یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

جهانی جدید، ارزش- آرمانهائی جدید (۲)
فروپاشی مفهومی آزادی، برابری همبستگی


محمدرفیع محمودیان


• از نظر مفهومی سه ارزش-آرمان آزادی، برابری و همبستگی معنای مشخص خود را از دست داده‌ اند. در آغاز دوران مدرن آنها دارای معنای کم و بیش مشخصی بودند اما امروز، چه به خاطر تحولات اجتماعی رویداده و چه به خاطر تحولات فکری و طرح شدن خواستها و آرمانهائی جدید، دال مدلول های گوناگونی شده‌‌ اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۶ خرداد ۱٣۹۱ -  ۲۶ می ۲۰۱۲


از نظر مفهومی سه ارزش-آرمان آزادی، برابری و همبستگی معنای مشخص خود را از دست داده‌ اند. در آغاز دوران مدرن آنها دارای معنای کم و بیش مشخصی بودند اما امروز، چه به خاطر تحولات اجتماعی رویداده و چه به خاطر تحولات فکری و طرح شدن خواستها و آرمانهائی جدید، دال مدلولهای گوناگونی شده‌‌ اند. زمانی آزادی رهائی از هنجارهای سنتی، حاکمیت دولتی برنخاسته از اراده ی عمومی و جبر اقتصادی معنا میداد. آزادی بصورت خواست متوجه نیرو یا قدرتی معین همانند جامعه، دولت یا کارفرمایان بود و پیشروی در زمینه ی تحقق آنها قابل سنجش بود ولی امروز مجموعه ی گسترده و نامشخصی از خواستها و آرمانهائی از آزادی فردی و انتخاب شیوه ی زندگی گرفته تا خودآمائی معنا میدهد. در چند دهه ی اخیر ابعاد و ویژگی های آزادی بیان در گستره‌های گوناگونی همانند هنر، فرهنگ و باور ایدئولوژیک به یکی از مهمترین مباحث تبدیل شده نظرهای گوناگونی در مورد آن بیان شده است. امروز به سختی میتوان در این باره نظر مشخصی داشت. از سوی دیگر تا حد زیادی مشخص شده که آزادی به مفهوم کلی آن، بمعنای خودسامانی و رهائی از دخالت نهادهای اجتماعی در فرایند تصمیم‌گیری و کنش، امری کم و بیش غیر ممکن است. فوکو نشان داده که آزادی انسان از جامعه و دولت امری یکسره ناممکن است.)۱) نهادهائی که برای مراقبت همه جانبه از شهروندان برساخته شده‌اند، نهادهائی مانند زندان، مدرسه، کارخانه و بیمارستان، همزمان نهادهای تربیتی انضباطی نیز هستند. این نهادها هموندان خود را در فرایند مراقبت و تربیت دقیق و همه جانبه آنگونه پرورش میدهند که با اراده ی خود بر اساس هنجارهای نظم کار و رفتار کنند. از کودکی در کودکستان و مدرسه تا بزرگسالی در اداره و بیمارستان، انسان را آنگونه پرورش میدهند که منظم و حسابشده در سازگاری با کارکردهای نهادهای اصلی اجتماعی عمل کند. انسان هم فرا میگیرد و هم خود را مجبور میبیند (بخاطر نظام پاداش و تنبیه) که بجای آنکه خودانگیخته یا ناهوشیارانه رفتار کند، منضبط و خردمندانه عمل کند. به این صورت آزادی تا آنجا که امری مشخص است نا ممکن است و آنجا که امری ممکن جلوه میکند امری کلی، مبهم و نامشخص است.
همین نکات را میتوان در مورد برابری ابراز داشت. امروز تا بگوئید برابری پاسخ خواهید شنید "برابری چه؟". برابری امروز موردهای بیشماری پیدا کرده است. (۲) برای هر کس و هر گروه نیز سنخی از برابری دارای اهمیت است. برخی برابری جنسی، کسانی برابری حقوقی همه ی شهروندان و پاره‌ای برابری اقتصادی را مهم میداند. هنوز شاید بتوان از انگاره ی برابری همه جانبه ی انسانها سخن گفت وبرداشتی خاص از آن داشت ولی برای همگان بسیار مشکل است که از این انگاره درکی مشخص و شفاف داشت. امروز بیش از هر گاه دیگر میدانیم که انسان دارای زندگی و هویتی چندگانه است؛ زندگی ها و هویتهائی که گاه هیچ ارتباط سازمانیافته‌ای با یکدیگر ندارند. چگونه‌ یک سنخ برابری ، حتی اگر آنرا بنیادین بشماریم، میتواند برابری در تمامی این زمینه‌ها را برقرار سازد؟ تا چند مدت پیش همجنس‌گرایان در تمامی جهان مورد ستم و سرکوب قرار میگرفتند. امروز در برخی مناطق بخاطر مبارزه‌ای که پیش برده‌اند به حدی از برابری با دیگران (بخصوص دیگرجنسگرایان) رسیده‌اند. آیا سنخ برابری ای که آنها بدان دست یافته‌اند مهم است؟ ما میدانیم که برای خود آنها مهم است ولی برای دیگران چه؟ آیا برای آنها نیز مهمترین مسئله است و تحولی جدی را در زندگی شان دامن میزند؟ با اطمینان میتوان گفت که هنور گروه های دیگری بخاطر هویت جنسی، جنسیتی، روحی یا جسمی خود مورد ستم قرار میگیرند. در این موارد گاه باید هنجارهای اجتماعی را تغییر داد، گاه کارکرد نهادهای اقتصادی و گاه قوانین. ولی بسختی میتوان از اهرمی یاد کرد که با جا به جائی آن بتوان برابری را برای همه و در تمامی زمینه ها برقرار ساخت.
در درک رادیکالی که از سده ی نوزدهم میلادی تا به کنون برجای مانده، برابری همه جانبه ی اقتصادی، بمعنای رهائی از هر گونه استثمار و برابری در برخورداری از امکانات مادی، مهمترین عامل برقراری برابری بشمار میآید. در این درک جایگاه انسان در نظام اقتصادی تعیین کننده ی مقام او در جامعه و زندگی اجتماعی است و بیش از آنکه حرکت تدریجی یا اصلاحی در زمینه ی کاهش نابرابری ها مهم باشد متحول ساختن نظام اقتصادی و برقراری نظامی مبتنی بر برابری مهم است. بیش از هر چیزی سرمایه داری بخاطر استثمار نیروی کار، تمرکز ثروت در دست افرادی معدود، دامن زدن به بیکاری، ایجاد بحرانهای ادواری و تحمیل فقر و بدبختی به خیل توده ها، عامل نابرابری شمرده شده است. گمان نیز می رود با برچیده شدن بساط سرمایه داری نابرابری های برخاسته از آن نیز از بین بروند. این درک را امروز ساده و و تا حد زیادی نا مربوط (به واقعیت زندگی اجتماعی جهان معاصر) میدانیم. اول آنکه، نابرابری ها بیشمارند و همه ی آنها را نمیتوان به نابرابری اقتصادی فرو کاست یا برخاسته از آن پنداشت. برخی از نابرابری ها از عدم شناسائی ویژگی ها یا توانمندی های خاص برخی گروه ها و تمرکز بر کاستی های آنها ناشی میشود. درباره ی اینکه تغییر نظام اقتصادی در این مورد تأثیرگذار است میتوان شک جدی داشت. دوم آنکه هیچ معلوم نیست نابودی سرمایه داری منجر به ایجاد نظامی شود که در آن از برابری های موجود در دوران سرمایه داری نشانی نباشد. در نظامهای دیگر، نابرابری ها میتوانند شکلی دیگر بخود گیرند. سوم آنکه این را باید امروز پذیرفت که برای هر فرد و گروه وجهی از برابری مهم است. کسانی ممکن است نابرابری اقتصادی را اصلاً مهم ندانند و برابری سیاسی، فرهنگی، جنسیتی یا جنسی را مهم بشمارند.
تحولی کم و بیش همانند در مورد همبستگی رخ داده است. همبستگی اهمیت خود را از دست داده است. ادغام در بدنه ی جامعه دیگر جز برای گروهای کوچک حاشیه ای یا گروه های تازه وارد، برای خیل توده ها از اهمیت خاصی برخوردار نیست. این بیشتر بخاطر آن است که بخشهای مهمی از جمعیت در بدنه ی جامعه ادغام شده اند و از حقوق کامل شهروندی برخوردار هستند. این تحولی است که آنگونه که مارشال مشخص ساخته در قرن بیستم در جوامع اروپائی و آمریکا (و اکنون میتوان گفت حتی در برخی جوامع آسیائی و آفریقائی) بوقوع پیوسته است. مهمترین نمود آن ادغام طبقه ی کارگر و گروهائی مانند زنان و مادران تنها در بدنه ی جامعه است. آنها اکنون کم و بیش دارای همان حقوق مدنی و سیاسی دیگر گروه های اجتماعی بوده و بگاه قرار گرفتن در شرایط بحرانی میتوانند از کمکهای مادی و فرهنگی دولت برخوردار شوند. بدون شک، گروه های حاشیه ای و ستمدیده هنوز باید برای برخورداری از وضعیت دیگر گروهای قدرتمند جامعه مبارزه کنند ولی مسئله ی اصلی آنها امروز نه امر همبستگی که به دست آوردن امتیازهایی خاص است.
در چند دهه ی اخیر، در مباحث اجتماعی و سیاسی، به مفهوم جامعه ی چند فرهنگی زیاد پرداخته شده است. این مفهوم اشاره به حضور یا ورود گروه هائی به جوامع غربی دارد که خواهان حفظ هویت فرهنگی خود و بازشناخته شدن ویژگی های فرهنگی خود هستند. چنین گروه هائی دیگر تن به همسان سازی فرهنگی (اسیمیلیزاسیون) نمی دهند بلکه خواهان آن هستند که با حفظ هویت فرهنگی خود در جامعه ادغام شوند. همبستگی امروز برای چنین گروه هائی ار اهمیتی خاص برخوردار است. آنها خواهان مشارکت در عرصه های گوناگون زندگی اجتماعی هستند ولی تأکید دارند که آنها باید مجاز باشند که بر مبنای فرهنگ و ارزشهای مورد باور خود در عرصه های کناکنش با دیگران حضور یابند. در دهه های هشتاد و نود خواست، بحث و مبارزه ی آنها با استقبال کم و بیش عمومی لیبرالها، گروه های چپ و کنشگران سیاسی و اجتماعی روبرو شد و فیلسوفانی همچون چارلز تیلور و اکسل هونز به بررسی خواستها آنها توجه نشان دادند. کمی بعد اما ورق چرخید. مشخص شد که از دل تأکید بر هویت معین فرهنگی همبستگی بر ‌نمیخیزد. هم اندیشمندانی با گرایش چپ همچون آماتیر سن و هم اندیشمندانی با گرایش راست همچون یان بوروما به میدان آمده اند تا نشان دهند که تأکید بر هویت فرهنگی نه فقط گروه های متفاوت اجتماعی و فرهنگی را بیکدیگر نزدیکتر نمیسازد که آنها را از یکدیگر دورتر ساخته به رویاروئی با یکدیگر میکشاند. (٣) نسخه ی پیشنهادی این افراد برای برگذشتن از تنشهای فرهنگی-اجتماعی فراهم آمدن مجال برای ابراز هویت فردی در تمامی وجه های آن است. برای آنها همبستگی اجتماعی مدرن نه مبتنی بر گونه گونی هویت فرهنگی و گروهی که مبتنی بر گونه گونی هویت فردی است. انسانها در گونه گونی فردی و نه گونه گونی گروهی میتوانند وابسته و بهمپوسته با یکدیگر باشند.

اصلاحات
یکی از مهمترین نمودهای فروپاشی ارزش-آرمانهای جهان مدرن بی اعتباری مقوله ی اصلاحات است. اصلاحات دیگر نوید تحول و تغییر جدی نمیدهد بلکه بر عکس به سان نماد پویائی نظم موجود و سازگاری آن با شرایط نو جلوه میکند. تغییرات بسیاری در نظام اقتصادی و سیاسی حاکم رخداده و تا حد معینی نیز شرایط زندگی مردم بهتر شده است ولی تحولی جدی در زمینه ی رسیدن به ارزش-آرمانهای مطرح برای توده ها اتفاق نیفتاده است. مبارزات گروه هائی مانند کارگران و زنان حق رأی همگانی را ممکن ساخته است و به شکل‌گیری دولت رفاه انجامیده است. در نتیجه وضعیت زندگی توده های محروم و ستمدیده در یک سده ی در اقصی نقاط جهان بهتر شده است. ولی کمتر نشانی از آن دیده میشوند که توده های مردم توانسته باشند در زمینه ی اقتدار اجتماعی و تأثیرگذاری در عرصه ی زندگی اجتماعی موقعیت بهتری بدست آورده باشند. با اینهمه، نظام سرمایه داری و دستگاه قدرتمند بوروکراسی به چنان ثبات و اقتداری در جهان دست یافته که اکنون بسختی تن به اصلاحات و واگذاری امتیاز به چالشگرانش میدهد. امروز خود نظام اقتصادی و سیاسی برآورنده ی خواست توده ها و بوجود آورنده ی شرایط بهتر زندگی معرفی می شود. این شاید بخاطر رسوائی سوسیالیسم واقعا موجود و بحرانی است که استقرار دولت رفاه برای سرمایه داری و دولت مدرن اداری آفریده است. امروز بیشتر از اصلاحاتی استقبال می شود که سودآوری نظام تولید و کارآئی نظام اقتدار را فزونی میبخشد.
در نوشتاری بشدت تأثیرگذار، مراقبت و تنبیه، میشل فوکو این جنبه ی سیاستهای اصلاحاتی را به گونه ای درخشان آشکار ساخته است. (۴) او در مورد زندان و مجازات بزهکاران مینویسد. در آغاز دوران مدرن، در سده ی هفدهم، تحولی بزرگ در این زمینه رخداد. مجازات آشکار، نمایشی، انتقامی و بدنی بکنار نهاده شد و به جای آن مجازات مخفی، دقیق و مبتنی بر زندان به کار گرفته شد. این تحول همواره بسان اصلاحاتی بمنظور انسانی ساختن نظام مجازاتی و توجه به ویژگی های شخصی افراد و پرورش خصلتهای اخلاقی آنها معرفی شده است. ولی فوکو به اتکاء نوشته هایِ خودِ اصلاح طلبان نشان میدهد که منظور از تحول کارآمد و منسجم ساختن نظام مجازاتی بود. شیوه ی مجازات سنتی صرفنظر از آنکه دلبخواهی، غیر عقلائی و بر هم زننده ی نظم اجتماعی بود مناسب جامعه ی سرمایه داری با مرکزهای بزرگ جمعیتی و تولید انبوه کالا نبود. نیاز به نظام مجازاتی دقیق، کارآمد و با کاربردی همگانی احساس میشد و به این خاطر به اتکاء بحثها و تلاشهای اصلاح‌طلبان نطام جدید مجاز متکی به زندان و حبس آفریده شد.      
نوعی بدبینی به اصلاحات امروز وجهی همگانی یافته است و کمتر کسی امروز بدان همچون عامل جدی تحول مینگرد. در این پسزمینه، از یکسو گرایشهای رادیکال پیشین بیش از پیش هوادار اصلاحات محدود و غیر رادیکال شده اند و از سوی دیگر کنشگران سیاسی و اجتماعی امید خود را به اصلاحات از دست داده اند و گرفتار لختی و ایستائی شده اند. نزد نیروهای زیادی، از سوسیال دموکراسی گرفته تا جنبشهای اجتماعی گروه هائی مانند زنان، دیگر نشانی از رادیکالیسم نمیتوان جست. این نیروها بیشتر بسمت میانه عرصه ی سیاست حرکت کرده اند. این در حالی است که نیروهای هوادار نظم بیش از پیش خواهان بکار گرفته شدن سیاستها و برنامه های هستند که صرفاً سود آوری تولید و اقتدار دولت را تأمین میکند. همزمان گرایشهای رادیکال در بسیج نیرو با مشکل مواجه هستند. توده ها گاه از آنها استقبال میکنند ولی این استقبال بیشتر کوتاه مدت و محدود است. اکنون برای چند دهه است که توده های مردم شوری از خود برای شرکت در خیزشها و جنبشهای اجتماعی نشان نمیدهند. نگرانی از آنکه فعالیتهای آنها هیچ تغییری را دامن نزند (همچون مورد مبارزه علیه جنگهای امپریالیستی) یا پیامدهای ناخواسته ای در بر داشته باشد (همچون برقراری سوسیالیسم دولتی) آنها را بیمناک و محافظه کار ساخته است.

انقلاب
در این میان بدیل انقلاب نیز سرنوشت بهتری نیافته است. انقلاب امروز دیگر همسان با خیزش طبقه ای ستمدیده ولی پویا بر علیه طبقه ی حاکم دانسته نمیشود. کمتر کسی نیز آنرا زاینده ی جامعه و نظمی نو یا پدیدآورنده ی انسانی نو میداند. کارنامه ی برخی انقلابها، همانند انقلاب اکتبر روسیه و ٥٧ایران، تیره و تار هستند و به انقلاب کبیر فرانسه نیز نمیتوان چنان دستاوردهائی را نسبت داد که رویداد آنرا در مقایسه با عدم رویداد آن مشروع سازد. هنوز میتوان همانند کانت از تأثیر مثبت انقلاب بر جوامع دیگر (و نه جامعه ی میزبان یا سازمانده انقلاب) سخن گفت. (۵) انقلاب هراس به تن و جان طبقات حاکم کشورهای همسایه میاندازد و شوری در طبقات ستمدیده آنها میآفریند. این باعث میشود تا طبقات حاکم روند اصلاحات را شروع کنند و امتیازهائی به توده ها واگذار کنند. ولی در کارنامه ی انقلاب این قلم یا نکته مهمی بشمار نمیآید. کسی برای همسایه، برای بیگانگان یا دیگرانی ناشناس انقلاب نمیکند.
نقد انقلاب به قدمت خود انقلاب مدرن، خود انقلاب فرانسه است. این نقد تا به کنون بیشتر از دیدگاهی محافظه کارانه صورت گرفته است. نظریه پردازان شناخته شده ی آن همان بنیانگذاران آن، بورک و هگل هستند. (۶) نقد آنها آن است که انقلاب با رادیکالیسم خود و نابود ساختن بنیاد اجتماعی و سیاسی کنش سیاسی زمینه را برای پیدایش ترور و استبداد فراهم میآورد. برای پیشروی، برای بر افکندن نظم کهنه و پیروزی بر نیروهای مخالف باید متوسل به خشونت شد. ولی همزمان هر نیروی انقلابی از سوی نیروهای رادیکاتر از خود نیز تهدید میشود. با آنها نیز باید بستیزد و خشونت و استبداد را هم بر دشمنان و هم بر نیروهای خودی اعمال کند. در این فرایند عقلانیت نیز به حاشیه رانده میشود. انقلاب با نابود ساختن نهادهای سازمانیافه ی اجتماعی واسیاسی پیش‌شرطهای کنش بازاندیشیده شده و هدفمند را از بین می برد. در شرایط انقلابی مهم نه کنش سازمانیافته ی بازاندیشیده شده که کنش رادیکال خودانگیخته است، مهم شور حرکت در راستای برساختن جهانی نو است بدون آنکه مبنائی برای آن وجود داشته باشد. عقلانیت اینجا بیگانه ترین پدیده با کنش هدفمند عقلائی است. در نهایت نظم باید برقرار گردد و این خود ترور دیگری را ضروری میسازد. در دیدگاه محافظه کاران داستان انقلاب داستان ترور، جنون و استبداد است.      
پژواک نقد محافظه کارانه در جهان را میتوان در رویگردانی اندیشمندان و کنشگران اجتماعی معاصر از آرمانشهر (اتوپیا) دید. آرمانشهر امروز نه فقط مترادف با طرحی واهی، برنامه های آکنده از خوش خیالی که همچنین طرحی خطرناک، برنامه ای دهشتناک دانسته میشود. (۷) هیچ کس چنان از وضعیت موجود راضی نیست که حرکت در زمینه ی براندازی آن و طرح آینده ای متفاوت را خطرناک و دهشتناک بداند. مسئله آن است که حرکت در جهت استقرار نطمی یکسره متفاوت، نظمی که آرمانی معرفی شود، خطرناک و دهشتناک ارزیابی معرفی میشود. درک عمومی امروز آن است که برای پی افکندن چنین آینده ای، چنین جهانی آرمانی، باید وضعیت موجود را بگونه ای بنیادی از جای بر کند و نابود ساخت و این دهشتناکترین کاری است که میتوان انجام داد. باور عمومی اینک آن است که نابودی بنیادهای نظم بجای آنکه زمینه را برای استقرار نظمی آرمانی فراهم آورد زمینه را برای خودانگیختگی جنون آمیز نیروهای فراهم میآورد که هیچ دریافت معینی از کارکرد جهان و جامعه ندارند. به این بدبینی، سوظن به برنامه های آرمانشهری نیز باید افزود. هیچکس امروز مطمئن نیست که برنامه ای که در سطح نظریه جالب و آرمانی مینماید در عمل برنامه ی کار نیروهائی افراطی برای سازماندهی جهان و جامعه برای رسیدن به اهدافی خاص خود آنها نباشد.
رادیکالها در زمینه ی نقد انقلاب از محافظه کاران عقب افتاده اند. آنها (بخصوص رادیکالهای متأثر از مارکس) به مدافع بی چون و چرای آن تبدیل شده اند. در انقلاب، آنها خیزش و سرزنده شدن توده های به لَختی و سکوت کشیده شده میبینند. در دیدگاه آنها، فرایند انقلاب با ایجاد شور و هیجان خیل توده ها را به کنشگری سیاسی و اجتماعی برمیانگیزد و با در هم شکستن قدرت دولت و اقتدار نظم کهنه زمینه را برای ایجاد تحول فراهم میآورد. مهم اینجا ناگهانی و گسترده بودن حرکت است – به این دلیل انقلاب میتواند بگونه ای غافلگیرانه اقتدار و انسجام نظم کهنه را در هم شکند.
مشکل باور رادیکالها آن است که هیچ توجه ای به انقلابهای نوین جهان، به انقلابهای سده ی بیستم ندارند و بر مبنای برداشتهای قدیمی از انقلابهای بورژوائی به پدیده ی انقلاب مینگرند. انقلابها نه بوسیله ی بخش بزرگی از جمعیت که بوسیله ی بخش محدودی از جمعیت به پیش برده میشود. موفقیت یا شکست آن امری وابسته به هدفمندی و اراده ی آنها، توان نظم حاکم در حفظ انسجام خود و رویکرد متحدین جهانی نظم حاکم است. انقلاب همچنین یکسره ناگهانی رخ نمیدهد. کسانی پیشاپیش در به صحنه آوردن آن نقشی فعال ایفا کرده سمت و سو و سنخ مبارزه ی آنرا تعیین میکنند. به این خاطر انقلاب میدان را نه برای حضور همه ی کنشگران یا هر فرد متمایل به کنشگری که فقط برای کنشگرانی معین، کنشگرانی پیشاپیش سازمانیافته، آماده میکند. انقلاب پدیده ای بیگانه با سرکوب و خفقان نیست. بلکه ترور را، همانگونه که محافظه کاران نیز بدان اشاره میکنند، بر علیه هم نظام کهنه و هم گرایشهای رادیکال بکار میگیرد. انقلاب نه خیزشی همگانی بر علیه نظم کهنه یا ساختاری بسته که خیزشی با خواست و هدف معین بر علیه بخشی معین از نظم کهنه و ساختار بسته است. انقلاب همانگونه که در انقلاب اکتبر و ۵٧ ایران مشخص شد تلاش گروهی معین برای جلوگیری از گشوده شدن گستره ی فرهنگ و سیاست به روی کنشگران جدید جامعه است. بدون شک رادیکالها این محدویت انقلاب را محدودیت برخی نیروهای شرکت کننده در آن یا ضعف گروه های جدید، نیروهای شکست خورده در فرایند انقلاب قلمداد میکنند. آنها خود انقلاب را مبری از محدودیت در رادیکالیسم، در گشایش میدان و برانگیزندگی توده ها میدانند. اما آنچه آنها از درک آن عاجز هستند آن است که انقلاب در شتابزدگی، حالت انفجاری و ناگهانی بودن، فرصت را برای گروه های سازمانیافته، مقتدر و برنامه دار برای تسلط بر سیاست و جامعه پدید میآورد. گروه هائی که بطور معمول در فرایند انقلاب برانگیخته شده و به میدان مبارزه می آیند گروه هائی هستند که در نهایت بوسیله ی ترور و خشونت سرکوب میشوند. انقلاب، چه در فرایند پیروزی و چه پس از آن، سرکوب کننده ی گروه های تازه وارد به صحنه ی جامعه و کشاکش های سیاسی و فرهنگی است.


۱ - میشل فوکو، ١٣٧٨، مراقبت و تنبیه (ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده)، تهران، نشر نی.
۲ - Ronald Dworkin, ۱۹٨۱, ”What is Equality,” Part I and Part II, Philosophy and Public Affairs, ۱۰.٣ and ۱۰.۴.
٣ - Amartya Sen, ۲۰۰۶, Identity and Violence, Norton, New York; Ian Buruma and Avishai Margalit, ۲۰۰۴,Occidentalism: The West in the Eyes of Its Enemies, Penguin, New York.
۴ - میشل فوکو، ١٣٧٨، مراقبت و تنبیه (ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده)، تهران، نشر نی.
۵ - Immanuel Kant, ۱۹۷۹, The Conflict of Faculties, University of Nebraska Press, Lincoln.
۶ - نگاه کنید به: چارلز تیلور، ١٣٧٩، هگل و جامعه ی مدرن (ترجمه ی منوچهر حقیقی راد)، نشر مرکز، تهران؛
Costas Duuzinas, ۲۰۰۰, The End of Human Rights, Hart, Oxford.
۷ - Russell Jacoby, ۲۰۰۵, Picture Imperfect, Utopian Thought for an Anti-utopian Age, Columbia University Press, New York.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست