"کتابروزنامهی" سید ضیاء (بخش آخر)
رضا علامه زاده
•
یک پرسش اساسی برای اهل تاریخ این است که چگونه علیرغم پیروزی کودتا رابطهی مرد اول و مرد دوم کودتا (بماند که کدام اول بود، رضاخان یا سید ضیاء!) بیش از سه ماه دوام نیاورد و سید ضیاء ناچار به استعفا و خروج از کشور شد. صدرالدین الهی در آغاز کتاب یادآوری میکند که باید شرائط زمانی گفتگوها را (دهه چهل خورشیدی) در نظر گرفت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ خرداد ۱٣۹۱ -
۱۱ ژوئن ۲۰۱۲
بخش آغازین را در نشانی ی زیرین بخوانید:
www.akhbar-rooz.com
یک پرسش اساسی برای اهل تاریخ این است که چگونه علیرغم پیروزی کودتا رابطهی مرد اول و مرد دوم کودتا (بماند که کدام اول بود، رضاخان یا سید ضیاء!) بیش از سه ماه دوام نیاورد و سید ضیاء ناچار به استعفا و خروج از کشور شد. صدرالدین الهی در آغاز کتاب یادآوری میکند که باید شرائط زمانی گفتگوها را (دهه چهل خورشیدی) در نظر گرفت. طبیعی است که سید ضیاء در مورد رضاشاه میباید با احتیاط کامل حرف میزد و خط قرمزهای پسر قدرتمندش محمدرضاشاه را رعایت میکرد. با این همه در لابلای پرسش و پاسخها اشارات فراوانی به این ارتباط میشود.
اگر نخواهم بیش از اندازه از متن کتاب شاهد بیاورم باید به طور خلاصه بگویم که سید ضیاء مدعی است که وقتی توانست نظر انگلیس را نسبت به کودتا فراهم کند با پولی که در اختیارش گذاشتند چندین بار از تهران به قزوین رفت و با رضاخان فرمانده فوج قزاق دیدار کرد. رضاخان به شدت تزلزل داشت و نگران خشمِ احمدشاه و از دست دادن درجهاش بود، اما دَمِ گرم سید در او موثر افتاد و پیشنهاد او را مبنی بر حرکت به سوی تهران پذیرفت. سید ضیاء به روشنی میگوید که بیش از دِم گرمش پولی که در کیسه داشت موثر افتاد، چرا که فوج قزاق ماهها حقوق نگرفته و به معنی واقعی گرسنه بود.
[یک شب قبل از حرکت به او گفتم: «میرپنجه، شاه در خطر است، مملکت در خطر است. شاه اصلا به شما خلعت و لقب و درجه خواهد داد. به علاوه کلیهی حقوق معوقه پرداخت خواهد شد»... شاید دریافت حقوق معوقه بزرگترین مشوق او بود... روز بعد از کودتا، حتی هر قزاق بیست تومان گیرش آمد و به هر پاسبان دو تومان رسید. رضاخان و افسران قزاق که جای خود داشتند.] صص 59-60
سید ضیاء مدعی است که نه تنها مرد اول کودتا، که تنها عنصر متفکر و آگاهبهمسائل در میان سرکردگان کودتا بوده است، که همه نظامیانی بیسواد یا کمسواد بودهاند. او انگیزهی حمایت مالی انگلیس از کودتا را به روشنی "ایجاد یک حکومت مقتدر ضد توسعهی بالشویکی" میداند ولی معتقد است انگلیس برای ایجاد این حکومت مقتدر که بتواند جلو توسعه بلشویکها را در ایران بگیرد راههای مختلفی را مد نظر داشت، ولی او توانست آنان را به راه حل مورد نظر خود، یعنی تسخیر تهران و ساقط کردن حکومت و ایجاد یک دیکتاتوری فردیِ متکی به نیروی نظامی، متقاعد کند.
در این کتاب، تا اینجای ماجرا به روشنی بیان میشود ولی ریشههای اختلاف میان سید ضیاء و رضاخان همچنان در پرده ابهام باقی میماند و به اشاراتی به برخی درگیریها بسنده میشود:
[◊ ایشان (رضاخان) در هیئت دولت مینشست و حرفهای نامربوط میزد که به کارش ارتباط نداشت.
□ مگر عضو هیات دولت بود که میآمد آنجا؟
◊ نه.
□ شما چرا اجازه میدادید در هیات دولت شرکت کند؟
◊ اتفاقا اختلاف از همین جا شروع شد که بنده به ایشان اخطار کردم که در مقام فرماندهی دیویزیون قزاق جایشان در قزاقخانه است، نه در هیات دولت. هیات دولت جای وزراء است. و ایشان گفت: «خوب ما را هم وزیر کنید.»] ص 89
بیش از بازگوئی خاطراتی از این دست چیز بیشتری از افول ستارهی سید ضیاء و طلوع بخت رضاخان از دهان سید در نمیآید. با این همه میشود در میان خطوط، این را خواند که تندرویها و خودسریها و نظمگریزیِ سید ضیاء، در طول اولین ماههای کابینه سیاه، سفارت انگلیس را به این متمایل کرد که به رضاخان که روزبهروز مقتدرتر و با برنامهتر گام برمیداشت توجه مخصوص کند.
از این گفتگوها این گونه به نظر میرسد که گرچه سید ضیاء با حمایت مستقیم سفارت انگلیس کودتا کرد اما افکار بسیار مغشوش و گاهی ضدونقیضاش که در شکل فرامین رسمی رئیسالوزرای کودتا تجلی مییافت، از او شخصیتی غیرقابل اتکاء برای انگلستان به نمایش گذاشته بود.
این برداشت من درست باشد یا نه، واقعیت این است که سید ضیاء از یکسو ملائی مذهبی و جانمازآبکش بود و از سوئی روزنامهنگاری انقلابی و حتی آنارشیست. بهطور مثال یکی از اولین فرامیناش، در مورد ممنوعیت فروش الکل بود:
[◊ مرحوم احمدشاه به من پیغام داد اطباء به من تجویز کردند و من کنیاک میخواهم و کنیاک پیدا نمیشود. من فوری به حاکم نظامی دستور دادم چند بطری کنیاک برای ایشان بفرستند. هیچکس قارد نبود در تهران عرق پیدا کند، مگر کسانی که عرق تو خونهشان پنهان کرده بودند، والا از دکان غرق فروشی به دست نمیآمد.] ص 220
با این همه کودتایش را "الهامی از انقلاب شوروی" میداند:
[انقلاب روسیه در من منشأ بزرگترین تحول فکری بود. من با دیدن لنین و با مشاهدهی انقلاب روسیه احساس کردم که میتوان یک تنه در هر اجتماعی دست به کار یک تحول عظیم و بزرگ زد.] ص 25
و این حرف را مغایر با این نمیداند که از موسولینی تقدیر کند:
[◊ فاشیسم زائیدهی تحقیر ملی ایتالیائی بود. روزی که من کودتا کردم ایران در تحقیرآمیزترین لحظات تاریخ خود بهسر میبرد. رجال ما برای خوابیدن بغل زنهایشان از خارجی اجازه میگرفتند. اگر قیام علیه تحقیر خارجی فاشیزم است، بله، من فاشیست بودم.] ص 53
سید ضیاء خود را نویسندهی اعلامیهی "من حکم میکنم" می داند که به امضای رضاخان سردار سپه در روز کودتا به در و دیوار شهر آویخته شد، همان اعلامیهای که خیلیها زیرش نوشتند "گُه می خوری!".
[□ چرا خودتان اعلامیه را امضاء نکردید؟
◊ اعلامیه باید به امضای صاحب سرنیزه میرسید.
□ پس شما خودتان هم یک لولوی نظامی را لازم داشتید.
◊ بله، بنده اصلا نه خیال انتخابات داشتم و نه قصد آزدی و حُریّت... آزادی بدون تربیت اساسی مردم امکان ندارد. روزی که ما کودتا کردیم تمام روزنامهها دم از آزادی میزنند ولی در قلب و دلشان از محمدعلیمیرزا مستبدتر بودند. من همهی آنها را بستم تا ببینم چه میشود.
□ مال خودتان را هم؟
◊ بله، فقط فرستادم دنبال ملکالشعرای بهار که بیاید و روزنامه رسمی را دربیاورد و او قبول نکرد.] ص 93
سید ضیاء با دستگیری مقامات پرنفوذِ درباری و "الدولهها" و "السلطنهها"، خود الهامبخش بسیاری از وطنپرستان ایرانی شد که از ماجرای پشت پردهی کودتا ناآگاه بودند. ماجرای قیام "کلنل محمدتقیخان پسیان" در خراسان که با دستگیری قوامالسطنه در مشهد در روز سیزده نوروز 1300 آغاز شد فصلی از تاریخ پر درد و رنج وطن ماست. (گریزی بزنم به این واقعیت که من به لحاظ عشقام به کلنل پسیان و قصهی سرفرزانه و دردناک زندگیاش، سالهاست روی طرحی بر این مبنا کار میکنم و هر جا مطلبی در مورد او بیابم با اشتیاق آن را می خوانم. در این کتاب با اینکه جای پرسش و پاسخ در مورد کلنل وجود داشت ولی متاسفانه حرفی از او به میان نیامده است.)
سید ضیاء البته بیآنکه نامی از کلنل پسیان بیاورد از دستگیری قوام السطنه یاد میکند ولی موضوع را به تلافی قوامالسطنه در دستگیری خودش میکشاند:
[◊ من در عید 1300 قوامالسطنه، والی پرهیمنه و شکوه خراسان را توقیف کردم و به تهران آوردم و در زندان انداختم. یک ربع قرن بعد، جناب اشرف قوامالسلطنه نخست وزیر شد و منِ سیدِ خانهنشین را با سروصدا توقیف کرد و به زندان انداخت و خواست بگوید این عید به آن عید دَر... حاصل این توقیف اختراع پنجاه نوع سوپ و تفسیر شصت سوره از کتاب خدا بود.] ص 41
اشارهاش به تفسیر قرآنی است که در زندان تحریر کرده، و به علاقه و اطلاعاتاش در مورد کشت و زرع که در سالهای فراغت در فلسطین آموخته بود. بخش قابل ملاحظهای از کتاب مربوط است به ابداعات سید در زمینه کشاورزی و دامداری و آشپزی، پس از خانهنشینی و در سنین کهولت. از این تفصیل تنها این حرف بامزه را رونویس میکنم و در میگذرم:
[◊ آشپزی یک نوع سیاستبافی است. در سیاست شما کاری باید بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد. در آشپزی هم همین کار را میکنید... منتهی در آشپزی نمک غذا معمولا به دست شماست. در سیاست گاهی اوقات نمک از دست آدم درمیرود. یا شور شور میشود یا بینمکِ بینمک.] ص 41
از این حرفهای با نمک سرتاسر کتاب نمکین است! یک نمونه:
[◊ من معتقدم که وزیر خارجه ایران باید کَر هم باشد، زبان خارجی هم نداند. کر باشد برای این که هی طول بدهد شنیدن خودش را، و زبان خارجی ممکن است بداند ولی حرف نزند، مترجم ترجمه بکند، او بشنود و مجال تفکر پیدا بکند.] ص 247
صدرالدین الهی در بخشی مستقل تحت عنوان "گفتهها و ناگفتهها" حرفهائی که از سید ضیاء شنیده ولی قول داده تا او زنده است منتشرشان نکند را آورده که یکی از آنها، اگر راست باشد، خیلی افشاگرانه است. سید ادعا میکند که روزی در دفتر محمدرضاشاه نشسته بوده و دیده بوده که او چقدر آشفته و نگران است و اصلا تمرکز ندارد. تا اینکه یکباره در باز میشود و اسدالله علم بیآنکه متوجه حضور سید در اتاق شود با هیجان میگوید:
[◊ تمام شد قربان.
شاه مثل کسی که خبر آرامبخشی را شنیده باشد راحت توی صندلی افتاد و چشمها را بست... در سرسرای کاخ شنیدم که سپهبد رزمآرا را در حالی که برای برچیدن ختم آیتالله فیض همراه عَلم به مسجد شاه رفته بود با تیر زدهاند و نخستوزیر درجا جان سپرده است... افسر برجستهای بود ولی خیلی خطرناک، خیلی خطرناک.] ص 272
با ابراز نظر سید ضیاء در مورد چند شخصیت شناخته شدهی تاریخ معاصرمان این بررسی را به پایان میبرم.
[◊ افسرهای باسوادِ آن روز ما، از او (رضاخان) ترسوتر بودند و افسرهای شجاع ما از او بیسوادتر! رضاخان معدل افسر معمولی و مقبول آن روز بود.] ص 56
[◊ او (احمدشاه) آخرین شاخهی محکوم به شکستن خانوادهای بود که یک خواجه بیسروپا صدوپنجاه سال پیش آن را به عنوان سلسلهای سلطنتی مستقر کرده و در این صدوپنجاه سال جز نکبت و افلاس و بدبختی چیزی نصیب ایران نشد.] ص 62
[◊ دکتر مصدق تقوائی دارد که با آن زندگی کرده. من آن نوع تقوا را به حال او مفید، و به حال ملت ایران مضر میدانم. اما هرگز نمیتوانم بگویم که باید او را از یاد برد.] ص 76
(پایان)
□◊□
|