تا غایت رهـایــی
ویدا فرهودی
•
بی خویـشِ خویـش رفتم آن سوی بی صدایی
شـایـد رســد کلامـم بـرســقـف آشــنـایـی
بی خویـشِ خویـش یعنی بی خواهشی ز یاران
در غایت غریبی، در ژرف بی وفایـی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ مرداد ۱٣۹۱ -
۱ اوت ۲۰۱۲
بی خویـشِ خویـش رفتم آن سوی بی صدایی
شـایـد رســد کلامـم بـرســقـف آشــنـایـی
بی خویـشِ خویـش یعنی بی خواهشی ز یاران
در غایت غریبی، در ژرف بی وفایـی
شاید سکوت ممتد، میزانِ نیــک از بـَد
یابد جواب خود را وقت سخن سرایی!
آتــش شـود کلامـم ، گـیــرد دمـی پـیـامـم،
بر هیزم ات که سرد است،چون غربتِ طلایی!
بی خویشتن گسستم، از شوق و پس شکستم
تنهایی دلـم را ،در اوج دلـربـایی!
در کعبه ای که بوداش، صدها چنان سیاوش
سرخی در آن خیالی ، شفاف و کبریایـی
در کعبه ای که رازش،پهنای بی نیازش
می رفت تا نهایت،آن سوی روشنایـی
دیدم در آن که عاشق، با دامنی شقایـق،
باشد یکان شعارش، پرهیز از جدایـی
رفتم ولی تلی از،شک مانده بود بر جان
در پرتوِ صداقت، بی پاسخی ریایی !
رفتم ببین که بی خود، خاموش چون سکوتت
می پویـَم آرزو را، تا غایت رهـایــی!!!
... تا قاف آشنایی!!!
ویدا فرهودی ١۳٩١
|