یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دو شعر تازه


علی عبدالرضایی


• خلافی نمی نشیند در کاری ... مگر به خواست
ماییم که خواستگار زیباترین گناهیم
وگرنه هیچکس
استخوانِ لاغرش هیزم نمی کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۴ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۱٣ می ۲۰۱۲


 
 



• مهمانی


خلافی نمی نشیند در کاری ... مگر به خواست

ماییم که خواستگار زیباترین گناهیم

وگرنه هیچکس

استخوانِ لاغرش هیزم نمی کند

تا قد به آتشی بدهد

که دلسوزترین ساراست

حتی باد که آواره ی برهنه ای در صحراست

لشکر نمی فرستد

که عاشق دوباره برگردد

دل بردن از رباب

کاری یک نفره ست

نی باشی و سکوت کنی در ازدحامِ ساز!؟

در این ارکستر که دریا کرده بازسازی

باز نمانده دیگر نهنگی

خودکشی کرده اند همه

و من که عاصی ترین شاعرِ امروزم

هنوز گیتار می زنم

تا لااقل کوسه ها بمانند

دلفین ها بخوانند

هیچ بختی باخته نیست

مار که می افتد به جانِ خانه

از هیچکس کاری ساخته نیست

همه آستین کوتاهند

به پوستی که جا گذاشته برگشته مار

پشتِ این سطرها

سنگر ندارد شادی

بیخود برای چه می گردید؟

حتی آفتاب

که نقاشِ سایه هاست

سیاه می کشد

من هم که خو کرده ام به خودکارِ سیاهم

جز برای گذشتن از درگاه ... سرخم نمی کنم

جز برای باد

که براندازم کند سرِ گذر ... نمی پوشم

شاعر کسی ست

که سرانجامش بی کسی ست

و آنکه می کند کلامش کالا ... بی شک نیست

تیغی تراش داده جانِ نی

که می نالد اینگونه زخمی

هی نگویید غم مخور

کم بخور

به یک میهمانی آمده ایم

که زودی تمام می شود

وقتی که آمدم

عشق بر میزِ شام نشسته بود

من انتظار نداشتم

که در رختخوابم

تنفری منتظر باشد







• بخشی از شعر- خطابه ی زرتشت برای چه می خندید


دارم نگاه می کنم
و سعی می کنم بخاطر بسپارم که دارم نگاه می کنم
من فکر نمی کنم فضایی که فکرها می کنند منم
هوا روشن است
اما آسمان که به هر ابری می گوید خوشآمدی! روشنفکر نیست
فکرها ابرند
می آیند و می روند
مثل روز در آسمان می ریزند
مثل شب به آسمان می پاشند
اما آسمان رنگ نمی گیرد
نور می رود مثل فکر
می آید دوباره مثل فکر
اما آسمان رنگ نمی گیرد
می شود روشنفکر بود
همه جا نورپردازی کرد
اما تاریکی نه می رود، نه می آید
بدون آنکه باشد هست
نور می شکند
و روشنفکر شکست می خورد
اما تاریکی وجود ندارد که بشکند
مرگ را مگر می شود واردِ بازی کرد!؟
اگر بخواهیم دوباره دنیا را زنده کنیم باید برش گردانیم به کودکی ش
جایی که آقا نبود خدا
نه مسلمان بود نه بودایی
نه اهل خلاف و نه امریکایی
نه! روی این صورت ها دیگر نمی شود حساب کرد
بمب اتمی هم دیگر به این صورت کار نمی کند
باید سپاهِ بوسه فرستاد به صورت ها
کارِ ما پاسخ به «کارما» نیست
مگر عیسای روی صلیب نمی دانست مردمی که او را می کشند نمی دانند؟
گذشته یعنی عوضی
و حالا شاید عوض شود
هیچ قاتلی مادرزاد نیست
ما همه در او دست داریم
حتی صدّام را نباید می کشتند
باید صداش می کردند
شاید عوض می شد
عوضی ها همه را از بدن بیرون کرده اند
بیخود نیست که گاهی می روم به مغزم در آتن
به روده ای در پاریس که خویشاوندِ رومِ رگ است
و با این سیاهکاری ها که گاهی سیاهرگِ سفیدپوست ها می کند درجهان سیاه نمی شوم
می زنم به قلبِ آفریقا برای سوءِ تغذیه در معده
و عده ای را گاهی فقط گاهی می بینم که می دانند گاهی ایرانی ام
تمام پیرهن های جهان را هم که بار قاطر کنند بفرستند به خانه ام باز با سینه ای که از لای دکمه های بازم بزند بیرون
می زنم به درون
به خون
که دیگر از بیروت بیرون نمی رود
و می نشینم در کافه های شلوغ که به آدمها نگاه نکنم
گلها و گلبولها که می گذرند
اهالی سرخپوش دهلی اند
اهلِ دل اند
و با این حرفها
این فکرها
بیخود سیاه نمی شوند
مغز ابوریحانی شدیدن بیرونی ست که آدمها را از بدن بیرون کرده
حواس، ما را تبعید کرده اند
خانه ای در خانه باقی نمانده هر چه هست نیست
کسانی راه می روند در روده
و عده ای وول می خورند در خون که ما نمی شناسیم
بیگانه آنهایند
نه مایی که با خود بیگانه ایم، دیوانه ایم، و خانه در تبعید کرده ایم
دیوار ما بیرونی ست
افکار ما بیرونی ست
مثل ابرها که در آسمان سرگردانند فکرها بی خانمانند
پرنده ای از پنجره می آید و از در دیگرمثل یک فکر بلند می زند بیرون تا به خانه ی دیگری برود که مال من نیست
من شاعر این فکرها نیستم
فقط میزبانم
صبح می آید و ظهر و شب می شود، و من فقط نگاه می کنم
آدمها می آیند و می روند
مثل ابرها
اما آسمان همیشه پا برجاست
و آنهایی که با آشکار می جنگند
ریشه را نمی بینند
نمی دانند که ما هنوز شاخه ایم
دست می بریم بالا
می گذاریمش به دعا
اما خشک می شود
یک شاخه ی تنها که مقصر نیست
نیکسون یکی از آنها نبود
همه ی ما بود
ما همه بمب انداخته ایم در هیروشیما
ما همه هیتلر بودیم
و در فکری که به جان جهان افتاده ست دست داریم
چرا مدام در معشوق دنبال چیزی می گردیم که در عشق نیست!؟
عشق داغ است
چون خورشید
داغِ داغ
اما همه ماه را ترجیح می دهیم که آنهمه سرد است
ما همه آواره ایم
سالهاست که اینجا و آنجا می کنیم
دانه ای هستیم که دنبال خاک خود می گردد
اما کجا!؟
من هم ایران را ترک کرده ام
چون زمین مناسبی برای بذری که من بودم نداشت
مثل همه می گردم که خاکِ خودم را پیدا کنم
اما کجا!؟
آدرس را همه می دانند
اما بدون آنکه بدانند می دانند
دریغا که الماس را فقط می شود بینِ سنگهای معمولی پیدا کرد
ندیدن دیگر نمی دهد حالی که می دهد دیدن
چشم را از خانه بیرون کرده ام
جای خواب نیست خانه ای که از آن آب بریزد بیرون
رودخانه ست
دیگر به دردِ گریه هم نمی خورد
وقت است که از آب بپریم
وقت است که دیگرهیچ نگوید هیچکس
گلها آمده اند که از کنار مهربانی بگذریم
خشونت، زشتِ مادرزاد است
احمدی نژاد است
این هر دو بچه را با چشمهایی که گلوله بود
نیچه زاییده بود
هیتلر اشکِ دنیا را درآورد
اما زرتشت وقتی به دنیا آمد برای چه می خندید؟
آب خودش را صدا می زند
و حتی سکوت
وقت است هیچ نگوید هیچکس
یکی به دنیا آمده
که می خندد



...

اولین مجموعه شعرهای انگلیسی علی عبدالرضایی در سایت آمازون
www.amazon.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست