•
آیا اساسأ میتوان ادبیات را به ادبیاتِ داخل و خارج از کشور تقسیمبندی کرد؟ اگر میشود، آبشخورِ ایندستهبندی یا دستهبندیها کجاست؟ خصوصیت یا خصوصیتهایِ ادبیاتِ در تبعید (خارج از کشور) کدام است؟ نقشِ کشورِ دوّم و زبانِ دوّم چیست؟ و آیا اساسأ ضرورتی دارد که ما ادبیات را دستهبندی کنیم؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۱ مرداد ۱٣۹۱ -
۱۱ اوت ۲۰۱۲
ردهبندی و طبقه¬بندی کردنهایِ علمی و غیرعلمیِ پدیدههایِ انسانی و غیر انسانی یکی از مشغلههایِ روزانهی ماست. ما پدیدهها را بر اساس تشابهات و تفاوتها دستهبندی میکنیم. در طبقه¬بندیهایِ علمی بخصوص در علم زیستشناسی هر سطح از دسته¬بندی، آرایه (Taxon) نامیده میشود. تنوعِ آرایهها شاخههایِ علمیِ متعددی را به وجود میآورد. پژوهش دربارهیِ آرایهها به آرایهشناسی (تاکسنومی) معروف است. طبقهبندیِ علمی جانداران شکلی از آرایهشناسی علمی است که اندامها و ارگانیسم جانداران (حتا آندسته از جانداران که نسلِ آنها منقرض شده است) را توصیف و طبقه¬بندی و نامگذاری میکند. سلسله مراتب آرایهشناسی در این حوزه عبارت است از: جاندار، دامنه، فرمانرو، شاخه، رده، راسته، خانواده، سرده و گونه. حیوانات به عنوان یکی از انواعِ جانداران به مُهرهداران و بیمُهرگان تقسیم میشوند. مُهرهداران به آندسته از حیوانات تلقی میشود که دارای یک رشته یا نخاع باشند که توسطِ ستونِ مُهرهها حفاظت میشود. مُهرهداران به هفت دسته طبقهبندی شدهاند: پستاداران، پرندگان، خزندگان، دوزیستان، ماهیهایِ غضروفی، ماهیهایِ بدونِ آرواره و ماهیهایِ استخوانی. بیمُهرگان شاخهها و ردههایِ بیشماری دارند، از جمله کیسهتنان، شانهداران، کرمهایِ خرطومدار، کرمهایِ حلقوی، کرمهایِ پهن، نرمتنان، کرمهایِ ریشی، کرمهایِپکانی، نیمتاران، خارپوستان و غیره...
گیاهان نیز به نوبهی خود تقسیمبندیهایِ خاصِ خود را یافتهاند. پژوهشگرانِ این حوزهیِ علمی گیاهان را زیر سه چتر قرار میدهند؛ درختان (3-20 تر) درختچهها (حدودِ نیم متر) و سبزهها ( از 2 سانت تا نیم متر). البتّه اینجا دستههای دیگری نیز وجود دارد، از جمله جلبکها. قارچها. سرخسها. گیاهان باغی و غیره...
ردهبندی و طبقه¬بندیهایِ علمی به مثابهی ساختاربخشی به دانش و آموختههای بشری، راهِ یادگیری و پژوهش را بر ما هموار میسازد. ما در کنار این گونه طبقه¬بندیهای علمی روزانه با طبقه-بندی غیرِعلمی هم برخورد میکنیم، که گاه تا حدِّ شیفتگی ذهن ما را به خود مشغول میکند. بروزِ طبقه-بندهای غیرِعلمی و بیاساس در حوزهیِ ادبیات و علومِ اجتماعی (رشتههایِ تئوریک) بسیار رایج است.
غرض از این مقدّمه طرح یکی دو پرسش است در پیرامون ادبیات ایران در خارج از کشور- بطور اخص و ادبیاتِ نویسندگانِ خارجی در تبعید– بطور اعم: آیا اساسأ میتوان ادبیات را به ادبیاتِ داخل و خارج از کشور تقسیمبندی کرد؟ اگر میشود، آبشخورِ ایندستهبندی یا دستهبندیها کجاست؟ خصوصیت یا خصوصیتهایِ ادبیاتِ در تبعید (خارج از کشور) کدام است؟ نقشِ کشورِ دوّم و زبانِ دوّم چیست؟ و آیا اساسأ ضرورتی دارد که ما ادبیات را دستهبندی کنیم؟ آیا اویدیوس، همینگوی، جویس، برادسکی، نوباکوف، هدایت و دیگران متعلّق به یک کشورِ خاص هستند یا به سرزمینِ ادبیات تعلّق دارند که مرزی ندارد؟
پیش از پرداختن به این مبحث، خوب است به چند نکته توّجه کنیم. اوّل اینکه انتزاعی فکرکردن در پیرامونِ پدیدههایِ انسانی بلایِ علم و دانش است. اندیشه بومرنگی است که به خودِ اندیشه برمیگردد. و انتزاعی اندیشیدن و استنتاجِ بر این پایه، پیامدی ندارد مگر خدشهدار شدنِ اندیشه و میوه و ثمرهیِ آن. دوّم اینکه اگر بپذیریم هستی یک دایره است که یا قابلِ دستهبندیکردن (قفسهبندیکردن) نیست یا اگر هست دستهها (قفسهها) محیطی مشترک دارند، و بدین دلیل در یک ارزش با هم برابر و یکسانند. تقسیمبندیِ دایره با خطی به نام «وتر» صورت میپذیرد. در واقع این خطّ دو نقطه از محیطِ دایره را به هم وصل میکند و لاغیر. حال بیاییم با کمک وترهایِ کوچک و بزرگ دایرهی هستی را قفسهبندی کنیم، یعنی دقیقأ همان کاری که مغز انسان میکند. و آنگاه چیزهایِ مشابه را رویِ قفسههایِ مشترک بچینیم. این عمل بر خاصیتِ چیزها تأثیری نمیگذارد. امّا حال بیاییم چیزهای متضاد (یا چیزهایی که تشابهی با هم ندارند یا اگر دارند این تشابه بسیار ناچیز است) را روی یک قفسهیِ خاص قرار دهیم. در این حالت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ هیچ و بسیار. در این حالت شاید کار جستجو دشوار شود. شاید ترکیبات شیمیایی باعث تحلیل رفتن یکی و گسترش دیگری شود. و یا شاید از ترکیبات شیمیایی میان دو چیز، چیز تازهای به وجود بیاید، که دیگر نه این است وُ نه آن. و به همین ترتیب.
حال این مطلب را به حال خود رها میکنم تا به دوران کودکی برگردم. با بازگشت به دورانِ کودکی برآنم تا دامنهیِ پرسشها و پاسخهای احتمالیِ خود را کمی گستردهتر کنم. در حیاط خانهیِ کودکی من دو درخت پیوندی وجود داشت. این دو درخت را پدرم پیوند زده بود. یکی از این دو درخت آلو و زردآلو بود و دیگری سیب و گلابی. جالب اینجاست که درخت اوّل شاخههایش را تقسیم کرده بود به شاخههایِ ویژه برای زردآلو و شاخههایِ ویژه برای آلو. حدود ده سال من ناظر بودم که این درخت از این مرز تخطی نکرد. امّا جالب تر از این طعم وُ مزهیِ میوههای این درخت بود. آلو با طعمی از زردآلو. و زردالو با طعمی از آلو. درخت سیب-گلابی یک میوه داشت. میوهای که نه به درستی سیب بود و نه گلابی. یا هر دو بود. هم سیب و هم گلابی.
حال این خاطره را همینجا رها کنیم و برویم به سراغِ چند نویسندهیِ به نام که در تبعید زیستهاند. ژوزف برادسکی (1940- 1996)، شاعر روسی و برندهی جایزهی ادبی نوبل سال 1987 قسمت اعظم زندگی خود را در آمریکا گذراند. او در محیطِ یهودیان سنت پترزبورگ که بعدها در دوران استالین، لنینگراد نام گرفت، بزرگ شد و در سال 1972 به آمریکا تبعید شد. او از جمله نویسندگان مهاجر است که به سختی به کشور دوّمِ خود میتازد و آمریکا را کشوری مبتذل میداند. وی در سال 1987 در مقالهای زندگی در تبعید را با «برزخِ» دانته مقایسه میکند و مینویسد: "سرِ او همیشه به عقب برمیگردد. اشکها، یا بذاقِ دهان، میریزد لایِ دو تیغهیِ شانهها." او در این مقاله تنها نگاهِ نوستالژیک خود به وطن را به تصویر نمیکشد، بلکه به ما میگوید زندگی در تبعید یک مجازات است. مجازاتی برابر با عذابِ جهنم. یعنی همان مجازاتِ مرسوم در رومِ قدیم.
اویدیوس از شاعران بزرگ روم (43 ق.م) به امرِ آگوستوس امپراطور از روم به شهر تمس نزدیک مصبِ رود دانوب تبعید شد. وی مابقیِ عمر را دور از وطن و خانواده در یک سرزمین عقبافتاده به سر برد، چیزی که در آثار او به خوبی مشهود است. اویدیوس از یکسو از سرنوشتِ تلخ و اسفبارِ خود مینالد. از سویِ دیگر هفت کوهِ روم را به شعر و آواز میکشد. گفته میشود «از دست دادنِ ریشهها» مایهی رنجِ اویدیوس و برادسکی بود. من اینجا از تعریفِ «ریشه» میگذرم که این مقولهای دیگر است.
ولادیمیر نوباکوف نیز یکی دیگر از نویسندگان به نام روس است که پس از انقلاب کشورش را ترک کرد. او نویسندگی را در لندن آغاز کرد و پس از آن در برلین، پاریس و آمریکا و سوئیس به کارِ نویسندگی ادامه داد. همانند اویدیوس و برادسکی حس نوستالژیک در آثارِ نوباکوف موج میزند.
جیمز جویس(1882 – 1941) و ساموئل بکت(1906- 1989) دو نویسندهیِ ایرلندی در اعتراض به شرایطِ سختِ روزگار و فشارهای مذهبی کشور خود را ترک کردند. مهاجرت به پاریس فرصتی برای بکت به وجود آورد که او آزادانه گسست از دین و مذهب و مخالفت با کاتولیسم را در آثارش منعکس کند. جمیز جویس برلین را به قصدِ تریسته ترک کرد و از آن جا ابتدا در پاریس و سپس در زوریخ اقامت گزید. ما به روشنی در آثارِ جویس میبینم که او قدمی از دوبلین فراتر نرفت. الهامبخش او شخصیتهایِ ایرلندی است و نه فرانسوی یا آلمانی. او خود در اینباره میگوید: "من فقط دربارهیِ دوبلین مینویسم. چرا که اگر بتوانم قلبِ دوبلین را تسخیر کنم، میتوانم وارد قلب تمام شهرهایِ جهان شوم.»
یونا بارنسِ آمریکایی زندگی در پاریس را برمیگزیند تا به آثارِ نویسندگانی چون گرترود اشتاین، تی. اس. الیوت، جان پاسوس، ارنست همینگوی، ای. ای. کومینز، اف. اسکات فیزجرالد و بسیاری دیگر دسترسی پیدا کند. در نزدِ بارنس "زندگی در تبعید شکلی از خواهش و تمنا است. و خواهش و تمنا نیز به نوبهی خود شکلی از تبعید."
شمارِ نویسندگانی که به اختیار یا به اجبار کشور خود را ترک کردهاند کم نیست. امّا از آنجاییکه هدفِ این متن ردیفکردن نام چنین نویسندگانی نیست به همین مختصر اکتفا میکنم. آنچه اینجا حائز اهمیّت است ایناست که از خود بپرسیم وقتی فردی کشور خود را به قصدِ زندگی در کشور دیگری ترک میکند با چه مشکلات و معضلاتی رو به رو میشود. از سوی چگونگیِ برخوردِ فردِ مهاجر با کشور و زبانِ تازه به عواملِ مختلفی وابسته است؛ سنِّ فرد مهاجر، جنسیّتِ او، میزان تحصیلات و سوادِ او، تسلّطِ او بر زبان مادری، فرهنگِ خانوادگیِ او، خصوصیات و استعداهایِ فردی، شرایطِ مالی و اقتصادیِ و از این قبیل. نادیده گرفتن این عوامل در پژوهشاتی از ایندست یعنی غیرعلمی برخوردکردن با پدیدهی مهاجرت بطورِ اعم و غیرعلمی برخوردکردن با ادبیاتِ تبعید (مهاجرت؟) بطورِ اخص. چرا که نویسندهیِ مهاجر نیز پیش فرضیه های خود را دارد.
زبان به عنوان ابزار یا وسیلهیِ بیان و ارتباطگیری در کشور دوّم نقشی سوبژه پیدا میکند. فردی که کشورِ خود را به اختیار یا به اجبار ترک میکند (من به شخصه معتقدم هیچ فردی کشورش را به اختیار ترک نمیکند) ناگهان در یک دنیایِ تازه قرار میگیرد. دیوارهایِ این دنیایِ تازه از واژههای غریب و ناآشنا ساخته شده است و سقفِ آن از زبان. این دنیا تا پیش از مهاجرت نزدِ فردِ مهاجر ناشناخته است. هیچ فردی در کشور خود دائمأ زبانِ خود را زیرِ سوال نمیبرد. او بطور طبیعی و گاه حتا بیآنکه بیندیشد حرف میزند و با پیرامونِ خود ارتباط برقرارمیکند. واژهها نزد فرد رنگ و بویی دارند برگرفته از فرهنگِ خانواده و محیطِ مدرسه و محیطِ کار. در کشور دوّم این رنگ و بوها به سادگی درک نمیشود، زیرا که آموزش زبان خودبهخودی نیست. مثلِ روزِ روشن است که حضورِ فرهنگ لغت و واژهنامهها در زندگیِ فرد حیاتی است. فرد زبان را میآموزد امّا این زبان از حسِّ و رنگ و بو خالی است. مکانیکی است و فاقدِ دینامیک. در سطح است. به عمق نمیرود. رنگها وبوهایِ واژه ها را باید تجربه کرد. و این تجربه بایستی در دورانِ کودکی و جوانی روی دهد. امّا با تمام تفاصیلی که رفت فردِ بزرگسال و مهاجر منفعل نیست. او در کشور تازهاش با یک حرکتِ درونیِ دیگرگونه و بدیع در حوزهیِ زبان وکاربردِ آن روبهرو میشود. به عبارت دیگر زبانِ فردِ مهاجر در حالِ شدن است. ساده بگویم این همان حکایت درختِ پیوندیِ سیب است و گلابی. یا آلو و زردآلو.
طبعأ نویسندهیِ مهاجر با شناختی که از زبان دارد مزههایی میآفریند که او اگر در کشور خود میماند شاید حتا نمیتوانست تصوّرش را بکند که چنین مزههایی وجود دارد یا میتوان به وجود آورد. چرا؟ زیراکه این مزهها را نیز باید تجربه کرد. «بوف کور» ثمرهی این تجربه است. «مسخ» ثمرهیِ این تجربه است. (در موردِ کافکا باید گفت گرچه او در کشورِ خودش زیست، امّا او مجبور شد به زبانی جز زبانِ مادری یعنی به زبانِ آلمانی بنویسد). امّا اینطور به نظر میرسد که ما برای این دسته از نویسندگان نه طبقهای داریم و نه نامی با مسمّا. ما داریم دائمأ پدیده ای به نام ادبیات را درونِ مرزهایِ مشخصِ «داخل و خارجِ کشور» مقایسه و ازرشگذاری میکنیم. در حالیکه اینجا جای مقایسه و ازرشگذاری نیست. سیب با طعمِ گلابی یا بالعکس نه سیب را ردّ میکند و نه گلابی را. حتا شاید بتوان گفت دو مزه در هم ادغام میشوند و مزهی تازهای میآفریند که در نوعِ خود بینظیر است. گاه گفته میشود که نویسندگانِ مهاجر فقط به کودکی برمیگردند و بیشتر از خاطراتِ خود قلم میزنند، تا از تجربههایِ نو و کشورِ تازه. در این باره زیاد گفته شده و نمیشود. حال من از شما خوانندهی این مطلب میپرسم: آیا این عادت یا شیوه یِ آدمی نیست که وقتی سنّی از او گذشت به گذشته برمیگردد؟ آیا بازگشت به گذشته (کودکی و جوانی) ربطی به مکان زندگیِ ما دارد؟ آیا احمد محمود در آثارِ خوبِ خود، که کمتر از زیرِ نگاهِ منتقدان ردّ شده است، به کودکی باز نگشته؟ یا هوشنگِ گلشیری در «جنّ نامه». گلشیری برای ارائهیِ جهانبینی و برداشتِ خود از هنر رمانی میآفریند که با شرحِ دوران کودکی حسین، راوی داستان، در شهر پالایشگاهی آبادان آغاز میشود (کودکی خودِ گلشیری؟). نویسنده ساکن تهران است، امّا به اصفهان برمیگردد تا نه تنها خانههای خشتی و گِلی، کوچهپسکوچههای تودرتوی شهرِ کودکی را ترسیم کند که مردمش را نیز. سنت را نیز. و بارِ سنگینِ صدها سال تاریخ و خرافات را نیز. اگر نویسنده (مهاجر و غیرِ مهاجر) دریچه یِ نگاهِ خود را به سمتِ گذشتههایِ خود باز میکند شاید از این روست که آفرینشِ زیبایی در گِروِ به تصویر کشیدنِ گذشتههاست؟
ادبیات جایِ دستهبندیهای غیرعلمی نیست. ادبیات دشتِ باز است. مرز نمیشناسد. دیوار نمیشناسد. مرزها باید شکسته شوند و دیوارها ریخته. ادبیاتی به نام ادبیات داخل و خارج از کشور وجود ندارد. بلکه انسانهای مهاجری وجود دارد که قلم را دست آویزی می¬کنند برای بیانِ اندیشه¬ها و تجربه¬های خود. آن¬ها به لطفِ مهاجرت دنیای تازهای را در حیطهیِ زبان و فرهنگ کشف می¬کنند که در نوعِ خود بی-نظیر است، یعنی سیب-گلابیِ پیوندی، که نه این است و نه آن. و هم این است و هم آن.
سخن کوتاه کنم. حال وقتِ آن رسیده است که پژوهشگران و ادیبان با دانش و دلسوزی بیایند بنشیند و این ادبیات را از درون بررسی کنند. دور از تنگ نظری و مرزاندیشی. که این گونه ادبیات آرایه¬هایِ فراوان دارد و ناشناخته. آندرش اولسون پژوهشگر سوئدی در کتاب «ضدِ تبعید» مینویسد: "تاریخ مدرنیسم را باید دوباره نوشت. تبعید «تجدید نظر» را ضروری میکند."
استکهلم/اوت دوهزارو دوازده
مأخذ:
Anders Olsson. (2011) Ordens asyl. En inledning till den moderna exillitteraturen (Albert Bonniers förlag, 264 s)
Beckett- Djnua Barnes- E. E Cummings – Ernest Hemingway - Ezra Pound – F. Scott Fitzgerald – Gertrude Stein - James Joyce- John Dos Passos- Olsson – T.S. Eliot – Vladimir Nabokov
|