تو این آبادی دزد نیست
همراه با مقدمه مترجم با عنوان: "به پیشگاه قلم افتاده از دست مارکز کبیر"
گابریل گارسیا مارکز
- مترجم: علی اصغر راشدان
•
داماسو خروسخوان به خانه برگشت. آنا زن شش ماهه آبستنش لباس و کفش پوشیده رو تخت نشسته، منتظرش بود. لامپای نفتی خاموش میشد. داماسو متوجه شد زنش تمام لحظه های شب منتظرش بوده و حالا هم که او را رو در روی خود می بیند، هنوز منتظر است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۶ تير ۱٣۹۱ -
۱۶ ژوئيه ۲۰۱۲
به پیشگاه قلم افتاده از دست مارکز کبیر
به سگواری قلمی نشسته ام که از دست مارکز کبیر افتاده. آدمی باز چه مدت به تاریخ خیره شود تا مارکزی دیگر عرضه کند؟ امروزه گر چه تمامی امور با متر و معیار سرعت نور و ماهواره و فضاهای مجازی ارزیابی میشود، اما این ها به درد کار بخش تاریک و ناخودآگاه مغز، ذهن و اندیشه بازیگوش تصویرساز نمی خورد. باید به لحاظ ژنتیک مارکز بود، عمری فراز و نشیب دید و صیقل خورد، تمامی زندگی را به محبوبه هنر که به هیچ چیز کمتر از آن رضایت نمیدهد، هدیه کرد، ناز و عشوه های کوه شکنش را خرید و به پایش افتاد، تازه سرآخر یکی از میلیونها مارکز کبیر نمیشود...
مجموعه ای شامل بیست و شش داستان از مارکز جلوم گذاشته ام، بین سالهای هزار و نهصد و چهل و هفت تا هفتاد و دو خلق شده اند. از آنجا که تمام رمانهاش را خوانده ام، در مدت پانزده ماه که مشغول ترجمه این بیست و شش داستان بودم، متوجه شدم این داستانها طرح و نسخه اولیه تمام رمانهاش میباشند. داستان «مراسم خاک سپاری مامان بزرگ» طرح اولیه صد سال تنهائیست. و «داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده و مامان بزرگ سنگدلش» نسخه اولیه فاحشه کوچک قشنگ من است، داستانهائی تو این مجموعه دارد که بن مایه عشق در سالهای وبائی و خیلی از کارهای عظیم بعدیش میباشند.
تمامی این بیست و شش داستان به مرور در نازنین سایتهای «روز»، «اخبار روز» و «عصرنو» چاپ شده اند. به گواهی عزیزان مسئولین این سایتها و اهل فن و خوانندگان، ترجمه رضایت بخش و به سبک و سیاق مارکز بزرگ نزدیک بوده. چه افتخاری بالاتر از این! یکی از فرازهای زندگی من ترجمه مجموعه بیست و شش داستان مارکز کبیر است ، به خود میگویم نانی که خورده ای و شرابی که در کنار کار ترجمه نوشیده ای، حرام نکرده ای!
داستان زیر آخرین داستان این مجموعه است که به دست چاپ می سپارم، به احترام قلم افتاده از دست مارکز کبیر، دیگر هرگز کاری از او ترجمه نخواهم کرد و سگوار قلمش خواهم ماند...
« تو این آبادی دزد نیست »
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه علی اصغر راشدان
داماسو خروسخوان به خانه برگشت. آنا زن شش ماهه آبستنش لباس و کفش پوشیده رو تخت نشسته، منتظرش بود. لامپای نفتی خاموش میشد. داماسو متوجه شد زنش تمام لحظه های شب منتظرش بوده و حالا هم که او را رو در روی خود می بیند، هنوز منتظر است.
اشاره ای آرام بخش کرد. زن عکس العملی نشان نداد. نگاه وحشت زده ش را به پارچه قرمزی که دست او بود دوخت، لبهاش را رو هم فشرد و شروع به لرزیدن کرد. داماسو او را با سرعت تو زیرپوش پیچید. نفسش بوی ترشیدگی میداد. زن خود را آزاد کرد و به هوای آزاد کشید. هق هق کرد. تمام سنگینی خود را رو یقه پیرهن فلانل شوهرش انداخت. کمرگاهش را تو چنگ گرفت، با گریه و تمام نیروش، حمله کرد و بر او مسلط شد.
«من نشسته خوابم و تو یکهو در و به هم میکوبی و با پارچه خونی خودتو پرت میکنی تو!»
داماسو بیحرف، او را هل داد و از خود دور کرد، دوباره رو تخت نشاند و خواباندش ، و رفت تو حیاط پشتی که بشاشد. زن گره بسته را باز کرد. سه توپ بیلیارد توش بود، دو تا سفید و یکیش قرمز، خیلی صیقل خورده بودند. داماسو به اطاق برگشت، زن را دید که حریصانه به توپها خیره شده. آنا پرسید:
«اینا به چی دردی میخوره؟»
مرد شانه تکان داد:
«میشه باهاشون بیلیارد بازی کرد.»
گره بسته را دوباره بست و همراه با شاه کلید خودساخته، چراغ قوه و کارد خود، تو جعبه پائین گذاشت. آنا لباس درنیاورده، با صورت رو به دیوار دراز شد. داماسو تنها شلوارش را درآورد و رو تخت ولو شد. تو تاریکی دودآلود، سعی کرد تو زمزمه های مبهم صبحگاهی به خط عبور ماجراهای خود را مرور کند، سرآخر متوجه شد زنش بیدار است.
«به چی فکرمیکنی؟»
«به هیچ چی»
صدای آنهمه مردانه پرتاثیر مبهم، عصبانیش کرد. آخرین پک را به سیگارش زد، ته سیگار را تو خاک کف اطاق فشرد و آه کشید:
«چیز دیگه ، یه ساعت اونجا بودم.»
«بعد اون تو دراز شدی؟»
«لعنتی!»
داماسو خود را جمع کرد و با ناخن انگشتش به چوب تخت کوبید. کورمال کورمال سیگار و کبریت را رو زمین لمس کرد.
آنا آه کشید و گفت:
«فقط مثل یه قاطر دری وری میگی. باید میدونستی که اینجا بیدار دراز کشیده م و نمیتونم بخوابم. با کوچکترین صدای خیابون فکر میکردم شما مرگ با خودتون میارین. این همه ناراحتی واسه سه تا توپ بیلیارد!»
«فقط بیست و پنج سنتاو تو قفسه مونده بود.»
«نمیباس یه چیزی با خودت میاوردی؟»
«همین جوری تو اومدن واسه م خیلی سنگین بود. نخواستم با دستای خالی بیام خونه.»
«یه چیز دیگه با خودت میاوردی.»
«چیز دیگه ای او نجا نبود.»
«هیچ جائی به اندازه سالن بیلیارد چیز نیست.»
«اینجوری میگن، آدم وارد میشه و همه جا رو وارسی میکنه، می فهمه هیچ چیز دندونگیری نیست.»
مدت درازی بی حرکت ماندند. داماسو خود را جلو کشید، سعی کرد با چشم های باز تو تاریکی چیزهای باارزش شان را کشف و به خاطر آورد. آنا گفت:
«شاید درست میگی.»
داماسو باز سیگار دود کرد. الکل او را وارد امواج هم مرکز کرد. وزن، اندازه و کنترل اندام خود را حس نمیکرد. گفت:
«یه گربه اونجا بود. یه گربه سفید و بزرگ.»
«تو ترسیدی؟»
«کی، من؟»
«تو، میگن مردام میترسن.»
مرد حس کرد زن خندید و خندید. گفت:
«یه چیز دیگه، به سختی تونستم شاشمو نگه دارم.»
بدون دادن جواب بوسه ش، گذاشت که آنا ببوسدش. درباره پشت سرگذاشتن مهلکه فکر کرد. محفوظات سفرش را بی
احساس گناه یادآوری و ریزه کاریهای ماجراجوئیش را تعریف کرد. آنا بعد از سکوتی دراز گفت:
«یه دیوونگی تمیز بود.»
داماسو چشم هاش را بست و گفت:
«این قضیه فقط اولش پیش اومد. از اون گذشته، واسه دفعه اول، خیلیم بد نشد.»
هوا دیر گرم شد. داماسو بیدار که شد، زنش کمی زودتر آماده شده بود. به حیاط رفت و سرش را چند دقیقه زیرجریان آب گرفت و واقعا بیدار شد.
اطاقک متعلق به یک گالری دار بود. اطاقهای مستقل، با یک بند لباس مشترک که از وسط حیاط میگذشت. کنار دیوار حلبی باقیمانده منتهی به آبادی، آنا کوره ی قابل حملی برای آشپزی و داغ کردن اتو و میزی برای اتوکشیدن و غذاخوردن برپا کرده بود. مردش نزدیک که میشد، اتوکشیدن لباسها را کنار میگذاشت و قهوه را گرم میکرد. آنا بزرگتر از داماسو بود.
پوستی روشن تر از او داشت. حرکاتش افشا کننده چیره دستی نرم آدمی بود که مردش تو زندگیش شناخته بود. داماسو با وجود مه آلودگی ذهنیش، متوجه شد زنش با نگاهش میخواهد چیزی بگوید، با وجود صداهای حیاط پشتی متوجه نشد. آنا قهوه را جلوش گذاشت و زمزمه کرد:
«صبح تا حالا همه ش از مزخرفات دیگه حرف زدن. مردا مدتیه اینجا راه میرن.»
داماسو ایستاد تا مردها و بچه ها از حیاط ناپدید شوند. در ضمن نوشیدن قهوه، سرگرمی ساکت زنها را که لباسها را تو آفتاب به بند می آویختند، دنبال کرد. سرآخر سیگاری آتش زد و از آشپزخانه خارج شد و صدا زد:
«ترزا!»
دختری که لباسهای خیس را به خود چسبانده بود جواب داد. آنا گفت:
«مواظب باش!»
دختر نزدیک شد. داماسو پرسید:
«چی شده؟»
دختر جواب داد:
«به سالن بیلیارد شبیخون زدن و همه چی رو بردن»
کاملا در جریان بود و توضیح داد که تمام گوشه و کنار را جارو کرده و میز بیلیارد را هم کشیده ن. طوری با یقین کامل حرف می زد که داماسو نتوانست باور کند که قضیه واقعی نیست. گفت:
«لعنتی!»
دوباره برگشت به آشپزخانه. آنا زیرلب آوازی را زمزمه میکرد. داماسو یک صندلی به دیوار حیاط تکیه داد و سعی کرد نگرانیش را پنهان کند. از سه ماه پیش که بیست ساله شده بود، خط سبیلش را تغییر داده بود. نه تنها ایثارگرانه، که با مهربانی از آثار آبله های رسیده و خشکیده مراقبت کرده بود. از آن وقت خود را رشد یافته حس میکرد. آن روز صبح تو گل و لای سردرد شناور بود و شبش را که به خاطر آورد، نفهمید زندگی را باید از کجا شروع کند. آنا اتو کشیدنش را تمام کرد. لباسهای تازه شسته را دو دسته بزرگ و خود را آماده بیرون رفتن کرد. داماسو گفت:
«خیلی نمانی!»
«مثل همیشه.»
مرد او را تا اطاق دنبال کرد. آنا گفت:
«پیرهن کارت اینجاست. عزیزم دیگه اون پیرهن فلانل رو نپوش.»
و تو چشم های براق گربه ای شوهرش چشمک زد:
«آدم اصلا نمیدونه کسی تو رو دیده یا نه.»
داماسو عرق دستهاش را با شلوارش پاک کرد:
«هیچکس منو ندیده.»
«ما این قضیه رو نمیدونیم.»
هرکدام از بسته های لباس را رو یک بازوش گذاشت:
«به هرحال، بهتره بیرون نری. منتظر باش تا من اون طرفا پرسه بزنم و از چند و چون وضع سردربیارم.»
تو آبادی از هیچ چیز دیگر حرف نمیزدند. آنا باید جزئیات قضیه را از میان روایات متناقض گوناگون کشف می کرد. لباسهاش را پهن که کرد، مثل شنبه ها به جای رفتن به بازار روز، مستقیم به میدان آبادی رفت. برخلاف انتظارش، جلو سالن بیلیارد با مردم زیادی برنخورد. چند مرد تو سایه درختهای بادام حرف میزدند.
«سوریه» ای ها با فرا رسیدن وقت نهار، تکه پاره های رنگارنگ شان را جمع کردند. قایق ها زیر بادبانهای برزنتی شان چرت میزدند. مردی دم ورودی هتل تو صندلی گهواره ای پیچ وتاب میخورد و با دهن و پاهای بازمانده، خوابیده بود. ساعت دوازده همه چیز فلج بود. آنا به نزدیک سالن بیلیارد رفت، از زمینهای خالی جلو بندر که گذشت، تو گروهی جمعیت فرو رفت. حالا کمی از آنچه داماسو تعریف کرده بود را حس کرد. چیزی که برای همه جهان آشنا بود، تنها مشتریهای ثابت می توانستند بدانند: این مقوله که در پشتی سالن بیلیارد به زمینهای خالی باز میشد. لحظه ای بعد آنا وسط جمعیت ایستاد. با سرعت بازوش را جلو شکمش گرفت و به در شکسته خیره شد. قفل آویزان دست نخورده بود، یکی از حلقه هاش مثل یک دندان عقل ریشه کن شده بود. لحظه ای دراز به رسوائی کارکردن فروتنانه و تنهائی دقیق شد. بااندوه تمام به شوهرش اندیشید:
«اون کی بوده؟»
جرات نکرد اطرافش را نگاه کند
«آدم سر درنمیاره.»
یکی جوابش راداد:
« اون کاریه غریبه بوده »
زنی از پشت سر گفت:
«باید همینطور باشه، تو این آبادی دزد نیست. اینجا همه همدیگه رو می شناسن.»
آنا سرش را برگرداند. غرق عرق بود. خندید و گفت:
«همین جوره»
مردی فوق العاده پیر با گردن پر چین و چروکهای عمیق کنارش ایستاد. آنا پرسید:
«همه چی رو با خودشون بردن؟»
پیرمردگفت «دویست پزو و توپای بیلیارد.»
و با توجهی غیر عادی او را برانداز کرد
«به زودی آدم باید با چشم باز بخوابه!»
آنا نگاهش را برگرداند و دوباره گفت:
«همین جوره»
تکه ای پارچه رو سرش انداخت، برای احساس خلاصی از شر پیرمرد، که از پشت نگاهش میکرد، ازش فاصله گرفت.
بین جماعت تو هم فشرده و مثل مرده ای درازشده پشت در شکسته، مقابل ساختمان یک ربع تمام در سکوتی پر احترام فرو رفت و برجا ماند. بعد به حرکت درآمد، برگشت و با شتاب به طرف میدان رفت.
مالک سالن بیلیارد با شهردار و دو پلیس جلو در ایستاده بودند. کوتاه و گرد، شلوار تو شکم لختش فرو رفته بود، با عینک رو بینیش، شکل کاردستی بچه ها شده بود. ظاهرا لباس آدمهای پر ریخت و پاش را پوشیده پوشیده بود.
جماعت آنا را دوره کرد، خود را به دیوار تکیه داد و گوش به توضیحات شان سپرد. جماعت به حرکت که درآمد، آنا برگشت به خانه. گروهی از همسایه های آشفته در میان گرمای کوبنده صلات ظهر تو هم میلولیدند. داماسو رو تخت ولو شده و بارها از خود پرسیده بود که دیشب چطور آنا بدون کشیدن سیگار آنهمه مدت در انتظارش مانده بوده. او را دید که با خنده وارد شد. کهنه غرق عرق را از سرش برداشت. سیگار نیمه کشیده را تو یک آبکند پر از ته سیگار فرو کرد و با ترس منتظر ماند.
«خب؟»
آنا جلو تخت زانو زد و گفت:
«تو نه تنها یه دزد، که یه دروغگوم هستی!»
«چطو مگه؟»
«واسه این که بهم گفته بودی هیچ چی تو قفسه نبود.»
داماسو ابروش را چین انداخت. آنا گفت:
«دویست پزو توش بوده!»
مردگفت:
«دروغه.»
صداش را بلند کرد. رو تخت نشست و به آهنگ اندوهگین صدای قبلیش برگشت و گفت:
«فقط بیست و پنج سنتاو اونجا بود.»
آنا را متقاعد کرد. مشتش را گره کرد و گفت:
«اون یه پیر رذله. اونقده قضیه رو کشش داد که یه ماسک خودشم پاره شد.»
آنا خندید و گفت:
«احمق نباش!»
سرآخر مرد هم خندید. صورتش را که میتراشید، زنش کشفیاتش را تعریف کرد. پلیس دنبال یه غریبه بود. آنا گفت:
«اون پنجشنبه اومده و دیشب دیده شده، تو بندر پرسه میزده.»
«ممکنه بتونن اونو یه جائی پیداش کنن.»
داماسو به غریبه ی هرگز ندیده فکر کرد و لحظه ای جدی به او مشکوک شد. آنا گفت:
«احتمالا اون رفته.»
داماسو مثل همیشه سه ساعت وقت لازم داشت تا کارش را تمام کند. اول تا یک میلیمتری سبیلش را تراشید. بعد زیر فشار آب تو حیاط حمام گرفت. آنا روند اصلاح او را مرحله به مرحله تا ساعتی از شب جدی و پرشور دنبال کرد. در آخرین لحظه او را با پیرهن قرمز کارش تو آینه دید، با اشتیاق تمام و نامرتب رفت جلوش. مرد با ملایمت حرفه ای، مشتی بوکس بازانه به طرفش پرت کرد. آنا مچش را گرفت و گفت:
«پول داری؟»
داماسو با صدائی خوش گفت:
«من ثروتمندم، دویست پزو دارم!»
آنا به طرف دیوار برگشت، یک بسته کوچک اسکناس از تو پستان بندش بیرون کشید و یک پزو به مردش داد و گفت:
«بیا، یورگه سیاهه!»
داماسو هر شب با رفقاش تو میدان بود. روستائی ها برای فروش محصولات شان تو یکشنبه بازار، زیراندازشان را بین دکه های ماهی سرخ کرده فروشی و میزهای بلیط بخت آزمائی فروشی پهن میکردند و با تاریک شدن هوا خروپف شان بالامیگرفت.
انگار دستبرد سالن بیلیارد به اندازه پخش رادیوئی مسابقات بیسبال، که با بسته بودن رستورانها نمی توانستند گوش کنند، دیگر برای دوستان داماسو جالب نبود. ضمن صحبت درباره بیسبال، نا خود آگاه و بدون پرس و جو و برنامه ریزی، به بحث درباره سینما پرداختند. فیلمی با بازی «کانتینفلاس» روی پرده بود. داماسو تو ردیف اول سالن نشسته بود و بیخیال می خندید. حس کرد شور و شوقش را باز یافته است. یکی از شبهای زیبای جوئن بود و در لحظا ت تهی که تنها خرخر پروژکتورها به گوش میرسید، سینمای بدون سقف سکوت ستاره ها را در خود داشت. ناگهان تصاویر نمایش از دیوار پارچه ای محو شد و صدا در پشت لژ از بین رفت. داماسو ناگهان خود را غرقه تو روشنائی حس و شروع کرد بد و بیراه گفتن. به طرف در خروجی راه می افتاد، تماشاچی های از وحشت فلج شده لژ را نگاه کرد. پلیسی کمربندی را تو مشتش حلقه کرده و با قلاب سنگین مسیش با خشم مردی را میکوبید. سیاهی درشت هیکل بود. زنها فریاد می کشیدند. پلیس مرد سیاه را یکریز می کوبید. زنها حالا فریاد میزدند:
«حقه باز!»
مرد سیاه بین ردیف صندلیها می غلتید، سه پلیس دنبالش میکردند و رو کلیه ها و گرده ش میکوبیدند. سرآخر توانستند او را از پشت بگیرند. اول مفصل کوبیدنش، بعد ساعدهاش را با تسمه از پشت بستند و سه نفری به طرف در پرتش کردند. تمام این صحنه ها با سرعت گذشت، داماسو اول متوجه قضیه نشد. مرد سیاه با پیرهن پاره پاره و چهره پوشیده از مخلوطی از خاک، عرق و خون، به او نزدیک شد و هق هق کرد:
«آدم کش، قاتل!»
دوباره چراغها خاموش و دنباله فیلم شروع شد. داماسو دیگر نخندید. تنها تکه هائی از داستانی پراکنده را دید و یک نفس سیگار دود کرد. سرآخر چراغها روشن شدند و تماشاچیها وحشتزده از حادثه، به هم خیره شدند. یکی کنارش داد زد:
«معرکه بود!»
داماسو خود را برنگرداند. مرد گفت «کانتینفلاس معرکه ست!»
سیل مردم به طرف در خروجی هجوم برد. خود را تو راه خانه، از ساندویچ فروشیها و خرده فروشیها بار زدند. نزدیک یازده بود. مردم زیادی تو خیابان منتظر خروج افراد از سینما بودند.
داماسو مثل هر شب خیلی آهسته وارد خانه شد. رو تخت سیگار کشید. آنا بین خواب اول و دومش متوجه حضور او شد. گفت:
«غذات رو خاکستر آتیشه.»
«گشنه م نیست.»
آنا آه کشید، خواب و بیدار گفت:
«خواب دیدم نورا کیک کره ای پخته!»
انگار ناخواسته خوابیده بود. خود را به طرف داماسو چرخاند، چشمهای خواب آلودش را مالید و گفت:
«اون غریبه رو گرفته ن.»
داماسو مدت درازی چیزی نگفت، سرآخر پرسید:
«اینو کی گفته؟»
«اونو تو سینما گرفته ن. همه عالم الان اونجان»
آنا روایتی مخدوش از دستگیری تعریف کرد. داماسو حرفش را تصحیح نکرد. آنا آه کشید و گفت:
«احمق بیچاره!»
داماسو خود را تکان داد و گفت:
«چطور احمق بیچاره؟ دوست داشتی من الان تو هلفدونی نشسته بودم؟»
آنا حاضرجوابی او را خوب می شناخت. صدای پک زدنش را به سیگار و سرفه های آسمیش را تا خروسخوان شنید. سرو صدای بلند شدن و کورمال کورمال به چیزها ئی تو اطاق ور رفتنش را هم شنید. شنید چگونه یک ربع خاک کف زیر تخت را با پنجه می کلاشید. فکر کرد و شنید که چطور تو تاریکی سعی کرد بی سروصدا و بی کمک او خودش را بیرون بکشد. او را با افکار و رفتارش رها کرد و خوابش برد. چیزی ناخودآگاه به مغزش تلنگر زد. آنا حالا فهمید که داماسو سینما بوده و فهمید چرا الان توپها را زیر تخت چال کرده.
سالن بیلیارد از روز دوشنبه دوباره باز و از مشتریهای سراسیمه احاطه شد. میز بیلیارد با پارچه ای بنفش پوشیده بود و چیزهائی از یک موسسه تدفین محل به امانت گرفته بودند. تابلوئی با این مضمون به دیوار آویخته بود:
«به علت نبودن توپ، بازی کردن مقدور نیست.»
مردم وارد میشدند و با جنجال آگهی را میخواندند. بعضیها مدتی جلو آگهی می ایستادند و ناخودآگاه چند بار می خواندند.
داماسو جزء اولین مشتریهای ثابت بود. او هم به سهم خود قسمتی از زندگیش را روی نیمکت تماشاچیان تبهکار گذرانده بود، بعد از باز شدن درها، دوباره نیمکتی را اشغال کرد. لحظه ای ناراحت کننده بود. خیلی سریع و شبیه ابری از همدردی آن لحظه را پشت سر گذاشت. آهسته به شانه مالک پشت پیشخوان زد و گفت:
«عجب بدبیاریئی، دن روکیو!»
صاحب سالن بیلیارد ناراحت خندید، سرش را تکان داد و آه کشید:
«اونجاست، می بینیش!»
دوباره رفت سرا سرویس دادن به مشتریهاش. داماسو از روی چارپایه ش میز را زیر کفن بنفش شبح وارش پائید، گفت:
«که چی!»
مرد رو چارپایه پهلوئیش تائید کرد:
«درسته، مثل مراسم اوستره!»
مشتریهای ثابت برای نهار که رفتند؛ داماسو سکه ای تو جعبه موزیک انداخت و دکمه موزیک مکزیکیئی را که صفحه شماره گیرش را حفظ بود، فشار داد. دن روکیو میزها و صندلیها را به قسمت عقب سالن کشید.
داماسو پرسید «اونجا چی میکنی؟»
دن روکیو گفت:
«میز بازی رو میگذارم. ممکنه تا اومدن توپای بیلیارد اتفاقی بیفته.»
با احتیاط حرکت میکرد. تو هر دستش یک صندلی بود. مثل مرد زن از دست داده تازه کاری کار میکرد. داماسو پرسید: «توپا کی میان؟»
«امیدوارم پیش از یک ماه بیان»
«تا اونای دیگه دوباره پیدا بشه.»
دن روکیو ردیف میزها را با رضایت برانداز و پیشانیش را با آستینش پاک کرد، گفت:
«اونا دیگه پیدا نمیشه. سیاهه از روز شنبه دیگه مقاومت نمی کنه، هنوز نگفته اونا کجان.»
از پشت عینک بخار گرفته ش داماسو را وارسی کرد.
«اون اعتراف کرده که اونا رو تو رودخونه پرت کرده.»
داماسو لب خود را گاز گرفت
«و دویست پزو؟»
«اونم هیچ، فقط سی تا از یارو بیرون کشیدن.»
آنها تو چشم هم خیره شدند. داماسو نخواست اعتراف کند که چرا احساس کرده تو برخورد نگاهشان چیز پیچیده ای کشف کرده.
بعدازظهر آنا از محل لباس شوریش او را دید که مثل بوکس بازها بالا و پائین می پرد و نزدیک میشود. تا تو اطاق دنبالش کرد. داماسو گفت:
«تموم شد. پیره به خودش اومده و توپ تازه سفارش داده. حالا لازمه تنها منتظر بمونیم تا آبا از آسیاب بیفته.»
«و سیاهه؟»
داماسو شانه بالا انداخت و گفت:
«هیچ چی واسه گفتن نداشته. توپا رو که پیشش پیدا نکرده ن، باید ولش کنن بره.»
وقت خوابیدن، داماسو وسوسه شد و گفت:
«به نظر من بهترین کار جهان گردیه.»
آنا متوجه شد تاریکی پهن که شده، او فکری تو ذهنش داشته. داماسو حرفش را دنبال کرد:
«از روستائی به روستائی میرم. تو یکی توپ بیلیارد کش میرم و تو یکی میفروشم.»
«تا کله ت شترق به سنگ بخوره!»
«هرچی اینجا کله م شترق به سنگ خورد، تو آبادی «کینتوپ» م سرم به سنگ میخوره.»
وسط اطاق پهن و از شور و شوق خود سرمست شد. آنا شروع به درآوردن لباسش کرد. ظاهرا بی تفاوت بود، اما در واقع با علاقه ای دلسوزانه حرفهاش را گوش داد. داماسو گفت:
«یه دست کت و شلوار دوخته واسه خودم می خرم»
با انگشت اشاره ش به یک کمد دیواری لباس خیالی اشاره کرد و گفت:
«از اینجا تا اونجا! به اضافه پنجاه جفت کفش!»
«خدا به دادت برسه!»
داماسو نگاه پرخشمی به آنا انداخت و گفت:
«کارای من واسه تو جالب نیست.»
آنا لامپ را خاموش کرد. خود را به دیوار تکیه داد و با کمی تلخی گفت:
«تو که سی ساله باشی، من چل و هفت ساله م.»
« احمق نباش!»
تو جیبهاش دنبال کبریت گشت، نیمه مستاصل گفت:
«بعد دیگه لازم نیست تو لباس شستن جون بکنی.»
آنا آتش را به طرفش برد و تا خاموش شدن کبریت، به شعله خیره ماند و تهش را دور انداخت. رو تخت پهن شد. داماسو حرفش را پی گرفت:
«میدونی توپای بیلیارد از چی ساخته شدن؟»
آنا جواب نداد. داماسو گفت:
«از دندون فیل. اونقده سنگین درست شدن که یه ماه طول میکشه تا به اینجا برسن. باور میکنی؟»
آنا حرفش را قطع کرد
«بخواب عزیزم. من باید ساعت پنج برم.»
داماسو دوباره پیر بود. ظهر را گذراند و تو تخت سیگار کشید. خلسه توالت ظهرگاهی را برای خارج شدن پشت سرگذاشت. او این فضیلت را داشت که با شور و شوق نقشه هائی اختراع و با همان سرعت هم فراموش میکرد. روز شنبه از زنش پرسید:
«مایه- تیله داری؟»
«یازده پزو.» به نرمی اضافه کرد «این مایه- تیله م واسه کرایه اطاقه.»
«یه پیشنهاد واسه ت دارم.»
«اون چیه؟»
«اونو بهم قرض بده.»
«میباس کرایه اطاقو باهاش بدم.»
«دیرتر میدیم.»
آنا سرش را تکان داد. داماسو او را تو بغلش فشار داد و همانطور ایستاده، از میز که تازه روش نهار خورده بودند، دورش کرد و گفت:
«فقط واسه دو-سه روز.»
با محبتی سرسری بازوش را نوازش کرد:
«توپای بیلیاردو که بفروشم واسه همه چی مایه- تیله داریم.»
آنا تسلیم نشد. داماسو شب تو سینما هم با دوستهاش که حرف میزد، دست از رو شانه آنا برنداشت. فیلم را تکه تکه دیدند. سرآخر حوصله ش سرآمد و گفت:
«پس باید مایه- تیله روکش برم.»
آنا شانه ش را تکان داد. داماسو گفت:
«پس تو راه که میرم، همون اول با مشت میکوبم تو ملاج یکی.»
و آنا را تو جماعتی که از سینما هجوم می آوردند هلش داد:
«بعدشم منو به خاطر قتل پشت میله ها میندازن.»
آنا تو دلش خندید و از جاش تکان نخورد. صبح؛ بعد از شبی طوفانی، با عجله تهدید آمیزی روانداز را از روی خود کشید. رو تخت به طرف آنا رفت و غر زد:
«من دیگه برنمیگردم.»
آنا ناخودآگاه یکه خورد و فریاد کشید:
«سفرخوش!»
داماسو در را پشت سرش به هم کوفت. یکشنبه ش پر از تهی و بی پایان شد. کوزه و سفالگریهای رنگارنگ بازار هفتگی و زنها در لباسهای رنگ آمیزی، شادی به میدان میدادند. هوا آماده گرمای شدیدی میشد. داماسو روزش را تو سالن بیلیارد گذراند. گروهی از مردها با کارتهای پیش از ظهر بازی میکردند و پیش از رفتن برای نهار، اطاق موقت را پر کردند. محل
گیرائیش را از دست داده بود. حول و حوش شب که پخش رادیوئی مسابقه بیسبال شروع شد، مشتریها به زندگی عادی گذشته شان برگشتند. سالن که بسته شد، داماسو خود را بی هدف حس کرد. دوباره به میدان رفت. سرتاسر زندگی مزخرف به نظرش رسید. صدای موزیک شاد دوری در خیابان موازی منتهی به بندر را دنبال کرد. در انتهای خیابان مرکز رقص بزرگ بی تزئینی، آراسته به حلقه گلهای پلاسیته کاغذی برپا بود. در قسمت پشتیش؛ رو سکو گروهی موزیک رقص میزدند. داماسو جلو پیشخوان نشست. قطعه موزیک تمام شد، جوان ضربگیر، سکه هائی را که رقصنده ها ریخته بودند، جمع کرد. دختری رقصنده وسط سالن را رها کرد و به طرف داماسو آمد.
«چی شده بود، یورگه سیاهه؟»
داماسو او را کنارش نشاند. مسئول بار میخک پف آورده ای پشت گوشش گذاشت و با صدائی تو حلقی پرسید:
«چی بدم؟»
دختر به طرف داماسو برگشت و گفت:
«چی می نوشیم؟»
«هیچ چی.»
«به حساب منه.»
«چرا که نه، من گشنه م.»
مرد پشت بار گفت:
«با اینجور چشما، شرمنده م.»
به اطاق غذاخوری رفتند. چهره دختر خیلی جوان بود. لایه پودر و آرایش و رژلب از شناسائی بزرگها محفوظش میداشت. غذا که خوردند، داماسو با او به اطاقی تو حیاطی تاریک، که صدای تنفس حیوانات خوابیده شنیده میشد، رفتند. کودکی چندماهه رو تخت، رو پارچه تکه پاره رنگارنگی دراز بود. دختر کهنه را تو جعبه ای چوبی پهن کرد و بچه را توش خواباند و جعبه را رو زمین گذاشت. داماسو گفت:
«موشای صحرائی میخورنت که.»
«اونا این کارو نمی کنن.»
لباس قرمزش را با لباس تکه تکه ای با گلهای زرد بزرگ عوض کرد. داماسو پرسید:
«پاپا کجاست؟»
«نمیدونم.»
و از بیرون در گفت:
«الان برمیگردم.»
داماسو صدای پرده را که دختر پائین کشید، شنید و به پشت دراز شد. چند سیگار دود کرد.
تخت با آهنگ «مامبو» لرزید. داماسو نفهمید کی خوابش برده بود. بیدار که شد، اطاق انگار تو موزیک غرقه بود. دختر خود را رو تخت کشید:
«ساعت چنده؟»
«حول و حوش چاره، بچه گریه نکرد؟»
«فکر کنم نه»
دختر تنگ بغلش دراز شد، با چشم های کمی خمار به طرفش برگشت، براندازش کرد. دکمه های پیرهنش را باز کرد. داماسو متوجه شد دختر مست است. سعی کرد لامپ را خاموش کند. دختر گفت:
«خاموش نکن، بذار چشماتو خوب نگا کنم.»
تو گرگ و میش صبح اطاق پر از سروصداهای روستائی شد. صدای گریه بچه درآمد. دختر آوردش رو تخت و پستانش را تو دهنش گذاشت. آهنگی را زمزمه کرد، دوباره سه نفرشان خوابشان برد.
داماسو نفهمید که دختر حول و حوش هفت بلند شده و اطاق را ترک کرده و بدون بچه برگشته. حس کرد تمام شب بیش از یک ساعت نخوابیده :
«واسه چی؟»
«واسه دیدن سیاهه که توپای بیلیارد رو دزدیده، امروز آوردنش اونجا.»
داماسو سیگاری آتش زد. دختر آه کشید:
«بیچاره ی بدبخت!»
«واسه چی بیچاره؟ هیچکس مجبورش نکرده شارلاتان باشه.»
دختر سرش را به سینه او تکیه داد و لحظه ای فکر کرد، آهسته گفت:
«اون شارلاتان نبود.»
«کی اینو گفت؟»
«خودم اینو میدونم. شبی که دزد به سالن بیلیارد زد، سیاهه پیش گلوریا بود و تموم روز بعدشم تا شب تو اطاقش موند. بعد اونا اومدن و گفتن اونو تو سینما گرفته ن.»
«گلوریا میتونه بره پیش پلیس و قضیه رو بگه.»
«سیاهه اینو گفته. شهردار اومده پیش گلوریا و تموم اطاق رو سرکشی کرده و بعد گفته که سیاهه گلوریا رو به عنوان همدست تو آشپزخونه حبسش کرده. سرآخر گلوریا با بیست پزو بیرون اومده.»
داماسو نزدیک هشت بلند شد. دختر گفت:
«بازم بمون. واسه ظهر یه مرغ کشته م.»
داماسو شانه را پیش از گذاشتن تو جیب پشت شلوارش، به کف دستش کوبید و گفت:
«نمیتونم.»
مچ دختر را گرفت و به طرف خود کشید. دختر صورتش را شسته بود و با چشمهای درشت سیاه، خیلی جوان بود. چشمهای درشت سیاهش حالتی از بی پناهی بهش میداد. کمر داماسو را سفت گرفت و گفت:
«بازم بمون!»
«واسه همیشه؟»
صورت دختر کمی گل انداخت و او را از خود دور کرد و گفت:
«شارلاتان!»
آن روز صبح آنا خود را خسته حس کرد. خواست از آشفتگی آبادی سر درآورد. شستشوی شستنیهای هفتگی را با سرعت تمام کرد و به بندر رفت تا شاهد انتقال سیاهه باشد. گروهی جماعت ناآرام کنار لنجهای آماده حرکت منتظر بودند. داماسو هم آنجا ایستاده بود. آنا هر دو انگشت اشاره ش را از پشت تو پهلوی او فرو کرد. داماسو تو هم شد و گفت:
«اینجا چی میکنی؟»
«واسه اخراج تو اومده م!»
داماسو استخوان انگشتش را به تیر برق کوبید و گفت:
«لعنتی!»
سیگاری روشن کرد و پاکت خالی را تو رودخانه پرت کرد. آنا یک پاکت تازه از تو کرستش بیرون کشید و تو جیب پیرهن او گذاشت. داماسو برای اولین بار خندید:
«تو احمقی!»
آنا خندید «ها،ها،ها»
سیاه پوست را به بندر آوردند. دو پلیس با تفنگهای آویخته به شانه همراهیش میکردند. دستهاش را با طنابی از پشت بسته بودند. پلیس سوم او را به طرف دیگر میدان برد. سیاه پوست بدون پیرهن بود. لب پائینش شکافته بود. یک ابرویش، شبیه مشت زنها،ورم کرده بود.با متانت موروثی، از نگاه کردن به جماعت پرهیز داشت. بیشتر تماشاگرها جلو در سالن بیلیارد جمع شده بودند که از آنجا بتوانند اجرای نمایشنامه را از هر دو طرف ببینند. مالک سالن را دیدند که سرش را تکان میداد و خاموش نزدیک میشد. مردم باقیمانده با شور و شوقی خاص تماشا میکردند.
لنج حرکت کرد. سیاه پوست، که دست و پاهاش به یک بشکه نفت بسته بود، رو عرشه چندک زده بود. لنج وسط رودخانه چرخید، آخرین سوتش را که کشید، پشت سیاه پوست برق زد. آنا زمزمه کرد:
«مردبیچاره!»
یکی کنارش گفت:
«هیچ آدم خوبی اینجور پسرا رو تحمل نمیکنه.»
داماسو صدا را کشف کرد، صاحب صدا زنی چاق و غیرمعمول بود. آهسته به طرف میدان حرکت کرد و کنار گوش آنا نق زد.
«خیلی ور میزنی تو! فقط همینو کم داشتیم که تو داستانو با صدای بلند داد بزنی!»
آنا او را تا در سالن بیلیارد همراهی کرد. ازش جدا که میشد گفت:
«برو کمی خودتو بپوشون، عینهو گداهای بدبخت شدی!»
تازگی سالن مشتریهای پرتحرکی را به آنجا کشیده بود. تلاش شده بود همه چیز راست و ریست شود. دن روکیو همزمان به بیشتر میزها میرسید. داماسو منتظر ماند تا او به طرفش آمد:
«میتونم تو کارا کمکت کنم؟»
دن روکیو یک دوجین شیشه آبجو با گیلاس رویشان، جلوش گذاشت:
«متشکرم پسرم .»
داماسو شیشه ها را برد سر میزها، سفارشهای بیشتری گرفت و شیشه ها را برد رو میزهای گوناگون. تا رفتن مشتریها برای نهار کارش را ادامه داد. نزدیک صبح به اطاقش که برگشت، آنا متوجه شد او مست است. دستش را گرفت و رو شکمش خوابید و گفت:
«دست بکش، چی حس میکنی؟»
داماسو شور و شوقی نشان نداد. آنا گفت:
«پسره حسابی زنده ست. تموم شب تو شکمم آهسته لگد می پروند.»
باز هم داماسو حرکتی از خود بروز نداد و تو خودش فرو رفت. صبح روز بعد خیلی زود رفت بیرون و تا پیش از نصف شب بر نگشت. تمام هفته به همین صورت گذشت. لحظات نادری را هم که تو خانه میگذراند، رو تخت می جنبید و سیگار دود میکرد.
آنا اوایل زندگی مشترکشان که داماسو را به اندازه کافی نمی شناخت و هنوز پرخاشگر نشده و رفتارش خوب بود، خود را در مراقبت از او خسته کرده بود.
داماسو با پاهای باز رو تخت و رو آنا نشست و او را زیر ضربه های مشت گرفت و خونین و مالینش کرد. این مرتبه آنا منتظر ماند. حول حوش غروب یک بسته سیگار کنار لامپ گذاشت. میدانست که داماسو بدون خوردن و نوشیدن چیزی و کشیدن سیگار روز را سپری کرده.
بالاخره اواسط جولای داماسو حول و حوش شب به اطاق برگشت. آنا ناراحت بود. فکر کرد داماسو باید کاملا پریشان باشد که این وقت غروب به سراغش آمده. آنها بی حرف نشستند. آماده خواب که میشدند؛ داماسو خاموش و خسته گفت:
«من میخوام برم.»
«کجا؟»
آنا اطاق را وارسی کرد. اوراق عنوان مجله ها را خودش بریده و به دیوارها چسبانده و دیوارها را با عکسهای هنرپیشه ها کاملا کاغذ دیواری کرده و تا حالا مانده و رنگ باخته بودند. یادش نمانده بود چه تعداد مرد روی تخت به او خیره شده و یکی بعد از دیگری خود را تو بیرنگی گم کرده بودند. گفت:
«ازم سیر شدی؟»
«قضیه این نیست، این آبادیه.»
«این آبادیم مثل همه آبادیهای دیگه ست.»
«اینجا آدم نمیتونه توپای بیلیاردو بفروشه.»
«توپا رو ولشون کن به حال خودشون. تا وقتی خدا به من نیرو بده که لباسای شستنی رو بلن کنم، لازم نیست خودتو تو ماجراجوئی بندازی.»
بعد از مکثی، با صدائی تسلیم و ملایم حرفش را دنبال کرد:
«نمی فهمم چطور میتونی خودتو اینجور تو هچل بندازی.»
داماسو پیش از حرف زدن، سیگارش را دود کرد:
«خیلی ساده، با خودم فکر کردم واسه چی هیچکس سراغی از توپا نگرفت.»
«واسه پولشه. کسی اونقده احمق نیست که توپا رو با خودش ببره.»
«این طرف قضیه رو فکر نکرده بودم. میخواستم برگردم ، اونا رو پشت پیشخوان تو جعبه دیدم، فکر کردم اونهمه مدت کار کرده م، دست خالی به خونه برنگردم.»
«به این میگن ساعت نحس.»
داماسو خود را سبک تر حس کرد، گفت:
«حالام توپای تازه نیومده هنوز، بهش گفتن الان اونا خیلی گرونه .دن روکیو میگه اونا دیگه به درد کارش نمی خورن.»
سیگار تازه ای آتش زد. حرف که میزد، حس کرد سنگی به قلبش آویخته است.تعریف کرد که مالک سالن تصمیم گرفته میز بلیارد را بفروشد. میز ارزش چندانی نداشت. در اثر ولنگاری تازه کارها پارچه ش پاره پاره و با تکه های رنگارنگ وصله شده بود، باید کلا عوض میشد. مشتریهای سالن از نبودن بیلیارد دلخور بودند. غیر از گزارش رادیوئی مسابقات بیسبال، سرگرمی دیگری وجود نداشت. داماسو حرفش را خاتمه داد:
«خلاصه کلام، ما ناخواسته مقابل آبادی ایستاده ایم.»
«هیچم لازم نبود.»
«هفته دیگه مسابقات تموم میشه.»
«این قضیه بدترین نیست، از اون بدتر سیاهه ست.»
مثل بار اول که به شانه ش تکیه داد، آنا متوجه شد مردش به چه فکر میکند. منتظر شد تا سیگارش را تمام کند. با صدائی ملایم گفت:
«داماسو!»
«ها، چی شده؟»
«اونا رو بیار اینجا.»
داماسو سیگار تازه ای آتش زد:
«خیلی روزه درباره شون فکر میکنم، خیلی احمقانه ست، چراشو نمیدونم.»
آنا به این نتیجه رسید که توپها را جائی بیندازند، فکر کرد درست است که سالن بیلیارد بسته شده، اما قضیه سیاهه چه میشود؟ پلیس میتواند نشانه های زیادی، بدون مطرح کردن تو مردم، کشف و با خودش داشته باشد. پس خطر هنوز برطرف نشده ،مثلا میشود کسی توپها را پیدا کند و آنها از او خریده و پس دهند.
آنا قضیه را خاتمه داد:
«عزیزم، باید قضیه رو واسه همیشه به شکل درستی تمومش کنیم.»
توپها را از زیر خاک درآوردند .آنا آنها را تو مجله پیچید، دقت کرد از بیرون بسته بندی پیدا نباشند. بسته را تو صندوق گذاشت:
«حالا باید تنها منتظر فرصت مناسب باشیم.»
دو هفته در انتظار فرصت مناسب گذشت. شب بیستم آگوست - دوماه بعد از دستبرد- داماسو دن روکیو را دید که پشت پیشخوان نشسته و با یک گردگیر برگ نخل پشه ها را می تاراند. انگار با از میان رفتن گزارش رادیوئی تنهائیش عمیق تر شده بود. از این که پیشگوئیش درست بوده، با سرخوشی صدا کرد:
«بهت گفته بودم که، حالا همه چی گم و گوره.»
داماسو سکه ای تو دستگاه موزیک انداخت. موزیک بلند و رنگهای رفصان اتوماتیک، مایه شادیش شدند. این احساس را داشت که دن روکیو متوجه قضیه نیست. صندلیئی جلو کشید و سعی کرد با دلایل گوناگون دلداریش دهد. مالک سالن با بی خیالی و تزلزل ناپذیر، ناخودآگاه گردگیرش را رو پیشخوان کوبید:
«هیچ کاریش نمیشه کرد. مسابقه بیسبال نمیتونه تموم زندگی ادامه داشته باشه.»
«اگه توپای بیلیارد دوباره آفتابی شن؟»
«اونا دوباره آفتابی نمی شن»
«سیاهه واقعا اونا رو نخورده که!»
دن روکیو با اطمینانی وسوسه انگیز گفت:
«پلیس هر کار که تونسته کرده. سیاهه اونا رو تو رودخونه پرت کرده.»
«اگه یه معجزه پیش بیاد؟»
«امیدی نیست پسرم. اون بدبیاری مثل یه حلزونه. تو معجزه رو باور داری؟»
«معمولا، آره.»
سالن را ترک کرد، سینما تعطیل نشده بود هنوز، صدای واغ واغ و گفتگوهای بریده بریده بلندگوها دوباره سکوت آبادی تو تاریکی فرو رفته را برهم زدند. اندک خانه های بازه مانده، چیزی موقت را به خاطر می آوردند. داماسو لحظه ای حول و حوش سینما پرسه زد و به طرف سالن رقص رفت. دسته نوازنده برای مهمانی خاص که همزمان با دو زن میرقصید، می نواخت. دیگران محترمانه کنار دیوار نشسته و انگار منتظر دعوت بودند. داماسو کنار میز نشست. به مسئول بار اشاره کرد آبجو براش بیاورد. شیشه را سرکشید و با نفس های کوتاه نوشید. مردی را که با دو زن میرقصید پائید. مثل زنها کوچک بود.
حول و حوش نیمه شب زنهای تو سینما و پشت سرشان گروهی مرد بیرون آمدند. دوست دختر داماسو که تو گروه مردها بود، جدا شد و کنار میزی نشست. داماسو او را ندید. یک نیم دوجین آبجو نوشیده بود و یکریز مرد را که حالا با سه زن میرقصید، خیره نگاه میکرد. مرد بی توجه به زنها، تمام وقت با افراد خاص پائین پاش مشغول بود. انگار از وول خوردن تو دست و بالها سرخوش بود. دست و پاهاش را از هم باز که میکرد، انگار دنبالچه داشت. داماسو گفت:
«از این احمق خوشم نمیاد.»
«پس نگاش نکن.»
این را دختر گفت و به مسئول بار مشروب سفارش داد. سکوی رقص کم کم با جفتها پر شد. مرد همراه سه زن هنوز خود را تو سالن تنها حس میکرد. با یک چرخش نگاهش به نگاه داماسو برخورد و باز با آت و آشغالها مشغول شد. خندید، دندانهای خرگوشیش را نمایاند. داماسو خم به ابرو نیاورد و نگاه از او برنگرداند. مرد خود را جمع کرد و پشتش را به طرف او چرخاند.
داماسو گفت:
«داره خیلی بامزه میشه!»
دختر گفت:
«اون خیلی خوشمزه ست. همیشه به آبادی که میاد، مثل همه فروشنده های سیار، موزیک رو رزرو و سکو رو اشغال میکنه.»
داماسو چشمهای دوران گرفته ش را به طرف دختر گرداند و گفت:
«برو پیشش، جائی که سه نفر میخوره، چار نفرم میتونه بخوره.»
دختر جواب نداد، صورتش را به طرف سکوی رفص برگرداند و آهسته مشروبش را مزمزه کرد. لباس زرد یکدستش خجالتی بودنش را تائید میکرد.
آنها نوبت بعد را هم رقصیدند. سرآخر داماسو پاک از کوره در رفت. دختر بازوش را به طرف پیشخوان کشید و گفت:
«دارم از گشنگی میمیرم، توم میباس یه چیزی بخوری.»
مرد خوش مزه با سه زن آمد مقابل آنها. داماسو گفت:
«گوش کن!»
مرد وا نایستاد و خندید. داماسو بازوش را از دست دختر رها کرد، جلو راه مرد را گرفت:
«از دندونات خوشم نمیاد!»
مرد رنگ باخت، خندید و گفت:
«خودمم خوشم نمیاد.»
پیش از اینکه دختر بتواند جلوش را بگیرد، داماسو مشتی به صورت مرد کوفت. مرد رو کف سکوی رقص فروکش کرد، رو نشیمنگاهش نشست. هیچ یک از مشتریها متوجه نشدند. سه زن جیغ و داد کردند، کمربند داماسو را به چنگ کشیدند. دختر او را گوشه سالن هل داد. مرد با چهره صدمه دیده، خود را جمع کرد، مثل میمونی وسط سکوی رقص، از جا پرید و نعره کشید:
«دوباره بزنین!»
حول و حوش ساعت دو سالن تقریبا خالی شد. زنهای بی مشتری رفتند سراغ غذا خوردن. هوا گرم بود. دختر یک بشقاب لوبیاپلو با گوشت پخته آورد رو میز و با قاشق خورد. داماسو مثل منگها نگاهش کرد. دختر یک قاشق پر پلو به طرفش دراز کرد، گفت: «دهنتو باز کن!»
داماسو چانه و سینه ش را فشرد و سرش را تکان داد، گفت:
«اون یه چیزیه واسه زنا، ما مردا اونو نمیخوریم.»
دستهاش را رو میز تکیه داد که بلند شود. سنگینیش را رو میز که انداخت، مسئول بار با دستهای از هم بازشده جلوش ایستاد، گفت: «سیزده تا میشه. اینجا صومعه دولتی نیست.»
داماسو کنارش زد و گفت:
«من نمیتونم بلن شم رئیس!»
مسئول بار بازوش را تو هم پیچید، با اشاره دختر رهاش کرد و گفت:
«تو حتی نمیدونی به خودت چی میگذره!»
داماسو از در به بیرون سکندری خورد. انعکاس اسرارآمیز پرتو ماه تو رودخانه، ضربه مشتی از روشنائی به مغزش کوبید و بلافاصله دوباره تاریکی هجوم آورد. در اطاقش را در انتهای دیگر آبادی که دید، مطمئن شد میرود تا بخوابد. سرش را تکان داد.
منگ بود، لحظه ای ذهنش جرقه ای زد که از آن لحظه باید هر حرکت خود را کنترل میکرد.
در را با نرمی فشار داد که قلابها جیغ نکشند. آنا صدای از چاله درآوردن جعبه را شنید. صورتش را به طرف دیوار برگرداند که نور لامپ چشمش را نزند. تو روشنائی ناگهانی رو تخت نشست. داماسو پاکت توپها و چراغ قوه در دست، مقابل جعبه ایستاد.
انگشت اشاره ش را رو لبهاش گذاشت. آنا از رو تخت گفت:
«تو دیوونه شدی!»
جریان را که دید، به طرف در رفت و چفتش را با عجله جلو کشید. داماسو چراغ قوه؛ قلمتراش و سوهان بسته را تو جیب شلوارش چپاند و با پاکت زیر بغلش به طرف آنا رفت. آنا پشتش را به در فشار داد و پچپچه کرد:
«تا من زنده م تو از این در بیرون نمیری!»
داماسو تلاش کرد کنارش بزند، گفت:
«از سر رام برو کنار»
آنا با هر دو دستش چهارچوب در را چسبید. آنها بی مژه زدن به هم خیره شدند، آنا گفت: «تو یه الاغی! هرچی خدا تو چشمات گذاشته، از مغزت ورداشته!»
داماسو موهاش را تو چنگ پیچید و مچش را پیچاند. سرآخر آنا خم برداشت. داماسو دندانهاش را تو هم فشرد و گفت:
«بهت گفته بودم تو میباس اونا رو گم و گور کنی!»
آنا از گوشه چشم به او خیره شد. نگاهش را شبیه گاو زیر یوغ چرخاند. لحظه ای باور کرد که در برابر درد بی تفاوت و مثل مردش نیرومند است. بافه گیس هاش آنقدر پیچیده شد که چشمهاش به اشک نشست و گفت:
«بچه مو تو شکمم کشتی که!»
داماسو کشید و هلش داد و رو تخت کشاندش. آنا خود را رها که حس کرد، رو پشت او پرید و با دست و پاهاش سفت به او چسبید.
هر دو رو تخت افتادند و کم کم نفس شان گرفت. آنا تو گوش او نفس نفس زد:
«فریاد میکشم. اگه تکون بخوری فریاد میکشم!»
داماسو با خشمی فروخورده خرناس کشید و پاکت توپها را به پای او کوفت. آنا زوزه کشید و پاش را سست کرد و با یکدندگی کمرش را چسبید که نگذارد به در برسد. به التماس درآمد:
«بهت قول میدم خودم فردا ببرمشون یه جائی. جوری که کسی نفهمه، یه جائی میندازمشون.»
داماسو که به در نزدیک میشد، توپها را به دستهای او کوبید. آنا چند لحظه دراز رهاش کرد که دردش فروکش کند. او را زد و باز به التماس درآمد:
«میتونم بگم من دزدیده مشون. با این وضعی که دارم، نمیتونن زندونیم کنن.»
داماسو خود را رها کرد. آنا گفت:
«تموم اهل آبادی تو رو می بینن. تو پاک احمقی و نمی فهمی ماه می تابه!»
پیش از اینکه داماسو بتواند چفت در را عقب بکشد، دوباره او را زد. آنا با چشمهای بسته به گردن و صورت او کوبید و نعره کشید:
«هیولا! هیولا!»
داماسو سعی کرد رفتنش را ادامه دهد. آنا با سرعت به چفت در آویخت دستهای او را قاپید و بالای سر خود نگاه داشت. داماسو خود را دزدید و چفت را مثل شیشه با شانه ش لرزاند و فریاد کشید:
«فاحشه!»
متوجه سروصدائی که راه انداخته بود نبود. پشت دستش را به بناگوش آنا کوبید، صدای پر دردش را شنید. اندام آنا را به دیوار کوبید. پشت سرش را نگاه نکرد و از در بیرون دوید و آن را پشت سرش نبست. آنا منگ شده از درد، رو کف اطاق دراز شد و منتظر ماند، چیزی از شکمش جلوش افتاد. کسی از پشت دیوار با صدائی که انگار متعلق به یکی از دفن شده ها بود، صداش کرد. لب خود را به دندان گزید که گریه ش در نیاید. خود را جمع و جور کرد و کنار کشید. فکر کرد داماسو میتواند هنوز جلو در ایستاده باشد و بخواهد بگوید از ادامه نقشه اش منصرف شده و منتظر فروکش کردن فریاد او باشد. آنا بازهم اشتباه کرد و در عوض دویدن دنبال مردش، کفشش را درآورد و به در تکیه داد و رو تخت نشست و منتظر ماند.
در که بسته شد، داماسو فهمید دیگر نمیتواند برگردد. پارس سگها تا انتهای راهگذر دنبالش کرد. بعد سکوتی ارواح گون مسلط شد. از پیشرفتن پرهیز داشت. گامهای گریزان تو آبادی خفته پرصدا بود و ناآشناها را بیدار میکرد. سرآخر هر ملاحظه ای را به باد نسیان سپرد. بی توجه به زمینهای محوطه، رو در روی سالن بیلیارد ایستاد. این بار چراغ قوه لازم نداشت. حلقه لطمه دیده در تعمیر شده بود. تکه چوبی به شکل آجر به زور در آن جا داده و دوباره حلقه را سرجاش گذاشته بودند. حلقه های سالم تو جای خود بودند. داماسو با دست چپش قفل را کشید و سوهان را پائین حلقه تعمیر نشده گذاشت. بدون گردش، بارها با فشار حرکت داد. سرآخر خاکه اره در هم پاشید و حس کرد لق شد. پیش از اینکه در را با فشار باز کند، کمی آن را بالا کشید که پائین دو طرف آجرهای ناصاف کف را خراش ندهد. در را تنها نیمه باز کرد. کفشش را درآورد و با پاکت توپها تو دستش، دزدانه وارد شد.
صلیب تو روشنای پرتو ماه تو سالن برق زد. کمی جلوتر تاریکی شروع شد. شیشه ها و جعبه ها راه را بند می آوردند. میز در پشت آنها در زیر نفوذ پرتو ماه از بالا، سرپا بود. بعد از آن پشت قفسه ها قرار داشت. سرآخر میزهای کوچک و صندلیها به منزله محافظ ، در برابر در ورودی اصلی گذاشته شده بودند. همه چیز، به اسنثنای جریان پرتو ماه و سکوت عمیق، دقیقا مثل اول بود. داماسو که تا آنجا با سختی و عصبیتش مبارزه کرده بود، خود را عجیب مطرود حس کرد. به آجرهای کف توجه نکرد. کفشهاش را کنار در تکیه داد و به طرف مخروط پرتو ماه رفت. چراغ قوه ش را روشن کرد که جعبه کوچک توپها را در پشت پیشخوان پیدا کند. هرنوع ملاحظه ای را از خاطر برد. چراغش را به طرف راست و چپ گرداند. کپه ای شیشه خاک گرفته، یک جفت رکاب با مهمیز و یک پیرهن مچاله شده گریس مالیده و بعد از آنها جعبه کوچک توپها را در همان جائی که خودش گذاشته بود، دید. نگذاشت پرتو چراغ قوه بیشتر از آن در اطراف بچرخد. گربه در آنجا نشسته بود. حیوان از خلال پرتو چراغ قوه نگاه پر اسرارش را به او دوخت. داماسو پرتو را به گربه تاباند. ناگهان از این فکر که قبلا گربه را هرگز انجا ندیده بود، یکه خورد. پرتو مخروطی را تکان داد و گفت:
«پیش!»
گربه خونسرد، در جاش نشسته ماند. چیزی بی صدا تو مغزش جا خوش کرد و گربه تماما از خودآگاهش محو شد. متوجه نقصی در اوضاع شد. چراغ قوه را پائین گذاشت و پاکت توپها را به سینه فشرد، سالن روشن بود.
«هدا!»
صدای دن روکیو را شناخت. درد سنگینی تو کلیه هاش حس و خود را جمع و جور کرد. دن روکیو میله آهنیئی تو دست و با لباس زیر، با چشمهای نابینا شده از روشنائی شدید، از پس زمینه به سالن نزدیک میشد. پشت شیشه ها و جعبه های خالی، نزدیک جائی که داماسو خزیده بود، ننوئی آویخته بود. ننو آن وقتها جور دیگری بود. دن روکیو در فاصله حدود ده متری ایستاد، کمی کنار کشید و حالت دفاعی به خود گرفت. داماسو دستش را با پاکت پنهان کرد. دن روکیو چین به ابروش انداخت و سرش را جلو برد که بتواند بی عینک شناسائیش کند. صدا کرد:
«جووون!»
داماسو حس کرد چیز پایان ناپذیری، بالاخره پایان یافته است. دن روکیو میله را پائین آورد و با دهن باز مانده نزدیک شد. با چشمهای بی عینک و دندانهای نمایان، شبیه زنها بود.
«اینجا دنبال چی میگردی؟»
«هیچ چی!»
با حرکتی نامحسوس جای خود را عوض کرد. دن روکیو گفت:
«اونجا چی داری؟»
داماسو خود را عقب کشید و گفت:
«هیچ چی!»
دن روکیو سرخ شد و شروع به لرزیدن کرد و فریاد کشید:
«اونجا چی داری!»
و با میله بالا برده یک قدم جلو رفت. داماسو پاکت را به او داد. دن روکیو بی چشم برداشتن از او، پاکت را با دست چپش گرفت و با انگشتهاش وارسیش کرد. متوجه قضیه شد و گفت:
«ممکن نیست!»
چنان شگفتزده بود که میله را رو پیشخوان گذاشت. در ضمن بازکردن پاکت، داماسو را فراموش کرد. گنگ و لال، رفت تو نخ توپهای بیلیارد. داماسو گفت:
«خواستم اونا رو دوباره سر جاشون بگذارم.»
دن روکیو گفت:
«خودم فهمیدم.»
رنگ از رخ داماسو پریده بود. مستی الکل پاک از سرش پریده و مزه خاک رو زبانش مانده و حس مغشوشی از تنهائی داشت. دن روکیو گفت:
«این همون معجزه بود!»
ورقه روزنامه را رو هم خواباند:
«اصلا نمیتونم این قضیه رو باور کنم که تو این همه احمق باشی!»
سرش را بلند کرد، حالت چهره ش بدون تغییر بود:
«و دویست پزو؟»
«تو قفسه هیچ چی نبود.»
دن روکیو خونسرد و فکور به او خیره شد و خندید:
«هیچ چی اونجا نبود.»
چند مرتبه تکرار کرد:
«هیچ چی اونجا نبود.»
دوباره میله را برداشت و گفت:
داستانو میباس همین الان واسه شهردار تعریف کنیم.»
داماسو عرق دستش را با شلوارش پاک کرد:
«خودتم میدونی که اونجا هیچ چی نبود.»
دن روکیو باز خندید و گفت:
«دویست پزو اونجا بود. اونا لباس پشمیئی شدن که تو الان پوشیدی، نه به این خاطر که تو دزدی، به این خاطر که
احمقی!.......»
|