف نسبی طبقه کارگر اصلا پنهان نیز نمیکنند. قدرتیابی طبقه کارگر را دروازه ورود به توتالیتاریسمی دیگر میدانند. حتی کارگران را گاه استبدادطلب و آزادیگریز و سیاستپرهیز و خرافیمسلک نیز میپندارند. تلقیها درباره طبقه متوسط اما روندی معکوس را طی کرد. گفتاری از مراد ثقفی در همین یکی، دو سال پیش را به یاد میآورم، اوج غیرمنطقی یک تحلیل منطقی، تغییر منزلت طبقه متوسط، از هیچ به همه چیز. این عینا تصویر آینهوار تغییر جایگاه طبقه کارگر است. طبقه متوسط است که ارتباطات جهانی را برقرار میکند، رشد فرهنگی را شتاب میدهد، مبارزات اجتماعی را دستتنها جلو میبرد.
تلاشهای طبقه متوسط را قابلدفاع نمیدانید؟
البته که تلاشهای طبقه متوسط در ایران امروز کاملا قابلدفاع است. سلطه فقط سلطه طبقاتی نیست. تلاش طبقه متوسط برای رفع انواع سلطههای غیرطبقاتی البته که قابلدفاع و گامی به پیش است.
نگاهی که نافی طبقه کارگر است چه مطالباتی را دنبال میکند و آیا در دستیابی به این مطالبات موفق بوده است؟
مساعیاش معطوف به پیشبرد دموکراسی سیاسی است، آنهم به مدد مبارزه برای امحای برخی از انواع سلطههای غیرطبقاتی، خصوصا آن نوع سلطه که ناشی از تجمع قدرت سیاسی در دستان گروههایی ثابت و ازاینرو عدم گردش قدرت سیاسی به شکل دورهای است. بااینحال، مواضعی که در قبال سلطه طبقاتی اتخاذ میکند تا حد بسیار زیادی تحت تاثیر منافع و مصالح بورژوازی و پروپاگاندای روشنفکران ارگانیک سرمایهداری است چندان که جهتگیریهایش سرجمع در خدمت تقویت سلطه طبقاتی قرار میگیرد. غلبه همین نگاه میان طبقه متوسط است که در سالیان پس از جنگ هشتساله به گرداب چرخه شکست دچارش کرده است.
چرا معتقد به شکست پیدرپی طبقه متوسط در مبارزات دموکراسیخواهانهاش هستید؟
طبقه متوسط در ایران پس از جنگ به واسطه نقشی که روشنفکران ارگانیک سرمایهداری با موفقیت ایفا کردهاند همواره تحت تاثیر هژمونی بورژوازی قرار داشته است. به عبارت دیگر، گفتار روشنفکران ارگانیگ راستگرا با موفقیت توانسته است منافع و مصالح کلیت طبقه بورژوازی را به جای منافع و مصالح کلیت جامعه ایرانی و از جمله طبقه متوسط به افکار عمومی قالب کند. معناها و تلقیها و ارزشهایی که مخلوق گفتار نولیبرالیستی بودهاند توانستهاند رضایت خودانگیخته طبقه متوسط را از ایجاد و هدایت و تقویت نظم مطلوب نولیبرالی فراهم بیاورند. این ادعا نباید موهم چنین معنایی باشد که سامان نولیبرالی در ایران امروز مطابق با دلخواسته طرفدارانش به تمامی پدید آمده است. برعکس، بورژوازی در جریان چنین پروسهای همواره حامل تضادی دیالکتیکی بوده که هم زمینههای تضعیف خودش را فراهم آورده و هم مانعی برای شکلگیری نوعی دموکراسی سیاسی پایدار ایجاد کرده است.
چه سوار بر موج انقلابی و چه مستظهر به پیروزی انتخاباتی و چه از سایر مجاری وقتی نیروی سیاسی نورسیده به سکان قدرت سیاسی تکیه میزند، ابتدا به خودبورژواسازی مبادرت میکند، سپس به تحریک بلوک بورژوای نوپا میکوشد مناسبات قدرت میان طبقات گوناگون اجتماعی را بیش از پیش به زیان فرودستان و به نفع فرادستان تغییر دهد. اگر سیاستورزی انتخاباتی در عرصه سیاست حرف اول را بزند، طبقات فرودستتر اجتماعی حالا قدرتگیری بخش دیگری از اعضای طبقه سیاسی حاکم را تسهیل میکنند که حالا دوباره هم به زیان بلوکهای قدیمیتر بورژوازی و هم از جیب طبقات اجتماعی فرودستتر با تندخویی به خودبورژواسازی دیگری مبادرت میکند و بلوک جدیدتری را در بورژوازی بر صدر مینشاند. اما اگر نه سیاستورزی انتخاباتی بلکه سایر شکلهای مشارکت سیاسی در صحنه سیاست حرف اول را بزنند، طبقات فرودستتر اجتماعی از مبارزه در چارچوب یک ائتلاف طبقاتی با طبقات فرادستتر پرهیز میکنند و پوزیسیون و اپوزیسیون متعلق به طبقه سیاسی حاکم را به یکسان میانگارند. این تضاد دیالکتیکی بورژوازی ایرانی است. پیروزی بلوک جدید بورژوازی است که شکست نهاییاش را رقم میزند، شکستی که آغاز پروسه خودبورژواسازی بلوک جدید دیگری در بورژوازی است. در این میان، طبقه متوسط به واسطه رضایت خودانگیختهای که از تحقق لازمههای پیشگامی بورژوازی در بهاصطلاح رشد و توسعه کشور دارد، تسهیلکننده تحقق پیامدهای سیاسی فعالیتهای بورژوازی است، پیامدهایی که مهمترین قربانیشان همین دموکراسی سیاسی ناموجود است.
به نقش روشنفکران این جریان اشاره کردید. به نظر میرسد جایگاه ویژهای را در این جریان به روشنفکران لیبرال اختصاص دادهاید.
نقش روشنفکران ارگانیک راستگرا در دوره پس از جنگ هشتساله عبارت بوده است از تولید و بازتولید و اشاعه هدفمند معناها و تلقیها و ارزشهایی که باعث شدهاند خصوصا اعضای طبقه متوسط از سپردن نقش پیشگامی به بورژوازی در رشد و توسعه کشور به طرزی خودانگیخته رضایت داشته باشند. صرفا برای تقریب به ذهن میگویم که در حوزه روشنفکری سکولار به نامهایی چون موسی غنینژاد و سیدجواد طباطبایی برمیخوریم، در مجموعه اقتصاددانان دانشگاهی به کسانی چون محمد طبیبیان و مسعود نیلی، در پهنه روزنامهنگاری به افرادی چون عباس عبدی،در میدان تکنوکراتها به عناوینی نظیر غلامحسین کرباسچی و مسعود روغنیزنجانی، در جمع مترجمان به شریفترین و ماندگارترین و پرکارترین شخصیتهایی چون عزتالله فولادوند و خشایار دیهیمی.خانواده گسترده روشنفکران ارگانیک راستگرا با وجود نقشهای گوناگونی که ایفا میکنند و با وجود اختلافنظرهای فراوانی که بر سر مسایل گوناگون دارند، تا حد زیادی توفیق داشتهاند که سیاستمداران و تکنوکراتها و نخبگان فکری و افکار عمومی را به وفاقی حداقلی برسانند برای سپردن نقش پیشگامی در رشد و توسعه به بورژوازی. همین هژمونی فکری است که ائتلاف طبقاتی نانوشتهای را میان بورژوازی و طبقه متوسط برقرار کرده است،
اما این سوی ماجرا نیز برخی روشنفکران چپ را داریم که اصلا طبقه متوسط را به رسمیت نمیشناسند.
این دسته از روشنفکران چپ تحت تاثیر روایتهایی عوامانه از مارکسیسم معتقدند نابرخورداری از ابزار تولید بهخودیخود شرطی کافی برای عضویت در طبقه کارگر است. به همین دلیل نیز طبقه متوسط را به تمامی در طبقه کارگر مستحیل میکنند و از سویی اندازه طبقه کارگر را زیاده از حد برآورد میکنند و از دیگر سو اختلافهای سیاسی و نظری میان طبقه کارگر خیالی خود را کمتر از حد. به همین قیاس، جنبشهای اجتماعی جدید را که مهمترین مجاری مبارزات طبقه متوسط است غالبا به دیده تحقیر مینگرند. از یک سو همه انواع سلطه را نهایتا به سلطه طبقاتی تقلیل میدهند و از دیگر سو از دانش نظری موجود در سطح جهانی چندان بهرهای هم نمیگیرند تا نشان دهند مثلا سلطه جنسیتی از سلطه طبقاتی به مراتب تاثیرپذیرتر است تا سلطه طبقاتی از سلطه جنسیتی. خلاصه کنم، ازآنجا که موجودیت طبقه متوسط را به رسمیت نمیشناسند، هیچ نقشی نیز به این طبقه در مقام سوژه دگرگونیهای اجتماعی احاله نمیدهند. گرچه وزن این نوع از چپ در خانواده چپ رو به کاهش است اما کماکان طنینی قوی دارند. گفتاری از این دست نیز بستر مساعدی برای ائتلاف طبقاتی فراهم نمیکند.
در میان این دو دیدگاه افراطی که یکی این طبقه و دیگری آن طبقه را نمیبیند، ارزیابی شما از عملکرد طبقه متوسط چیست؟
جهتگیریها و فعالیتهایی قابلتحسین در زمینه رفع برخی سلطههای غیرطبقاتی بهگونهای که در مثلا جنبش زنان و جنبش دانشجویی و جنبش حقوق بشری جلوه مییافته است اما جهتگیریهایی مخرب در زمینه سلطه طبقاتی که عمدتا به واسطه نقشی شکل گرفته که روشنفکران ارگانیک راستگرا در برقراری نوعی ائتلاف طبقاتی نانوشته میان بورژوازی و طبقه متوسط بازی کردهاند. چرخه شکستی که گریبانگیر طبقه متوسط در فعالیتدموکراسیخواهانهاش شده است منبعث از تضاد دیالکتیکی بورژوازی ایرانی است. این یا آن بلوکی از بورژوازی اصلاحطلب که بر مسند قدرت سیاسی مینشیند نمیتواند از سویی برای تقویت خودش به تضعیف طبقات اجتماعی فرودستتر مبادرت کند و از دیگر سو حمایت سیاسی همین زخمخوردگان در چارچوب سیاست انتخاباتی یا غیرانتخاباتی را بطلبد. همزمان با صعود از پلههای نردبان ثروت اقتصادی در حال سقوط از پلههای نردبان قدرت سیاسی است. مادامی که طبقه متوسط از ارزشها و معناها و تلقیهایی حمایت میکند که منافع طبقاتی این بورژوازی را برآورده میکند، احتمالا راه برونرفتی از این چرخه نامیمون متصور نیست. تغییر خط ائتلاف با همه لازمههایش در این میان چالشی است که هنوز پیشاروی طبقه متوسط قرار دارد.
پیام حیدرقزوینی
مفهوم «طبقه» مفهومی متعلق به اندیشه مارکسیستی نبوده و نیست، اما بیشک باید به این نکته معترف بود که استفاده مارکس و مارکسیسم از آن و نیز مبنا قرار دادن تحلیل طبقاتی در بررسی جامعه سرمایهداری بهنحوی بود که امضای مارکسیسم بر پای این مفهوم نگاشته شد. اما به سیاق بسیاری دیگر از مفاهیم اندیشه مارکسیستی، نظیر «دیکتاتوری پرولتاریا»، مارکس فرصت نیافت یا چندان ضرورتی ندید که تکلیف خود را با آن روشن کند. به عبارتی مارکسیستهای بعد از مارکس همواره گرفتار این بحران بودهاند که پیشتر از آنکه بخواهند «طبقه کارگر» را به عنوان «طبقهای انقلابی» مورد شناسایی قرار دهند، در ابتدا باید خود این طبقه را در جامعه خویش تشخیص دهند. در واقع شاید بتوان در کنار پرسشِ «پس از سرمایهداری چه خواهد شد؟» این پرسش که «منظور از طبقه و به تبع آن، طبقه کارگر چیست؟» را به عنوان پرسش اصلی مارکسیسم پس از مارکس در نظر گرفت. به این ترتیب ایرانیان نیز از زمان ورود اندیشه مارکسیستی در آغاز انقلاب مشروطه تاکنون، کوشیدهاند تا به زعم خویش پاسخ درخوری به پرسش مذکور دهند.
شاید نخستین تحلیلهای منسجم طبقاتی در جامعه ایران را بتوان از انقلاب مشروطه به بعد یافت اما از آنجا که شیوههای نخبهگرا و شرقشناسانه مبتنی بر تحلیلهای «غیرطبقاتی» بر تاریخنگاری ایران مسلط بودهاند، برای یافتن نخستین آثار در این زمینه، باید به تاریخدانان و فعالان چپ رجوع کرد که در تحلیلهایشان از طبقه به عنوان یک مفهوم بنیادین استفاده کردهاند. عمده آثار آن دوران یا مستقیما توسط نویسندگانی اهل شوروی یا به هر حال تحتتاثیر مارکسیسم شوروی نوشته شدهاند. از اولین آثار قابل توجهی که به ظهور طبقه کارگر در ایران پرداخته است، تحقیق عبداللهاف، به نام «صنعت ایران و شکلگیری طبقه کارگر در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم» است. این تاریخدان روس در تحقیقش به بررسی جنبههای کمی و کیفی طبقه کارگر و شرایط کار و فعالیتهای سیاسی آنان میپردازد. همچنین باید از م. ایوانف نیز یاد کرد که به اوضاع عمومی طبقه کارگر ایران تا اوایل دهه 40 پرداخته است. در میان اعضای حزب توده نیز آثاری در مورد طبقه و طبقه کارگر در ایران نوشته شد که شاید مهمترین آنها کتاب عبدالصمد کامبخش با نام «بررسی جنبش کارگری و کمونیستی در ایران» باشد. اما از میان آثار چپهای با گرایش چریکی نیز میتوان به «رد تئوری بقا و لزوم مبارزه مسلحانه» امیرپرویز پویان و نیز کتاب «طرح جامعهشناسی و مبانی استراتژی جنبش انقلابی ایران» بیژن جزنی اشاره کرد که در سال 1358 توسط انتشارات مازیار منتشر شد. جزنی در این کتاب که در سال 1351 و در زندان نوشته بود، به اقتصاد ایران و اصلاحات ارضی پرداخته است. او در فصل دوم کتاب (بورژوازی کمپرادور به مثابه طبقه حاکم) تحلیل قابل اعتنایی از طبقه حاکم پس از اصلاحات ارضی شاه ارایه میدهد.
اما مناقشه بر سر طبقه و ساختار طبقاتی در جامعه ایران همواره در میان نویسندگان جریانهای فکری مختلف وجود داشته است. در حالی که آثار اولیه چپها عمدتا نقشی غایتگرایانه برای طبقه کارگر قایل بودند، در سالهای منتهی به انقلاب علی شریعتی از چیزی به نام «طبقه روشنفکر» یاد کرد و حتی در این سالها برخی دیگر جامعه ایران را فاقد طبقه دانستهاند. حتی گاه تلاش شده است که از به کارگیری مفاهیمی مثل طبقه، سرمایهدار و کارگر پرهیز شود و از واژههایی چون تولیدکننده و مصرفکننده و کارآفرین به جای آنها استفاده شود. اما میتوان گفت بخش عمدهای از این تحلیلها نه با اتکا به دادهها و وضعیت عینی جامعه بلکه مبتنی بر نظریه و ایدههای انتزاعی بودهاند. اما در سالهای اخیر پژوهشها و تحقیقهای مهمی پیرامون طبقه و ساختار طبقاتی ایران صورت گرفته است که به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد. البته کتابهایی که به آنها اشاره میشود تنها شامل آثار فارسی است و آثار مهم دیگری را که به فارسی برگردانده نشدهاند دربر نمیگیرد. از مهمترین آثار غیرفارسی باید از پژوهش آصف بیات با نام «کارگران و انقلاب در ایران» که پایاننامه دکترایش بوده است، نام برد.
طبقه و کار در ایران
این کتاب که برنده جایزه انجمن مطالعات جهان سوم در نوامبر 2007 شده است، پژوهش سهراب بهداد و فرهاد نعمانی است و با ترجمه محمود متحد در سال 1387 توسط نشر آگاه منتشر شد. «طبقه و کار در ایران» از یک جهت شاخصترین کتابی است که تا به حال پیرامون اقتصاد ایران در دوران پس از انقلاب مبتنی بر تحلیل طبقاتی منتشر شده است و با دادههای روشن و علمی به تحلیل ساخت طبقاتی جامعه ایران پرداخته است. چارچوب تئوریک کتاب مبتنی بر آرای «اریک الین رایت»، جامعهشناس آمریکایی است که در سنت رویکرد مارکسی قرار دارد. نویسندگان در مورد چارچوب نظری پژوهششان در بخش دوم کتاب به طور مفصل بحث کردهاند. بهداد و نعمانی با اندکی تغییر نظریه رایت را برای تحلیلشان به کار میگیرند چراکه معتقدند چارچوب آرای رایت یعنی کاربست سه محور مناسبات مالکیت، مدیریت/ اقتدار سازمانی و مهارت/ صلاحیتهای کمیاب، بهخوبی میتواند ویژگیهای طبقاتی در سرمایهداری معاصر را بنمایاند. به این اعتبار آنها چهار دسته طبقه را در ایران بعد از انقلاب تشخیص میدهند: سرمایهداران، خردهبورژواها، طبقه متوسط و طبقه کارگر. مواجهه مولفان با طبقه نه براساس درجهبندی امکانات زندگی یا درآمد، بلکه برپایه روابط نابرابر اقتصادی است و کوشش کتاب نیز نشان دادن نابرابریهای ساختارمند در فعالیتهای اقتصادی ایران پس از انقلاب است. اگرچه در این پژوهش به قومیت، مذهب و خاصه جنسیت به عنوان سه منشاء دیگر نابرابریها در این دوره اشاره شده و جنسیت فصلی جداگانه را به خود اختصاص داده است، اما تحلیل طبقاتی محور اصلی بررسی نابرابریهای اقتصادی بوده است.
اما اهمیت اصلی این کتاب در تحلیل آمپریکی است که پیرامون وضعیت و آرایش طبقات در پی انقلاب 57 ارایه میدهد و از این منظر بیگمان اثری یگانه است. بهداد و نعمانی با استفاده از آمار سرشماری 10 ساله نفوس و مسکن ایران برای سالهای 1355، 1365 و 1375 که توسط مرکز آمار ایران منتشر شدهاند اندازه مطلق و نسبی هر گروه طبقاتی را به تفکیک بررسی کردهاند و این همان چیزی است که در کتابها و تحقیقات دیگر تا اندازه زیادی غایب است.
بهداد و نعمانی اقتصاد دوران پس از انقلاب را در دو دوره مجزا مورد بررسی قرار میدهند: درونتابی ساختاری در دهه نخست انقلاب و وارونه آن و برونتابی در دهه بعد. به گفته آنها، دهه نخست با بحران پساانقلابی و به خطر افتادن امنیت سرمایه همراه است که اختلال در فرآیند انباشت، مناسبات سرمایهداری تولید را متوقف کرد و پرولترزدایی کار و دهقانی شدن کشاورزی به وجود آمد. به این اعتبار در دهه اول انقلاب آرایش و ترکیب طبقات اجتماعی تغییر مییابد. از تعداد اعضای طبقه سرمایهدار، طبقه کارگر و طبقه متوسط کاسته میشود و بر طبقه خردهبورژوا افزوده میشود. اما مهمترین ویژگی دوران دوم - «برونتابی» - خصوصیسازی اقتصادی و احیای مناسبات سرمایهداری از رهگذر سیاست لیبرالیسم اقتصادی بوده است. این دو گرایش متضاد تاثیرات چشمگیری بر ماهیت طبقاتی اشتغال در ایران داشتهاند. اگر دوره نخست دوره شکوفایی سرمایهداران و خردهبورژواهای سنتی بود، در دوره برونتابی در دهه بعد شاهد افزایش چشمگیری در تعداد سرمایهداران و خردهبورژواهای مدرن هستیم. پس از انتشار این کتاب یکی از مهمترین نقدهایی که به آن شد، بیاعتنایی به مقوله فرهنگ و شرایط عمومی فرهنگی در این پژوهش و محدود ماندن در چارچوبی اکونومیستی بوده است.
طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران
این کتاب نوشته احمد اشرف و علی بنو عزیزی است که با ترجمه سهیلا ترابیفارسانی در سال 1387 توسط انتشارات نیلوفر منتشر شد. کتاب در شش فصل تنظیم شده است و سه مقاله نخست به بررسی طبقات اجتماعی ایران در سه دوره تاریخ میانه، دوران قاجاریه و دوران پهلوی میپردازد. مقاله چهارم به نقش ارتباط بازار-روحانیت در جنبشهای اعتراضی یک قرن گذشته در ایران پرداخته است. مقاله پنجم نقش طبقات اجتماعی در انقلاب را مورد بررسی قرار داده و آخرین مقاله کتاب هم به انقلاب سفید و اصلاحات ارضی و نیز مساله مبارزه برای زمین در طول انقلاب پرداخته است.
این پژوهش با توجه به نظریه «وبر» هم به طبقات و هم به گروههای منزلتی توجه دارد و قشربندی اجتماعی آن ترکیبی از هر دو است. به طور مشخص، در تحلیل طبقاتی کتاب عنصر ستیز طبقاتی امری کانونی نیست بلکه در حاشیه قرار دارد. اشرف حضور طبقه خردهبورژوا (اصناف و بازاریان) در انقلاب 57 را برآیند یک ستیز طبقاتی صرف نمیداند و موتور محرک انقلاب را نه طبقه خردهبورژوا که روحانیت میداند.
ایران بین دو انقلاب
اثر شناختهشده یرواند آبراهامیان که در آن به تحلیل مبانی اجتماعی سیاست در ایران، از دوران انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی پرداخته است. تحلیل آبراهامیان مبتنی بر تحلیل کنش متقابل سازمانهای سیاسی و نیروهای اجتماعی است که این نیروها را به گروههای قومی و طبقات اجتماعی تقسیم کرده است. آبراهامیان طبقه اجتماعی را به معنای اقشار وسیع افقی متشکل از افرادی دارای ارتباط مشترک با وسایل تولید، رفتار متقابل مشترک با شیوه مدیریت و رویکرد مشترک به نوسازی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی قلمداد کرده است. تحلیل آبراهامیان مبتنی بر رویکرد نومارکسیستی یی. پی. تامپسن است که طبقه را نه فقط بر حسب ارتباط آن با شیوه تولید بلکه در متن زمان تاریخی و اصطکاک اجتماعی آن با طبقات معاصر درک میکند. این کتاب با دو ترجمه مختلف توسط نشر نی و مرکز منتشر شده است.
آثار فوق را میتوان آثار شاخص در این زمینه دانست، اما به جز اینها میتوان کتابهای دیگری از جمله «رشد روابط سرمایهداری در ایران» محمدرضا سوداگر، «طبقه متوسط و تحولات سیاسی در ایران معاصر» محمدرضا بحرانی (آگاه، 1388) و «مشارکت سیاسی طبقه کارگر در ایران» افشین حبیبزاده (کویر، 1387) را نام برد.
«نظریه مارکسیستی» طبقه
پیکار طبقاتی بدون طبقه
اِتین بالیبار ترجمه:نادر فتورهچی، ارسلان ریحانزاده
اتین بالیبار، از جمله مهمترین فیلسوفان حقلهای است که مارکسیسم فرانسوی را زیر نظر لویی آلتوسر پایهریزی کردند: مارکسیسم فرانسوی ساختارگرا. شاگردان آلتوسر در آن دوران بدیو، بالیبار، رانسیر، نگری، ماشری، دلوز و... بودند که میکوشیدند با خوانش اسپینوزا در مقام ایدهپرداز درونماندگاری ناب، قرائتی نوین از مارکسیسم که در تقابل با مارکسیم ارتودکس بود، ارایه کنند. این شاگردان هر یک بعدها، راهی متفاوت در پیش گرفتند هرچند که همچنان رد پای دوران «خوانش کاپیتال»، حتی در آثار متاخر آنان دیده میشود. در این میان بالیبار، مفهوم انقیاد یا سوژه اسپینوزایی را به محملی برای قرائت نوین از مارکسیسم، پیکار طبقاتی، نیروی کار و... قرار داد و به تفکیک «پرولتاریا» از «طبقه کارگر» پرداخت. بالیبار بر این باور است که باید برای نجات مارکسیسم از روایتهای ارتودکس بین نیروی کار به مثابه طبقه انقلابی (پرولتاریا) و نیروی کار به مثابه محملی برای بازتولید سرمایه (طبقه کارگر) تمایزی جدی قایل شد.
قصدم این نیست که باز هم خلاصهای از مفاهیم بنیادین «ماتریالیسم تاریخی» ارائه دهم، بلکه بر آنم، در آثار خودِ مارکس، بر آن چیزی تاکید بگذارم، که اگر کسی محتوای این آثار (البته بیشتر در مقام قسمی تجربه نظری تا یک نظام) را قبول داشته باشد، خواهد دید که تحلیل پیکار طبقاتی در این آثار واجد قسمی ابهام و ایهام است، همچنین میتوان مستدل ساخت که تاثیر این ابهام و ایهام آن بود که به این آثار اجازه «بازی آزاد» دهند؛ بازیای که این آثار به منظور آنکه بتوانند در موقعیتهای عملی و واقعی به کار برده شوند به آن نیاز داشتند. نمیخواهم خیلی به استدلالهایی که به خوبی شناخته شدهاند یا استدلالهایی که در جای دیگر آنها را طرح کردهام، بپردازم.
لازم است توجهمان را معطوف به یک شرح آغازین کنیم: ناهمخوانی مفرط در تلقی مارکس از پیکار طبقاتی که از یک طرف در نوشتههای «تاریخی-سیاسی»، و از طرف دیگر در کتاب کاپیتال وجود دارد.
به قدر کافی بدیهی است که نوشتههای «تاریخی-سیاسی» بیشتر از دیگر متون مارکس تحت تاثیر شرایط نوشتنشان بودهاند. تصاویری که آنها ترسیم میکنند شبیه به آن است که یک طرح بنیادین تاریخی را با رخدادهای ناگهانی تاریخ تجربی (عمدتا تاریخ اروپا) منطبق کنیم، آنها دایما میان اصلاحِ پسینی و پیشبینی در نوساناند. گاهی، این انطباقها مستلزم تولید مصنوعات مفهومی هستند، از جمله مضمون بدنام «آریستوکراسی کار». در مواقع دیگر، آنها به دشواریهای جدی منطقی اشاره دارند؛ دشواریهایی همچون آن ایده که ملهم از بناپارتیسم بود و اشاره به این داشت که بورژوازی، در مقام یک طبقه، خودش نمیتواند قدرتی اِعمال کند. لیکن در موارد دیگر این انطباقها دیالکتیک بسیار ظریفتری از امر انضمامی را بسط میدهند. به عنوان مثال، با استفاده از این ایده که بحرانهای انقلابی و ضدانقلابی در یک توالی دراماتیک واحد پدیدارهای گوناگونی را متراکم میکنند که هم نمایانگر شکست بازنمایی طبقاتی است و هم نمایانگر قطببندی جامعه در هیات اردوگاههای آنتاگونیستی. اساسا، این تحلیلها هیچگاه به طور جدی قسمی بازنمایی تاریخ که به طور استراتژیک میتواند به قرار ذیل توصیف شود را مورد شک و تردید قرار نمیدهند: ترکیبی از برساخته شدن و مواجهه نیروهای جمعیای که هویتهای جزیی و کارکرد اجتماعی و منافع انحصاری سیاسی خود را دارند. این است آنچه مانیفست کمونیست از آن با عبارات «یک نبرد بیوقفه، که گاهی پنهان و گاهی آشکار است» یاد میکند. در نتیجه اینکه، قایل بودن به تجسمی انسانی برای طبقات، و تلقی آنها در مقام عوامل مادی و ایدئولوژیک تاریخْ امری است که ممکن میشود. به طور قطع این نوع تجسم انسانی حاکی از قسمی تناظر بنیادین در چارچوبی است که یکی را علیه دیگری قرار میدهد.
با وجود این، این دقیقا آن چیزی است که در تحلیلهای کاپیتال نسبت به آن بیتوجهی میشود (و این عمیقا با «منطق» آن ناسازگار است). کاپیتال روندی را تشریح میکند که مسلما، و به طور کامل قابل اِسناد به پیکار طبقاتی است اما شامل قسمی عدمتناظر بنیادین است، به حدی که میتوان تا آنجا پیش رفت که گفته شود، از نقطهنظر کاپیتال، طبقات آنتاگونیستی در عمل هرگز به مرحله «رودررویی» نمیرسند. در واقع، در کاپیتال، بورژواها یا سرمایهدارها (به مسایلی که در نسبت با این نامگذاری دوگانه طرح میشوند بعدا بازخواهم گشت) هیچگاه در مقام یک گروه اجتماعی به حساب نمیآیند، بلکه فقط به مثابه «تجسم انسانی»، «ماسکها» و «حاملان» سرمایه و کارکردهای متعدد آن هستند. فقط هنگامی این کارکردها در تعارض با یکدیگرند که سرمایهداری را به «پارههای طبقاتی» بدل کنند (کارفرمایان و متخصصان مالیه یا بازرگانان)؛ طبقاتی که برای خود قسمی انسجام جامعهشناختی را آغاز میکنند یا دوباره، هنگامی که آنها با منافعی که در دارایی غیرمنقول وجود دارد و طبقات پیشاسرمایهداری که به عنوان طبقاتی «بیرون» از سیستم به حساب میآیند رویارو شوند. برخلاف این، وقتی که در فرآیند تولید و بازتولیدْ پرولتریا در مقام یک واقعیت ملموس و انضمامی شکل بگیرد (در مقام «کارگران جمعی»، یا «نیروی کار»)، این تعارض از ابتدا اتفاق میافتد. میتوان گفت که در معنای رسای کلمه در کاپیتال نه دو، سه یا چهار طبقه، بلکه فقط یک طبقه وجود دارد، طبقه کارگر پرولتری که وجودش درست و عینا شرط ارزشگذاری سرمایه است، ارزشگذاریای که نتیجه انباشت سرمایه است؛ و این طبقه کارگر پرولتری مانعی است که ماهیت خودکار و غیرارادی حرکت سرمایه به طور بیوقفه با آن رویارو میشود.
نتیجتا، نه فقط عدمتناظر دو «طبقه بنیادین» (غیاب شخصی یکی از متناظرها همراه با حضور متناظر دیگر، و بالعکس) تعارضی در ایده پیکار طبقاتی ایجاد نمیکند، بلکه این امر بیان و تجلی مستقیم ساختار اصلی این پیکار را نمایان میکند (همانطور که مارکس مستدل ساخت، اگر جوهر چیزها و اشیا با نمودشان اینهمان میبود، آنگاه همه علوم غیرجوهری میشد)، تا حدی که این پیکار همواره و از پیش در دل خودِ تولید و بازتولید شرایط استثمارْ درگیر است، و اصلا اینگونه نیست که با استثمار تلفیق شود.
این واقعیت باقی میماند که «مارکسیسم» وحدت این دو نقطهنظر است (یا آنطور که امیدوارم بعدا این موضوع را روشنتر کنم، وحدت یک تعریف و تجسم انسانی اقتصادی، با یک تعریف سیاسی از طبقات، آن هم در بطن یک درام تاریخی واحد). به نظر میرسد، به منظور بدل شدن به الگو و طرحی کلی، وحدت نظرگاههای کاپیتال و مانیفست کمونیست توسط مجموعهای از روابطِ میان بیان و بازنمایی تضمینشده است، از طریق پیوند زدن پرسش کار و پرسش نیرو، و توسط منطق بسط این تناقضات و تعارضات.
در اینجا، ضروری است که به طور دقیق مسیری که در آن مارکس –مارکسِ کاپیتال– خاستگاه این تناقضات را در خودِ شرایط وجودی پرولتریا فهم میکند، را بررسی کنیم، و او این کار را در هیات یک موقعیت تاریخی «انضمامی» انجام میدهد که در آن، در یک لحظه مشخص، پیوندی تفکیکناپذیر میان خصیصه طاقتفرسای یک شکل از زندگی که کاملا توسط مزد کارِ مولد تحمیل شده و حدود و ثغور بیقید و شرط قسمی شکل اقتصادی که کاملا وابسته به استثمار هردم فزاینده آن کار است.
اجازه دهید که خلاصه کوتاهی ارایه دهم. تحلیلهای کاپیتال یک «فرم» و یک «محتوا» را مفصلبندی میکنند یا، به بیان دیگر، یک لحظه از کلیت و یک لحظه از جزئیت را. فرم (امر کلی) حرکت خود به خودی سرمایه است، فرآیند نامحدود دگرگونی و انباشت آن. محتوای جزیی توسط مجموعهای از لحظات بههمپیوسته در هیات تغییر شکل «نیروی مادی انسان» به مزد نیروی کار (چیزی که در مقام یک کالا خریداری و فروخته میشود) بازنمایی شده است، و نحوه مصرف و استفاده از این نیرو در فرآیند تولید ارزش اضافی و بازتولید آن در مقیاس وسیع جامعه است. با در نظر گرفتن ابعاد تاریخی (یا به مثابه گرایشی اجتنابناپذیر در هر جامعه تا آن درجه که به پیروی و اطاعت از «منطق» سرمایهداری درمیغلتد)، میتوان گفت که این بههمپیوستگی پرولتریزه کردن کارگران است. اما در حالی که، با وجود بحرانهای خودسرمایه، حرکت خود به خودی سرمایه آشکارا از حرکت پیوسته و بیوقفهاش وحدت بیواسطهای حاصل میکند، پرولتریزاسیون نمیتواند بر اساسِ یک مفهوم واحد و مجزا تئوریزه شود مگر اینکه دستِکم سه نوع از پدیدارهای اجتماعی ظاهرا متمایز را به هم پیوند داد (یا، به بیانی دیگر، سه نوع تاریخ را). این سه نوع به قرار ذیل است:
۱. لحظه استثمار واقعی، در هیات کالاییاش، که به مثابه اخاذی و تصرف ارزش اضافی توسط سرمایه است: تفاوت کمی میان کار [اجتماعا] لازم، همارز با بازتولید نیروی کار در شرایط تاریخی داده شده، و ارزش اضافی قابلتبدیل به ابزار تولیدی که سازگار با توسعه تکنولوژیکی است. برای اینکه این تفاوت و این تصرفِ مولد رخ بدهد، آنچه درست و عینا لازم است قسمی شکل قانونی ثابت (قرارداد دستمزد) و توازن پایدار نیروها (مستلزم محدودیتهای تکنیکی، ائتلاف کارگران یا کارفرمایان، مداخله تنظیمی وضعیتی که «حد مطلوب دستمزد» را وضع میکند) است.
۲. لحظهای که بهترین نام برای آن سلطه است: این نوع دومْ رابطه اجتماعیای است که در بطن خودِ تولید نهادینه شده، و به کوچکترین منفذهای زمانِ کار کارگران رخنه میکند، در ابتدا به وسیله گنجاندن فرمال کارْ ذیلِ نظارت سرمایه، که به گنجاندن کارْ ذیل درخواستها برای ارزشگذاری رهنمون میشود - از طریق تقسیم کار، مکانیزاسیون، روشهای فشرده کار کردن و فروپاشی تولید در هیات کارکردهای مجزا و منفک. اینجا، به طور جزیی، جایی است که نقش قاطعی توسط تقسیم کار میان کار یدی و کار فکری ایفا میشود، به بیان دیگر، مصادره و سلب مالکیت از مهارتهای کار کردن و ادغام این مهارتها در درون دانش علمی، امری که با انجام آن، این مهارتها میتوانند برای تحلیل بردن خودآیینی خودِ کارگران در تقابل و علیه کارگران قرار گیرند. به همراه این، همچنین مهم است که نگاهی بیندازیم به شکوفایی «ظرفیتهای فکری» در تولید (تکنولوژی، طرحریزی، برنامهریزی) و اثرات متقابل فرم سرمایهداری بر خودِ نیروی کار، امری که باید، عطف به عادات فیزیکی، اخلاقی و فکری این فرم که مسلما هیچ یک از آنها بدون مقاومت اتفاق نمیافتد، مشروط شود و به طور دورهای تجدیدِ وضع کند (از طریق خانواده، مدرسه، کارخانه یا مراقبت بهداشتی جمعی).
۳. نوع سوم در تطابق با فقدان امنیت و رقابت میان کارگران است، به شکلی که این امر بهگونهای چرخشی و دوری بازتاب مییابد، شبیه به فرآیندی که مارکس میگوید، جاذبه و دافعه کار و بیکاری است (امری که در تمامی اَشکال مختلفش، آنطور که سوزان دو برونُف میگوید، قسمی «ریسک ویژه پرولتری» است). مارکس رقابت را به مثابه ضرورتی در روابط اجتماعی سرمایهداری میبیند؛ ضرورتی که میتواند توسط کارگرانی که در اتحادیههای کارگری سازماندهی میشوند، و توسط منافع خودِ سرمایه در حفظ ثبات در یک بخش از طبقه کارگر با مانع روبهرو شود، لیکن ضرورتی است که نمیتوان به طور کامل آن را ریشهکن کرد و همواره به تحکیمبخشی دوباره خودش میانجامد (مخصوصا در بحرانها و در استراتژیهای سرمایهداری برای حل این بحرانها). در اینجا مارکس اتصال مستقیمی با اَشکال مختلف «سپاه ذخیره صنعتی» و «جمعیت اضافی نسبی» برقرار میکند (جمع شدن مستعمرهها روی هم، اشتغال و به کارگیری رقابتی مردان، زنان و بچهها، و مهاجرت و الی آخر)، به بیان دیگر، آن «قوانین جمعیت» که در سرتاسر تاریخ سرمایهداری، خشونت آغازین پرولتریزاسیون را جاودانه کردهاند.
پس در اینجا ما با سه جنبه از پرولتریزاسیون که همچنین سه مرحله در بازتولید پرولتریاست روبهرو هستیم. همانطور که در جای دیگری طرح کردهام، این جنبهها دربردارنده دیالکتیک «توده» و «طبقه» است، و منظورم از این دیالکتیک تغییر شکل مداوم تودهها و جمعیتهای تاریخا نامتجانس (که با خصایص جزیی متعددی نشاندار شدهاند) به هیات طبقه کارگر، یا تجسدهای پی در پی طبقه کارگر است، همراه با پیشرفتِ مشابه در اَشکالِ «تودهسازی» که ویژه موقعیت طبقاتی است («کار تودهای»، «فرهنگ تودهای»، «جنبشهای تودهای»).
وحدت این سه لحظه در یک نمونه ایدهآلِ واحد که هم به طور منطقی منسجم است و هم به طور تجربی قابل شناسایی، جدای از تغییراتی که به فراخور اوضاع و احوال موقعیتاند، مشخصه استدلال مارکس است. این وحدت همتای حرکت سرمایه است؛ وحدتی که روی دیگر سرمایه را بازنمایی میکند. در نتیجه، این وحدت شرط ضروری برای تئوریزه کردن «منطق سرمایه»، به مثابه گسترش فراگیر فرم ارزش، در چارچوبی انضمامی است. فقط زمانی نیروی کار به طور کامل کالاست که شکل کالا بر کل چرخه تولید و چرخه اجتماعی تاثیر بگذارد. لیکن فقط وقتی جنبههای متفاوت پرولتریزاسیون در یک فرآیند واحد وحدت مییابند (مارکس میگوید، این پرولتریزاسیون به همان میزان محصول آن «آسیاب دوگانه» است که خود تولید مادی) که نیروی کار به طور کامل کالا باشد.
اما این امر بیواسطه به مشکلات تاریخی راه میبرد؛ مشکلاتی که فقط میتوانند از طریق فرضهای تجربی-نظرورزانه سوالبرانگیز حل و فصل شوند، برای مثال، همچون این ادعا که ایرادهای کمی بر آن وارد است و اشاره به این دارد که گرایش و جهتگیری تقسیم کار در [فرآیند] تولید معطوف به مهارتزدایی و جلوگیری از امکان ترقی کارگران است که به عمومیتیافتن «کار ساده»، تفکیکناپذیر و تبادلپذیر میانجامد و موجب میشود کار «انتزاعی»، یعنی ذات ارزش، در جهان واقعی، اگر بتوان چنین چیزی گفت، وجود داشته باشد. و به تناوب این امر به ابهام و ایهام عمیق درباره خود معنای «قوانین تاریخی» سرمایهداری (و تناقضات این شیوه خاص تولید) راه میبرد. همانطور که خواهیم دید، این ابهام و ایهام دقیقا در دل بازنمایی مارکسیستی طبقه وجود دارد.
اما میخواهم زمان بیشتری بر توصیف مارکس از پرولتریزاسیون درنگ کنم. آنچه من باید دوست داشته باشم انجام دهم، به طور خلاصه، فهماندن ابهام و ایهام این توصیف در خصوص مقولات کلاسیک امر اقتصادی و امر سیاسی است. این ابهام و ایهام نهفقط برای ما، که برای مارکس نیز وجود دارد. در واقع، دو خوانش متفاوت از تحلیلهای کاپیتال همواره ممکن است به فراخورِ اینکه فرد اولویت را یا به، استفاده از اصطلاحاتی که پیشتر معرفی کردم، «فرم» بدهد یا، متناوبا، به «محتوا». بر پایه متن کاپیتال یا یک «نظریه اقتصادی از طبقه» یا یک «نظریه سیاسی از طبقه» ممکن است.
از منظر نخست، هر یک از لحظات فرآیند پرولتریزاسیون (و لحظات خودِ این لحظات، [ما را ] یکراست به سمت جزئیات تاریخ اجتماعی قرن هجدهم و نوزدهم، مخصوصا در بریتانیا، رهنمون میشود) به واسطه چرخه ارزش، ارزشگذاری و انباشت سرمایه از پیش تعینیافته و این امر نهتنها محدودیت اجتماعی، بلکه ذات پنهان فعالیتهایی که به طبقه کارگر محول شده را برمیسازد. بیشک، بر اساس آنچه مارکس میگوید، این ذات قسمی «بتواره»، قسمی طرحافکنی مناسبات اجتماعی تاریخی به درون فضای متوهمانه واقعیت عینی است، و دست آخر فرمی که از ذات حقیقی و آن «حد غایی» واقعیت، یعنی کار بشری، بیزار و با آن بیگانه است. اما توسل به این اصل، ابداع یک تفسیر اقتصادی از نحوه فرآیند توسعه این «فرم»ها را به هیچوجه ناممکن نمیسازد، بلکه برعکس، افقی اجتنابناپذیر ایجاد میکند که رفتن به ورای این افق ناممکن است زیرا همبستگی و پیوند میان مقولات کار به طور کلی و مقولات کالا (یا ارزش)، در قلب علم اقتصاد کلاسیک نهفته است. بنابراین، ایده نزاع سیاسی، که همواره در توصیف روشهای مورد استفاده برای استخراج ارزش و توصیف مقاومتی که در برابر این استخراج برانگیخته میشود، وجود دارد (از اعتصاب و شورش اعتراضآمیز بر علیه فرآیند ماشینیشدن فرآیند تولید و تعدیل اجباری نیروی کار گرفته تا قوانین محل کار و سیاستهای اجتماعی دولت و البته سازماندهی نیروی کار) نمیتواند به تنهایی روی پای خود بایستد، بلکه تنها بیانگر تضادهای منطق اقتصادی (یا منطق کارگر بیگانهشده از فرم اقتصادی) است. با این حال، این تفسیر بازگشتپذیر است، کافی است تقدم فرم بر محتوا جابهجا شود تا از پسزمینهای که در آن فرم امری حدوثی است، نوعی جانبداری بیرون آید. در آن صورت به جای آنکه پیکار طبقاتی بیانگر وجود فرمهای اقتصادی باشد، به علتی برای پیوستگی نسبی آنها بدل میشود (ضرورتا، هر تغییری منوط به تمامی نقاط اتصال اتفاقی و نحوه روابط نیروهاست). همه آنچه که برای اشاره به همان اصطلاح «نیروی کار» لازم است، نه یک جوهر انسانشناختی، بلکه مجموعهای از فعالیتهای اجتماعی و مادی، و وحدتی است که نتیجه گردهمآوری آنها در برخی نهادهای خاص (تولید، تجارت، کارخانه) آن هم در برخی از ادوار تاریخی جوامع غربی است (برای مثال، مقطع انحلال دوره پیشهوری به وسیله انقلاب صنعتی و یا دوره شهرنشینی).
در اینجا آنچه که بیش از هر چیز واضح به نظر میرسد آن است که در صورت مراجعه و تدقیق در متن واقعی تحلیلهای مارکس، نوعی پیوستار از پیش تعیینشده میان فرمها دیده نمیشود، بلکه آنچه مورد نظر او بوده مجموعهای از تاثیرات متقابل میان راهبردهای آنتاگونیستی و استراتژیهای استثماری، سلطه و مقاومت است که بهطور مداوم و بیپایان خود را در اَشکال جدید بازتولید میکنند و پیوسته جابهجا میشوند. (بهخصوص، بررسی نقش نهادها و موسسات در قانونگذاری بر نحوه تعیین طول کار روزانه از اهمیتی حیاتی برای مطالعه برخوردار است، چرا که نخستین تجلی «دولت رفاه» و نیز لحظه سرنوشتساز تاریخی عبور از مرحله رسمی به واقعی کارِ تابع سرمایه و نیز نشانهای از عبور از مرحله ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی، یا از مرحله استعمار غیرمتراکم به استعمار متراکم بود). در این چارچوب، مبارزه طبقاتی، همانطور که بود، به مبارزهای مبتنی بر سیاست (بنیانی «ناپایدار» که در اصطلاح آنتونینگری، یعنی «عدم یکی شدن با خود» در مقام کارگر) علیه آنچه که ممکن است به لحاظ اقتصادی واجد معانی متفاوتی با معانی سیاسیاش باشد، تبدیل میشود. مبارزهای که از قضا فاقد هر نوع خودآیینی است.
لازم به ذکر نیست که همانطور که قبلا اشاره کردم، این دو تفسیر به هر حال در همان قالب فرم و محتوا به طور کلی، قابلبازگشت و اصلاحاند. و این رفت و برگشتها به وضوح منجر به ابهام در جایگاه مارکس میشوند.
مارکس در آنِ واحد هم بر «نقد اقتصاد سیاسی» به لطف تجلیاتاش در آنتاگونیسم در تولید و طبیعت همهجاگستر سیاست و روابط قدرت (این درحالی است که ایدئولوژی بازار آزاد از طریق منازعهای محدود با مقوله مداخله دولت و حاکمیت و همچنین ایجاد باور به سلطنت عقل محاسبهگر و تأمین منافع ملی از طریق یک دست نامرئی، جلوی نقصان و خسارات خود را میگیرد) و هم بر برملا کردن و تقبیح محدودیتهای سیاست به مثابه فضایی مطلقا حقوقی، حاکمیتی و قراردادی تأکید و صحه میگذارد (این محدودیتها بیش از آنکه از بیرون بر سیاست اعمال شوند، ناشی از شرایط درونیاند، چرا که نیروهای سیاسی خود را از درون بر اساس بیان «مادی» منافع نیروهای اقتصادی بر ملا میکنند).
از آنروی که این دو تفسیر بازگشتپذیرند، لاجرم ناپایدار هم هستند. در اینجا و آنجای نوشتههای خودِ مارکس میتوان برخی نکات مفقود را در تحلیلها مشاهده کرد (به ویژه در پایان دستنوشتههای «کاپیتال» که شبهتعریفی اقتصادی از طبقه اجتماعی مبتنی بر توزیع درآمد است و از آرای ریکاردو الهام میگیرد؛ یا ارایه چشماندازی آخرالزمانی از سقوط سرمایه که بار دیگر به «انتهای مطلق محدودیتهای تاریخی» خود رسیده است). در مجموع، نوسان میان اقتصادگرایی و سیاستگرایی به طور مداوم بر درک از تنافضهای شیوه تولید سرمایهدارانه تاثیر میگذارد. تناقضهایی که از دو منظر میتوان به آنها نگریست: هر دو به مسیری ارجاع میدهند که در آن، پس از رسیدن به مرحله تثبیتشدهای از انباشت سرمایه، تاثیرات اقتصادی روابط تولیدی سرمایهدارانه نمیتوانند به ضد خود بدل شوند (از «شرایط توسعه» به «موانع» بازمیگردند که نتیجهاش چیزی جز بحران یا انقلاب نیست) یا دیگر آنکه به یک واقعیت غیرقابلتغییر ارجاع میدهند. این امر نشان میدهد که از همان ابتدا، همانطور که گفته میشود، نیروی کار انسانی تقلیلپذیر به یک کالا نیست و از قضا مقاومت در برابر این تلاش با توان بیشتر و سازمانیافتهتر ادامه مییابد تا در نهایت منجر به سرنگونی سیستم به دست خودش شود (همان چیزی که در یک گفتار صحیح معنیاش چیزی جز پیکار طبقاتی نیست). جالب آنجاست که بیانیه نه چندان خوشنام مارکس درباره «سلب مالکیت از سلب مالکیتکنندگان» که به باور او «نفی در نفی واقعی» است، از هر دو منظر میتواند خوانده شود.
این نوسان اما نمیتواند به خودی خود به عنوان یک تئوری قابلفهم و اجرا، بیآنکه به نقطهای دیگر اتکا پیدا کند، حفظ شود و تداوم یابد. در کارهای مارکس و البته بسیار بیشتر در کارهای چهرههای پس از او، ایده دیالکتیک به مثابه یک ایده کلی مبنی بر درونماندگاری سیاست در اقتصاد و نیز تاریخمندی اقتصادْ واجد کارکرد است. اما بیش از هر چیز، این همان جایی است که ایده انقلاب پرولتری به مثابه وحدتی از تضادها، سرشار از دلالتها و معانی نظری و عملی، و محمل بازنمایی کنکاش و جستوجوی طولانی متناظر میان امر عینی اقتصادی و امر ذهنی سیاسی از دل آن زاده شد. جایگاه این ایده در حال حاضر به طور مشخص در کارهای مارکس قابل رویت است (منظور من همان تجربهگرایی پیشنگرانه در نزد مارکس است). بیان دیگر آن به شکل ایدهآل آن خواهد بود که هویت طبقه کارگر به مثابه یک طبقه «اقتصادی» مورد توجه باشد و پرولتاریا نیز به مثابه «سوژه سیاسی» فرض شود. این همان چیزی است که در بازنمایی راهبردی پیکار طبقاتی منجر به طرح این سوال میشود که چرا هویت طبقه کارگر برای همه طبقات یکسان است، اما این تنها طبقه کارگر است که از حقوق مترتب بر آن برخوردار است و به همین دلیل است که میتواند به عنوان «طبقه جهانی»، مورد اعتنا باشد (در حالی که دیگر طبقات همواره در یک تخمین نسبی، همانطور که میبینیم، از این ایده که «بورژوازی نمیتواند ذیل نام خود نقشآفرینی کند» تا این گفتار که «این تنها طبقه کارگر است که در ذیل نامش میتواند - و ضروری است- که دست به انقلاب بزند»، له میشوند). البته میتوان زمان زیادی را صرف مشاهده فرسودگیها و لغزشها و نیز موانعی که این تاثیر بر وحدت نظری و در واقع به تعلیق در آمدن و توقف لحظه این یکی شدن [مفهوم طبقه با طبقه کارگر] در طی زمان، خواه به دلیل عقبماندگی از خودآگاهی یا تفکیکهای ملی و حرفهای در طبقه کارگر، یا بقایای سفره امپریالیسم و غیره، کرد.
در یک وضعیت خاص، که میتواند مورد توجه و اعتنا باشد، همانطور که مورد توجه رزا لوگزامبورگ بود، هویت طبقه پرولتریا تنها در کنش انقلابیای که انجام میدهد معنا مییابد. البته این جزئیات تنها این ایده را تأیید میکنند که از پیش، این هویت به شکل بالقوه در همبستگی میان اتحاد ابژکتیو طبقه کارگر به مثابه محصول توسعه سرمایهداری و اتحاد سوبژکتیو آن به عنوان یک اصل حکشده، در هر سطحی در نفی رادیکال وضعیتْ وجود دارد که این همه چیزی نیست جز عدمانطباق منافع طبقه کارگر با جوهر یا توسعه آنچه که این طبقه محصول آن است. به بیان دیگر، در اینجا بین فردیت ابژکتیو طبقه کارگر که در آن همه افراد به دلیل «تعلق داشتن» به این طبقه، در تقسیم کار اجتماعی آن سهیم هستند از یک سوی، و از سوی دیگر، پروژهای خودآیین با هدف دگرگونی اجتماعی که به مثابه امکان تئوریزه کردن و سازماندهی دفاع از منافع در جهت پایان دادن به استثمار و بردهکشی است (برساختن و ایجاد جامعه بیطبقه، سوسیالیسم یا کمونیسم)، نوعی عدمسازگاری وجود دارد.
در این مسیر، فرض وجود نوعی ارتباط متقابل میان درک مارکسیسم از ویژگیهای تعین تاریخی پیکار طبقاتی و درکی که طبقات از خودشان بر اساس نوعی هویت دوگانه یعنی درک ابژکتیو و سوبژکتیو دارند و البته قبل از آن بازشناسی خودشان به عنوان پرولتریا، بروز و ظهور میکند. متعاقب آن ارتباطی مشابه میان درک از معنای تحول تاریخی با درک از اگزیستانس مبتنی بر تسلسل به وجود میآید. هویت طبقاتی تداومیافتهای که روی صحنه تاریخ به مثابه یک بازیگر درام متجلی میشود. منطقه محاط این چرخه، همانطور که در بالا اشاره شد، در کارهای خود مارکس دیده میشود و آن را میتوان در این ایده که سوژه انقلابی نوعی برخاستن ساده نفی رادیکال است که در دل وضعیت استثماری سر برمیکشد، بازشناخت و همچنین در این ایده که این وضعیت، حال مبتنی بر درجات و مراحل مختلف، بیانگر یک فرآیند یکپارچه از پرولتریزاسیون است که بر یک منطق تکین استوار شده است. نتیجه این امر بیآنکه شگفتیآور باشد آن است که در ذیل این شرایط، ایده ساختاری نوعی آنتاگونیسم آشتیناپذیر هرگز در دل نوعی افسانه تاریخی مبنی بر سادهسازی روابط طبقاتی پیشبینی نشده است، بلکه غایت آن به عنوان موضوعی حیاتی در کنشهای انسان (تلاش برای رهایی یا استثمار) باید در «روز ِ روشن» و در مقیاس جهانی در معرض نمایش قرار گیرد. اما همه اینها نیازمند آن است که این چرخه یا آن عناصر نظری تحلیلی و ایدئولوژیهای مسیانیستی که از طریق مخالفت با مارکسیسم یکدیگر را یافته و به هم پیوستهاند، در پی انفصالهای تجربی که ممکن است میان جنبههای مختلف پرولتریزاسیون که به عنوان نوعی عدمپیوستگی ساختاری دیده میشوند، از هم گسیخته شوند، عدمپیوستاری که از قضا انتقالی هم نیستند اما به شکلی ضمنی در شرایط انضمامی «سرمایهداری تاریخی» (به بیان والرشتاین) مشاهده میشوند. کارکرد اجتماعی بورژوازی (که برخلاف نظر کائوتسکی و انگلس نمیتواند به مثابه «طبقه زائد» فهم شود) در عین حال نمیتواند تنها به یک «حامل» اقتصادی کارکردهای سرمایه تقلیل داده شود. علاوه بر این، «بورژوازی» و «طبقه سرمایهدار»، تا آنجایی که به طبقه غالب مربوط میشود، قابلتبدیل نام به یکدیگر نیستند. سرانجام آنکه این طبقات نه آن گرههای کوری که ما ناچار به مواجهه با آنها هستیماند، نه ایدئولوژی انقلابی (یا ضد انقلابی)، و نه به لحاظ تاریخی چیزی جز نام دیگر خودآگاهی تکصدایی جهانیشده، بلکه محصولات برآمده در شرایط خاص به لحاظ فرم فرهنگی و نهادهای آن شرایط هستند. تمامی این یکجانبهسازیها و تحریفها و همچنین تمامی کارهای مورخان و جامعهشناسانی که به هر نحو کوشیدهاند از تئوری اولیه مارکسیسم ساختارزدایی کنند، در مسیر تجربه تاریخی بر آنها نور تابیده شده و امروزه عیان هستند. آیا آنها خود موجب بیاعتباری کامل اصول تحلیلیشان نیستند؟ و امکان پاسخ به آن با دلایلی موجه وجود دارد و آن اینکه آنها نه تنها چنین نکردند، بلکه امکان بازخوانی جدیدی از این نظریه را ارایه دادهاند تا حدی که برای متعهدان به نقد رادیکال آن دسته از پیشفرضهای ایدئولوژیکی که از باور به توسعه سرمایهداری به مثابه «فرآیند سادهسازی آنتاگونیسم طبقاتی» حمایت میکنند، نیز (از جمله به خودی خود مبحث جامعه بیطبقه)، این امکان وجود داشته باشد که به مفهوم طبقه و پیکار طبقاتی برای اشاره به فرآیند تحولی بدون پایان و فاقد هدف از پیش تعیینشده، و به بیان دیگر به عنوان یک تحول بیپایان در هویت طبقات اجتماعی بپردازند. در آن صورت، یک مارکسیست میتواند با تمام جدیت - از طریق بازگرداندن پیام به مقصد نویسنده- ایده انحلال طبقه در مقام دستهای بازیگر که آراسته به هویت تسلسلی و اسطورهای هستند را دنبال کند. این همان مسالهای است که برای پیشبرد هر دو فرضیه تاریخی و ساختاری «پیکار طبقاتی بدون طبقه» بدان نیاز است
* این متن ترجمه بخشی از مقاله بلند «از پیکار طبقاتی تا پیکار طبقات» است:
Balibar, Etienne. From Class Struggle to Classess Struggle? in Race, Nation, Class: Ambiguous Identities. tr. Chris Turner. London: Verso, 1991, pp. 159-168.
طبقه و انقلاب در قرن بیستویکم
جهانی بدون ترس
کریس هارمن ترجمه: مزدک دانشور
کریس هارمن نویسنده کتاب تاریخ مردمی جهان (انتشارات 1998 Bookmarks) و اقتصاددانان دیوانهخانه (انتشارات 1995 Bookmarks) و کتاب انقلاب ازدسترفته: آلمان 1918 تا 1923 (انتشارات 1982 Bookmarks) است. او تا زمان مرگش سردبیر «بینالملل سوسیالیستی» و از اعضای رهبری حزب کارگران سوسیالیست بود. این کتاب آخرین کتاب او بود که پیش از مرگش چاپ شد. وی در سال 2009 چشم از جهان فرو بست. زیستنی چنین پربار البته که مرگ را تجربه نخواهد کرد و «پایان تن آغاز روان است.» مقاله زیر ترجمه فصل پنجم کتاب «انقلاب در قرن بیستویکم» (Revolution in the 21th Century) است که با همین قلم برای چاپ به دست ناشر سپرده شده است.
سوسیالیستهای انقلابی بر این باورند که طبقه کارگر، یعنی طبقهای که از خصیصه اصلی جامعه سرمایهداری زاده میشود، کلیدِ گذار جامعه به جهانی بهتر است. سرمایهداران نمیتوانند بدون انباشت سود به بقای خود ادامه دهند و این انباشت سود محقق نمیشود مگر آنکه کارگران را [در خط تولید] گرد بیاورند و استثمارشان کنند و در نتیجه نارضایتی بیافرینند. این همان روندی است که مارکس درباره آن گفته بود که «سرمایهداری، گورکنان خود را در دل خویش میآفریند.»
طبقاتِ حاکمِ پیشاسرمایهداری نیز تودههای مردم را استثمار میکردند اما آنها این کار را با استثمار دهقانانی انجام میدادند که در حاشیه شهرها پراکنده بودند. هر خانواده دهقانی از زمین خود مراقبت میکرد و در دهکده یا دهکوره خود با اندک ارتباطی با دیگر دهات زندگی میکرد و به لهجه محلی خود سخن میگفت. این روستاییان عموما ناتوان از خواندن و نوشتن بودند و ادراک اندکی از جهان پیرامون خود داشتند و نگاهشان از روستا و مسایل روستایشان فراتر نمیرفت.
سرمایهداری به عکس کسانی را استثمار میکرد که در شهرهای بزرگ و در کارگاهها گرد آمده بودند و شرایط بهتر کار فقط از طریق تلاش جمعیشان به دست میآمد. سرمایهداران برای تامین حداکثر بهرهکشی از کارگران، لازم بود که سطح سواد خواندن و نوشتن و کار با عدد و رقم کارگران را به سطحی برسانند که بالاتر از طبقاتی باشد که در دیگر اعصار استثمار میشدند. برای رسیدن به این سطح، نظام سرمایهداری «طبقهای» آفرید با ظرفیت سازماندهی علیه خود نظام سرمایه و با توان بر پای نشاندن جامعهای که بر سر خویش ایستاده بود!
واقعیت طبقه در حال حاضر
جنبشهای انقلابی قرن بیستم طبقه کارگر صنعتی را هدف گرفته بودند. تعداد بیشماری از دانشگاهیان و مفسران رسانهای این مساله را مطرح میکنند که دیگر سخن از رابطه طبقه کارگر و انقلاب بیمعناست، زیرا از [کمیت] طبقه کارگر به عنوان یک نیروی [اجتماعی] کاسته شده است و اگر هم سخنی از «خواست برای تغییر» هست فقط در لوای «جنبشهای نوین اجتماعی» و «انبوهه خلق» بیان میشود.
شک نیست که نسبت کسانی که در کارخانهها و معادن به کار مشغولند در بریتانیا (و به یقین در دیگر کشورهای پیشرفته صنعتی) کم شده است. امروز تعداد کارخانههای بریتانیا به نصف میزان سال 1973 رسیده است. اما این به معنای این نیست که طبقه کارگر صنعتی ناپدید شده است. در ایالات متحده بر تعداد آنان تا شش سال پیش اضافه میشد و حتی در بریتانیا نیز با وجود این کاهش میلیونها نفر از چنین کارگرانی وجود دارد. مهمتر از همه این حرفها، این نکته است که طبقه کارگر فقط محدود به صنایع بزرگ نیست و فقط با کارگر صنعتی تعریف نمیشود.
رسانهها، سیاستمداران و دانشگاهیان طبقه را به «شیوه زیست» تقلیل میدهند و با پیروی از ماکس وبر جامعهشناس آلمانی، «فرصتهای زندگی» را در تحلیل عمده میکنند. نقطه آغاز تحلیل آنان، شیوه لباس پوشیدن و سخن گفتن، شاخصههای شغلی یا میزانی است که انسانها عزت نفس خود را پاس میدارند (شأن) یا عمقی که در فقر غوطه میخورند. از تحلیل فوقالذکر این نتیجه حاصل میشود که ما به طرز فزایندهای در جامعه با طبقه متوسط زندگی میکنیم. چرا؟ چون نسبت کسانی که کار سنگین یدی دارند کاهش یافته است و میزان کسانی که در بخش خدمات مشغول به کارند و به اصطلاح «یقهسفید» نامیده میشوند، افزایش یافته است. آنها میگویند که ما در جامعه «یکسوم» و «دوسوم» زندگی میکنیم که به معنای این است که در این جامعه اکثر مردم (یعنی دوسوم) از نعمات برخوردارند و اقلیت (یکسوم) نیز «مادون طبقه» فرض میشوند.
در میان چپها نیز هستند کسانی که طبقه را به همان ترتیب میبینند و به نوعی «اشرافیت کارگری» که از کارگرانِ مذکرِ ماهر تشکیل شده از یکسو و مادونِ طبقهای فقرزده از سوی دیگر رسمیت میبخشند یا اینکه کارگران صنعتی را به عنوان پرولتاریا معرفی کرده و یقهسفیدها و کارکنان بخش خدمات را طبقه متوسط تصویر میکنند. این تئوریها باعث خدشه در این حقیقت میشود که تقسیمبندی جامعه بر بنیادی مادی استوار است. در این تقسیمبندی مادی کسانی وجود دارند که ابزار تولید را کنترل میکنند و دیگرانی هستند که برای این کنترلکنندگان کار میکنند. شیوه زیست، لباس، درآمد و مصرف معلول این تقسیمبندی بنیادی هستند و نه علت آن. پس اگر اتفاقا برخی اعضای طبقه ثروتمند از شیوه زندگی بریز و بپاش خود دست بکشند یا موفقیت و ارتقای یکی از زحمتکشان او را به جایی برساند که بتواند شیوه زندگی استثمارگران را تقلید کند، نمیتواند مبنای تحلیل ما قرار بگیرد. این واقعیت که هم رییس بانک بارکلیس و هم یک کارمند پشت میزنشین در یک شعبه بانک کت و شلوار میپوشند پلی بر فاصله مابین آنها نمیزند. کارمند، اپراتور کامپیوتر و کارمند مرکز تلفن بانک مجبور به پذیرش داوطلبانه کارمزدی به ازای پنج روز در هفته و 48 هفته در سال هستند، درست به همان میزانی که یک کارگر بارانداز یا راننده کامیون مجبور است تا با این شرایط به کار یدی بپردازد.
تجدید ساختار (بازآرایی) تولید و تداوم طبقه
رقابت موجود در جوهره سرمایهداری به این معناست که شرکتها به طور مکرر تولید را «تجدید ساختار» میکنند تا بتوانند از رقبا پیشتر برانند و از بحرانهای ادواری جان سالم به در ببرند. این فرآیند به بازآرایی مکرر نیروی کار نیز منجر میشود. بازآرایی یا تجدید ساختار به این معناست که برخی گروههای کارگران کاهش مییابند در حالیکه برخی افزایش مییابند. مثلا در بریتانیای دهه 1830 و 1840 بیشترین تمرکز کارگران در صنایع پارچهبافی بود و اگر کسی میخواست از یک کارگر مثال بیاورد، کارگر کارخانه پنبهبافی در ذهن مخاطب تداعی میشد. 40 سال بعد دیگر اقسام صنعت گسترده شده بود و مردم به طرز فزایندهای طبقه کارگر را با کسانی یکسان میدانستند که در صنایع سنگین (مانند کارخانههای کشتیسازی و معادن) کار میکردند. بعد از جنگ جهانی دوم باز هم اوضاع تغییر کرده بود زیرا مشاغل در کارخانههای خودروسازی، لوازم الکتریکی و صنایع سبک دست بالا را داشتند.
در هر دورهای مردم به اطراف خود و تغییراتی که در شیوه زیست اطرافیانشان رخ داده است نگاه میکنند و بعد نتیجه میگیرند که دیگر خبری از «آن طبقه کارگر سابق» نیست. سال 1870، توماس کوپر، یکی از فعالان پیشین جنبش چارتیستی دهه 1840 پیمایشی در رابطه با کارگران شمال انگلستان صورت داد و سپس نوشت: دردمندانه متوجه شدم که وضعیت اخلاقی و روشنفکری کارگران بدتر شده بود. در زمانه ما چارتیستهای قدیمی، کارگران لنکشایر در شورشهای چندهزار نفره شرکت میجستند. و این اغراق نیست که بسیاری از آنان غذایی برای خوردن نداشتند. اما هوشیاریشان در هر جایی که میرفتی خود را نشان میداد. باید آنها را میدیدید که چگونه در گروههایی گرد آمده و درباره راهکارهای کلانِ عدالت اجتماعی بحث میکردند... آنها در صادقانهترین جدالهای مربوط به آموزش سوسیالیسم درگیر بودند. امروزه شما چنین گروههایی را در لنکشایر نخواهید دید اما شما میتوانید کارگران خوشلباسی را ببینید که در رابطه با فروشگاههای تعاونی و تعاونیهای ساختمانسازی و سهامشان در آن داد سخن میدهند. همچنین شما دیگرانی را نیز میبینید که چون احمقها در حالیکه قلاده سگ شکاری لباسپوششان را به دست دارند در حال قدم زدنند. کارگران فکر کردن را تعطیل کردهاند1...
70 سال بعد از آن زمان نیز این ایده که طبقه کارگر قدیمی رزمنده ناپدید شده است دوباره مد شد. در یک اعلان از دفتر مرکزی اطلاعات دولتی، جامعه بریتانیا به عنوان جامعهای با طبقه متوسط «بادکرده» توصیف شده بود که امکان بازگشت به وضعیت طبقه کارگر در دهه 1930 را ندارد زیرا مردم میانهحال به عنوان شهروندان طبقه متوسط و صاحبخانه بسیار بیشتر روی آیندهشان سرمایهگذاری میکنند.2
در ضمن بحث جدی آکادمیکی هم در جریان بود که فرض را بر این میگذاشت که کارگران کارخانههای ماشینسازی مرفهالحال و آمبروژوازه (Embourgeoisified) شدهاند. در این رابطه آنتونی کراس لند، تئوریسین حزب کارگر نوشت: امروزه دیگر کسی نمیتواند اتحاد مستحکم بین کارفرمایان و دولت را در سالهای 1921 یا 6-1925 تصور کند [که برای هجوم به منافع طبقه کارگر شکل داده شده بود] یا حتی کاهش بسیار زیاد در دستمزدها، تعطیل شدنهای سراسری کارخانهها از سوی کارفرمایان و قانونگذاری ضداتحادیههای کارگری یا تلاش جدی برای سیاستگذاریهای خاص که در پی آن معدنچیان به سختی متضرر میشدند3. با این همه موجی از مبارزات کارگری در اواخر دهه 1960 آغاز شد و تقابل به حدی جدی شد که جامعه را به اندازه رخدادهای دهه 1920 تکان داد و دولت محافظهکار «توری» را در سال 1974 مجبور به استعفا کرد. در قلب این فعالیتهای پرشور، کارگران رزمنده کارخانههای ماشینسازی، صنایع چاپ و معادن قرار داشتند و این مبارزه پرشور ادامه داشت تا زمانی که معدنچیان اعتصاب طولانی یکساله خود را در فاصلهی 85-1984 شکستند. (برای شکستن این اعتصاب، مناطق معدنی توسط پلیس اشغال شد). تجدید ساختار صنعت و خدمات، شکل طبقه کارگر را عوض میکند و مشاهدهگران را گیج. اما این تجدید ساختارها نمیتواند از مولفه اصلی سرمایهداری فراتر برود و چیزی دیگر ایجاد کند. این خصیصه اصلی سرمایهداری یعنی انباشت سود است که «باز رخداد» امواج منازعه طبقاتی را گریزناپذیر میکند.
طبقه کارگر در قرن بیست و یکم
تجدید ساختار سرمایهداری در کشورهای پیشرفته با دو روند مشخص میشود: نسبت فزاینده نیروی کار یقهسفید و همچنین پیشی گرفتن استخدام در بخش خدمات از استخدام در بخش صنعت. این دو گرایش نباید موجب گیج شدن مشاهدهگر شوند زیرا بسیاری از کارهایی [که خدماتی فرض میشوند] به واقع کار یدی هستند (رانندگان اتوبوس، کارگران بارانداز، رفتگران) و در همان حال نسبت قابل توجهی از کارگران کارخانهها یقهسفیدند (نگهبانان، مسوولان انتظامات، کارگران طراحی داخلی). اما از یاد نبریم وقتی که طبقه کارگر را فقط معادل کارگران یدی بپنداریم، این روندهای نوین میتواند تصویر غلطاندازی از تغییرات ساختاری طبقه به دست بدهند. تنها چیزی که با وجود همه تغییرات ناشی از تجدید ساختار کار تغییر نکرده، این واقعیت است که نظام سرمایهداری همچنان بر پایه رقابت بین شرکتهای رقیب قرار دارد و این رقابت، کمپانیها را وادار میکند که حداکثر تلاششان را برای کسب حداکثر سود از نیروی کارشان به کار ببندند. هرچه کارگران یک بخش اقتصادی افزایش کمی پیدا کنند، فشار بر آنها برای تولید سود بیشتر نیز افزایش مییابد. وقتی «یقهسفید بودن» در قرن نوزدهم در انحصار مردان بالنسبه اندکی بود، سرمایهداری میتوانست از عهده پرداخت حقوقهای بهتر و ایجاد شرایطی بهتر از کارگران یدی برای آنان برآید. اما سرمایهداری قرن 21 وابسته به کار تعداد بیشماری از کارگران یقهسفید است که کارهای معمول را انجام میدهند. بسیاری از آنان برای شرکتهای خصوصی (بانکها، کمپانیهای بیمه و آژانسهای تبلیغاتی) کار میکنند و بقیه تحت استخدام دولتند تا کارهایی را که برای بازتولید کلیت نظام مهم است، انجام دهند (چون آموزش نسل بعدی کارگران، جمعآوری مالیات، حفاظت از اموال و به روز نگهداشتن افراد برای تضمین تداوم کار). این افراد نیز به همان سبک و سیاق کارگران یدی استثمار میشوند. تکامل خطوط تولید به همان صورتی که در صنایع پارچه، فولاد و مونتاژ ماشین امتحان شده است برای کارمندان اداری، معلمان و حتی برای استادان دانشگاه نیز به کار گرفته میشود. یکی از نتایج این تغییر [ساختاری در سرمایهداری] این است که گروههای [یقهسفید] به اشکال مبارزه طبقاتی از جنس طبقه کارگر میپیوندند. در بریتانیا، اعتصابات معلمان، کارمندان اداری، استادان دانشگاه، پرستاران و کارگران یقهسفید در دولتهای منطقهای به واقع تا اواخر دهه 1960 امری ناشناخته بود. اما در حال حاضر اینگونه اعتصابات به همان اندازه اعتصابات کارگران یدی در 30 سال گذشته معمول شده است. جامعه سرمایهداری مدرن به دو گروه کاملا متمایز تقسیم شده است درست همانگونه که به روشنی توسط مارکس تحلیل یا در رمانهای چارلز دیکنز تصویر میشد؛ اقلیتی کوچک که ثروت کافی برای زندگی پرلذت را دارند و تودهای عظیم از مردمانی که فقط به شرطی میتوانند معاش خود را تامین کنند که برای آن اقلیت جان بکنند! این تقسیمبندی از هرگونه طبقهبندی دیگر جامعه بااهمیتتر است. ایستادن در یک سوی این خط تفارق است که مشخص میکند فرد تا چه حدی بر زندگی خود کنترل دارد. سوال اساسی اینجاست که آیا فرد، خود مهار زندگیاش را در دست دارد یا اینکه هر کاری که انجام میدهد تابع این نیاز است که باید نیروی کارش را به فروش برساند. اینکه فرد کجای این تقسیمبندی ایستاده باشد حتی تعیین میکند که چقدر عمر خواهد کرد زیرا دیده شده است که طبقه کارفرما بهطور میانگین 10 سال بیش از بقیه مردم امید به زندگی دارند. این طبقهبندی همچنین تعیین میکند که کیفیت لباس فرد، ماشینی که میراند، غذایی که میخورد و کالاهایی که در تملک دارد، چه باشد. همه عواملی که برای نشان دادن خصوصیات «طبقه» به کار گرفته میشود به نوعی از این تقسیمبندی تاثیر پذیرفته است. اگر بریتانیا را بر مبنای این تقسیمبندی تحلیل کنیم، درمییابیم که بیش از 75درصد مردم در واقع عضو طبقه کارگرند و برای گذران زندگی به نوعی وابسته به فروش نیروی کارشان به اقلیتی 25درصدی.
البته همه کارکنان یا کارمندانِ حقوقبگیر، کارگر نیستند. در بسیاری از جوامع راههای ترقی کردن در فاصله بین این اقلیت بالانشین و توده مردم در قاعده هرم همیشه وجود دارد. در جامعه دوران بردگی فقط بردهداران و بردگان وجود نداشته بلکه لایهای از مباشران نیز وجود داشت که سهم کوچکی از ثروت حاصلآمده از استثمار بردگان به آنها تعلق میگرفت. در جامعه سرمایهداری نیز انبوهی از سرمایهداران کوچک و شرکتهای خویشفرما در کنار سرمایهداران بزرگ قرار دارند. یک لایه نیز از مدیران ارشد، کارمندان بلندپایه، روسای پلیس و غیره وجود دارد که حقوق دریافتیشان بسیار بیش از کاری است که در ازای کمک به سرمایه بزرگ برای استثمار کارگران انجام میدهند. این لایه در میان سلسلهمراتب اداری خانه کرده است. این بلندپایگان اداری کاملا شریک محصول استثمارند و منافع مشترکی با سرمایه بزرگ دارند. آنهایی که پایین این قشر نخبه قرار دارند بهره اندکی از استثمار میبرند اما طرفه اینجاست که منافع مشترکی با کارمندان یقهسفید و کارگران یدی دارند که تحت امر آنها کار میکنند. سرکارگران معمولی و مدیران خط تولید فقط مقدار اندکی بیشتر از کسانی که تحت امرشان هستند حقوق میگیرند اما چون زندگیشان از همان مسیری رونق میگیرد که سایر حقوقبگیران، پس به همان اندازه دیگران از اخراج یا بسته شدن محل کارشان صدمه میبینند و در معرض خطرند. حضور این لایه میانی تقسیمبندی بنیادی بین استثمارکنندگان و استثمارشوندگان را [تاحدی] مخدوش میکند. البته خدشه به این تحلیل در همان اندازههایی باقی میماند که یک تکه سنگ بتواند درهای را پر کند! با توجه به آنچه گفته شد، طبقه متوسط اصلا در حدی نیست که اکثریت جامعه را تشکیل دهد و اگر بخواهیم سهم مناسبی را به آن تخصیص دهیم بیش از 15 الی 20 درصد جامعه نخواهد شد.
ناامنی شغلی و نیروی طبقاتی
بحث دیگری که امروزه درباره طبقه کارگر به گوش میرسد این است که جهانیسازی وضعیت شغلی نامطمئنی ایجاد کرده و ضروری اما غیرممکن است که سازمانهای قوی کارگری همچون گذشته شکل بگیرد. پس نه تنها کارگران نمیتوانند با دولت چالش کنند که خود را ناتوان از جدال با کارفرمایشان نیز یافتهاند.
این استدلال از دو خطای به هم مرتبط رنج میبرد؛ اول آنکه در تاریخ جنبشهای کارگری کارگران اغلب در ساماندهی و مقاومت در برابر کارفرمایان موفق عمل کردهاند و این در حالی بوده که از عدم امنیت شغلی بالایی رنج میبردهاند. مثلا مورد کارگران بارانداز لندن را در سال 1889 در نظر بگیرید. آنان کارگرانی با ناامنی شغلی مطلق بودند4. در کتاب استدمن جونز «لندن مطرود» بخشی از یافتههای کمیته منتخب پارلمانی در مورد وضعیت این کارگران در 1888 ذکر شده است: رشوه و پارتیبازی دو روش معمول برای پیدا کردن کار در بارانداز است. میهمان کردن کارفرما به آبجو شب قبل ابزاری است که برای گرفتن کار در صبح روز بعد مکررا به کار میرود. باربران روزمزد (Casuals) در بارانداز به صورت روزانه و دم دروازه ورودی منتظر میایستند تا توسط سرکارگران به کار گرفته شوند. چنین شیوه استخدامی نمیتواند کارگران متقاضی کار را مطمئن کند که آن روز کار گیرشان میآید یا نه زیرا سرکارگر همیشه میتواند تعداد بیشتری از این کارگران روزمزد را نسبت به کار موجود در بارانداز استخدام کند و به اصطلاح دستش برای اینکار باز است. از آنسو، سرکارگر میتواند با کنار گذاشتن این بزرگواری باعث شود که کارگران در طولانیمدت نیز کاری نیابند و به این وسیله آنها را تنبیه کند. این وابستگی کارگران روزمزد به لطف و بزرگواری سرکارگر است که آنان را اینگونه آسیبپذیر و حرفشنو میکند. بئاتریس وب5 وضعیت کار در بارانداز را در سال 1887 با ترکیب «بسیار ناامیدکننده» توصیف میکند. میگوید: «کارفرمایان از وضعشان بسیار راضی و کارگران با وجود نارضایتی بسیارشان، به طور مطلق سازماننیافته بودند.»
شرایط البته برای کارگران صنایع پارچه و فلز در پایتخت روسیه تزاری در پایان سال 1904 چندان بهتر نبود. جرالد سرح (Surh) تاریخنگار در اینباره مینویسد:
تعویض نیروی کار در کارخانههای پترزبورگ گویا بسیار به سرعت انجام میگیرد... کارگران غیرماهر و نیمهماهر به صورت معمول از داشتن کار مطمئن نیستند زیرا به راحتی جایگزین میشوند... فقدان سازماندهی و در نتیجه محافظتیای که این سازماندهی میتواند در قبال اعضایش ایجاد کند، به این معناست که هرگونه مباحثه گریزناپذیر بین کارگر و سرکارگر یا کارفرما با اخراج یا استعفای کارگر پایان میگیرد6. در هر دو مورد ذکرشده، اعتصابات گسترده وضعیت را عوض کرد و به صدها کارگر از هزاران کارگر دیگر نیز جرات داد تا سازمانهای نوین خودشان را تاسیس کنند. وقتی کارگران بارانداز در سال 1889 در لندن اعتصاب کردند، تجارت بینالمللی شهر را برای مدت پنج هفته خواباندند و به خواستههای اقتصادیشان رسیدند و اتحادیهای با 25هزار عضو تاسیس کردند. بئاتریس وب این تغییرات را مورد توجه قرار داده است:
آنچه این مردان از طریق سازماندهیشان به دست آوردند فقط قابل اندازهگیری با افزایش حقوق یا شرایط کار بهتری که به آن رسیدند، نیست بلکه ما تاثیر این [سازماندهی و کنش] را در تغییر گرایش و رفتار کارفرمایان نسبت به کارگران روزمزد میبینیم. در پترزبورگ این تغییر وضعیت مشهودتر بود. کارگران سازماننایافتهای [که توصیفشان را در سال 1904 در بالا آوردیم] پس از آنکه مدیریت کارخانه، یک چوببُر زخمی را در منطقه پوتیلف رها کرد تا به حال خود بمیرد، به سرعت به حرکت درآمدند. همانطور که سرح (Surh) نوشته است: «به میتینگ بزرگ دوم ژانویه حدود شش هزار کارگر پیوستند و با سری پرشور به اعتصاب در منطقه پوتیلف رای دادند... تا هفتم فوریه، 382 بنگاه کاری به این اعتصاب پیوستند. وقتی که نیروهای تزار به تظاهرات صلحآمیز این کارگران شلیک کردند، اعتصاب به شهر نیز تسری یافت و سال قیامهای انقلابی که تا مرز برانداختن رژیم نیز رسید، آغاز شد. چنین درک ناگهانی از توان طبقه کارگر برای مقاومت جمعی میتواند در میان طبقه «بازآراییشده» در قرن بیست و یکم نیز دوباره رخ دهد. در ذیل نگاهی اجمالی به نمونههایی از این دست میاندازیم: در صف اول قیامهای بولیوی در سالهای 2003 و 2005 کارگران کارگاههای کوچک در شهر El Alto حضور داشتند. در بهار 2006 بهطور ناگهانی شاهد اعتصابات پیشبینینشده و شورشهایی در صنایع عظیم پارچهبافی بنگلادش و در ژانویه 2007 شاهد اعتصاب و اشغال کارخانهها به وسیله کارگران مصری بودیم.
تجدید ساختار سرمایهداری بهطور حتم میتواند بخشهای قدیمی و جاافتاده صنعت را کوچک کند و این روند قدرت گروههای کارگرانی که عادت به جمع آمدن در [سندیکاهای آن صنایع] را داشتند، بالاجبار تضعیف میکند. این اتفاق در عقبنشینی [سندیکاهای کارگری] معدنچیان و چاپچیان روزنامه در بریتانیای نیمه دهه 80 نیز رخ داد. اما همین تجدید سازمان میتواند منجر به رشد و اهمیت یافتن گروههای نوین کارگری شود. نه کارگران پست و نه کارکنان مترو لندن هیچگاه به عنوان کارگرانی رزمنده یا حتی قدرتمند در بریتانیای دهه 70 مطرح نبودند اما در چند ساله اخیر وضعیتشان عوض شده و به عنوان کارگرانی رزمنده شناخته میشوند. میتوان انتظار داشت که دیگر گروههای کاری (که در حال حاضر به میزان زیادی سازماندهی نشده هستند) همچون کارکنان نهادهای مالی، پرسنل مراکز مخابرات و کارمندان سوپرمارکتها تا حدی از این منش پیروی کنند. منطق خاص سرمایهداری [برای بهرهکشی] در میان کسانی که استثمار یا سرکوب میکنند نارضایتی میآفریند و به همین دلیل است که خشم گاه فوران میکند. در فوران خشم شکی نیست، شک در این است که آیا این شورش و غلیان به موفقیت منجر میشود یا خیر. خطای دوم استدلال ذکرشده این است که اگرچه استخدام موقتی، کارگران را از پرداختن به مبارزه طبقاتی بازمیدارد، اما در اکثر کشورها فقط اقلیتی از کارگران در کارهای روزمزدی و موقت شاغلند. مثلا یک بررسی انجامشده به وسیله ILO (سازمان بینالمللی کار) نتیجه گرفته است که: اگرچه این شکل موقت استخدام در نیمه اول دهه 90 به واقع افزایش داشته است اما نسبت کارهای دایمی و موقتی تقریبا بین سالهای 2000-1995 بدون تغییر مانده است: کارهای ثابت 82درصد و کارهای موقتی 18درصد. این میانگینهای آماری اما تفاوتهای عظیمی را که مابین کشورها وجود دارد، میپوشاند. به عنوان مثال میزان بالای 35درصدی کارگران اسپانیایی در کارهای نامطمئن یکی از این نمونههاست.
در بریتانیا مطابق گفته نشریه Social Trend مرکز آمار دولتی، 92درصدی کارگرانی که قرارداد استخدامی دایم در سال 2000 داشتهاند، میتواند با میزان 88درصدی که در هشت سال قبل قرارداد دایم داشتهاند مقایسه شود.
حتی در برخی بخشهای اقتصاد کشورهای جهان سومی چون هند و پاکستان که میلیونها کارگر فصلی جویای کار هر سال از شهرستانها به شهرها میآیند، استخدام از امنیت بالنسبهای برخوردار است زیرا کارفرمایان خواهان داشتن ثبات در زمینه نیروی کار هستند تا در زمانیکه بازار رونق میگیرد، دیگر کارفرمایان نتوانند کارگران ماهرشان را «قر» بزنند! همچنین این ثبات در نیروی کار باعث میشود که کارگران خودشان را متعلق به یک شرکت خاص حس کنند و از مبارزهجوییشان با کارفرما کم بشود. بهطور کلی برای کارفرما بهتر است که کارگرانش با افتخار بگویند: «این شرکتی که ما توش کار میکنیم بهترین شرکت این کشوره»، (چنانکه یک نماینده کارگران shop steward در کارخانه Leeds به من همین را گفت). با همه اینها در برخی کشورها و در بحرانهای اخیر اقتصادی استخدام روزمزدی افزایش یافته است اما باید بدانیم که این گرایشی در سرمایهداری است که میتوان در برابر آن ایستاد و حتی این مساله هم نمیتواند کارگران را از سازماندهی و ضربه به نظام سرمایه بازدارد.
جهانیسازی و کارگران
اغلب این بحث صورت میگیرد که کارگران نمیتوانند چون سابق در برابر سرمایهداری مقاومت کنند زیرا جهانیسازی اقتصاد دنیا به شرکتها اجازه میدهد که عملیات کاریشان را در جایی متوقف کنند و در محلی دیگر آن را بگشایند. جهانیسازی البته به معنای این است که موسسات مالی و سرمایهداری سفتهباز به راحتی میتوانند مقادیر عظیم پول را از یک کشور به دیگر کشورها در عرض یک چشم برهم زدن و با یک کلیک کردن منتقل کنند. همچنین گرایش دیگری در شرکتهای بزرگ یک کشور وجود دارد که کسب و کارشان را به کشور دیگری انتقال دهند. اما اینکه تولید را از یک کشور به کشور دیگر انتقال دهند سختتر از انتقال پول (و اعتبار) است. سرمایه مولد از کارخانجات و ماشینآلات و معادن و بنادر و دفاتر تشکیل میشود و سالها زمان برای برساختنش لازم است و به سادگی نمیتواند به حال خود رها شود. بعضی اوقات شرکتها میتوانند ماشینآلات و تجهیزات را از جایی به جایی منتقل کنند اما این فرآیند عموما بسیار دشوار بوده و برای اینکه تجهیزات در هر نقطهای بتواند قابل مدیریت باشد شرکتها باید کارگران جدید استخدام کرده و بتوانند به اندازه کافی نیروی کار ماهر تربیت کنند. در این میانه نه فقط سرمایهگذاریای که روی ساختمانهای قدیم شده بود باید معطل گذاشته شود بلکه از بازگشت سرمایهگذاری روی ماشینآلات قدیمی نیز خبری نیست [و آنها هم باید به کناری گذاشته شوند].
علاوه بر اینها، برخی از فرآیندهای تولید هیچگاه نمیتوانند بهطور کامل خودکفا باشند زیرا وابسته به واردات از خارج بوده و به شبکههای توزیع خاصی مرتبط هستند. به همین دلیل اگر شرکتی بخواهد کارخانههای ماشینسازی در محلی دیگر راه بیندازد اول باید مطمئن شود که نیازمندیهایش به فولادِ باکیفیت، قابل تامین است و منبع قابل اطمینانی از زیرساختهای صنعتی وجود دارد و نیروی کار تربیتشده، منابع قابل اتکای آب و انرژی، نظام مالی شفاف داشته و از جادهها و خطوط راهآهنی برخوردار است که ظرفیت انتقال محصول تولیدشده را دارا باشد. سایر شرکتها یا دولتها نیز باید تشویق شوند تا زیرساختهای لازم را تامین کنند. فرآیند «چفت کردن» همه چیز با هم شاید به ماهها یا حتی سالها چانهزنی نیاز داشته باشد. کمپانیهای چندملیتی به سادگی آنچه را دارند به دور نمیاندازند. آنان به سودای اینکه هزاران مایل دورتر نیروی کار اندکی ارزانتر یا دولتی همراهتر وجود دارد اموالشان را به خطر نمیاندازند. چنین تحرکاتی زمان و کار و هدر دادن سرمایه را میطلبد و سرمایه صنعتی نمیتواند به همان سادگیای که برخی میپندارند اینقدر راحت اموالش را حیف و میل کند. این فرض که شرکتها به راحتی میتوانند تولید را به آنسوی دریاها منتقل کنند در آمریکا ایده پذیرفتهشدهای است. اما تام کوچلین، اقتصاددان گزارش کرده است که چیزی کمتر از هشت درصد سرمایهگذاری تولیدی آمریکا به خارج رفته است و بیکاری و از دست دادن مشاغل نه بهدلیل خارج شدن کارخانهها از آمریکا، بلکه به دلیل این است که شرکتها از تعداد کارگرانی که در کارخانههای موجود دارند کاستهاند یا برخی کارخانهها را بستهاند تا بر تولید در دیگر کارخانههای باقیمانده تمرکز کنند. در بریتانیا، زمینهها بسیار شبیه آمریکاست. نیروی کار تولیدی در 30سال گذشته به نصف میزان قبلی خود رسیده است اما تولید کل محصول افت نکرده بلکه هر کارگر دو برابر کارگر 30سال پیش تولید میکند. به بیان دیگر ارزش افزوده هر کارگر برای سیستم از پیش بیشتر شده است. مشاغل زیادی هست که نمیتوان آنها را به خارج برد (به عنوان مثال مشاغلی چون خانهسازی، چاپ روزنامه، کار در بارانداز، خدمات عمومی چون پست و ارتباطات از راه دور، شهرداریها و خدمات شهری، آموزش و پرورش، بازیافت و انهدام زباله، توزیع غذا و سوپرمارکتها) حتی در مشاغلی چون مراکز مخابراتی که برخی از کارها به هندوستان منتقل شده، استخدام در بریتانیا (یعنی کشور مادر) افزایش یافته است. البته شرکتهایی که اقدام به تغییر در مکان یا نوع سرمایهگذاری میکنند آن را فقط در محدوده یک شهر، استان یا کشور انجام نمیدهند [و ممکن است سرمایهگذاریشان را به مکانی دیگر منتقل کنند]. تجدید ساختار اغلب به معنای تغییر مکان تولید از جایی به جای جدیدتر است و برخی اوقات حتی به مفهوم تغییرمکان به کشوری دیگر و به نظر میرسد که در دهههای پیشارو این امر افزایش یابد. اما باید دانست که چنین تصمیماتی بسیار هزینهزا بوده و به آسانی اتخاذ نمیشوند. شرکتهایی که در حال تجدید ساختار تولید هستند ترجیح میدهند که به آرامی این کار را انجام دهند و به صورت تدریجی از منطقهای صنعتی به منطقهای جدیدتر نقل مکان کنند و تدارکات و شبکه توزیع سابقشان را در دسترس داشته باشند و تاثیرات «آب به آب شدن» را به حداقل برسانند. در این فرآیند کارگران این قدرت را دارند که تولید را متوقف کرده و برای مجبور کردن کارفرمایان به پرداخت هزینههای تجدید ساختار بجنگند.
از یاد نبریم که مهمترین تاثیر انتقال سرمایه از کشوری به کشور دیگر افزایش بیثباتی اقتصادی و افزایش احساس ناامنی در مردم است. شرکتها اغلب با این کارت بازی میکنند (در حالیکه به واقع تمایل اندکی به این کار دارند) و مردم را به فرستادن خط تولید به خارج تهدید کرده و انتظار دارند که این مانورشان به تخریب روحیه کارگران منجر شده و آنها را ترغیب به پذیرش بدتر شدن شرایط کاریشان کند. در برابر بلوف کارفرمایان، کارگران نیز میتوانند توانشان را در رزم برای «جهانی بدون ترس» بیازمایند.
پینوشتها:
1- Quoted in Max Beer: A History of British Socialism, 1940
2- Quoted in John Goldthrope, David Lockwood and others, The Affluent worker in the class structure, Cambridge 1969
3- CAR Crosland, The Future of Socialism, London 1956
4- برای درک بهتر زمینهها و زمانهها فیلم مرد سیندرلایی، با وجود پایان خوش و آمریکایی آن میتواند نمونه مناسبی باشد.
5- یکی از بنیانگذاران انجمن اصلاحطلب فابیان
6- Gerald Surh, 1905 in St Peterburg, Stanford, 1989
|