کُچیرِ سر به دار
شرحی از زندگی محمدرضا نامداری کارگر اندیمشکی
مختار شلالوند
•
دژخیمان طنابی دور گردن محمدرضا می اندازند و چند نفری شروع به کشیدن او می کنند. صدای قربانی در گلو خفه شده و هر لحظه ضعیف و ضعیف تر شده و عاقبت ساکت می شود... و بدینسان دفتر زندگی کارگری محروم که سراسر عمرش با محنت و فقر سپری شده بود، برای همیشه بسته می شود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۴ خرداد ۱٣۹۱ -
٣ ژوئن ۲۰۱۲
مصیبت وقتی می آید، از در و دیوار می آید. حالا هم مصیبت دامن کُچیر(1) را گرفته است. اگر چه کودک در سنی نبود که مَرگ پدر و پی آمد های آن را درک کند، ولی فقر حاکم برخانواده، با مَرگ پدر شدت یافت و رنج تنگدستی می رفت تا مادر و فرزند را بیشتر بیازارد. پس از چندی روزمرگی و تحمل محنت، اسماعیل و مادرش که خود را وارث خونی کچیر می دانستند، کودک را از مادر گرفته تا فرشتهی خیر او شوند. بدینسان اسماعیل، دائی زاده و مادرش برادر زاده خود را یافتند.
با این وجود، تقدیر بازی اش را تازه آغاز کرده بود. مادر بینوا در نا کجا آبادِ زندگی، تنها بر جای ماند؛ با چاره ای نسناس که نصیبش شد، و کچیر هم با آینده ای بس نامعلوم...
خانواده کچیر از سوز و سردِ روستای کوهستانی و برف گیر الیگودرز به گرمای تفتیدهی اندیمشک آمده و در آنجا ماندگار شدند. این همان شهری بود که سال ها پذیرای غریبی ی خود اسماعیل شده بود. عجالتاً سرنوشت چنان کلید خورده بود که سفرهی بی رونق اسماعیل پذیرای کُجیر هم باشد. اسماعیل، که خود غربت نشین ِجنوب شده بود، این معنا را خوب می دانست. آدمی که از روزگار خیری ندیده بود.
جوانی نابینا، با ضمیری روشن، دارای قدی کوتاه، موهای مشکی و پر پشت، که تا پیشانی اش را می پوشاند. هیکلی به غایت ورزیده و قوی داشت. اهل بحث و گفتگو؛ و خیلی هم خوش صحبت بود. ذهن و حافظهی اسماعیل براستی حیرت انگیز بود. او با شنیدن صدای اغلب بچه هائی که با وی آشنا بودند، نام شان را می گفت و با آنها احوالپرسی می کرد.
از راه سیگارفروشی زندگی اش را می گذراند. در آن سال ها قیمت سیگار ِوینستون ِآمریکائی ِ چهارخط بین بیست و دو تا بیست و هفت ریال در نوسان بود. تعدادی فندک و گاز فندک و آدامس خروس نشان و مشتی خرت و پرت دیگر را که به آن اضافه کنی، می شد کل سرمایه اسماعیل. او همه این ها را داخل دکه کوچکی که ویترینی شیشه ای داشت، می چید و از قسمت پائین آن نیز بعنوان انبار استفاده می کرد. بَر "پاساژ اقبال"، یعنی حد فاصل انتهای خیابان راه آهن و خیابان اصلی شهر محل کاسبی او بود.
به فاصله کمتر از سی متر از دکه اسماعیل سه مشروب فروشی بود که یکی بالای هتل اقبال، و دو میخانهی دیگر بنام های "ممد لوشه" و "جرج"؛ که به سلامتی حاضر و غایب شیشه ها خالی می شد. از اعتیاد خبری نبود. «خلاف بزرگ» او همان آبجو شمس و عرق کشمش و فیروزه بود.
اسماعیل، کُچیر را که هنوز نونهالی بیش نبود، به شاگردی پیش دوچرخه ساز محل برد تا هم برای آینده اش صنعتی بیاموزد و هم از دریافت ِ شاگردانه و انعام چیزی دستش را بگیرد. کچیر هر روز از بام تا شام در آن کارگاه کوچک که در چند قدمی سینما "تاج" قرارداشت، لابلای آچار و "اسواک" و "گریس" می پلکید و بزرگ می شد. شاگرد جوان با گرفتن شناسنامه در دفتر ثبت و احوال بالاخره به ثبت رسید و با نام محمد رضا نامداری فرزند علی بابا، هویتی تازه یافت. مادر نیز تا روزی که از دنیای کوچک او نرفته بود، به دیدن وی می آمد.
غروب های دل انگیز تابستان ِاندیمشک، بعد از خواب دلچسب ظهر و پشت سرگذاشتن گرمای طاقت فرسای روز، کم کم شهر جانی دوباره می گرفت و سر و کله مردم پیدا می شد. اغلبِ جوانان و برخی خانواده ها به مرکز شهر روی می آوردند تا کرختی خواب ظهر را با گِل و گَشت درشهر، دیدار با دوستان و تازگی درختان همیشه سبز کُنار و نخل و بهارنارنج باغ های نواحی راه آهن و محوطه ایستگاه قطار که آخرین گردش گاه شبانه جوانان بود به سر کنند. با رد شدن آخرین قطار مسافری از دل شهر و خلوت شدن ایستگاه راه آهن، پایان زنگ تفریح شبانه جوانان زده می شد. هرچه بود، جاذبه این نواحی چشم گیرتر از سایر مناطق همجوار، از جمله شهر و شهرک ها و مناطق بزرگ ِنظامی ِمنطقه بود. به همین دلیل شب های زیبای شهر بویژه در آخر هفته زیباتر از گذشته می شد. شهری کوچک با جاذبه های بسیار، و مردمی غریب نواز و خون گرم؛ دوستی و صمیمیتی عجیب و غیر قابل انکار بین جوانان بود. طوری که بعد از سه ده تزریق تفرقه و نفاق بین مردمان شهر توسط نظام حاکم، هنوز جوانان قدیم از صَفای آن دوران به خوبی یاد می کنند.
شاگرد جوان، که حالا به محمد رضا چرخی معروف شده، به دلیل طبیعتِ کار و اخلاق مردمی اش تعداد زیادی دوست و آشنا پیدا کرده بود. اغلب او را به نام صدا می زدند و آدمهای زیادی با وی دم خور بودند. محمدرضا برای اینکه از تخت بند آن دکان و روزهای طولانی و خسته کننده کار بکاهد، گاهی به شوخی کردن با دیگران روی می آورد. اما پیش می آمد که با نهیب آمرانه صاحب کار، که اغلب با لعاب خیر خواهانهی او همراه بود، کوتاه می آمد و به کارش می چسبید. صاحب کار خوب می دانست که باید قدر جوان پرانرژی و چالاک را بداند- که می دانست. هم او بود که عامل وصل مجدد محمد رضا به مادرش شده بود.
محمد رضا، تمام کودکی گم شده اش را در آن دکان مُحقر جستجو می کرد. اگر چه بخت این را نداشت که مثل اغلب نوجوانان به ورزش و تفریح روی آورد، و همان طور که امکان درس خواندن او با جبر روزگار از بین رفته بود، اما در آن کارگاه کوچک خاطرات تلخ و شیرین فراوانی را تجربه می کرد.
در مجموع، پشت چهره محمدرضا رضایت مندی موج می زد. اما این همهی واقعیت نبود. او خود را به سختی می کشید تا از غافله زندگی عقب نماند. کار، عضو جدائی ناپذیر و یار وفادار روستازاده جوان شده بود.
محوطه وسیع بیرون دکان، درست کنار تنها سینمای شهر، یکی از نقاط تلاقی شهر و پاتوق بسیاری از جوانان و ورزشکاران بود. اغلب سری به آنجا می زدند. بازار بحث های ورزشی داغ بود: تفسیر مسابقات ورزشی داخلی و خارجی، به خصوص فوتبال، کشتی و بوکس... هر آنچه بود، آبی و قرمز، تختی و حبیبی، کلی و فریزر بود و ملی پوشان همشهری، و رقابت های ورزشی شهر. مباحث اجتماعی نیز جای خود را داشت و گاهی نیز بحث سیاسی خودی نشان می داد. این آخری کار هر کسی نبود و فقط آن ها که به قول آن روزی ها کله شان بوی قرمه سبزی می داد وارد معقولات می شدند. هر چند، سایه ساواک همه جا حس می شد.
محمد رضا هم ساکت نبود و گاهی تعصب تیمی اش گل می کرد. البته جواز ورود او به بحث و جدل بسته به خلق و خوی آن لحظه صاحب کارش داشت. گاهی می شد، از ته دکان صدایش در می آمد وچیزی می پراند؛ در حالی که دوچرخه ای را وارونه کرده و روی چهار پایه فلزی نشسته و مشغول تاب گیری چرخ ها بود.
عاشق ورزش، به ویژه فوتبال بود و طرفدار تیم پرسپولیس. در آن سال ها که از طریق حسین کازرانی، که خود ملی پوش فوتبال شهرمان بود، تعدادی پیراهن فوتبال بازیکنان پرسپولیس و تیم ملی را برایش سوغات آوردم، انگار دنیا را به او داده اند. پیراهن "جواد الله وردی" درست اندازه تن اش بود. عجب کیفی می کرد. همیشه می پوشیدش و می گفت پیراهن خودِ جواده ... این ها تمام تفریح محمد رضای نوجوان و جوان بود که در آن دوچرخه سازی ارزانی اش می شد.
"فرج کورده"، از مهاجران ساکن شهر، خیلی سر به سر محمدرضا می گذاشت و گاهی با کف دست به سینه اش می زد و می گفت: « داش هرمله(2) این هم سی شاوسط (3)». در واقع اشاره فرج به انگشترطلائی اش بود که با نگین سکه پهلوی تزئین شده بود، و نیز ساعت مچی اش که بند طلای آن از خود ساعت پهن تر بود!
دنیای پر تضادی بود. مردم در لابلای سکه هایی که با زور پیوند خورده بود، پایمال می شدند. تازه هنوز سکهی "بهار آزادی" نیامده بود، تا بهار و آزادی را توأمان ببلعد. آن دوران، فقط شاه بود که جولان می داد و هیچ خدائی را بنده نبود. ساواک روی سبیل شاه نقاره می زد و چون سلطان محمود غزنوی دست به هرسوراخی می برد تا با شکار قرمطی ها، آزادیخواهان را در"اوین" و"قصر" و "قزلحصار"... اسیر کند. در این میان "ملا انگوری" های عهد عتیق از سفره مردم ارتزاق می کردند و نشانی"بهشت" را به خلق الله می دادند.
محمد رضا بزرگتر شده بود. حالا دیگر فارسی را با لهجه جنوبی صحبت می کرد و دیگر کسی از این بابت سر به سرش نمی گذاشت، هیکلی ورزیده، قدی کوتاه، چشمانی درشت و درخشان داشت. هر چند استعداد و قابلیت های او زیر بار فقر و محرومیت ها گم شده و به یغما رفته بود، اما پشت چهره بی پیرایه او هاله ای از اعتماد به نفس و امید به چشم می خورد.
بیشتر دوستان محمدرضا در تیم فوتبال "نیرو" بازی می کردند. تیمی که بعد از انقلاب 1357 به تیم هواداران مجاهدین معروف شده بود. بیشتر بچه های این تیم در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس اول فعال بودند و با ستاد انتخاباتی مجاهدین همکاری می کردند.
با اختناق زودهنگام و موج دستگیری و کشتار در سال 1360 و سالهای بعد از آن، تعداد زیادی ازبچه های تیم نیرو، و سایر ورزشکاران شهر جوانی شان پرپر شد. از جمله عبدالرضا زنگوئی، قدرت کایدی، جمال آرام، حمید آسخ، هوشنگ رستمی، آقارضا ماکیانی، چنگیز شریفی، یاراحمدی، رضا قلاوند، هوشنگ حیدری... نیز حسین صادقی، پینه باقری، و غلامرضا زنگوئی و... در رو یاروئی با مزدوران رژیم به شهادت رسیدند.
تغییر شغل صاحب کار، این فرصت را به محمدرضا داد تا اتاق کوچکی درخیابان لهراسبی واقع در محله "ساختمان" کرایه کند و با نصب کردن در کرکره ای مشرف به خیابان اصلی، آن را به کارگاهی تبدیل کند و برای همیشه با شاگردی مغازه خداحافظی کند.
کارش پر بدک نبود. طولی نکشید که آقای خودش شد و خانواده ای تشکیل داد. اما عمر این روزگار کوتاه بود. هنوز از پیروزی مردم بر رژیم خودکامه پادشاهی زمان زیادی نگذشته بود که ایلغار نوکیسه ماهیت تاریخی خود را به نمایش گذاشت. حاکمیت جدید قبل از هر چیز بذر نفاق و کینه در دل عمله های خود کاشت و چوب و چماق و سلاح به دستشان داد تا به جان و مال مردم مسلط شان کند. آخوندهایی که تمام عمرشان، یک خشت جا بجا نکرده بودند، میدان دار شدند و عده ای با دست های چلیپا شده بر سینه، و هم چون "تُل پا سوار"بی مایگی و سرسپردگی خود را به نمایش گذاشتند و از پی آنان روان شدند.
طولی نکشید که شهر کوچک و صمیمی اندیمشک، چون سایر مناطق میدان تاخت و تاز عده ای نوکیسه برای تحقیر و توهین مردم شد. شهر جوان و آزاده ای که جمعیت آن قبل از انقلاب حدود پنجاه هزار نفر بود، و اغلب به دلیل ایجاد بازار کار و وجود دوایر دولتی نظیر راه آهن، سازمان آب و برق خوزستان، پادگان های زمینی و هوائی و ... شهری سرزنده بود، می رفت که گرد مرگ بر رویش پاشیده شود.
مهاجران و کوچیدگان به اندیمشک؛ با فرهنگ و رسوم متنوع شان، در کنار مردم بومی زندگی بسیار مسالمت آمیز و پر تفاهمی داشتند. اما کوچ اجباری تعداد زیادی از اهالی منطقه به این شهر، به دلیل سرکوب روزمره، و نیز مشکلات ناشی از جنگ باعث افزایش بی رویه جمعیت در این شهر شد. نظام حاکم ناتوان از حل مشکلات اجتماعی مردم، از همان آغاز به قدرت رسیدن با جهان بینی ارتجاعی اش سر نیزهی سرکوب را به سوی مردم و خواسته های آنها نشانه گرفت. با این وجود بخش هائی ازمردم آزادیخواه و اغلب سازمان های سیاسی، به دفاع از دستآورد های انقلاب و پرنسیپ های مترقی خویش برخاستند و در مقابل زورگوئی های رژیم تشکل هایی نظیر کانون بیکاران، کانون مستقل معلمان و... را ایجاد کردند. تشکل های نامبرده با تمامی مظاهر ارتجاع به مخالفت می پرداختند.
"کانون بیکاران"، نهادی بود که ابتدا با خواست های صنفی تشکیل شده بود. کانون، از حق اشتغال به کار انبوه بیکاران شهر دفاع می کرد و به شیوه انتصابی حاکم بر ادارات و دخالت انجمن های اسلامی در امور استخدامی اعتراض می کرد و گاهی تظاهراتهایی را سازمان می داد. اغلب جوانان بیکار که به پشتیبانی از کانون برخاسته بودند، در یکی از تظاهراتهای صلح آمیز توسط نیروهای سرکوبگر به خاک و خون کشیدند که منجر به کشته شدن چهار نفر به اسامی شاهین دژشکن(4)، خوش کفا، علی باوادی و نوجوان دیگری گردید.
پس از سرکوب و کشتار مردم، شهر چون روزهای انقلاب حالت فوق العاده به خود گرفت و تظاهرات مردمی ادامه یافت. تعدادی از پاسداران و بسیجی ها هتل بزرگ شهر (هتل اقبال) را که مشرف به چند خیابان اصلی در مرکزشهر بود را تصرف کرده و با سلاح های خود در آنجا مستقر شدند تا هر حرکتی را با گلوله پاسخ دهند.
مردم اما کوتاه نیامدند. به دنبال ادامه تظاهراتهای مردمی، بالاخره مقامات مسئول پذیرفتند تا با حضور نمایندگان کانون بیکاران هیئتی با هدف شناسائی عاملان جنایات انتخاب کنند و مسببین سرکوب و کشتار را محاکمه و مجارات نمایند. بدین منظور جلساتی با حضور نمایندگان کانون و مقامات استان از جمله "علی شمخانی" (5) که از مسئولان سپاه پاسداران استان بود، درمحل شهربانی اندیمشک برگزار گردید. در عین حال جمعیتی کثیر و خشمگین بیرون شهربانی منتظر نتیجه مذاکرات بودند. عاقبت مقرر گشت، هر چه زودتر به درخواست مردم رسیدگی شود. ولی چنان که پیش بینی می شد نه تنها آدمکشان مجازات نشدند، بلکه چندی بعد دوتن از فعالان کانون بنام های هوشنگ رستمی و حسین شاکری و دو تن دیگر از مردم بی گناه به اسامی محمد رضارستمی و محمدرضا نامداری را به عنوان عاملان نا آرامی ها دستگیر و در زندان بدنام "یونسکو" در دزفول زندانی، و درتاریخ سوم مرداد سال 59، آنان را به اتهام واهی تحریک مردم به تظاهرات و جاسوسی برای "سیا"ی آمریکا و... اعدام کردند.
محمدرضا، که کارگری ساده بود، حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ به سختی نام خود را رونویسی می کرد و هرگز عضو کانون بیکاران نبود. تنها گناه نا بخشودنی محمدرضا پشتیبانی از مردم و شرکت در تظاهرات برحق بیکاران بود. نظام سر کوبگر، اتهام وی را تحریک مردم و جاسوسی برای "سیا" اعلام کرده بود!
محمدرضا در طی مدت زندانش همه چیز را به شوخی برگزار می کرد و اساساً تصور اینکه مدتی طولانی در زندان بماند را نداشت. حتی صدور حکم دادکاه را در مورد خود جدی نمی گرفت و رو به زندانیان گفته بود: «نمردیم و سیاسی شدیم!»
او هنوز نمی دانست در "بهار آزادی" چه سرنوشتی برایش تدارک دیده اند. روز اجرای حکم اعدام، قبل از همه نام هوشنگ رستمی خوانده می شود. هوشنگ دلاورانه، بدون تزلزل و به گفته شاهدان عینی با گفتن "انالله و انا الیه راجعون" به استقبال جوخه های مرگ می رود.
محمدرضا در شوک و ناباوری بود که پاسداران برای بردن وی به بند می آیند. اما کارگر 26ساله حاضر نمی شود به محل اعدام برود. به گفته شاهدان عینی سه تن از پاسداران نمی توانستند او را با خود ببرند. محمدرضا دستانش را به در و دستگیره و ستون ها قفل کرده بود و از جایش تکان نمی خورد. او فریاد برمی آورد: «من کاری نکرده ام که اعدام شوم، فقط درتظاهرات شرکت داشته ام، همه شرکت داشتند، من گناهی نکرده ام...» فریادش همه زندان را در بر گرفته بود. دژخیمان مأیوس ازتلاش خود برای بردن وی به قتلگاه، طنابی دور گردن محمدرضا می اندازند و چند نفری شروع به کشیدن او می کنند. چیزی نمی گذرد که صدای قربانی در گلو خفه شده و هر لحظه ضعیف و ضعیف تر می شود تا عاقبت ساکت می شود. محمدرضا به زمین می افتد. دژخیمان کشان کشان پیکر نیمه جان وی را به مسلخ می برند تا حکم او را اجرا کنند. در این هنگام از محمدرضا دیگر صدائی شنیده نمی شود و چشمان درشتش به آسمان خیره مانده بود. ظاهراً فقط تیرخلاص او باقی مانده بود.
و بدینسان دفتر زندگی کارگری محروم که سراسر عمرش با محنت و فقر سپری شده بود، برای همیشه بسته می شود. اما پرونده وی در پیشگاه عدالت و وجدان های بیدار، همچنان مفتوح است.
اگر قبرستان "ولی آباد" دزفول سخن می گفت و درختان بید و اکالیپتوس های سوراخ سوراخ شده اش، که همراه آن چهار تن تیرباران شدند، قدرت تکلم می داشتند، بی شک از کثرت جوخه های اعدام برای اهالی شهرک "مدرس" که بر خرابه های آن قبرستان متروک بنا شده است، سخن ها می گفتند.
مختار شلالوند
سی ام ماه می 2012
11 خرداد 1391
* * *
-------
1- کُچیر، نام کودکی محمدرضا ، به زبان لری بختیاری یعنی کوچک.
2- فرج برای اینکه محمد رضا را عصبانی کند گاهی او را «هرمله» صدا می کرد.
3- فرج به اسکناس های صد تومانی رژیم سابق که عکس شاه در وسط آن قرار داشت، «شاه وسط»، می گفت.
4- شاهین دژشکن قهرمان سابق بوکس ِ رقابت های "برگ زیتون طلائی"ایران که در خوزستان انجام می گرفت. نامبرده شاعر هم بود و لااقل یک دفترچه شعر بنام "طلوع"به چاپ رسانده بود.
5- علی شمخانی، بعد ها به فرماندهی نیروی دریائی رژیم و نهایتاً به وزارت دفاع رسید.
|