سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بخوان به نام ایران


عاطفه گرگین


• و اکنون این پرستوی مها جر داستان مهاجرت خود و داستان زندگی چند نسل از خانواده خود را برای ما تعریف و باز گویی میکند از کودکیها و از طفولیت خود و برادرش می نویسد از پدر بزرگ و مادر بزرگ میگوید   از شبح و اسکلت از عشق . نفرت   از هستی و نیستی از جنگ و گریز از پیروزی و شکست و ---- از آزادی و استقلال و آزادگی که پدر و مادر در راهش جان دادن   مینویسد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ خرداد ۱٣۹۱ -  ۷ ژوئن ۲۰۱۲



 
 مادرم تلخی جدایی از من را همیشه با خود کشید سالها بعد در یک روز بهاری در گفتگویی از راه دور به من گفت اگر میدانست که کوچ خواهم کرد نام پرستو را بر من نمی گذاشت گفت پرستو ها سالی یک بار در این روزهای بهاری به آشیانه های قدیمی شان باز می گردند و او در این روز ها در حسرت دیدار من دلش را به تماشای پرواز سر خوش این پرندگان مهاجر خوش می کند تا شاید در شاعرانگی نگاهش تسلایی از جدایی یابد گفت هیجگاه فکر نمی کرده است که سر زمین محبوبش به چنین بر هوت و یخ بندانی بدل شود که مامنی برای بازگشت پرستویش نباشد
         و اکنون این پرستوی مها جر داستان مهاجرت خود و داستان زندگی چند نسل از خانواده خود را برای ما تعریف و باز گویی میکند    از کودکیها و از طفولیت خود و برادرش می نویسد از پدر بزرگ و مادر بزرگ میگوید   از شبح و اسکلت از عشق . نفرت   از هستی و نیستی از جنگ و گریز از پیروزی و شکست و ---- از آزادی و استقلال و آزادگی که پدر و مادر در راهش جان دادن    مینویسد
پرستو فروهر در ٣۹۵ صفحه و در هر صفحه ٣۱ خط خاطراتی از یک زندگی بزرگ را در چهار فصل نگاشته است و این نگارش خواننده را بدنبال خود تا آخرین خط میبرد خوانندگان کتاب بخوان بنام ایران با پرسپکتیوهای خانم نویسنده که هنر مند است و بعنوان نقاش شهره اند آشنایی دارد   و اکنون با در دست داشتن کتاب بخوان بنام ایران پی میبرند که چگونه یک هنرمند   میتواند رآلیسم را با سور رنالیسم در دو سوی خط بهم پیوند زند سبک نگارش نویسنده بخوان بنام ایران کلاسیک است و شیوه نگارشش داستانی داستانی که خاطرات است و خاطراتی که داستان هم میتواند باشد .
مادرم که باز می گشت انگار نور خانه عوض می شد و فضا از حضور بی واسط اش لبر یز می گشت . اما حتی در سرشاری این حضور هم انگار می دانستم که مادرم مال من نبود , مال پدرم نبود , مادرم مال هیچ کس نبود , او مال رویاها و آرزوهایش بود , مال آن ابر شاعرانه که دور و برش می پلکید , مال قول و قراری که روزگاری با زندگی اش گذاشته بود , همان قول و فراری که بر سرش ایستاد ...............
«پدرم میگفت مصدق یک خاطره بی مرز است برای ملتی که همیشه بخش بزرگی از نیروی درهم کوبنده و سازنده خویش را از خاطره های عاطفی و تاریخی کسب می کند» ــ
......................
پرستو بخوبی توانسته    نفس نفس زدن های عاشقانه پروانه و داریوش فروهر را برای دست یافتن به آزادی آزادی که می پنداشتن در انحصار استبداد به بند کشیده شده   را تصویر کند , نویسنده در اوج تشنج عاطفی که هنگام نوشتن
برخی از باد آوری های درد ناک به او دست میدهد باز قلم به متانت میچرخاند تا نوشته اش بوی خشونت و کینه بخود نگیرد و حتی سعی دارد بگوید و فریاد بر آورد که چگونه میتوانیم خشونتی که وجود دارد را تغیر دهیم .   .پرستو گزارش روزمره زندگی بزرگی را تصویر می کند و در گزارها یش نقش انسان و انسانیت تبلور خاصی دارد پرستو   رویدادهای خوب و بد زندگیش را    در این کتاب هنر مندانه با قلمی متعهد ثبت کرده است , تاریخ عشق به انسان و شیفتگی عاشقانه پدر و مادر را که عشق به انسان است و عشق به آزادی   .
عم از دست دادن پدر و مادر را چنان باز میگوید که خواننده پی میبرد که این غم عظیم . غم پرستوبه تنهایی نیست بل یک غم جهانی است غم عدم آزادی ست . غم لهه لهه زدن برای عدالت اجتماعی و رنگ باختن استبداد است   او در نگارش این کتاب با هستی ور نمیرود , او هستی را آنگونه که هست تلخ و شیرین پذیرا میشود او تضاد های یک زندگی بزرگ
را به تصویر می کشد و خوب میداند که تضادها فقط در برابر هم نیستند آنان در درون هم با هم در تضادند .
,« دنیای جدید آنجا که من به شوق اکتشافش آمده بودم غریبه تر و بیرحم تر از آن بود که تصور داشتم .آنجا من در تانوانی ها و بیگانگی هایم خلاصه شده بودم و کسی کنجکاو حضور من نبود . زن جوانی بودم با موهای سیاه و دو فرزند خردسال که زبان ساکنان آن دنیا را نمی دانست, قوا عد زندگیشان را نمی شناخت. در جریان سیال و پر نظم زندگی آنان مانند یک جسم خارجی کوچک و نا موزون تنها انقطاع ایجاد می کرد , موجودی گرفتار در حاشیه   که پلی برای راه رفتن به درون آن جامعه نمی یافت . من تا مدتها در پیله تنهایی و ناتوانی خویش ماندم و هنوز هم گاهی حضور آن پیله سمج را روی ذهنم حس می کنم سال ها طول کشید تا من در کلنجار با غریبگی رشته های پیوند یافتم و شهر وند آن دنیای جدید شدم. اما هنوز هم وقتی به خانه فکر می کنم , تصویر خانه متروکه پدرو مادرم در ذهنم زنده می شود, با همان کارتن هایی که پیش از سفر پیچیدم..............................................................ـآ»




اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست