مرگ تو در یادداشت های من
رزگار امین نژاد
- مترجم: سوران محمدی
•
من می دانم تو دانش آموز برتر فرهنگ تفکر جان لاک بودی. بدون شک در آزمونت نیز موفق گشتی. به همان اندازه نیز اطمینان دارم که قاضی تو نیز دانش آموز خوبی بوده است در مکتب فرهنگ تفکر هابز. اما در این میان موضوعی مرا رنج می دهد که آنهم پارامتر "زمانه" است: عزیزم زمانه با تو و قاضی تو و همه ما نامهربان بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۱ -
۲ می ۲۰۱۲
تعطیل بودیم امروز. در خانه مانده و مشغول مطالعه تیوریهای جان راولز (John Rawls; ۱۹۲۲- ۲۰۰۲)، جان لاک (John Locke; ۱۶٣۲ – ۱۷۰۴) و هابز (Thomas Hobbes; ۱۵٨٨ – ۱۶۷۹) بودم، می بایست تا دو هفته آتی پاسخهای درخوری را برای برخی از سوالات ترم پنجم جامعه شناسی آماده می کردم؛ بی شک تیوریها و ایستارهای این فیلسوفان با ایستارهای چند جامعه شناس معاصر از ارتباط وثیقی برخوردار می باشند. مطمئنم که مفهوم عدالت، مفهوم بنیادین یکی از سوالها خواهد بود که همواره در آزمونهای پایان ترم سوال می شود. استادم تاکید می کرد که عدالت انگیزه بنیادین مقایسه ایستارهای این فیلسوفان است.
به این گفته جان روالز فکر می کنم که "عدالت روح، کاراکتر و در همان حال ساختار بنیادین تمامی جوامع است. عدالت برای قانون و نهادهای اجتماعی فضیلت است و برای هر نوع قضاوتی در باب فرد و اجتماع نیز تاثیر گذار. واسازی یا رفورم در هر نهاد یا جامعه مدنی باید بر مبنای عدالت به انجام برسد". استادم بر این باور بود که "عدالت از منظر روالز پیش شرط هرگونه آسایش و رفاهی است که باید برای شهروندان در "وضعیت اجتماعی" مهیا گردد. پس نباید هیچ گروهی آزادی و استقلال فردی یا گروهی و اجتماعی را فدای منافع قشری بزرگتر نماید، یعنی قربانی کردن اقلیت برای منفعت و رفاه اکثریت". در جامعه عادلانه تمامی اعضای یک اجتماع در برابر قانون یکسان بوده و این نیز به نوبه خود مهمترین معیار مفهوم برابری در جامعه می باشد. اگر حاکمیت توان برقراری عدالت را برای تمامی افراد یک جامعه نداشته باشد، نخواهد توانست در دیگر ابعاد نیز امنیت و رفاه همسانی را اعمال نماید.
امروز صبح با شنیدن خبر اعدام شما بیش از پیش در مقابل مفهوم عدالت و انسان حساسیت نشان می دهم؛ ناخودآگاه خودم را در میان ورق پاره های دفترم می بینم؛ در میان این ورق پاره ها همه ی آن یادداشتهایی را می یابم که در سالن کنفرانس دانشگاه استادم به تحلیل آنها نشسته بود و من نیز با شتاب و آن خط در هم و آشفته، یاداشت کرده بودم. همراه با دیگر همکلاسان؛ اینجا و در غربت؛ این شیوه نگاشتن خود به سنتی تبدیل شده است. نمی دانم در سرزمینم به چه شیوه ایست؟ اینجا دانشجویان با دقت و از روی وسواس گفته هایی را که استاد مهم قلمداد می کند نت برداری می کنند. گاهی روح نهفته مباحث استاد مرا در تار و پود خود غرق کرده و یادداشت کردن مطالب را فراموشم می کنم، اما اشاره همکلاسیم مرا بخود آورده و می گوید "این را بنویس خیلی مهمه حتمآ سوال امتحانیه!" و اکنون که دفترم را ورق می زنم درمی یابم که دقت چندانی در نوشتن یادداشتها نکرده ام، گذاره ها آشفته اند و کلماتی چون عدالت، انسان، جامعه و قانون فضای دفترم را پر کرده است.
برای لحظاتی به اولین نامه ات می اندیشم که برای دانش آموزانت نوشته بودی. من نیز بر این باور بودم که کلماتی چون "بابا نان داد" و اولین درس دانش آموزانت، تکالیفی بیش نیستند برای روز امتحان که تنها باید حفظشان کرد. اما اکنون بیش از هر وقت دیگر احساس می کنم که به نسبت این مفاهیم حساسترم. صفحه ای دیگر را ورق می زنم و دوباره جان راولز:
"هدف بنیادین راولز از مطرح کردن چنین بحث عامی از عدالت اشارتی است به تئوریهای جان لاک و توماس هابز در باب وضعیت طبیعی. راولز اعلام می دارد که به هنگام بحث از مشروعیت یک نهاد سیاسی- اجتماعی الزام وجود یک قرارداد اخلاقی به میان می آید که بر مبنای بنیادهای اساسی این پیمان اخلاقی، قضاوت در باب مشروعیت این نهادها امکانپذیر می گردد". هنگامی که انسان در تلاش برای بنیان نهادن اصول ابتدایی این پیمان اخلاقی می باشد الزامآ بایسته است که به مجموعه ای از ارزشها و هنجارهای اخلاقی بازگردد، و یکی از این هنجارها و ارزشها حق برابری برای تمامی افراد و نیز حق آزادی آنها می باشد. حق آزادی باید برای تمامی افراد همسان بوده و هیچ کس و گروهی در جامعه حق ندارد شعاع آزادیش از حیطه آزادی دیگر افراد گسترده تر باشد. حتی اگر این شخص رئیس، قاضی، معلم، پلیس، خانواده و مغازه دار محله مان باشد.
در خلال چند ماهی که راولز را از طریق کتاب پرآوازه اش "عدالت به مثابه انصاف" شناختم نخستین پرسشی که ذهنم را سخت مشغول کرده است، مسئله فرد و به معنای کلی تر آن انسان بود. با وسواس فراوانی نوشته هایش را می خواندم تا دریابم که انسان از منظر راولز چگونه تحلیل می شود. آیا انسان فقط برخوردار از مجموعه تعاریف مشخصی است که قابلیت تقسیم به طبقه و اقشار متنوع را دارد؟ بدون شک کسی که با ایستارهای راولز آشنایی داشته باشد می داند که انسان از این منظر موجودی اجتماعی و در همان حال اراده ای ایده آلیستی نیز می باشد، که همچون من، استادم، فرزاد کمانگر و قاضی دادگاهش تا مرزهای بین خوبی و بدی یک قدم فاصله دارند. انسان موجودی اجتماعی است تا ارزشها و انتظارات اجتماع در رفتارش انعکاس یافته و حضور اجتماعی خود را معنا کند؛ با تمامی خوبیها و بدیهایش انسان اراده ای ایده آلیستی و فردگرایانه نیز است تا رویاهایش را تعبیر کرده و برای به واقعیت در آوردن ایده آلهایش در جامعه گام بردارد.
من این نکته را درک میکنم که راولز قاضی دادگاهی نیست که در مقابل پرونده یک متهم سیاسی از خود تردید نشان نداده و آخرین تصمیم را در ارتباط با مرگ او صادر نماید (وضعیت طبیعی هابز). راولز فیلسوفی است عاطفی، راولز در "وضعیت انصاف" فیلسوفی است که در این دنیا هیچ شخصی به عامل تهدید برای منافعش تبدیل نمی شود؛ چراکه فیلسوف چیزی برای از دست دادن ندارد. راولز فیلسوفی است عقل گرا که در میانه دو تئوری جان لاک "وضعیت اجتماعی" و هابز "وضعیت طبیعی" در پی "انصاف" ی است برای تاسیس قراردادی عقلانی در راستای عدالت. عدالت بر مبنای انصاف در شرایطی مهیا می گردد که افراد اجتماع آزادانه و به شیوه ای برابر در گزینش درکی عمومی از مفهوم آزادی مخیر باشند. مرز آزادی فرد در اجتماع صرفآ به یک شکل قانونی که از طریق قوانین و آئین نامه های مشخص معین گشته باشد وابسته نیست، درک مشترک از مرز آزادی فرد در شرایطی از گشایش سیاسی اجتماعی مهیا می گردد که تمامی اعضای اجتماع با تمامی رنگهای آن گرد یکدیگر اجتماع بسته و بر مشخص نمودن حدود این مرزها اجماع نمایند. مشخص نمودن مبنای قراردادی اخلاقی در باب عدالت آنگونه که راولز به آن اشاره می دارد باید برمبنای انصاف و اصول اجماع تاسیس گردد. این نظریه، تئوری "بهترین استدلال" هابرماس را به ذهنم متبادر می سازد؛ "اعضای اجتماع باید با برخورداری از حقوق مشترک و در شرایطی یکسان در باب موضوعاتی که مایه مشاجره آنهاست به دیالوگ بپردازند. برای آنکه بر نتیجه ای اجماع کنیم و این نتیجه را به قانونی عمومی برای نسل امروز تبدیل کنیم، باید برچگونگی اعتقاداتمان به دیالوگ نشینیم". لازم است بهترین استدلال، که محصول دیالوگی دموکراتیک است را به معیاری مشروع برای بهترین تصمیم تبدیل کنیم؛ درست به خلاف عقلانیتی که قدرتمندترین اراده یا اقتدار را به معیار بهترین تصمیم تبدیل می کند. اطمینان دارم در چنین شرایطی فرزاد کمانگر ناچار نمی گردید نقش ماهی سیاه کوچولو را ایفا کرده و به سوی دریا و در میانه گردابی چنین هایل گذر نماید و در آخرین لحظات در چنگال مرغ ماهی خواری گرفتار آید و آنگونه که خود می گوید: "ابدی" گردد.
صفحات را ورق میزنم، یکی پس از دیگری، در صفحه ای دیگر تئوری "توازن انعکاسی" (reflective equilibrium) توجهم را به خود جلب می کند چنان که چند بار زیر آن راخط کشیده ام تا از یاد نبرم که این نیز یکی از مهمترین استدلالات راولز است. وی بر این باور است که درک ما در ارتباط با معین نمودن مرز مابین خوبی و بدی در بطن خود تحت تاثیر مفهومی اخلاقی است. برای نمونه همه بر این نکته اتفاق نظر داریم که دروغ گفتن، استفاده ابزاری از دیگران و کشتن انسان کار بدی است. اما مسئله اصلی در اینجا این نکته است که ما چگونه می توانیم این قوانین اخلاقی را تفهیم و اجرا نمائیم؟ راولز بر این باور است که ابتدا باید این مبانی اخلاقی را (دروغ نگفتن، نکشتن انسان و سوء استفاده از دیگران و...) را در رفتار شخصی خود نهادینه کرده (قانون فضیلت) و به این درک دست یابیم که بسادگی از این اصول تخطی ننمائیم؛ سپس ادامه داده و می گوید که باید خود را در جایگاه کسانی قرار دهیم که احکام سنگینی برای آنها صادر می شود، در چنین شرایطی اگر ما در جای آنها قرار بگیریم چگونه این مجازات را تحمل می نمائیم؟ در حقیقت هیچگاه حکمی قطعی در ارتباط با محکومیت انسانی در میان نبوده است، مجازاتها نیز در گذر زمان دچار تغییر گشته اند. بر این مبنا، تا مشخص نمودن حکمی قطعی که باید بر مبنای اجماعی اجتماعی باشد، هرگونه محکومیتی به دور از انصاف خواهد بود. همچون امروز که ما مجازات سوزاندن زنان جادوگر قرون وسطا را جنایت و به دور از عدالت می پنداریم.
دلهره ای تمامی وجودم را فرا می گیرد، نگاهم از دفترم به سوی پنجره اتاقم پر می کشد ،به تماشای بهار می نشینم. در این سرزمین درختان دیرتر از درختان سرزمین من قبای سبز بر تن می کنند، شکوفه ها نیز؛ و باد بسی آرامتر می وزد. دیشب باران باریده بود، ابری نرم آسمان را نقاشی کرده بود. سه گنجشک را می بینم که به دور گودالی نشسته و هر کدام به اندازه ی عطششان آب آن گودال را نک می زنند و پرواز و پرواز...، با نظاره ی این منظره به یاد هابز، لاک و رالز افتادم که همچون این گنجشکان به اندازه ی معیار نوکشان عطششان را بر طرف کردند، اما دریغا از یافتن راهکاری کلی برای از بین بردن شرایط تشنگی! احساس میکنم که افراط کرده و از یاد می برم که عطش نیز چون نوشیدن آب حقی طبیعی است، مهم این نیست که تشنگی رفع گردد، مهم آن است که به هنگام عطش و به اندازه رفع آن فرصت نوشیدن آبی به ما داده شود. به یاد میاورم که فرصت چندانی تا روز امتحان ندارم و مفهوم عدالت و فرد همچنان ذهنم را به خود مشغول کرده است؛ دوباره یاداشتهایم را مرور می کنم: "مبانی بررسی عدالت بر زمینه فهم ما از مفهوم انسان بنیاد نهاده شده است". بر این مبنا فهم از مفهوم عدالت حاصل نخواهد شد اگر ما به مفهوم پدیده ای به نام انسان نزدیک نشویم. به نظر جان لاک انسان پیش از هر چیز فرد است. فردیت انسان از نظر جان لاک از اعتبار مهمی برخوردار است.
احتمالا نقطه ی اختلاف لاک و هابز از همین منظر بوده باشد؛ چرا که هابز آدمی را به سان گرگی در مقابل انسانهای دیگر تعریف کرده بود. اما لاک از این منظر بود که تهدید از میان رفتن فردیت را به سود بقای اتوریته ی مطلق درک می کرد و در تمامی نوشتارها یش، از قبل برای ایده ی مبارزه علیه چنین اقتداری به فعالیت پرداخت و همواره به حمایت از آزادی فرد پرداخت. هابز مصرانه در پی تاسیس قانونی بود تا با پوزه بندی انسانها (گرگها) را از آسیب دیگر گرگان در امان نگاه دارد. در نتیجه هابز با اصرار اعلام میدارد که؛ فرد بایسته است که تسلیم اقتداری فراتر از خود بوده و در نهایت در راستای مهیا نمودن امنیت انسان سر تسلیم بر آستان دولت هابزی بساید. انسان از منظر هابز بمثابه فردی است محصور در خصایص وحشیتِ "وضعیت طبیعی" و در این میان فقط حاکمیت مطلقی می تواند امنیت و آرامی و امکان زیست را مهیا نماید. در راستای ایجاد امنیت و رفاه، بایسته است فرد بهای سنگینی را - از جان و مال گرفته تا حقوق فردی خود - در راستای بقا و تحکیم اتوریته ی حاکمیت ارزانی دارد. چرا که اگر حاکمیت دهان گرگ را با پوزه بند مهار نگرداند، هیچ انسانی روی آرامش و آسایش را بخود نخواهد دید؛ گرگ یا باید رام گردد یا سر از تنش جدا گردد!
لاک بر خلاف هابز بر این باور بود که انسان به مثابه فرد با تکیه بر عقل همچون بهترین معیار برای تعامل با "وضعیت طبیعی" و "وضعیت اجتماعی"، می تواند از طریق مهیا نمودن آزادی، فردیت خود، رفاه، آرامی و امکان زیستن را برای خویشتن ایجاد نماید. آزادی فرد از منظر لاک وضعیتی آنارشیستی نبوده و نیست بلکه آزادی فرد با مبناهایی که به فرد فرصت می دهد تا در ارتباط با سرنوشت خود تصمیم بگیرد در ارتباط است. در اینجا منظور از بعد وجودی فرد است در جای-گاهی معین.
وضعیت طبیعی از منظر لاک از معیاری کاملا متمایز از هابز برخوردار است. خصیصه ی ایده ی "وضعیت طبیعی" هابز از تناقض و ضدیت مابین منافع افراد متعدد بحث می نماید، در حالیکه لاک افراد را بمثابه دشمنان همدیگر نمی بیند، بلکه بر این باور است که وضعیت طبیعی بمثابه اصولی برابر تمامی افراد را در کنار یکدیگر قرار می دهد. لاک بر این باور است که جهت درک قدرت سیاسی افراد و پراکتیک آنها باید به این نکته توجه گردد که انسان بلحاظ طبیعی در چه شرایطی زندگی می نماید؟ چنین شرایطی از نظر لاک آزادی فرد را در چارچوب مرزهای قانون طبیعی و در راستای پیشبرد اعمال خود و نیز برخورداری از حق سرنوشت و دارایی خود تعریف خواهد کرد. وضعیتی که لازم نیست قدرتی فراتر از خود آن را کنترل کرده و فرد ناچار باشد برای تصمیم گیری در باب سرنوشت خود از شخص یا نهادی بالاتر از خود اجازه بگیرد. از سوی دیگر این "وضعیت طبیعی" وضعیت برابری است که در آن حاکمیت و شخص در مقابل قانون با همدیگر برابر بوده و هیچ کدام بر دیگری ارجحیت نداشته و هیچ قدرتی اجازه مصادره اموال و جان کس دیگری را ندارد. احتمالآ در چنین حالتی فرزاد معلم، دانش آموزان محجوبش، قاضی دادگاه، استادم و نیز خودم نگرانیمان را از وضعیت افراد دوروبر ابراز نمی کردیم و زندگی ناعادلانه جامعه مان از گفتمان و احساس و عاطفه ما متاثرنمی گردید و در نهایت حکم مرگ برای کسی صادر نمی شد. احتمالآ در "وضعیت طبیعی" جان لاک همگی ما اطمینان می یافتیم که امشب دانش آموزان مدرسه ای در کامیاران از نبود نان در سفره هایشان واهمه نخواهند داشت. چندان مطمئن نیستم، اما احتمالآ در چنین شرایطی باشد که فرزاد معلم به کاری نا پسند و خلاف دست نیازد و، ناچار نباشد در خفا و با دلهره ساعتی از تدریس را برای تدریس زبان کوردی اختصاص دهد؛ برای گنجشککان کوچکی که خنده های ملوسشان نیز با لایه ای ازشرم بر لبانشان نقش می بندد.
آن هنگام که به تو و دانش آموزانت می اندیشم با وسواسی هر چه بیشتر از میان یادداشتهایم ردپای جان لاک را به جستجو می نشینم. لاک تا بدین اندازه نیز بد بین نبوده که راه حلی پیشنهاد ندهد. به یاد دارم در جایی از "وضعیت سیاسی" سخن بر زبان می آورد. احساس می کنم حجم دفترم بیشتر شده است. صفحات از بس که زیادند، جستجوی این موضوع آزارم می دهد؛ دست بر نمی دارم، صفحه به صفحه یادداشتهایم را ورق می زنم، این موضوع فقط برای اکنون نیست که مهم به نظر میرسد، بلکه برای روز امتحانم نیز بسیار مهم است. باید بتوانم راه حل جان لاک را برای رهایی از قوانین انتزاعی هابز در باب سیستم سیاسی توضیح دهم.
احتمالآ یکی از مشکلات اساسی عصر لاک درک سیستمی باشد که در آن انسان در گذار از وضعیت طبیعی به سوی وضعیت اجتماعی است که تمامی آزادیها و حقوق طبیعی فرد در آن محفوظ مانده و چنین شرایطی به صورتی برابر در جامعه مهیا گردد. وضعیت طبیعی به حق فردیت انسان ارتباط می یابد، اما هنگامی که انسان در اجتماع قرار می گیرد چگونه می تواند ازحق "وضعیت طبیعی" خود دفاع کند؟ اجتماع مشتمل بر تمامی افراد بوده و هر فردی از حقوقی برابر از وضعیت طبیعی برخوردار است. در این میان پرسش این است که اگر فرد دیگری حقوق طبیعی فرد دیگری را مورد تعدی قرار دهد در این راستا وی چه وظیفه ای دارد؟ بدون شک لاک نیز بر این باور است که فرد از این حق برخوردار باشد که برای حفظ وضعیت طبیعی خود به واکنش بپردازد.
آزادی فرد بر مبنای عقلانیت فرد پرورش یافته و فرد نیز بر مبنای این عقلانیت در می یابد که آزادی فردی وی در این مقطع محدود گردیده تا حق طبیعی فرد دیگری را مورد تجاوز قرار ندهد. برای تعیین کردن این مرزها لاک از "وضعیت سیاسی" باب سخن می گشاید. از این منظر تاسیس حاکمیتی مطلق همچون دولت هابز هدف نمی باشد، زیرا دولت لاک تعیین کننده ی سرنوشت افراد نبوده یا حتی مرز حقوق طبیعی شان را نیز معین نمی کند؛ بلکه پایمال کردن حق طبیعی افراد را مورد قضاوت قرار می دهد. قضاوت در دولت اقتدار گرا - بر مبنای خصلت اقتداری آن - قضاوتی ناعادلانه است زیرا اساسآ به حقوق طبیعی فردی باور ندارد، حقوق فرد در این سیستم چارچوب مشخصی است که عقل حاکمیت، آن را مشخص می نماید. انگیزه اصلی دولت اقتدار گرا رام کردن فرد در مقابل مردم یا اراده عمومی است. این سیستم بر این باور است که قضاوت بر مبنای عقده درونی و خشم و کین قاضی ایجاد شده است که در اولین گام حاکی از هدفی ایدولوژیک برای حفظ منفعت عمومی است که در نهایت به پایمال کردن حقوق طبیعی فرد می انجامد. از این منظر این وضعیت سیاسی که لاک آن را ایده آل می پندارد دولتی است که بر مبنای عدالت تاسیس گشته و هم زمان و تحت تاثیر شرایط طبیعی، قوانین عادلانه ای را تنفیظ خواهد کرد. به همین دلیل است که لاک متمایز کردن سه قوه مقننه، قضائیه و مجریه را به عنوان پیش شرطی برای دورنمای چنین سیستمی تعیین می نماید. لاک مصرانه بر عقل تاکید می نماید، حتی در نظریه وضعیت سیاسی نیز. بر این مبنا عقل مبنای مهمی برای تاسیس وضعیت اجتماعی و تمامی پدیده هائی است که به فرد ارتباط می یابد.
لاک و هابز برای تاریخ اندیشه بشریت دو مکتب متمایز از هم بودند، دو سبک تفکر و دو نمونه تعامل جداگانه. این سنت در تاریخ فلسفه با روح متمایزی از هم تداوم یافته است. در این میان هیچ کس گناهکار نیست یا حتی هیچکدام نمی تواند ارزش و جایگاه دیگری را فرو بکاهد. قرار نیست کسی را متهم و رای محکومیت را برای او صادر کنم، از یاد نبرم که من نه قاضی دادگاه بلکه یک دانشجوی جامعه شناسی هستم و در پی نتیجه ای برای انسجام آشفتگی ذهنیم هستم. نتیجه ای که مشروعیت آن بر مبنای بهترین استدلال قوام گرفته باشد. با خواندن ایستارهای این سه فیلسوف به نتیجه ای نزدیک می شوم که دو پارامتر "زمانه" و "زندگی" را عقلانی ترین معیار برای تفهیم مشروعیت تصمیماتمان قلمداد می نماید. فرد باید زندگی کند تا نتیجه قضاوتها را بر خود درک کرده و پاسخ پرسشهایش را در باب حقوق و ایدهآلهایش بگیرد. احتمالآ از این منظر باشد که راولز قضاوت کنونی را معیار "انصاف" میداند، شاید "زمان" در این راستا بتواند میزان انصاف، تصمیمات و قضاوتهای ما را نشان بدهد. من می دانم تو دانش آموز برتر فرهنگ تفکر جان لاک بودی. بدون شک در آزمونت نیز موفق گشتی. به همان اندازه نیز اطمینان دارم که قاضی تو نیز دانش آموز خوبی بوده است در مکتب فرهنگ تفکر هابز. اما در این میان موضوعی مرا رنج می دهد که آنهم پارامتر "زمانه" است: عزیزم زمانه با تو و قاضی تو و همه ما نامهربان بود.
نویسنده: رزگار امین نژاد
برگردان از کوردی: سوران محمدی
منبع: ویبلاگ شخصی نویسنده
roonahy.com
|