خودکشی ، غلبه ی نیستی بر هستی
فرهاد گوران
•
خودکشی از شمار واپسین ارزش های اکنون وانهاده ی دوران احساسات گری است؛ احساسات گری زنجیری است پوسیده بر دست و پای سوژه. عشق اما حقیقت را تولید می کند؛ همان طنابی ست که آردیانه به تسئوس می رساند تا او از ظلمت هزارتوهای زمین نجات یابد. عشق است که جنون را طرح می اندازد و به باور نیچه، همدلی و آمیختگی فراسوی نیک و بد را پدید می آورد .
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۶ ارديبهشت ۱٣۹۱ -
۵ می ۲۰۱۲
خودکشی از شمار واپسین ارزش های اکنون وانهاده ی دوران احساسات گری است؛ احساسات گری زنجیری است پوسیده بر دست و پای سوژه. عشق اما حقیقت را تولید می کند؛ همان طنابی ست که آردیانه به تسئوس می رساند تا او از ظلمت هزارتوهای زمین نجات یابد. عشق است که جنون را طرح می اندازد و به باور نیچه ، همدلی و آمیختگی فراسوی نیک و بد را پدید می آورد . وقتی خواننده ، نشانه ها و متن ها را در بافت پدیداری و امکان پذیری شان نخواند شیزوآنالیز می شوند در بافت هستی او.
در اوج رمانتسیسم هم شاعران بزرگ از "عمل قهرآمیز علیه خود"، رها شده بودند. مگر شاتو بریان " موهبت آتشین مسیح" را در مبارزه با ناپلئون به کار نگرفت؟ و نیز هولدرلین و شعف هستیانه ی شعرش به روایت هایدگر... به نظرم ، خودکشی تن دادن به خطرناک ترین فریب کاری ها است از این رو دیگر حتی یک آیین هم نیست همچون "هاراکیری" در ژاپن که امروزه از آن فقط نمایشی ملال انگیز بر پرده ی سینماها باقی مانده است.
خود کشی بیش از آنکه کشتن خود باشد،کشتن دیگری است، نه دیگری بزرگ ، که دیگران؛ دوستان و آشنایان و...
جوزف کنراد از آن نویسنده هاست که هر بار نمی توانست بنویسد دست به خودکشی می زد تا اینکه دل تاریکی را نوشت.
***
آنچه باید به نقد در آید و از معنا تهی شود ، "الزام "عملیات قهرآمیز علیه خود است. چریک های فدایی خلق هم در چه کوچه ها که دست به کشتن خود نزدند. ناگزیر بودند. غزال آیتی یک روز مجبور به خوردن سیانور می شود . نمی خورد. می گذارد اسیرش کنند برود زیر شکنجه و بار دیگر سرود " تا واپسین نفس " را بخواند. آنها ناگزیر از مرگ خود بودند بی آنکه به چنین قصدیتی رسیده باشند.
ژیل دلوز هم از تلاشی تن؛ خستگی و از پا افتادگی سخن گفته که به مثابه ی امضای خودکشی اش است؛ خسته ها و از پا افتاده ها. آدمی از چیزی خسته می شود ولی در اثر هیچ بوده گی( RIEN ) از پا می افتد... اکنون زمانه ای است که باید در برابر توهم وجود و ناوجود و احساساتی گری ایستاد. بوعزیزی با تن دادن به خودسوزی ،بهار عربی را پدید آورد . او دقیقا همین کار را کرد؛ توهم را از پای در آورد. ما هزاران مساله ی با قید فوریت و ضرب الاجلی تر از خودکشی داریم. باید دل تاریکی را نوشت و به خودکشی و ایده های همبسته با آن پایان داد.
***
هنوز هم می توان به عکس های او خیره شد و به خلاء بنیامینی نگریستن و نوشتن تکیه زد، نه حسرت بار و غم آلود که سرخوشانه و رازآلود. در سیمای او همان تنهایی ای را می بینیم که "جهان را به درون مرداب خود می کشد"؛ و این فرق می کند با تنهایی برساخته و دروغین؛ همان تنهایی هایی که هیچ ندارند و همواره "ژست"هایی " برای به رخ کشیدن یک نام خاص و تبدیل آن نام خاص به انبوه ی تنهایی اند. بنیامین وقتی از پروست می نویسد این انبوه ی تهی تنهایی را به یاد می آورد و اینکه کار نویسنده آن است که زبان را به روی حافظه بگشاید... "مهم این نیست که کسی راهش را در شهرهای مالیخولیایی مدرن باز یابد بلکه امر مهم، پی گرفتن و نشانگری این گم شده گی است..." و مارسل پروست، آن نویسنده ای است که به گفته بنیامین " حافظه را می نویسد"... آنکه می نویسد باید برگردد به نقطه ی صفر نگارش، به ازلیت حی و حاضر زبان؛ لحظه ی فاجعه و فروپاشی زمان، اعتراف خودزندگینامه ای ، انتقال حس انسانی به متن. از این رو می توان حتی به تفاوت این لحظه ها هم خیره شد ؛ مثلا تفاوت نوشتار بنیامین با موریس بلانشو. بنیامین نجات نایافته است . در مرز خودکش می کند و مرگ ِ ناگزیر او پیشاپیش اشارتی ست به آشویتسی که رخ خواهد داد. اما بلانشو یک نویسنده/ فیلسوف "نجات یافته" است. از این رو به " تلاقی ادبیات با هیچ و رازآلوده گی فضای تهی" دل بسته که آن شگفتی بزرگ را پدید می آورد. در نظرگاه فلسفی بلانشو ؛ ادبیات ، غیاب را به صورت غیاب تجربه می کند؛ هیچ چیز دهشتناک تر از آشویتس نبوده ، پس آشویتس یک غیاب همیشگی ست و کار نویسنده و شاعر این است که فاجعه را نه همچون یک ابژه ی واقعی، بلکه ایده و مفهوم آن ابژه را به زبان در آورد. آشویتس ، پایان همه ابژه ها و پایان هاست، حتی مرگ بلانشو نیز در این پایان همه چیز اتفاق می افتد، در آستانه ی صد سالگی و فرتوتی تمام عیار بدن؛ "جایی از زمان که دیگر نمی توان نوشت". اما خودکشی بنیامین نشانه ای به رهایی او از هولناکی آینده است؛آینده ای که کوره های آدم سوزی در آن به پا می شود و فاجعه ی بزرگ تر اینکه زیبایی شناسانه هم هست ( مگر جوزپه ترانیی ، آن معمار فاشیست نگفته بود که؛ " من از معماری گوتیک الهام می گیرم." )
خودکشی بنیامین روی مرز اتفاق می افتد؛ تکثیر سلولی حاشیه ها و مرزها. انجا که دیگر فقط با مرگ خود می توان تاریخ را از نو نوشت. اما او پیشاپیش متن های معطوف به فرشته ی رهایی بخش خود را نوشته؛ همان فرشته ای که پشت به آینده و رو به گذشته دارد و " کنش، مفهوم و تاریخ" را خطاب می کند. همان فرشته ای که سایه ی بال هایش روی شعر بودلر و مالارمه و رمان پروست و کافکا افتاده و توفان استعاره و مجاز آن شعرها و رمان ها آینده را در می نوردد. از این رو خیره گی بنیامین در این عکس ها با خیره گی ما " نجات نایافته گان" پیوندی رازآمیز دارد و این گونه است که تنهایی او تنهایی ما نیز هست. پس پروژه ی انتقادی اش همچنان در تاریخ واژگون ما نیز به کار می آید.
***
سمانه مرادیانی، نویسنده و مترجم ، در عنفوان جوانی هفته گذشته خود را " کشت". جوانی بی حاصل اسیر همه چیز.*
نگاه نافذ او به ادبیات و متن ها و نوشته های کمیاب اش به روشنی نشانگر ذهن درخشان اوست که امید آینده ی ادبیات بود و اکنون نومیدانه باید در برابر مرگ نابهنگام اش سکوت کنیم. خودکشی او خوانش دقیق "ساختار روانشناسانه ی فاشیسم" است؛ کتابی که خود او ترجمه کرده است. در این تاریکی و تباهی که ما زندگی می کنیم، این دوران پس از کودتاهای بزرگ و دردهای فردی و جمعی ویرانگر که نیستی تمام عیار را به دنبال آورده است، به راستی که خودکشی نشانه ای به در هستی بودن است اگر چه باید آن را با تمام نیرو پس راند و از میان برداشت. اگر چه از پای درآوردن خود نیز حق هر انسانی است که نمی تواند به زندگی ادامه دهد. نگذاشته اند که ادامه بدهد. او مرگ را درونی خود می کند و با آن در می آمیزد. موریس بلانشو در کتاب " دوستی" به نقل از نامه ای از هوفمان می نویسد" ما یک روز این روزها را به یاد می آوریم...".
سمانه مرادیانی در متنی که ناظر به خودکشی اش است ، نوشته است ؛"حال که دوستی در میان نیست، ما نیز قید زیستن را میزنیم.»
سمانه وقتی داشت " خنده ی مدوسا" را ترجمه می کرد آن را با پرواز زیر نفوذ خود در می آورد. گذرگاه های باریک و پل های ناپیدا را جست و جو می کرد. شعر های او را که می خوانم حجمی از درد در کله ام می پیچد. شعر و قصه های او ، جدای از فرم تجربی و بیان صریح و جسارت آمیزشان ، نشانگری لحظه ی خاص ویرانی تن و روح خودش است.
او " آرتو" بلانشو را ترجمه کرده. و در آن متن ، نامه ای از آرتو آمده است؛ "من کسی هستم که عذاب روحی ژرفی را تاب آورده ، و به حق، استحقاق نوشتن را دارد".
سمانه مرادیانی فقط مترجم این متن نیست واجد آن است.او نیز به خلاء نزدیک می شود و با خودکشی اش آن را آشکار می کند. شاعر ِ حقیقت ِدهشتناک تن و زبان خود می شود:
فقر گریبانم را گرفت
در پیاده روی تاریک
و زنانگی بار داد روی پیراهن گلدارم
چار راه به خیابان
دیگر پیدا نمیکنم تو را
سگهای پاسبان تعقیب ام میکنند
روسریام بوی تو را گرفته
...
( بخش نخست شعر " من هیچ کارهام: یعنی که شاعرم. گیرم از این کنایه هم هیچ نفهمید ". س.مرادیانی)
آری، سمانه مرادیانی خودکشی کرد. او فقط مترجم باتای و بلانشو و سیکسو و... نبود. او نویسنده بود و دریغا که غیاب تولید شعر و قصه توسط او افسوسی بر نمی انگیزد. اما به نظرم خودکشی او اگر معنایی دارد ناظر به همین غیاب هم هست؛ غیابی به مراتب هولناک تر از ترجمه های او. غیاب آدمی که باید می ماند و تجربه ی تروماتیک خودش را می نوشت.
* سطری از شعر جوانی آرتور رمبو.
|