رد پای سندرم فتوا در نامه ی عبدالکریم سروش و برخی از منتقدانش
اکبر کرمی
•
نامه سروش و غالب گفت و گوهایی که در پی آن به راه افتاد، در یک چیز مشترک و هم داستانند؛ استدلال های ناتمام. سروش انگار نمی تواند با کارنامه ی اسلام تاریخی کنار بیاید و منتقدان او نیز انگار با ورژن جدید اسلام سر آشتی ندارند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۲ تير ۱٣۹۱ -
۱۲ ژوئيه ۲۰۱۲
گفت و گو اگر به معنای مدرن، گفت و گو و دیالوگ باشد، لابد گفت و گویی بی پایان و باز است.
پایان هر گفت و گویی در جهان جدید، به دمکراسی و سازش های موقت و انعطاف پذیر و لاجرم برابری و آزادی اطراف گفت و گو مربوط و منوط می گردد. گفت و گویی که در آن "دیگری" حضور ندارد، آزادی و برابری او به رسمیت شناخته نمی شود و ضرورت حضور او در پایانیدن گفت گو انکار می شود، یک گفت و گوی ناتمام است. در این چشم انداز تفکیک یک "گفت و گوی بی پایان" و باز از یک "گفت و گوی ناتمام" و بسته اهمیت بسیار دارد؛ چه، گفت و گوی ناتمام به واقع گفت و گو نیست، نوعی منولوگ و جنگ است که تنها نقاب گفت و گو به چهره زده باشد. به عبارت دیگر، وقتی گفت گو رها می شود، پیشتر جنگ آغازیده است (از سازکارهای مختلفی که جنگ، جنگاوران و آماج آن را استتار می کند نباید غفلت کرد.) و مرزهای دیگری (دست کم نقش برابر او) نادیده انگاشته شده است.
در "گفت و گوی بی پایان" هم اختلاف ها و هم سازوکارهای سازش (دمکراسی) به رسمیت شناخته می شود؛ یعنی هر پایانی (توافق و سازشی) موقت و تا اطلاع ثانوی است؛ از این رو گفت و گو همیشه ادامه دارد و باید ادامه داشته باشد. امکان ادامه ی گفت و گو و سازوکارهای ضمانتی آن و نیز امکان سازش های موقت و دوره ای و ضمانت های آن، هسته ی سخت انگاره های انسجام آفرین در جوامع مدرن است. در این جوامع انسجام اجتماعی و آمیزش اجتماعی به سامان نه با نفی گوناگونی احاد جامعه که با رسمیت دادن به این تفاوت ها و گونه گونگی ها و سازوکارهای شناخته شده ی عبور موقت از آن ها ممکن می گردد؛ در حالی که در یک گفت گوی ناتمام، گفت و گو به دلایلی، و در جایی به هر حال، رها شده است و پاره ای از اطراف گفت و گو به چالش گرفته شده و به ورطه ی جنگ رانده شده اند.
گفت و گوی ناتمام همیشه همنشین "سندرم فتوا"(1) است، حتا اگر در مخالفت با یک فتوا باشد؛ به عبارت دیگر، گفت و گوی ناتمام در جایی با "اصولی پیشینی" و چیزهایی از این دست، تلاقی می کند و متوقف می شود. مفتی کسی است که در جایی و به گونه ای گفت گو را به هم زده و از خیر حضور دیگری گذشته است. مفتی در اساس، گفت و گو و الزامات آن را به رسمیت نمی شناسد؛ چه، به باور وی، اصول پیشینی (ایمانی، تاریخی و عقلی) ای وجود دارد که به ما امکان می دهد که از شرِ بی پایان گفت و گوی بی پایان و سازش های شکننده و موقت برهیم. مفتی به نیابت از همان اصول پیشینی است که غیبت دیگری را توجیه می کند و خود را خاتم هر گفت و گویی جا می زند؛ او را نه تنها با گزاره های سفت و سخت و ساده انگارانه اش که با نوع داوری هایی که بر دیگری جاری می کند به آسانی می توان شناخت. مفتی نه تنها از دیدن و شنیدن دیگری طفره می رود، که با اتکا به همان اصول پیشینی می تواند بی هیچ شرمی به حذف دیگری فرمان دهد. او همواره راه ناهموار پایانِ گفت و گو را با مدرج کردن دانش/هدایت و در نتیجه آدمیان هموار می کند ( خودی ها در برابر غیرخودی ها) و اتوریته اش هم همیشه از ارعاب سرچشمه می گیرد. مفتی نخست با تکیه بر بسته ای از "است" ها که ناظر بر خیال/واقعیت (رژیمی از حقیقت) هستند، خودی ها را مرعوب می کند و سپس با تکیه بر خودی ها (مقلدین)، غیرخودی ها را. به عبارت دقیق تر، مفتی برادر بزرگتری است که توزیع سرکوب، سانسور و سکوت را به عهده دارد تا خانواده/اجتماع محافظت شود و پایدار بماند. هر گفت و گویی با وجود برادر بزرگ تر گفت و گویی ناتمام است؛ زیرا در حضور برادر بزرگ تر، در اساس، هیچ گفت و گویی باز نیست. برادر بزرگ تر در سایه ی پاداندیشه ی خودی/غیرخودی ابتدا غیرخودی ها را از گردونه ی گفت و گو بیرون می گذارد و سپس خودی ها را. غیرخودی ها باید نابود شوند و خودی ها باید ذوب در ولایت برادر بزرگ تر گردند.
برادر بزرگ تر خود را فصل الخطاب هر گفت و گویی می داند؛ یعنی در حضور برادر بزرگ تر یا باید ساکت بود (و برای کشف اراده ی او تلاش کرد) یا ساکت می شوی! فرایند پیچیده ی سرکوب، سانسور و سکوت و تمامی سازوکارهای آن با حضور حضرت اوست که قابل قبول (و مشروع) جلوه می کند و به عنوان لطف وی تقدیس می گردد. فلسفه ی "خشونت مقدس" (و توصیف و تکریم جمهوری اسلامی ایران با وجود تابستان 67، کودتای 88، کهریزک و شهوت خونینی که هنوز از لب و لوچه اش آویزان است، به عنوان "دولت کریمه") از همین جا بافته می شود. برادر بزرگ تر ستون فقرات سندرم فتواست و فتوا میزان و محک هر داوری دیگری است؛ ید بیضا و عصای موسا در عبور از نیل خروشان تفاوت ها و گوناگونی ها همواره همان اصولی پیشینی است که ایمان به آن، هسته ی سخت هر ایمان دیگری است. هراس بی پایان از گفت و گو و بهانه های فراوان و بهای کلانی که ایمانداران برای کنترول گفت و گو و حفظ آرامش گورستان می پردازند، نگرانی عمیق آنان از فروپاشیدن همان اصول پیشینی است.
برای درک کلیدواژه ی "برادر بزرگ تر" باید دو "دیگری" متفاوت را از یکدیگر تمیز دهیم؛ دو "دیگری" که هم همزاد و هم انکار یک دیگرند.
اول: "دیگری" به معنای "دانای کل" و "قادر متعال" که برادر بزرگ تر با ادعایِ اتصال به آن و بسته ی "است" هایی که هدیه ی اوست، می تواند سایه و ادامه ی او باشد. این همان "دیگری بزرگ"ی است که بنیاد "دیگرسالاری" و نیست انگاری مزمن در آن است. این دیگری بزرگ حتا می تواند اسطوره های اخلاقی، عقلانی و علمی باشد؛ "است" ها و "باید" های پیشینی ای که در سایه آن ها دیگری کوچک به سکوت و سانسور دعوت می گردد. است ها و باید هایی که انعکاسی از دانایی اسطوره ای برآمده از خیال/واقعیت اند و در برابر دانایی نمادین قرا گرفته اند؛ دانایی نمادین امری پسینی است و فراسوی خیال/ واقعیت قرار می گیرد؛ چیزی از جنس زبان و بسان "بازی های زبانی".
دوم: "دیگری" به معنای "غیرخود" و "غیرخودی". این "دیگری کوچک" در برابر "دیگری بزرگ" قرار دارد و به همین دلیل دیده نمی شود و نفی می شود. نفی "خودسالاری" از نفی همین دیگری آب می خورد. ارج شناسی جدید با رسمیت بخشیدن به همین دیگری کوچک می آغازد. تن دادن به داوری های سیالِ نام های کوچک و تضمین حقوق آن ها هسته ی سخت سازش های پسینی و دمکراتیک است. بر خلاف تصور بسیاری از اذهان سنتی، علم هم در جهان جدید با همه ی ستبری و سترگی که دارد، امری نمادین است و ازسازش های دمکراتیک ما حکایت می کند. به عبارت دیگر، متازبان علم تجربه ای انسانی/اجتماعی است و مثل هر تجربه ی انسانی/اجتماعی دیگر محدود به سوژه های انسانی و مبتلا به عدم قطعیت است. در جهان جدید و در پارادایم دانش جدید، اساسن با مفاهیم اسطوره ایی هم چون دانای کل، علم ناب، علم لدنی، علم غیب، مفتی و فتوا باید خداحافظی کرد.
در چشم انداز برادر بزرگ تر(مفتی)، آزادی و به ویژه "آزادی بیان" و "آزادی عقیده" محلی از اعراب ندارد؛ آزادی شری است که باید از آن پرهیخت. گفتمان مفتیانه با همه ی دک و پز خیرخواهانه ای که برای خود چیده است، چیزی نیست مگر مجموعه ای از قیل و قال هایی که برای دور زدن آدمی و آزادی هایش تدارک شده است. آزادی و صغارت با هیچ چسبی به هم دیگر نمی چسبند و عادی بودن آسیب نوزادماندگی در ادبیات دینی و تاکید بر ضغارت و ولایت از همین نکته حکایت دارد. "گفتمان آزادی" و زیرمجموعه های آن، از جمله آزادی بیان و آزادی عقیده، نمونه هایی از گفت و گوهای بی پایان هستند که مفتی از آن ها بیزار است. گفت و گوهایی که دیگری کوچک در آن حضوری تعیین کننده دارد و آزادی و برابریش رسمیت یافته است. گفتمان آزادی، صورت دیگری از "حق خطا کردن" نیز هست؛ حقی که در بنیان های خود نمی تواند با دیگرسالاری (دیگری بزرگ و لطف او) همراه و هماهنگ باشد. وقتی پای دیگری بزرگ به پهنه ی گفت و گویی باز می شود، گفت و گو خود به خود تمام می شود و دیگری کوچک حذف می شود. سکولاریسم به یک معنا، بیرون راندن همین دیگری بزرگ و جرثومه هایش از پهنه ی گفت و گو است. به عبارت دقیق تر، تا زمانی که برادر بزرگ تر حضور دارد، در اساس گفت گویی وجود ندارد. گفت و گو در هر پهنه ای منوط و موکول به خروج برادر بزرگ تر از آن پهنه است. و نباید فراموش کرد که خروج برادر بزرگ تر از هر پهنه ای در گرو نهادینه شدن "حق خطا کردن" است. صورت حسابی که برای دیگری (کوچک) و خطاهایش می پیچیم نشان می دهد که ما در کجا ایستاده ایم و برادر بزرگ تر کیست!
در جهان جدید و مناسبات تازه اما، خوشبختانه جا برای دیگری بزرگ و ده فرمان طلایی اش بسیار تنگ شده است. از همین رو، پاره ای از مفتیان جدید با اتکا به سازکارهای جهان جدید (از جمله آزادی بیان و آزادی عقیده) به جنگ یک دیگر برخواسته اند و با ادعای گفت گو، جاروجنجال بپا ساخته اند. این در حالی است که مفتی نمی تواند به "آزادی عقیده" و "آزادی بیان" متعهد بماند؛ چه، آزادی را از هر کجا بیاغازیم، در جایی به حق خطا کردن و پایان دوره ی کودکی آدمی می رسیم؛ و حق خطا کردن با فلسفه ی وجودی مفتی و فتوا ناسازگار است. جنجال "آی نقی وای نقی" نمونه ی مناسبی است که می تواند این ناسازگاری را بنمایاند. ناسازگاری که هماوردی مفتیان را به سایه سار بلند "حق آزادی بیان" و "حق آزادی عقیده" کشانده است. صف آرایی و نمایشی که با نامه ی عبدالکریم سروش(2) و نقدهای فراوان و جانانه ای که بر آن نوشته شد، می رود که به نقطه ی عطف خود نزدیک شود.
ستایش سروش از رواداری و هشدار او به جریان ها سکولار برای دفاع از آن، با وجود خطاهایی که بر کلام و مقام، سروش جاری است، موضوعی نیست که به توان به آسانی از آن گذشت و با پرخاش، خاک روی آن ریخت؛ سروش با دراز کردن دستش به سمت سکولارها نشان می دهد که ایران عزیز و ایرانیان عزیزتر، همواره بزرگ تر از همه ی ما هستند و هر پیش نهادی برای خروج از انحطاط و بحران باید به همه ی ایرانیان چشم داشته باشد و "ایران را برای همه ی ایرانیان" بخواهد.
با این همه "رواداری" سروش هم امری ناتمام و گفت و گویی ابتر است و مثل هر امر ناتمامِ دیگری بوی فقر اندیشه و فقر اراده به گفت و گو و سازش می دهد. نامه ی سروش نشان می دهد که هنوز حضرت وی برای یک گفت گوی بی پایان و باز آماده نیست. فتواهای تند و خطاب های گزنده اش نشان داد که همچنان سروش، در بند سروش "دیگری بزرگ"ی است که جایی برای گفت و گو نگذاشته است؛ سروش با دیگری کوچک هم ذات پنداری نمی کند و با او به قدر کافی مهربان نیست. سروش هرچند خوشبختانه نشان می دهد که سر جنگ ندارد، اما هم هنگام با تحدید فضای نقد و تهدید پاره ای از منتقدان متاسفانه راه دیگری را می پیماید. چنین آسیبی را البته نمی توان و نباید با خطاهایی هم عرض و هم گون، اما وارونه، جبران کرد (کاری که غالب منتقدان سروش می کنند). باید راه گفت و گو و سازش را برای همه ی ایرانیان باز گذاشت و از هر بهانه ای که پاره ای از ایرانیان را از پهنه ی گفت و گو و سازش کنار می گذارد، دست شست و پرهیخت. باید به حق خطا کردن ایمان داشت و به سازوکارهایش گردن نهاد. راه صعب العبورآمیزش اجتماعی به سامان با بیمه کردن حق خطا کردن و تضمین حقوق دیگری است که هموار می شود. مشق دمکراسی نه با حذف دیگری که با جذب دیگری و جستجوی سازوکارهای آن کلید می خورد. دانستن دمکراسی هم چون گفت و گویی بی پایان، هم پایان دوران کودکی است و هم آغاز اضطراب شیرین آدمیزادگی.
تا زمانی که گرفتار سندرم فتوا هستیم، نمی توانیم به "آزادی عقیده" و "آزادی بیان" و لوازم و پیامدهای آن متعهد بمانیم؛ چه، آزادی را از هر کجا بیاغازیم، سرانجام در جایی به حق خطا کردن می رسیم؛ و حق خطا کردن با فلسفه ی وجودی مفتی و فتوا ناسازگار است. هسته ی سخت سندرم فتوا، واسواسِ گریز از همین مهلکه (خطا کردن) به مدد "فیض روح القدس" است که به گونه ای هیستریک در مفتی نمادینه شده است. مفتی بی هیچ شرمندگی همواره مدیریت سرکوب، سانسور و سکوت را با چشم بندی همین ادعاهای خیرخواهانه است که می تواند توضیح دهد. وقتی کلید زندان در دست مفتی است و او ما را به سکوت دعوت می کند، به زبان او که خود را طبیب دوار می خواند نباید فریفته شد. دانستن دمکراسی هم چون گفت و گویی بی پایان، هم راه و هم هدف هر پروژه ای است که ادعای ملی بودن دارد. ملی بودن در این معنا، تنها راه درمان این وسواس هیستریک و روان پریشانه است.
گفتمان آزادی غالبن در دام مغلطه ای گرفتار آمده است که آزادی را برابر با "آزادی برای انجام کار نیک" (آزادی واقعی) می داند. در این مغلطه، نخست، آزادی به معنای آزادی برای انجام کار نیک (پندار، گفتار و کردار نیک) ترجمه و تعبیر می شود (و چون تشخیص کار نیک، آسان و در توان همگان نیست، آدمیان مدرج و طبقه بندی می شوند (نابرابری نهادینه می شود)) و آن گاه آزادی با چماق "آزادی واقعی" تعطیل می گردد. توزیع نابرابر آزادی و ناتمام گذاشتن گفت گو، تنها نتیجه ی منطقی چنین چینش چندش آوری است.
به باور من جنجال "آی نقی وای نقی" یک جنگ تمام عیار مفتیانه است(3). جنگی که دیگری بزرگ نقشی استراتژک در آن بازی می کند. پناه بردن مفتیان به "آزادی بیان" و "آزادی عقیده" در این جنگ، اگر نه ریاکارانه، دست کم ساده لوحانه و از سر اجبار هوای تازه است. وقتی مفتیان آزادی بیان را مشروط به "گفتار نیک" می کنند یا آزادی عقیده را مشروط به "پندار نیک"، خود را لو می دهند و آشکارا نشان می دهند که در برابر "دیگری بزرگ" به کرنش افتاده اند. فرق چندانی ندارد دیگر بزرگ چه و که باشد و از کجا آمده باشد؛ مفتی در سایه ی بلند اوست که دیگری کوچک را گم می کند، صدایش را نمی شنود، دردش را حس نمی کند و حق او را برای خطا کردن و داوری کردن نادیده می گیرد. با حضور برادر بزرگ تر، در اساس، حق خطا کردن بی معنا، غافلانه و از سر بی بصیرتی است. صورت حساب های سنگینی که مفتیان برای دیگری کوچک می پیچند، نشان می دهد که چقدر با او بیگانه اند و چه اندازه گفت و گو بی معنا شده است.
مدعیان آزادی بیان، آزادی عقیده را آشکارا به معنای "آزادی پندار نیک" بکار می برند، در نتیجه به آسانی به خود حق می دهند که باصدایی بلند بگویند «من به هر عقیده ای احترام نمی گذارم»؛ آنان با چماق «آزادی عقیده ی راستین»، سر آزادی عقیده را می کوبند، نفرت می پراکنند و به الهه ی جنگ لبخند می زنند(4)؛ در سوی دیگر، مدعیان آزادی عقیده اند؛ کسانی که آزادی بیان را به "آزادی گفتار نیک" ترجمه و تعبیر می کنند و به همین دلیل به خود جرات می دهند که به بهانه ی توهین به باورهای خود، دیگران را محکوم به مرگ یا سکوت کنند. تاکید و اصرار بر «نقد راستین»، «نقد علمی» و «نقد موقر» دم خروسی است که قسم حضرت عباس را بی اثر می کند. چه کسی نمی داند که با چماق "آزادی بیان واقعی" چه بر سر آزادی بیان آمده است؟ و می آید؟ حضرت سروش پیش از این همه خطاب و عتاب، کافی بود کمی درنگ کند و از خود بپرسد: مگر مفتیانی که چوبه دار او را در دانشگاه تهران بپا کردند، با نقد علمی و موقر مخالف بودند؟ مگر کسی تا کنون ادعا کرده است که با نقد موقر و راستین مخالف است؟ مگر آن ها ادعا نکردند که نقدهای سروش علمی نیست؟ و سروش از مناظره می گریزد؟ و تازه (بدون تن دان به داوری های دمکراتیک) چه کسی قرار است بر علمی بودن یا نبودن نقدها داوری کند؟ و در گفتار مفتیانه که به آسانی می توان هر کسی را (حتا اگر پیشتر در سلک مفتیان و در کنف حمایت آن ها بوده باشد) متهم به بی سوادی و بی بصیرتی کرد، آیا تحدید آزادی بیان به نقد علمی، موقر و راستین، صدور فتوای سکوت، سانسور و سرکوب نیست؟ نیم نگاهی به زرادخانه ی عظیم جنبش های ضدآزادی، برابری و جامعه ی باز ما را از هر استدلالی بی نیاز می کند.
سنگ بنای هر سانسوری (حتا در جمهوری اسلامی) از هسته ی سخت "نقد علمی آری و نقد غیرعلمی نه" سرچشمه می گیرد. تاکید سانسورچی ها و زندان بان اعظم بر محدود کردن گفت گو و نقد به مراکز علمی و حوزوی و پرهیز و هوار از کشاندن این موضاعات به فضای عمومی از همین نقطه آب می خورد. تصور کنید چقدر نامهربانه است، جوانانی را که «تسمه های تعصب بر کشتزار گونه هایشان رویده است و خرمن لب هاشان از بافه های بوسه تهی است» به نقد موقر و علمی کانون های فساد و تباهی بخوانیم و از فریاد و اعتراض بترسانیم. نقد، نقد است و نمی توان با معیارهایی پیشینی به تحدید پهنه ی آن و تعطیل زبان منتقدان همت گاشت.
همیشه وقتی گفت و گو تعطیل می شود، جنگ آغاز می شود و نقد (حتا وقتی هیجان در آن غلبه دارد) منطقه ی پرواز ممنوعی است که اطراف جنگ را از یکدیگر و از سازوکارهای یک جنگ واقعی دور می دارد؛ به عبارت دیگر، نقد، گفت و گویی است که زبانی گزنده دارد؛ گفت و گویی که هم سر مفاهمه دارد و هم سودای تخلیه ی هیجان؛ درست است که با سنگین کردن وزنِ اراده به مفاهمه در هر نقدی، امکان سازش بالا می رود و ادامه ی گفت و گو تضمین می شود، اما بدون تخلیه ی هیجان هم نمی توان امیدی به گفت و گو بست. تلاش برای نادیده گرفتن هیجان های "دیگری" و از میان برداشتن آن ها، همان قدر برای گفت و گو خطرناک است که به خواهیم به هیجان های خود دل ببندیم و مفاهمه را به عقده گشایی فرو بکاهیم. از این رو نمی توان (حتا اگر نیت خیری داشته باشیم) با تهدید منتقدان و تحدید فضای نقد به مفاهمه رسید. مفاهمه همواره در گرو تحمل، مدارا و حوصله ی ماست! مفاهمه همیشه نتیجه پذیرش دیگری و رسمیت بخشیدن به او و هیجان های اوست. مفاهمه نیازمند تن دادن به حقوق بشر و دمکراسی است. مفاهمه حوصله ی ادامه ی گفت و گو ست.
نواندیشان مسلمان هم پیمانان استراتژیک ایران آینده اند؛ و ایرانی آزاد، آباد و پایدار تا حد بسیاری در گرو همت بلند آنان است. تنگ چشمی و ساده لوحی بسیار می خواهد که بتوان از خیر نواندیشان مسلمان در مهندسی آمیزش اجتماعی به سامان در موزاییک ایران فردا گذشت و حل پازل ایران را بدون آن ها جستجو کرد؛ با این وجود، جریان نواندیشی دینی با همه ی احترام و ستایشی که شایسته ی آن است، نباید بگذارد فرایند نواندیشی دینی دچار سندرم فتوا باشد. تا آن جا که آماج نواندیشی دینی محدود به تغییر در فتاوا و مفتیان می شود، کار بزرگی صورت نمی گیرد و سرمشق تازه ای برای آمیزش اجتماعی به سامان رقم نمی خورد. نواندیشی دینی تا زمانی که نمی تواند و نمی خواهد بی هیچ لکنتی از حقوق بشر و دمکراسی و استاندارهای شناخته شده ی آن دفاع کند و دین را محاط بر آن ها بخواند، همیشه احتمال آن هست که رویایی بدون تعبیر بماند. بازشدن به جهان جدید، برساختن ورژنی مترقی و مدرن و معطوف به حقوق بشر و دمکراسی از اسلام و آماده کردن مسلمانان برای آمیزش اجتماعی به سامان با دیگران، رویایی فربه تر از آن است که بتواند در توهم اسلام ذاتی بگنجد. نواندیشان مسلمان می توانند به فاصله های خود با دیگران اشاره کنند، اما نمی توانند و نباید دچار این وسوسه ی شوم شوند که بخواهند با مثله کردن مجموعه ی بزرگ مسلمانان، اسطوره ی اسلام را نجات دهند، از بار سنگین خطاهای خود بگریزند و به دهان دیگران قفل بزنند. مسئولیت پذیری گام نخست زیستن در جهان جدید است. بدون شنیدن صدای قربانیان در تاریخ، همیشه امکان تکرار فاجعه هست.
قربانی در این جا مفهومی فراخ و هستی شناسانه است، چیزی از جنس بودن زیر بار هستی، که هم به قربانی کننده اشاره دارد و هم به قربانی شونده. تنها روایت مسئولانه ی تاریخ است که می تواند امکان همزیستی، صلح و گفت و گو را به ما هدیه کند و قربانیان را گرد هم آورد و جان و جهان آن ها را به جای دشمنی با یکدیگر، معطوف به زمینِ سختی کند که در آن ایستاده اند. روایت مسئولانه ی تاریخ، بیش از هر چیز، در گرو خوانشی انسانی از تاریخ است؛ خوانشی در کمند آزمون و خطا؛ خوانشی لبریز از تراژدی و کمدی!
نامه سروش و غالب گفت و گوهایی که در پی آن به راه افتاد، در یک چیز مشترک و هم داستانند؛ استدلال های ناتمام. سروش انگار نمی تواند با کارنامه ی اسلام تاریخی کنار بیاید و منتقدان او نیز انگار با ورژن جدید اسلام سر آشتی ندارند. همیشه انگار چیزی از قلم افتاده است؛ سنت گرایان همه ی قربانی ها را نمی بینند، نواندیشان مسلمان همه ی جلادها را و جریان های رقیب همه ی تماشاگران را. این ناتمامی و کمبود، رد پای جهان ماقبل مدرنی است که در ما جامانده است. جهان ها و جان هایی سخت که هنوز در وسواس های هیستریکِ نیک و بد گرفتارند و نمی توانند از چشم اندازی که در آن ایستاده اند دل بکنند و در فراسوی نیک و بد خانه کنند. شاه نشان (هال مارک) چنین ابتلا و ادعایی آن جاست که همه سرگرم شهیدبازی اند و هیچ کس به مخاطب خود به عنوان قربانی نمی نگرد و با او همدلی نمی کند.
پانوشت ها
1. www.akhbar-rooz.com
2. www.drsoroush.com
3. www.akhbar-rooz.com
4. www.akhbar-rooz.com
|