هویت فرهنگی ایرانی- اسلامی ما و نقد آن
ب. بی نیاز (داریوش)
•
باید به فرهنگ ایرانی – اسلامی به عنوان یک پدیدهی تاریخی، پویا و زنده برخورد کرد. این فرهنگ، فراسوی عناصر اولیهی تشکیلدهندهی خود است، جمع جبری این عناصر نیست، پدیدهای زنده، مستقل و ارگانیک است که دیگر وابستگی خود را به محمد و آلمحمد و به قرآن و تفاسیر اولیهی آن از دست داده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲٣ تير ۱٣۹۱ -
۱٣ ژوئيه ۲۰۱۲
پیش سخن
نقد، اساساً برای گفتگوست. نقدِ هر چیز لزوماً به معنی درستی یا نادرستی آن نقد نیست. زیرا نقد، یک فرآیند جمعی است که به تدریج و طی یک دوره ما را به یک سلسله سایه روشنهای ذهنمان آشنا میکند. منتقد خارج از زمان و مکان و فراسوی ساختارهای فرهنگی و دینیِ محیط زندگی خود زیست نمیکند که بتواند مانند بینندهی یک فیلم چون ناظری به قضاوت بنشیند و بتواند یک «نقد جامع» ارایه دهد. خود او جزو «بازیگرانِ» همین «بازی» است که در صحنه زندگی جاری میباشد.
نقدِ جهانبینی اسلامی یا نقد نگاهِ سوسیالیستی یا نقدِ نگاه افراطی فردگرایانهی لیبرالی در حقیقت نقد خودمان است که بر گسترهی این زندگیِ به غایت متناقض و پیچیده زیست میکنیم. ما خود صحنهگردانان این زندگی پیچیده هستیم و همین پیچیدگی را در خود حمل میکنیم. ما عناصر فرهنگی و روحیای را حمل و نمایندگی میکنیم که وحدتشان در یک فرد عملاً از لحاظ علمی و عقلانی به اصطلاح ناممکن است.
یهودیت، مسیحیت، اسلام، لیبرالیسم، سوسیالیسم، فاشیسم و ... از آسمان بر ما نازل نشدهاند. اینها همه، با تمام جنبههای به اصطلاح خوب و بد و متناقضشان، محصولاتِ تاریخی خود ما انسانها هستند. و زمانی که ما از این زاویه به خود و تولیدات معنویمان [که پیامبران، رهبران فکری و اندیشمندان و فیلسوفان و ... نیز جزو آن هستند] بنگریم، آنگاه دیگر هیچ فکر و ایدهای مقدس نیست زیرا هر آن چه میگوییم و مینویسم، مُهرِ گذرای تاریخ یعنی تاریخ مصرف بر آن میخورد، یعنی نقدپذیر میشود.
هدف از این نوشته
شاید کسان اندکی وجود داشته باشند که در هویت ایرانی- اسلامی ما تردید داشته باشند. یکی از کسانی که به تفصیل به این موضوع پرداخته است، آرامش دوستدار میباشد که از زاویهی فلسفی فرآیند تلفیق ایرانیت و اسلامیت را در اثر خود، «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» مورد بررسی قرار داده است. تا آن جا که به حوزهی فلسفه مربوط میشود، دین اساساً چهارچوبی است که پرسشگری در آن رخ نمیدهد و اگر هم پرسشگری صورت گیرد در همان چهارچوب محدود دینی باقی میماند. به همین دلیل، حداکثر توان پرسشگری در چهارچوب دین، میتواند به اصلاحات در همان محدوده دینی منجر بشود و نه بیشتر. به سخن دیگر، دین با پرسشگری فلسفی سازگاری ندارد. دوستدار از همین زاویهی فلسفی نیز به جنبشهای اجتماعی و سیاسی ایرانی علیه اعراب مینگرد. به همین دلیل او جنبش شعوبیه را «حملهی دوم اعراب» [ص ۱۵۱] مینامد، زیرا «ماهیت شعوبی در این است که ما را رفته رفته در استیلای دیر پای عباسیان بر ایران به اسلامیان مادرزاد تبدیل مینماید. محمد، عمر و همهی اعراب با هم حتا خواب این را نمیتوانستهاند ببینند که ایرانی با دستگاه گوارش دینیاش شیر اسلام را چنان تا قطرهی آخر بمکد که خود در هیأت شعوبی مدعی آن بشود!» [ص ۱۵٣] از منظر فلسفی این نتیجهگیری درست است ولی آیا میتوان همین نتیجهگیری را یک به یک به حوزهی تاریخی و جامعهشناختی بسط داد؟ به اعتقاد من، خیر! ضروریات تاریخی و در این جا جنبش شعوبیه بخشی از مبارزه ملتی بوده که برای ادامهی بقای خویش به ناچار بدان متوسل شد. از این رو باید زاویهی نگرش فلسفی را از نگرش تاریخی و جامعهشناختی تفکیک کرد. وگرنه کل گذشته یک ملت [ایرانیان] زیر یک علامت سوآل بزرگ قرار میگیرد و سرانجام کل فرهنگ آن منفی ارزیابی میشود. فلسفه یک بخش بسیار مهم از کل یک فرهنگ است، ولی تمام فرهنگ نیست.
ولی از سوی دیگر اسلامگرایان، چه در جبهه اصولگرایان و چه در جبههی اصلاحطلبان، از هر گونه انتقاد به دین [اسلام] خشمگین میشوند و همواره زیر عنوان «مقدسات مردم»، تقدسگرایی خود را پنهان میکنند. آنها ابتدا متون دینی را از کیفیت تاریخی تهی میکنند، به آنها کیفیت فراتاریخی میدهند تا بتوانند تقدسگرایی خود را که صرفاً جنبهی سیاسی دارد، پیش ببرند. این نگاه پوپولیستی دینی فقط مردم را از سلاح نقد محروم میکند و کمکی به باروری فرهنگی ایران نمیکند. حال این پرسش طرح میشود که از منظر جامعهشناختی هویت ملی ما یعنی ایرانی – اسلامی در کجا قرار دارد و چگونه باید با آن برخورد کرد؟
اصل تداوم تاریخی و اصل فیلتراسیون
بین گذشته و حالِ هر پدیده یا ارگانیسم همواره یک تداوم و پیوستگی وجود دارد. حتا بُرشهایی که در «مسیر عادی» یک پدیده رخ میدهند مانند شکست یا پیروزی در جنگ و یا انقلاب نمیتوانند تداوم و پیوستگی تاریخی آن پدیده را از بین ببرند و به اصطلاح یک نقطه صفر جدید برای یک شروع جدید بگذارند. حداکثر میتوان در تداوم تاریخی اختلال ایجاد کرد ولی نمیتوان آن را از بین برد. به سخن دیگر اصل تداوم تاریخی یعنی حل تغییر یافتهی گذشته در حال، یعنی گذشتهای که زمانی خود [زمان] حال بوده و زمان حالی که خود به گذشته تبدیل میشود. یعنی فرایند پیوستهای که عناصر تشکیلدهندهاش تحتِ تأثیر عناصر نوین در حال کم رنگ و پر رنگ شدن هستند و وضعیتهای جدیدی را بوجود میآورند.
اگر به نقد [در این جا نقد فرهنگی] از منظر اصلِ تداوم تاریخی بنگریم، آنگاه نخستین وظیفهی نقد کشفِ عناصر بازدارندهایست که یک فرهنگ را دچار بحران میکنند و نمیگذارند یک ملت معین خود را به بهترین شکل با شرایط نوین جهانی تطبیق بدهد (۱). ما به خوبی میدانیم که منابع اصلی دینی ما مثلِ انجیل عهد عتیق، انجیل عهد جدید و قرآن همان هستند که بودند و عملاً نمیتوان در مضامین آنها تغییر داد. تورات، تورات میماند، انجیل، انجیل و قرآن هم قرآن. ولی آن چه تغییر میکند شرایط زندگی ما و خودِ ما هستیم. ما انسانها هستیم که در فرآیند مناسبات اجتماعی و تاریخی خود تغییر میکنیم و همین تغییر(ات) باعث میشود که تورات، انجیل و قرآن و مشتقاتِ آنها را طور دیگری ببینیم و بخوانیم. ما با کل فرهنگِ نوشته یا نانوشتهی خود این گونه برخورد میکنیم. به سخنی دیگر ما انسانها همواره در حال پرداخت گذشتهی خود برای زمان حال هستیم. به همین دلیل، هیچ گاه نمیتوان حال را از گذشته جدا کرد و به اصطلاح دوباره از صفر شروع کرد. این نه در بُعد کلان اجتماعی ممکن است و نه در حوزهی فردی. هیچ فردی نمیتواند از امروز تا فردا تصمیم بگیرد که کاملاً انسانی دیگر بشود. این، مطلقاً [با تأکید بر واژهی مطلق] ناشدنی است. به سخن دیگر، اصل تداوم تاریخی هم در حوزهی اجتماعی اعتبار دارد و هم در حوزهی فردی.
نسبیت اصل تداوم تاریخی توسط «فیلترهای درونی» آن پدیدهی معین [جامعه، فرد، هنر، ادبیات و ...] رقم میخورد. همهی ادیان یا ایدههایی که از خارج وارد یک محیط جدید میشوند، چه با نیروی قهر چه داوطلبانه، طبق اصلِ فیلتراسیون [غربالسازی] عمل میکنند. محیط جدید برای این که بتواند دین یا ایدهی جدید را برای خودش «خوشخوراک» و «قابل هضم» کند، مجبور است، یک سلسله دستکاری در اصل انجام دهد وگرنه این «کالا» در «بازار محلی» هیچ خریداری پیدا نخواهد کرد. اصل فیلتراسیون یا بومیکردنِ ایده یا عناصر بیگانه را میتوان در تاریخِ تکاملِ سبکهای نقاشی، سبکهای ادبی و همچنین نفوذ ایدئولوژی یا دین بیگانه در یک کشور معین به خوبی مشاهده کرد.
فرهنگ ایرانی – اسلامی ما
فرآیند شکلگیری فرهنگ ایرانی – اسلامی ما بر بستر دو اصل تداوم تاریخی و فیلتراسیون صورت گرفته است. از جایگاه امروزی، عملاً بیاهمیت است که گفته شود برای اسلامی کردن ایرانیت ما چند در صد نیروی قهر به کار برده شد و چند درصد داوطلبی (۲). آن چه که تعیینکننده است عبور اسلام عرب از فیلترهای فرهنگی ایرانیان است. بدون این فیلتراسیون ما امروزه نه اسلام ایرانی داشتیم و نه ایران اسلامی. طی تاریخ طولانی کشورمان و بر بستر هزاران هزار حادثهی کوچک و بزرگ، این ترکیب، یعنی اسلامی و ایرانی، دیگر از تجزیه و ترکیب فیزیکی خارج شد و به یک ترکیب شیمیایی [ارگانیک] ارتقاء پیدا کرد. به گونهای که امروزه این ترکیب ارگانیک ایرانی – اسلامی به هویت فرهنگی ما تبدیل شده است.
فرهنگ ایرانی – اسلامی یک پدیدهی منحصر به فرد برای یک محدودهی جغرافیایی معین مانند ایران است. نه ایرانیت آن دیگر همان ایرانیت زمان هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان است و نه اسلامیت آن دیگر همان اسلامِ صدر اسلام، بنیامیه و بنیعباس میباشد. این دو در فرآیند طولانی تاریخ ایران آن چنان صیقل یافته، جرح و تعدیل شده و تغییر شکل داده که عملاً نمیتوان آنها را با ریشهها و منابعاش یکی دانست. همان گونه که فرهنگ آلمانی – مسیحی چیزی ورای فرهنگ ژرمنها و مسیحیت است و جمع جبری آن دو نیست.
آن چه که من امروز هستم، پیامد همین گذشتهی فرهنگی است. تمامی جنبههای مثبت و منفی که ما امروزه در خود میبینیم تبلور همین فرهنگ ایرانی – اسلامی است، با تمام تفاوتها و تناقضاتی که میتوانیم به عنوان ایرانی با یکدیگر داشته باشیم. این مجموعه یعنی ایرانیت و اسلام آن چنان در هم تنیده و ذوب شدهاند که عملاً تفکیک اجزاء آن از یکدیگر و طبقهبندی آن به عناصر ایرانی و عناصر اسلامی تقریباً ناممکن شده است. هیچ منتقدِ جراح هم نمیتواند، چاقوی جراحی به دست بگیرد و «عقدهی سرطانی اسلام» را از پیکر «ایرانی» جدا سازد. همانگونه که بسیاری کوشیدهاند تا با کارد سلاخی خود، «ایرانیت» را از «پیکر اسلامیت» جدا سازند. فرهنگ اسلامی نه با سر کار آمدن جمهوری اسلامی به ما افزوده شده و نه با رفتن جمهوری اسلامی، از فرهنگ ما حذف میشود. فرهنگ اسلامی در کل فرهنگ ما تنیده شده است و چیزی فراتر از قرآن و احادیث اسلامی است. در درازای تاریخ، ما بخشهایی از اسلام کلاسیک را کم رنگ کردیم و بخشهای دیگر را پر رنگ و آنها را چنان از فیلترهای ایرانی پیش از اسلام گذراندهایم و آن را با عناصر ایرانی آمیختهایم که امروز به عنوان ایرانی آنچنانایم که با دیگرانِ اسلامی متفاوت هستیم. به عبارتی دیگر، اسلام ایرانی از درون مبارزه با اسلام رسمی و مقاومت علیه نژادپرستی عربها شکل گرفته است. از این رو، تقلیل دادن فرهنگ اسلامی ما ایرانیان به محمدمداری، قرآنمداری، نماز خواندن، روزه گرفتن یا حتا آیین عاشورا مانند آن است که ما یک ساختمان عظیم چندین طبقه را که کارکردها و کیفیات معین دارد تا سطح عناصر و مصالح به کار برده در آن تقلیل بدهیم. این ساختمان فراتر از جمع جبری عناصر سازنده خود است. این هم امکان ناپذیر است که این ساختمان را به کل نابود کرد و سپس بر ویرانههای آن یک بنای دیگر بر پا کنیم. همین ساختمان مورد نقد ما توانسته در درازای پر خطر تاریخ عرض اندام کند و تا به امروز به بقای خود ادامه دهد. همین موفقیت تاریخی نشانگر آن است که فرهنگ ایرانی – اسلامی قابلیت سازگاری با شرایط همواره دگرگون شونده جهانی را دارد. همهی ظرایف فرهنگی که در نوشتن، سخن گفتن و رفتارهای فردی و سیاسیِ من ایرانی تبلور مییابند و بخش بزرگ آن با «چشم غیر مسلح» قابل رویت نیست، ریشه در همین فرهنگ ایرانی – اسلامی دارد. این فشردگی فرهنگ ایرانی – اسلامی در «من ایرانی» یک شبه پدیدار نشده است. در پس تاریخ منِ ایرانی تنها رودکی، فردوسی، بلعمی، میبدی، خاقانی، نظامی، ناصر خسرو، مولوی، سعدی، حافظ، بیدل دهلوی، خیام، ابن سینا، رازی، دهخدا، کسروی نهفته نیستند، صدها جنبش اجتماعی و سیاسی قرار دارند. همه، بدون استثناء بر بافت ایرانی – اسلامی ما رشد یافتند و در صیقلکاری این فرهنگ ایرانی - اسلامی تا به امروز سهیم بودهاند.
این طبیعت هر دین یا ایدئولوژی است که به هنگام تلفیقاش با قدرت [سیاسی]، خشنترین بخشهای خود را برای حفظ قدرت پر و بال میدهد. این هم تنها ویژهی اسلام نیست. ما همین مورد را در دین یهودیت به هنگام روی کار آمدن پادشاهی حشمونائیم [۱٣۴ تا ۶٣ پیش از میلاد] در سرزمین یهود و کلیسای کاتولیک بر جهان مسیحیت مشاهده میکنیم. هر دوی اینها، مدعیِ داشتن «حقیقت مطلق» بودند و برای اثبات این ادعا هزاران انسان قربانی شدند. همین اصل در مورد ایدئولوژیهای سکولار مانند کمونیسم، پانعربیسم، پانترکیسم، فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم صدق میکند. از این رو، تا آن جا که به تجربهی تاریخی ما انسانها برمیگردد، اطلاق کیفیت خشونت فقط به اسلام [در قدرت سیاسی]، خطای محض است.
تقلیل دادن اسلامِ ایرانی به پدیدهی جمهوری اسلامی در خود یک تناقض است. زیرا چنین درکی این برداشت را تداعی میکند که گویا ما پیش از جمهوری اسلامی، ایرانی مسلمان نبودیم و با از بین رفتن جمهوری اسلامی، دیگر اسلامی نخواهیم بود. کسانی که بخش اسلامیِ فرهنگ ما را تا سطح نمادهای مذهبی مانند پوشش اسلامی، نماز و روزه و امثالهم تقلیل میدهند، تفاوت چندانی با اسلامگرایان ندارند. اسلامگرایان هم تصور میکنند که تقویتِ اسلام در ایران، یعنی تقویت نمادهای اسلامی! فرهنگ، پیش از آن که در نمادها یا خودآگاه ما عرضاندام کند در ضمیر ناخودآگاه ما جولان میدهد. ما بخش عظیم فرهنگ را نمیتوانیم به چشم ببینیم و برای تشخیص آنها مجبوریم با دقت موشکافانه آنها را از لایههای پنهان زندگی روزمرهمان بیرون بکشیم و مورد نقد و بررسی قرار دهیم.
درختی که امروز به نام ایران در گسترهی گیتی عرضاندام میکند و توانسته در برابر بادها و توفانهای ویرانکننده تا امروز ایستادگی کند، تنها محصولِ ایرانیت ما نیست، همان گونه که تنها محصول اسلامیت ما نمیباشد. ریشههای این درخت آن چنان در ژرفنای زمین تاریخی سرزمین ایران در هم تنیده شدهاند که جدا کردن مصنوعی آنها به جز آسیب هویتی برای ما چیزی به ارمغان ندارد.
جمهوری اسلامی در مسیر تاریخ پر افت و خیز ایران به لحاظ مقطعی یک فاجعه است ولی به لحاظ تاریخی یک ضرورت پربرکت. در فاجعه بودن آن به اندازهی کافی سخن رفته است. برکت است زیرا جنبههایی از اعماق فرهنگ ما را بیرون آورده که باورش برای خود ما دشوار بود. شاید بتوان گفت که جمهوری اسلامی محصولِ تاریکترین عناصرِ فرهنگ ایرانی- اسلامی ما میباشد که مانند دُملی سر باز کرده است. جمهوری اسلامی خلقالساعه پدیدار نشده است. علت آن در خود ماست. نمودِ افراطیترین و عقبماندهترین بخش از فرهنگ ایرانی- اسلامی ماست که هنوز نتوانسته بند ناف خود را از اسلام رسمی قطع کند. بدون جمهوری اسلامی، فرهنگ ما این چنین شخم نمیخورد. بوی تعفن این بخش از خودمان، ابتدا ما را دچار شوکِ ناباورانه کرد و سپس با گذشت زمان به ما ایرانیان – تا لایههای پایین جامعه- حالی کرد که ما ایرانیان همه برادران و خواهران تنی و ناتنی هستیم و آن چه داریم یا نداریم از خودمان است. بر بستر همین شوک بوده که امروزه بحثها و گفتمانهایی که بین ایرانیان – داخل و خارج- جاری است، نسبت به همهی کشورهای اسلامی دیگر بسیار پیشرفتهتر هستند. جمهوری اسلامی برای ما ایرانیان به آینهای تمام قد با اشعهی ایکس تبدیل شد که میتوانیم، اگر بخواهیم، اندامهای پوسیده و سالم خود را ببینیم. نقد جمهوری اسلامی، اساساً از دو بخش تشکیل شده است، یک نقد سیاسی [علیه حکومت دینی] و یک نقد فرهنگی. ولی یک بخش از خشم ما نسبت به جمهوری اسلامی، عصبانیت و خشم ما علیه خودمان است. زیرا در این آینهی تمام قد جمهوری اسلامی، جنبههای عقبماندهی خود را مشاهده میکنیم. و باید هم عصبانی و خشمگین بشویم، در مرتبهی نخست از خود!
ولی جمهوری اسلامی نیز مانند صدها دولت و حکومت دیگر یا دقیقتر گفته شود مانند هر پدیدهی گذرای دیگری خواهد رفت. بعدش چی؟ پس از آن فرهنگ ما – حتا اگر ایران در ظاهر با اروپا هیچ فرقی نداشته باشد- باز هم ایرانی – اسلامی خواهد بود. این هویت ملی ماست و نه ربطی به ایران باستان دارد و نه ربطی به اسلام محمدی. ولی دارای مزه و بوی ویژهای است که به هر دو عنصر مربوط میشود و در لایههای گوناگون عاطفی و معنوی ما تثبیت شده است. و تأکید من در این جا درست بر همین «مزه و بو»ی فرهنگیست که در لایههای احساسی و عاطفی ما خانه کرده است.
ولی پذیرش این موضوع که فرهنگ ما ایرانی – اسلامی است چه نتیجهی اخلاقی میتواند در پی داشته باشد؟ آیا این بدان معناست که نقد آن جزو محرمات خواهد شد؟ خیر! باید از هر نقد جدی که بر عوامل بازدارندهی فرهنگ ما انگشت میگذارد و بدون رودربایستی پوسیدگیهای آن را در برابر چشمان قرار میدهد استقبال کرد. ولی از سوی دیگر، کاملاً نادرست است که به دلایل سیاسی کنونی کل گذشته فرهنگی خود را در زیر یک علامت بزرگ پرسش قرار بدهیم و این احساس را تقویت کنیم که گویا هر چه که در گذشته داشتیم نادرست بوده است. زیرا این نگاه نه تنها غیر علمی است بلکه از لحاظ اخلاقی، آسیب رساندن به غرور تاریخی ملتی است که توانسته با همین سپرِ فرهنگی نه چندان بی عیب و نقص خود را در برابر ناملایمات تاریخی حفاظت کند. برای بسیاری از مخالفان جمهوری اسلامی ترکیب «ایرانی – اسلامی» و اطلاق آن به فرهنگ ایران، نامناسب و ناخوشایند است (٣). این احساس از این جا ناشی میشود که آنها اسلامیتِ جمهوری اسلامی را با اسلامیت ذوب شده در ایرانیت یکی میدانند. به عبارتی آنها دو مقولهی سیاسی و فرهنگی را همجنس ارزیابی میکنند، هر چند که دیوار چین آنها را از یکدیگر جدا نمیسازد. هر چند سیاست و فرهنگ ارتباط تنگاتنگی با هم دارند، ولی با این وجود از یک جنس نیستند. آنها بر یکدیگر تأثیر میگذارند، گاهی همگام با یکدیگر راه پیشرفت را هموار میکنند، گاهی جلوی یکدیگر را سد میکنند و گاهی هم در رخوت به سر میبرند. با این وجود، دو مقولهی جداگانه هستند.
با از بین رفتن قدرت سیاسی کلیساها در غرب، فرهنگ مسیحی ذوب شده در تک تک کشورهای غربی، از بین نرفت. فرهنگ آلمانی – مسیحی با فرهنگ فرانسوی- مسیحی و لهستانی – مسیحی متفاوت است و هر کشوری بنا بر مقتضیات ملی خود، مسیحیت را – به گونهای ویژه – در فرهنگ ملی خود جذب کرده است. ولی فرهنگ مسیحی چیزی فراتر از انجیل و پذیرش مسیح به عنوان «پسر خدا» یا «معجزات مسیح» است. کسی که مسیحیت در آلمان یا فرانسه یا لهستان را تا سطح عناصر [غیر عقلانی] مسیحیت تقلیل بدهد، عملاً خیلی سادهلوحانه با پدیدهی فرهنگ برخورد کرده است.
فرهنگ ایرانی – اسلامی یک ترکیب ارگانیک است که روح مردمان ایران را به گونهای بسیار فشرده و ظریف، طی قرنها تولید و بازتولید، ساخته و پرورانده است و توانسته مانند چسبی به ما ایرانیان در مسیر پرتلاطم تاریخ کمک کند تا بتوانیم به عنوان یک واحد در برابر حوادث ناخوشایند تاریخ ایستادگی کنیم، تا بتوانیم شادیها و موفقیتهای خود را توسط آن بیان کنیم، تا بتوانیم به هنگام غم و سوگواری به آن تکیه نمائیم.
هیچ نقدِ مخربی نمیتواند این بنای عظیم را تخریب کند. ولی نقد جدی و مسئولانه، از سوی هر کس، میتواند ضعفها، پوسیدگیها و بخشهای زنگخوردهی آن را برجسته کند و به اصطلاح در اصلاح و سازگاری آن با شرایط نوین موثر واقع شود. هر ایرانی که به نقد فرهنگ ایرانی – اسلامی میپردازد، در مرتبهی نخست اعتراف میکند که خودِ او به این فرهنگ تعلق دارد و پذیرفته که فرهنگ ما ایرانی – اسلامی است. ولی خطای محض است اگر تصور کنیم که جمهوری اسلامی به مثابهی یک نهاد سیاسی، همان فرهنگ ایرانی – اسلامی است. میتوان گفت این نهاد سیاسی محصولِ کنش و واکنشهای «شیمیایی» عناصر نهفته در این فرهنگ است، ولی خود آن فرهنگ نیست.
نقد جمهوری اسلامی
نقد جمهوری اسلامی، بدون نقدِ اسلام کلاسیک ناشدنی است. به سخنی دیگر نقد جمهوری اسلامی [به مثابهی یک نهاد سیاسی] از کانال نقد اسلام رسمی میگذرد. نقدِ جمهوری اسلامی در بُعد سیاسی، اساساً یک نقدِ سیاسی سکولاریستی است. ولی در گرما گرم این جنگ سیاسی – فرهنگی، بسیاری مرزها مخدوش میشوند. ابتدا فرهنگ ملی ما [ایرانی - اسلامی] تا سطح یک دورهی سی و شش هفت ساله – مقطع جمهوری اسلامی- تقلیل مییابد و سپس تلاش میشود که هر دو با هم به «زبالهدان تاریخ» انداخته شوند. جمهوری اسلامی یک پدیدهی گذراست. ولی فرهنگ ایرانی- اسلامی یک پدیدهی تاریخیِ پویاست که همواره در حال پوست انداختن است. اسلامیتِ نهفته و تنیده شده در فرهنگ ایرانی هم از لحاظ تاریخی و هم از لحاظ کیفی با اسلامیت این مقطع تاریخی از کشورمان یعنی جمهوری اسلامی متفاوت است. در پس اسلامیت فرهنگیمان، هزاران شاعر، نویسنده، هنرمند، رهبران جنبشهای اجتماعی و سیاسی و میلیونها ایرانی در طول تاریخمان مشارکت داشتهاند. از فردوسی، رازی، ابن سینا، خیام تا منتقدان فرهنگی کنونی ما، همه بر همین متن و بافتِ ایرانی - اسلامی شکل گرفتهاند. از این رو، نگاه تعصبآمیز به مفهوم «اسلام» در ترکیب ایرانی – اسلامی، اساساً از بُعد سیاسی آن ناشی میشود. اسلامیت ما در این ترکیب، با همهی اسلامهای دیگر جهان متفاوت است، حتا با اسلام شیعه در لبنان و عراق و سوریه. و در این مسیر، نه انتقاد از پیامبر اسلام و شریعت اسلام در اسلامیتِ ایرانیت خلل بوجود میآورد و نه تهدید علیه منتقدان میتواند ما ایرانیان را از نقد باز دارد. اسلام در تاریخ ایران همواره چنین سرنوشتی داشته است. از آغاز تا به امروز. هر جا که به نفعمان یعنی به نفع کشور ایران بوده آن را تغییر دادهایم و برداشت خود را جا انداختهایم. این بخش اسلامی ماست و «این اسلام» است که در ایرانیت ما تنیده شده است. و پس از به سر آمدن عُمرِ جمهوری اسلامی، فرهنگ ایرانی – اسلامی به بقای خود ادامه خواهد داد و نقدهای بسیار ظریفتر و دقیقتری را تجربه خواهد کرد. تا کنون یعنی از زمان ورود اسلام به ایران، ما ایرانیان برای بقای ملی خود در «کلام خدا» دخل و تصرف کردهایم و «فردا» هم این کار را خواهیم کرد زیرا بدون نقد، به ویژه نقد آگاهانه، راه پیشرفت و انعطافپذیری ما در این جهان سیال و انعطافطلب تضمین نخواهد شد.
چاقوی نقد، در مقاطعِ پر تنش اجتماعی و سیاسی، تیزتر میشود، و سخنِ منتقد پرهیجانتر و سازشناپذیرتر میگردد. این نوع [سازشناپذیرِ] نقد در طبیعت شرایط پر تنش نهفته است و جزو لاینفک آن است. در این مسیر، جامهی مقدس از همهی چیزها دریده میشود تا بتوانیم به پالایش فرهنگی خود خدمت کنیم، تا بتوانیم از طریق این پالایش فرهنگی جای خود را در تاریخ از نو تعریف نماییم. ما از آغاز ورود اسلام به ایران این گونه رفتار کردهایم، به اصطلاح محصول مبارزه با اسلام رسمی و ایستادگی علیه نژادپرستی عرب هستیم و در آینده همین رفتار را ادامه خواهیم داد. کاستِ روحانیت ایرانی (۴) ، فقط یک گوشهی کوچک از کلِ تولید و بازتولید فرهنگِ ایرانی – اسلامی ما را به خود اختصاص میدهد. زیرا روحانیت ایرانی خود محصول جنبی مبارزهی ما ایرانیان با اسلام رسمی است که در مقطع معینی از تاریخ توانست به عنوان یک کاست یا نهاد شکل بگیرد. بخش بزرگ و اساسی فرهنگِ اسلامی ما توسط کسانی تولید شده که خارج از کاست روحانیت قرار داشتهاند. دستیابی کاستِ روحانیت ایرانی به قدرت سیاسی، قدرت یابی یک بخش [کوچک] از کل است که توانسته مانند آتشفشانی عناصرِ منسوخ را از ژرفنای تاریخ ما بیرون بیاورد. از این رو، برای منتقد چارهای باقی نمیماند مگر با همان داغی آتشفشانی نگذارد که این عناصر منسوخ دوباره با ترکیبات کهنه و نوین در زندگی کنونی ما جا خوش کنند.
کسانی که به نقدِ اسلام با شک و تردید و حتا با خشم مینگرند، درست مانند آن کسانی هستند که واژهی «اسلامی» را در ترکیب ایرانی – اسلامی وصلهای ناجور میدانند. هر دو سو، به مسئله فقط از بُعد سیاسی مینگرند و تصور میکنند که اسلامیت ایرانی ما همان اسلامیت جمهوری اسلامی است و اگر به اسلامیت جمهوری اسلامی آسیب وارد آید، به اسلامیت ایرانی ما آسیب وارد شده است. ولی همان گونه که اشاره شد، اسلامیت جمهوری اسلامی آخرین رگ و پی و عصبهایی هستند که ما را هنوز به اسلام رسمی و کلاسیک گره میزنند.
باید به فرهنگ ایرانی – اسلامی به عنوان یک پدیدهی تاریخی، پویا و زنده برخورد کرد. این فرهنگ، فراسوی عناصر اولیهی تشکیلدهندهی خود است، جمع جبری این عناصر نیست، پدیدهای زنده، مستقل و ارگانیک است که دیگر وابستگی خود را به محمد و آلمحمد و به قرآن و تفاسیر اولیهی آن از دست داده است. هر گاه ما از این زاویه به اسلامیت و کلاً فرهنگ خود بنگریم، آنگاه میتوانیم نتیجه بگیریم که ما ایرانیان در یک بنای فرهنگی عظیم خانه کردهایم که برای حفظ سلامتی و رشد خود مجبوریم همواره در این «بنا» اصلاحات و دخل و تصرف بکنیم. زیرا این خانه باید در خدمت ما ایرانیان باشد! تنها چیزی که در این جا «مقدس» است، خود ما هستیم!
۱ - نقد، همواره به عناصر بازدارنده در یک پدیده برمیگردد. این پدیده ممکن است فرهنگی باشد، ممکن است یک اثر هنری مانند نقاشی یا مجسمهسازی باشد، یا نقد یک داستان یا رمان باشد و غیره. «عناصر بازدارنده»، عناصری هستند که مانع پویایی میشوند، خواه پویایی درونی اثر هنری، خواه پویایی ذهنی مصرفکنندهی اثر هنری. ولی از آن جا که ما نمیتوانیم عناصر بازدارنده را به گونهی تجربی [آزمایشگاهی] تشخیص بدهیم، لاجرم باید با آن نظری برخورد بکنیم. و درست همین برخورد «نظری» است که باعث میشود دریافتها، برداشتها و سلیقههای شخصی در آن دخالت کنند و به آن ارزیابی یا نقد کیفیت نسبی بدهند.
۲ - تا آن جا که به نفوذ اسلام در ایران مربوط میشود، خشونت و قهر مسلمانان صدر اسلام نسبت به ایرانیان نقش اساسی دارد. جنبش شعوبیه یا جنبش موالی نمونهی برجسته واکنش ایرانیان به ستم امویان است که تلاش میکردند با سلاح اسلام، یعنی با یک از آیه قرآن، سوره حجرات، آیه ۱۲ [ای مردم ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یکدیگر شناسایی متقابل حاصل کنید در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست بیتردید خداوند دانای آگاه است] در برابر نژادپرستی امویان و تحقیر ایرانیان ایستادگی کنند. ولی همین جنبش نمونهوار نشان میدهد که چگونه نیاکان ما برای مقاومت در برابر اعراب – این که در آن روزگاران تا چه اندازه ضروری بوده یا نبوده، قضاوتش از منظر امروزی بسیار دشوار است – به سلاحِ دشمن [اسلام] متوسل شدند. به هر رو، طی یک فرآیند طولانی تاریخ، ما ایرانیان توانستیم یک نوع ویژه از اسلام اختراع کنیم که امروز فقط و فقط مختص خودِ ماست.
٣ - واژه »اسلامی» برای من ربطی به اسلام کلاسیک، محمد و قرآن، ندارد. اسلام ما از خلال مبارزه با اسلام رسمی و عبور از فیلتراسیون ایرانی شکل گرفته است. و به همین دلیل فقط با ترکیب «ایرانی» معنا مییابد. این ترکیب پیچیده و متناقض که هم اسلام کلاسیک را نفی میکند و هم از آن تغذیه کرده است، در گذران زمان کیفیاتی به خود گرفته است که «اسلام» ما را امروزه از هر اسلام دیگری متفاوت میسازد.
۴ - کاست روحانیت ایران در عهد صفویه [۱۵۰۱ تا ۱۷۲۲ میلادی] شکل گرفته است و پیش از آن ما ایرانیان چنین پدیدهای را نمیشناختیم. عامل بیرونی که فرآیند آخوندیسم را در صفویه تقویت کرد، توسعهطلبی امپراطوری عثمانی بوده است که پادشاهان صفویه [به ویژه شاه عباس دوم] برای بسیج مردم در برابر عثمانیان به آخوندهای مبلغ نیاز پیدا کرده بودند. آخوندیسم یک بار دیگر در عهد قاجار به اوج خود رسید.
|