نامهای برای خانم پروین فهمیمی، مادر سهراب اعرابی
پرویز زاهدی
•
این طور به نظرم آمد که برای شما نامه ای می نویسم.برای یک مادر.مادر ایرانی.مادری که داغ دیده است.داغ فرزند.اجازه دارد آیا مویه کند؟پنهانی او عکس فرزند را در قاب گذاشته است تا هر گاه او را نگاه می کند داغ را تازه کند؟ انگار که قصد داشته باشد از او نیرو بگیرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۷ ارديبهشت ۱٣۹۱ -
۱۶ می ۲۰۱۲
سلام!
این طور به نظرم آمد که برای شما نامه ای می نویسم.برای یک مادر.مادر ایرانی.مادری که داغ دیده است.داغ فرزند.اجازه دارد آیا مویه کند؟پنهانی او عکس فرزند را در قاب گذاشته است تا هر گاه او را نگاه می کند داغ را تازه کند؟
انگار که قصد داشته باشد از او نیرو بگیرد.او را هم چنان ببیند.سخت است.جای او در این خانه کجا بود؟عجب که اکنون خانه ی شما را می بینم.خانه ای را که سهراب زندگی می کرد.راستی آدمی تا زن نبرده است وفرزندانی دور و بر او را نگرفته اند گذران عمر او زندگی نام دارد یا چیزی دیگر؟
نشنیدم و ندیدم که بگویند کودکی را زندگی می کند.یا نوجوانی یا حتی جوانی را که هنوز عشق به صدای او نزدیک نشده است.اوری پید شاعر –نمایش نامه نویس یونانی سن ایفی ژنی دختر آبولون را نمی گوید وقتی که به حکم خدایان او را به دریای توفانی تقدیم می کند.تا مگر دریا آرام بگیرد و لشکریان او به سوی تروا راه خود را ادامه بدهند.
اما همین نکته را می گوید که من آوردم.معلوم است که ایفی ژنی چهارده پانزده سال بیشتر سن ندارد.همین حدود.سهراب نوزده ساله بود.از زبان شما شنیدم که خطاب به مردم ایران می گفته اید.یا چشم به مردم این زمین گردان هم داشتید؟من اول سهراب را شناختم.بهتر بود که می گفتم دیدم.چون از او جز عکسی دیگر چه به رویت اهل عالم رسیده است؟
بله.عکس دیگری را هم دیدم.یک عکس که باید پیش از درآمدن به خیابان های خون و خشم تهران گرفته باشد.عبارت پیش را خبر گزاری ها اصطلاح کرده بودند.می خواهم تا از عکس دوم بگویم.
نه!از عکس اول می گویم.شما چه می گویید؟
این عکس جوان فرخنده و شاداب را که از حس زندگی لبالب می زد.چهره.نگاه و آن مو های سیاه کوتاه او که یک کمی هم کاکل او مرزامرز کاسه ی سر وپیشانی پیچ خورده بود.یک گره مختصر که گاه به گاه تا فکر او را در می ربود با انگشت اشاره حلقه حلقه چرخ می خورد.
می اندیشید؟سماع می کرد؟یا گرد احوال غریب وشگفت مردم میهن خود دور می زد؟این لحظه های هوش ربا را با چه کسی در میان می گذاشت؟نکند بی هوا در خیابان شده بود.یا از ماه ها پیش این حلقه حلقه ها در حلقه حلقه ای به وفور در جامعه –کران به کران سرزمین او به هم تابیده بود وحلقه ای فزونتر- بزرگتر ساخته بود؟
نمی دانم این سخن مرا به طنز می گیرند.یا به نوعی بدیع می دانند که قطعه پوستین نشیمنگاه گربه ی سر چنگ نقشه ی ایران بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت شکل همان حلقه ی هنگفت یگانه را پیدا کرد.خودم این طور از نظرم گذشت حکمتی در کار بوده لابد که از عکس دوم گذشتم.طاقت نمی آورید.پلک ها را هم بگذارید.من هم طاقت دیدن آن منظره را ... این جا مکث کردم.جه لفظی را جایز می دارندو روا می دانند که بر زبان بیاورم؟دهشتناک؟دردناک؟نه!کلمات از عهده بر نمی آیند.عکس را از سرد خانه ی پزشک قانونی گرفته بودند.عجب!من از آنچه می ببنم یا پیش روی من می گذارند حرف می زنم.آخر همین دم من آنجا حضور داشتم.تا این نامه را می نویسم بی وقفه غایب می شوم وباز به خود می آیم و دیری نمی پایم.دست او را شکسته بودند؟نه من تنها که اعتقاد دارم بسیاری برای یک بار هم شده-در دورن خود-هر جای دنیا که بودند به چشم خود دیدند کسی را که دست سهراب را می پیچاند.دست چپ بود گمانم.سمت قفسه ی سینه ی او که قلب صنوبری می تپید.می دانی آدم الو می گیرد.به همین جهت تحمل دیدن یک همچو اتفاقی را ندارد.قاطی می کند.ساده بگویم.مثل شما که می دانم بار ها زنده شده ایدو باز مرگ شما را با خود برده است.من این واقعه را مرور کردم تا به این نکته برسم.پیش روی سهراب که بوده است واز که فرمان گرفته است.او را چه می شدو خود چه خصومت شخصی با این پسر جوان دلپذیر داشته است؟همجنین فرمانده ی بلافصل او از کجا می آمدو به که وصل می شد و این رشته به کجا در می رسید و در سلسله کی به کی حلقه حلقه در به هم کی درمی پیوست.می ببینی خانم فهیمی!؟انگار که یک حلقه ی دیگر نیز از نشیمن گاه گربه ی سر چنگ پوستینی ساخته است و تخت و بارو زده است و حلقه ی ساخت مردمی را در سایه انداخته است.بگرد تا بگردیم چنین است.طنین این صدا شب بام های تکبیر سرزمین منقلب ایران-پرده های فلکی آسمان راچکش می کوفت.تا به اینجا را آمدم.متوجه شدم این حلقه های دو گانه ی مقابل یک دیگر هیچ کدام در اصل از جنس گوشت وپوست نیستند.دو نیرو روبروی هم صف بسته بودند که نقش واقعی خود را بازی کنند.سهراب ویاران او که مردم آرزومند ایران باشند از یک سو وجماعت ....باز اینجا را مکث کردم.شما چه می گویید؟هر یک از صفاتی را که این میان دنباله ی لفظ جماعت می گیرند به گمان من کلیشه به حساب می آید.بهتر نیست که بیشتر درنگ کنیم؟آخر باید بدانیم چه کسی سهراب را کشته است.حرف خود شماست.کی و به کدامین گناه این جوان را از ما گرفت؟در شورای شهر تهران گویا صبحت داشتید.چرا آنجا؟باکی نیست.جمعی بوده اند و باید صدای شما بلند می شد گیرم واسطه ای لازم بود میانجی شما و مردمی که گوش به زنگ شنیدن سخنی از یک مادر داغ دار بوده اند.در این واقعه ی اخیر چنان که می گویند.به واقع این نامه جستجوی پاسخی راهمت گماشته است که پرسش شما را چشم داشته است.ببینیم که بودند.شما شخص می دیده اید؟البته به شکل هایی در ظاهر متفاوت از یکدیگر صف می زدند و میدان می گرفتند و پیش می آمدند و حمله می بردند و تیغ می کشیدند.شایع است این نوع تدارک و تجهیز و هجوم-در جای جای این سیاره اگر دیکتاتوری-استبداد بی پیر و پیامبر حکم براند.اما نکته این جاست که سهراب گمان نمی برد و به خواب هم نمی دید پرسش ساده ی او را از رای من کجا ست؟پاسخی چنین هولناک باشد.زعیم خانه نشین خبره در امر دین وعلایق مردمی آنطور که تاکنون عمل کرده است وبه میدان کارزار متعرض این جمع عنان گسخیته شده است(هر چند که به جد می توان گفت عنان دارد)می گوید این اعمال شنیع را نه در خور لفظ واعتبار جمهوری می توان دانست و نه اینکه به طریق اولی اسلامی است.پس چیست این؟آیا برو بچه های نظامی امنیتی که به نام پاسدار نظام عمل می کنند-جنگ را که گذاشتند و به مدیریت سیاسی و اقتصادی کشور دست یافتند برای حفظ مایملک باد آورده از ارتکاب هیچ گونه عمل خانمان بر باد ده روی گردان نیستند؟باد بر ایشان حکم می راند؟بوی خون جبهه ایشان را اذیت کرد تا به این حد که نه در مرز که در خیابان و کلاس درس حتی بو می کشند مگر خط ولخته های سرخ خون جان وچشم شان را به آشوب بکشاند؟شما چه می گویید؟مگر نمی گفتید انتقام خون پسر را می گیرید؟از کی ؟مگر آنها را می شناسید؟بهتر از من می دانی که دنیا آنها را شناخت وشناساند.
اهل عالم که در کار این عمله ی ظلم شده اند می پرسند و می خواهند بدانند چرا؟البته باید بدانی که حوزه ی حاکمیت ایران یک استراتژی دارد.از پیش هم تدوین شده است.تنی چند خاصه از نیروها ی امنیتی نظامی پاسدار دور کانون رهبری حلقه زده اند.رهبر از قضا سخنگوی ایشان است نه راهبر.جملگی در کوره ی حددادی جنگ و سیتزه عمل آمده اندصلح نمی شناسند.چتری هم بالای سر گرفتند که آنها را مجموع می کند.قرار و قاعده ی شریعت.واژگان میراث که از بار عاطفی تهی شده است.بگویم در نشست وخاست و مواضع و کلام ایشان پوک و بی خاصیت گشته اند. شما چه می گویید؟با کی طرف هستید؟زیاده نمی گویم.جهان در چگونگی نام وحال و هستی این جماعت کمر همت بسته است تا پی ببرد از کجا وچرا نشئت گرفتند.بابت چه عرصه را بر مردم ایران تنگ کرده اند و چرا به شیوه ی بیداد تند می رانند و تازیانه گرد سر می چرخانند و به بوی خون جوانان وطن تازگی می کنند.
پرویز زاهدی
دوشنبه چهارم آبان ۱٣٨٨
|