یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به خاطر یک تکه نان...


• آقای خامنه ای گفته صد برابر قوی تر از گذشته ایم و امام جمعه می گوید در مملکت فقر نداریم و این داستان یکی از آن هاست که وجودش در جمهوری اسلامی انکار می شود... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ تير ۱٣۹۱ -  ۱۴ ژوئيه ۲۰۱۲


ایلنا - محمد عدلی: چند ساعتی از ظهر گذشته اما خورشید هنوز از گوشه‌های آسمان دودگرفته شهر، نور و حرارتش را به زمین دوخته است. در یکی از خیابان‌های فرعی، کمی آن‌طرف‌تر از میدان انقلاب، روی آسفالتِ همچنان سوزان، قدم‌هایی با سنگینی تمام، کفش‌هایی را به روی زمین می‌کشد و در سربالایی خیابان بالا می‌برد. گالش‌های وصله و پینه شده از زیر چادر مشکی بورشده‌ای که از حد معمول کوتاه‌تر به نظر می‌رسد، پیداست.
کفه زیرین لنگه چپ کفش از قسمت پاشنه جدا شده. زنِ تنها، مجبور است پای چپ را موقع راه رفتن با کمترین فاصله از زمین، پیش ببرد. راه رفتن برایش به حدی دشوار شده که لنگ لنگان طی طریق می‌کند.
صورت آفتاب سوخته و درهم رفته هم چهره را از ظرافت زنانه خالی کرده است.
قدم‌ها حالا آهسته‌تر از قبل پیش می‌رود. راه را کج می‌کند و به سطل زباله بزرگ و چرخ‌دار کنار خیابان نزدیک می‌شود. انگار که خود را برای کاری آماده می‌کند. چادر از سر برمی دارد و آن را به کمر محکم می‌کند. پیراهن گل‌دار زیر چادر به چادرشب مادر بزرگ‌ها می‌ماند. گل و بوته‌ها بر روی لباسِ رنگ و رو رفته، دیگر به لکه‌های روشنی بر روی زمینه قهوه‌ای رنگ، شبیه شده است. پیرزن، روسری نخی مشکی رنگ را هم که به پارچه کهنه‌ای شباهت دارد، طوری محکم روی سر بسته و دنباله‌اش را به دور گردن پیچانده که مزاحمتی برایش نداشته باشد. چین و چروک صورت از دور پیداست هرچند که روسری را از دو طرف تا نزدیکی نیمه‌های صورت جلو آورده تا چهره به حد زیادی پوشانده شده باشد.
لبه‌های سطل زباله را با دستانش می‌گیرد و خود را به آن نزدیک‌تر می‌کند. نگاهی به داخل آن می‌اندازد و خیلی زود چشم از آن برمی‌دارد. بدون آن که گردن صاف کند، زیرچشمی نگاهی به اطرف می‌اندازد و دور و بر را می‌پاید. رهگذران پیاده‌رو و سواره‌های خیابان اما هرکدام سرشان به کار خودشان گرم است. خیابان آنقدر خلوت نیست که ماشین‌ها بتوانند سرعت زیادی بگیرند اما کمتر سواره‌ای است که چشمانش به زن و سطل آشغال کنارش خیره مانده باشد. پیاده‌ها هم چندان خود را درگیر ماجرا نمی‌کنند. بر خلاف تصور پیرزن، نگاه‌ها معطوف به او نیست. نگرانی اما در چهره پژمرده او با قطره‌های عرق روی پیشانی، خود را نمایان ساخته است.
پیرزن نگاهش را از اطراف می‌گیرد و بار دیگر به داخل سطلی که خیلی‌ها آن را جایگاه زباله می‌دانند، خیره می‌شود. دست‌ها هم حالا همراه چشم‌ها شده‌اند. هر دو دست به داخل سطل رفته و چیزی را در آن می‌جوید. قد و قامت زن آنقدر بلند نیست که کاملا بر سطل مسلط باشد. پاها را روی پنجه قرار داده و طوری به سطل آشغال تکیه کرده است که تعادل را هرچند نصفه و نیمه حفظ کرده باشد. دست‌ها همچنان در حرکت است و محتویات سطل را جابجا می‌کند. بعد از چند دقیقه بازوها آرام می‌گیرد و لبخند کمرنگی به مفهوم رضایت در پسِ چهره زنِ نقش می‌بندد. او به خواسته‌اش رسیده و چیزی را داخل سطل یافته است. دست‌هایی که به زحمت از سطل بیرون می‌آید، تکه نان خشک شده‌ای را همراه دارند. آن را روی جدول کنار خیابان می‌گذارد. گره چادر از کمر باز می‌کند و روی سر می‌کشد. حالا چروکیدگی قابل توجهی هم به ظاهر رنگ باخته چادر اضافه شده است. تکه نان را به آرامی از زمین برمی‌دارد و با دست چپ همزمان کناره میانی چادر را می‌گیرد به طوری که نان خشکیده زیر چادر پنهان مانده و فقط گوشه‌های از آن بیرون زده است. با دست راست هم بالای چادر را در هر دو طرف زیر چانه جمع کرده و آن را محکم نگه داشته است. بدون آنکه سر را بالا بیاورد به راهش ادامه می‌دهد. با این که از سطل فاصله گرفته اما همچنان نمی‌خواهد نگاهش به نگاه رهگذران گره بخورد. فقط جلوی پایش را می‌بیند. سرعت قدم‌ها را هم چنان بالا برده که انگار از چیزی فرار می‌کند.
ظاهر زن، آغاز دوره پیری را نشانه رفته است اما خود او می‌گوید حدود ۴۵ سال دارد. سن دقیقش را نمی‌داند نه به این خاطر که قصد لاپوشانی داشته باشد بلکه شاید دیگر انگیزه‌ای برای شمارش سال‌های گذشته نمانده است.
زن تنها دو دختر دارد که به زبان خودش از خانه بیرونشان کرده. از عروس شدن دخترانش چنین تعبیری دارد. ۴ سال است که با شوهرش در اتاقی اجاره‌ای زندگی می‌کند که متعلق به یکی از آشنایان همسرش است.
خانه‌نشینی شوهر روزگار سختی را رقم زده است: «حدودا ٨ ماهه که بیکار شده. قبل از آن هم ٣ ماه بدون آنکه حقوق بگیرد کار می‌کرد. در یک کارگاه ریخته‌گری بزرگ حوالی اسلامشهر مشغول بود. خانه ما هم همان اطراف است. کارگاه ورشکسته شد تا چند ماه به گارگرانش حقوق نداد بعد از آن هم عذر همه را خواست. شوهرم می‌گوید کارخانه خودروسازی که برایش قطعه تولید می‌کردیم دیگر به این قطعه‌ها احتیاج ندارد. می‌گوید تولید آن کارخانه هم با مشکل مواجه شده. قطعه‌های اصلی که از خارج می‌آمده، دیگر وارد نمی‌شود و این قطعه‌های داخلی هم دیگر به کارشان نمی‌آید.»
او رنج‌های پس از بیکاری شوهرش را چنین بر زبان جاری می‌سازد: «از همان ٨ ماه پیش مشکلات ما شروع شد. درست است که چندماه قبل از آن هم حقوق نمی‌گرفت اما وضعیت خودش بهتر بود. حداقل امید داشتیم اوضاع روبراه شود. بعد از آن هم مدتی شوهرم به طور روزانه کارگری می‌کرد اما نتوانست در آن کارها بماند. می‌گوید میان جمع زیاد کارگران روزمزد، بیشتر صاحب‌کارها به سراغ جوان‌ها می‌روند و به او که حالا نزدیک ۶۰ سال، سن دارد، کاری نمی‌رسد.»
این شرایط بیش از زن، مرد خانه را از نفس انداخته است:« تقریبا شب‌ها خوابش نمی‌برد. تا صبح زُل می‌زند به دیوار کاه‌گلی اتاق اجاره‌ای‌مان. صبح هم بعد از نماز از خانه می‌زند بیرون تا کاری روزانه نصیبش شود اما کمتر موفق می‌شود. توان بدنی چندانی هم برای بارکشی در بازار ندارد. فقط دو روز در این کار دوام آورد. بعد دیدیم اگر ادامه دهد، خرج دوا و دکترش بیشتر از درآمد او می‌شود آن هم در این اوضاع که حتی بیمه هم نداریم.»
در این چند ماهی که خبری از درآمد ماهانه نبوده اجاره همان اتاق سه در چهار با آشپزخانه دو متری و دستشویی مشترک هم درنیامده است: «چند ماهی از این طرف و آن طرف اجاره را جور کردیم اما الان ۷ ماه است دیگر نتوانسته‌ایم. دو میلیون پیش داده‌ایم. ماهی ۱۲۰ هزار تومان. حالا هم اجاره از پول پیش کم می‌شود. تازه از این ماه قرار است کرایه اضافه شود که با این وضعیت پول پیش، زودتر تمام می‌شود. باید فکری هم به حال آن کنیم. پیغام داده که اجاره باید ماهی ۲۰۰ هزار تومان شود. باز خدا پدرش را بیامرزد که ما را آواره خیابان نکرده.»
پیر زن فقط دو دختر بزرگ دارد که دومی ۴ سال پیش ازدواج کرده. اولی هم دو سال قبل از آن، خانه شوهر رفته است. می گوید شوهر دومی تو زرد از آب درآمده: «حداقل هفته‌ای یک بار از زیر کتک‌هایش فرار می‌کند به خانه ما می‌آید. هر بار با هزار دوز و کلک او را راضی می‌کنم که سر زندگی‌اش برود. در این اوضاع دیگر جایی برای او نداریم.»
او حالا در غذای روزانه‌اش هم مانده است. می‌گوید مدتی است به سطل‌های زباله برای پیدا کردن غذا روی آورده: «دیگر هیچ راهی برایمان نمانده است.»
پیرزن که یافتن غذا از لابلای زباله‌های شهر را به گدایی ترجیح داده باقی دردهایش را برای خود نگه می‌دارد. آهی می‌کشد و به راه خودش در سربالایی تند خیابان ادامه می‌دهد.
کنار پیاده‌رو ۱۵،۱۰نفری به صف ایستاده‌اند. جمعیتِ به خط شده، نگاه پیر زن را به دنبال خود می‌کشد. ابتدای صف به داخل نانوایی بزرگی بند شده که پارچه نوشته‌ای مقابل آن نصب شده است. پیر زن سر را کمی بلند کرده است. کلمات روی پلاکارد می‌گوید: «نان با قیمت مصوب ۶۰۰ تومانی عرضه می‌شود.» چهره‌اش نشانی از افسوس ندارد. فقط سر را پایین می‌اندازد و راهش را ادامه می‌دهد.
حالا آفتاب هم سایه‌اش را از سر پیرزن کم کرده است و هوا هم نشانه‌هایی از ظلمت را بروز می‌دهد. صدای اذان که از بلندگوی گل‌دسته‌های مسجد بزرگ و مجلل کنار خیابان، پخش می‌شود، فضای اطراف را پر کرده است.
از پیرزن، حالا فقط نقطه سیاهی پیداست که آن هم در لابلای سیاهیِ چادرِ زنانی که خود را با عجله به مسجد می‌رسانند، گم می‌شود...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست