یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گزارشی تلخ و اندکی شیرین به یاد قربانیان سال ۶۷


ابوالفضل محققی


• شما رفته‌اید، اما در این بیست و اندی سال که نبودید، زندگی بر مردمان این سرزمین آسان نگذشته است. «هر روز غمی از نو بمبارک بادشان آمده» و ترس و هراس جزء زندگی گردیده است. مادران و پدران در هراس از زندگی و آینده فرزندان، در هراس از جامعه‌ای که بشدت آلوده است. در هراس از حکومت جانی و خون‌ریز و در هراس از غم نان پیر گشته‌اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣۹۱ -  ۱ سپتامبر ۲۰۱۲


زمان هرچند تلخ، اما چه با سرعت می گذرد. همین دیروز بود انگار، که در حیاط رادیو زحمتکشان در کابل نشسته بودیم. برنامه‌های عصر را تنظیم می کردیم. خبر آمد. دارند زندانیان سیاسی را دسته دسته اعدام می کنند. از نوجوانان چهارده ساله تا پیران. یک هیئت پنج نفری از طرف خمینی مسئولیت این اعدامها را بر عهده گرفته است. باورکردنی نبود. اما واقعیت داشت. روزهای بعد ابعاد فاجعه آشکارتر شد. گورهای دسته جمعی، چمدانهای بی‌صاحب، وصیت‌نامه‌های کوتاه و قطع ملاقات‌ها. پدران و مادرانی که در یک شب پیر شدند. پیر در سرزمینی که مردمش ناسپاس بودند و ندانستند! اما خاکش گریست به تلخی گریست!
هنوز جادوی جادوگر پیر اثر داشت. جنگ تمامی مسائل را تحت‌الشعاع خود قرار داده بود. به من مسئولیت دادند که درباره آنها که به جوخه‌های اعدام سپرده می شدند و خبرشان به رادیو می رسید، بنویسم. یادنامه آنهائی که می شناختم و یا بدستمان می رسید. تمامی آن روزها و ماهها در اندرونم گریستم! با آن‌ها بمیدانگاههای اعدام رفتم و در وجود تک‌تک‌شان کشته شدم.
اکنون سالها از آن روزهای تلخ می گذرد. درون دالان‌های بی‌پایان خاطره می گردم. می جویم تک‌تک آن چهره‌های جوان را که عاشق بودند. می جویم در سرتاسر این سرزمین. در سرتاسر این تاریخ خونین که نام آن ایران است. اما نشانی از ایرانیت بر آن نگذاشته‌اند.
این رضی تابان است که وارد می شود. آه چه چشمان پرشوری دارد. سیمائی استخوانی با چانه‌ای کشیده و خنده‌ای تمام‌نشدنی. با پاهائی که هر زمان می نشیند مفاصلش درد می گیرد. درد شکنجه سالهای زندان شاه. اما هنوز بشوخی بر زانوان خود می کوبد و ترانه مشهدی می خواند.
این انوشیروان لطفی است، با آن سیمای سبزه و چشمانی سیاه که بر در خانه ایستاده است، می گوید: "شما باید خارج شوید من وظیفه دارم که بمانم. من کتک خورم خوب است!" بیاد تهرانی شکنجه‌گر ساواک افتادم در دادگاه بعداز انقلاب که می گوید: "از انوشیروان لطفی بخاطر تمام شکنجه‌هائی که کرده‌ام عذر می خواهم."
آن پسرک ریزنقش که پای خود را می کشد قهرمان آبرومند آدز است، این قزوینی پرشور باقر زرنگار است. این کریم جاویدی است از زنجان، و این جوان کم‌رو، اسماعیل یگانه‌پرست است از تبریز. آن دیگری یعقوب تقدیری است از مشکین شهر و رضا گلپایگانی، لادن بیانی از رشت، رضا غبرائی، اصغر محبوب، و نجابت قائم‌شهر باقر زاده است. آه این چه سرزمینی است که زیباترین فرزندان آن چنین بی‌شرمانه کشته می شوند. زیباترین فرزندان این آب و خاک که با حنجره‌ای زخمی و فریادی در گلو، در میدانگاههای تیر عاشقانه چون سرو می ایستند. فریاد نسلها، فریاد قرنها، فریات غارت‌شدگان، به بردگی‌گرفته‌شدگان؛ فریاد بردار رفتگان، شمع‌آجین شدگان. فریادی که هنوز ادامه دارد. چهره‌هایشان در سایه روشن ذهنم جان می گیرند. از مقابل چشمانم می گذرند، یکی پس از دیگری ظاهر می شوند. "همه چهره‌ها یک چهره‌اند؛ همه نام‌ها یک نام‌اند و همه قرن‌ها یک لحظه‌اند... اولین، همان آخرین است که وارد می شود... " پاز
تمام فریادها یک فریاد است و تمامی سوال‌ها یک سوال: به کدامین جرم، چنین وحشیانه اعدام‌شان کردند؟
هنوز، آنانی که دستور قتل آنها را دادند، هنوز آنها که اعدامشان کردند، بر مسند قدرت نشسته‌ و تیغ‌های آخته‌شان در فضا می چرخد و کلمات مرگبارشان فضا را مسموم می کند. هنوز مادران پیرگشته بر دروازه‌های گورستانها، نام آنها را فریاد می زنند و استمداد می طلبند. خمیده پشت در میان گورهای دسته‌جمعی می گردند و سنگینی جهان را بردوش می کشند.
بغض گلویم را می فشارد. صدا در دالان تنگ گلویم گیر کرده است. دیگر کلمات با آن همه شور از گلویم بیرون نمی آید. زمان گذشته و جوانی رنگ باخته است. آن شور، آن لحظه‌های ناب که "پرندگانش به منقار می بردند" کم‌رنگ گردیده‌اند و این روی دیگر فاجعه است.
آن زندگی پرشور که با عشق، امید، مبارزه و رویاهای انسانی ما در هم آمیخته بود و عظمت‌شان می داد، اکنون حقیر گردیده. در روزمره‌گی‌ها دست و پا می زند. به عبث صورت خود را با سیلی سرخ می کنیم، حال آنکه این سرخی دیگر آن سرخی درون شعله‌ور نیست. شعله‌ای که زندگی از آن رنگ می یافت و متبرک می شد.
سالهاست که رفته‌اید و هر سال در سالروز رفتن‌تان می نویسند و می نویسند. از تلخی فاجعه و از شهامت شما، از استبداد، از جنایت هولناک جانیان. «تا نگویند که از یادفراموشانند.» از درد و رنج آنها که ماندند و در این آتش فتنه بدتر از فتنه مغول سوختند!
امسال می خواهم به گونه‌ای دیگر بنویسم. میخواهم گزارشی کوتاه از این زمان که بی‌حضور شما گذشت بدهم. از حکومت جباری که هنوز حکومت می کند، از یارانی که توده مردم، همان‌ها که بخاطرشان کشته شدید، همان که بخاطرشان مبارزه کردیم و جوانی دادیم، درک‌مان نکردند و حمایت‌مان نکردند. بسیاری آواره غربت و پیر گشته در غربت و بسیاری دیگر در سرزمین سوخته از جور در انزوا و گمنامی.
میخواهم باز از این نمایندگان خدا، از این منادیان دین و شریعت برایتان بگویم؛ از انسانهائی که هنوز در زندانها شکنجه می شوند. تازیانه می خورند و اعدام می گردند. از سرزمینی که دیگر شادی از آن رخت بربسته و صبا از ترس محتسب "به تهنیت پیر می فروش نمی رود."
سایه عسس بر بام هر خانه گسترده شده «سنگ‌ها بسته و سگها گشوده‌اند» قصابان بر سر گذرگاهها با دشنه و ساطور مستقر گشته و «هنوز نرخ گورکن از آزادی آدمی بیشتر است.» قفس قناری‌ها را از دو سو آئینه بسته‌اند و به نظاره پرپرشدن‌شان نشسته‌اند. کمتر خانه‌ای است که در آن غم عزیزی فضا را سنگین نکند. و کمتر کوچه‌ای است که نام شهیدی بر آن نباشد. هنوز عشق در پستوی خانه نهان است. و خدا شرمسار از خویش به پستوی خانه خلیده است. میخواهم فریاد بکشم. از درد، از آنچه که بر این سرزمین و با مردمان این سرزمین رفته و می رود. فریادی بسان همان فریاد که زندانی بر تخت آهنی شکنجه‌گر در زیر شلاق کابلی می کشد، فریادی که از استخوان بر میخیزد.
فریاد بر سر شحنه‌گان مست قدرت، که طعم قدرت چشیده و بی‌مرگ شده‌اند؛ بر سر عابدانی که بنام خدا نان تزویر و ریا می خورند و در میکده‌ها را می بندند. فریاد از قوالان، چاقوکشان و هرزه‌گانی که جندالله جمهوری اسلامی را تشکیل می دهند؛ نعره می کشند، هجوم می آورند، به قداره و ساطور بر میدانها نسق می گیرند؛ چونان آدم‌خواران شاه‌عباس که سنی شیعه می کردند و کافر مسلمان!
آه، شما رفته‌اید. دیگر هیچ چیز نمی تواند جای خالی شما را پر کند. زمانه غریبی است. جوانان جوانی نکرده، پیر می شوند. میلیونها معتاد در سر هر گذر، برکناره میدانها چمباتمه زده و در خماری غوطه می خورند. جنایت، دزدی، بیکاری، فحشاء، گرانی، فقر و جهل بیداد می کند. سفره‌ها خالی‌تر و دزدان فربه‌تر و فربه‌تر می شوند. تخم و ترکه حکومتیان که آنها را آقازادگان می نامند در سرتاسر کشور پخش شده، بسان دوره فتحعلی‌شاهی، تیولی گرفته و تاراج می کنند و در چشم مردم خاک می پاشند.
اخلاق عمومی، رفتار عمومی، گفتار عمومی، به قهقرا رفته و بازار جهل و خرافه، فال‌بینی، رمالی، دعانویسی سکه گردیده است. «جای آن است که خون موج زند در دل لعل/ زین تغابن که خزف می شکند بازارش.»
هر روز بر تعداد امام‌زاده‌ها افزوده می شود و چاه جمکران، این نماد عقب‌ماندگی و جهل عمیق‌تر و عمیق‌تر می گردد. توده عامی بی‌سر، این سیاه‌لشگر برآمده از اعماق جامعه همه چیز را در خود غرق کرده است. بی‌مایه‌ترین افراد که سرمایه‌ای بجز دوروئی، تذبذب، تملق و چابلوسی ندارند داغ بر پیشانی نهاده و بر صدر نشسته‌اند. «گرم رو آزادگان در بند / روسپی نامردمان در کار» و شهر سیلی‌خورده هذیان دارد. با داستانهای پریشانی یک ملت، آرش‌ها یا در زندانند و یا در خیابانها به گلوله بسته می شوند.
شما رفته‌اید، اما در این بیست و اندی سال که نبودید، زندگی بر مردمان این سرزمین آسان نگذشته است. «هر روز غمی از نو بمبارک بادشان آمده» و ترس و هراس جزء زندگی گردیده است. مادران و پدران در هراس از زندگی و آینده فرزندان، در هراس از جامعه‌ای که بشدت آلوده است. در هراس از حکومت جانی و خون‌ریز و در هراس از غم نان پیر گشته‌اند؛ هیچ چیز بر جای خود نیست. از امروز به فردا اعتباری نمانده است. سایه شوم یک جنگ دیگر رمق از مردم گرفته. آنهائی که آبروئی داشتند، خانه‌نشیثن گردیده‌اند و آنها که خانه‌نشینی نپذیرفتند با دستاری در گردن به نمایش‌شان گذاشتند؛ بی‌آبشان کرده‌اند و غل و زنجیر بر دست و پایشان نهادند. اینان کمر به نابودی یک ملت، یک فرهنگ یک تاریخ و یک سرزمین بسته‌اند، ننگ‌شان باد.
چشمانم را می بندم. « تک اتورب سیر ادرم اوزمده» - شهریار – به تنهائی نشسته خود نظاره می کنم. در سکوتی تلخ راهها، کوره‌راههای رفته را باردیگر می پیمایم. آیا این راهها مرا باز بی‌باک خواهند یافت؟
چونان زائری که به زیارت می شتابد، قلبم برای شما می طپد. دریچه‌های قلبم باز می شوند. ماغ می کشد، سنگینی می کند. من هنوز مرگ شما را باور نکرده‌ام. «من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم» اطرافم پراز صداست، پر از رنگ، شعار، شور، تصاویر زیبای انسانهائی که دوستشان داشتم و دارم. هنوز طنین کلماتشان، فریادهایشان، مو بر تنم راست می کند، گزگزی دلچسب را بر بازوانم، بر صورتم احساس می کنم. آی آزادی، ای کلام مقدس، رسیدن به تو چه دشوار بوده است و عقوبتش چه سنگین. عقوبت را تاب آورده‌ایم و تو هنوز از خاطرمان نگریخته‌ای! چرا که هنوز شهیدانمان زنده‌اند و مردگانی این چنین، زیباترین زندگان‌اند.
اما راه چه میزان دشوار بود، در آسیاب زمان بسیار چرخیدیم، صیقل یافتیم، پوست انداختیم و بسیار مواقع تن به شکست دادیم. بسیار کعبه آمال‌ها در هم نوردیده شدند. حکمومت‌هائی که فکر می کردیم، مهد آزادی، عدالت و برابری است یکشبه فرو ریختند و در پس آن جز فرسودگی و پوسیدگی از درون ندیدیم. کسانی که بر آنها نماز می کردیم، رنگ باختند و چهره عیان کردند. چه غبار‌آلود چهره‌هائی! هیچ غباری نمی تواند از منظر خورشید بگریزد! زمان استاد بازکردن قفل‌ها، دروازه‌های آهنین و جداکردن سره از ناسره است. و چنین شد که در این بیست و اندی سال سیمای جهان تغییر کرد. اما انسانی‌تر نشد! بسیار باورها و ایدئولوژی‌ها فرو ریخت. اما چیزی، بهتری جای‌گزین نگردید. ما نیز از این گذر بادخزانی و دم ‌زمستانی در امان نماندیم. بسیاری از شاخه‌ها شکستند. برگها فرود آمدند و درختان دستخوش طوفان گشتند. طوفانی چنان سهمگین که هنوز از هیبت آن بخود نیامده‌ایم و هنوز گیج در خرابه‌ها و در زمانی که گاه چون خلاء است می گردیم. که، چه باید کرد؟
از احساساتمان گفتم. اما واقعیت چیز دیگری است. در روزمره‌گی زندگی‌هایمان و تمایلات جسم‌هایمان غرق شده‌ایم. اگرچه هر کدام تاج افتخاری بر سر نهاده‌ایم، بی‌آنکه افتخاری آفریده باشیم. در آئینه‌های خود می نگریم، چه اندازه پیر شده‌ایم و چه قدر تنهائیم.
شما بر نمی گردید، اما جوان مانده‌اید، شاداب به همان سیمائی که بودید و این راز مرگ با شهامت در میدان و در اوج جوانی است! و ما، زنده‌ماندگان در بازی مرگ و زندگی در کشاکش رفتن و ماندن در کشاکش مبارزه، بسیاری‌مان پا پس نهاده‌ایم. شما رفته‌اید اما ما نتوانستیم آنگونه که می بایست بر عهد خود وفا کنیم. بعداز گذشت این همه سال ما هنوز در بحث‌های بی‌پایان، در منیت‌های فردی، در کاست‌های گروهی و در کلاف پیچیده گذشته گرفتاریم. هنوز هیچکداممان همدیگر را برنمی تابیم و امر مردم را بالاتر از امر خود و گروه خود نمی دانیم. ما روشنفکران به نسبت خود همان اندازه عقب‌مانده‌ایم که توده‌های مردممان. در این عرصه ما بسیار شبیه ملت خود هستیم. مانند آن قوم که مجازاتشان این بود که زبان یکدیگر را نفهمند. هنوز در بهمان سیاق می چرخد. هیچکس با هیچکس توافق ندارد. چیزی فرق نکرده است. هنوز احزاب و سازمان‌هایی که شما به جرم وابستگی به آنها اعدام شدید، بهمان سیاق سابق به زندگی، مبارزه، سیاست و قدرت نگاه می کنند. و خود را محور مبارزه می دانند. ضد استبداد فردی مبارزه می کنند اما، خود مستبدی را بت ساخته و سجده می کنند. و انتظار دارند که مبارزه با آنها معنا پیدا کند. هنوز در اردوگاه‌های آهنی و باورهای سلب‌گشته خود گرفتارند. تفسیر دین می کنند و اعمال خود را برپایه حدیث و آیات توجیه می نمایند. آشفته‌بازاری است. بجای وحدت، همه در کمین هم نشسته‌اند و تاریخ‌های کهنه را ورق می زنند. سیاست برای بسیاری بازاری شده که نان آن روزانه نرخ‌گذاری می شود. و سیاست‌بازان، نان به نرخ روز می خورند. پهلوانانی شده‌ایم که زره‌های بیرونی‌مان فرسودگی درون را می پوشاند. گفتارهایمان توجیه‌گر بی‌عملی. همه درس می دهیم بی‌آنکه درس بگیریم. قلبم بدرد آمده است. من خود یکی از بساحل ‌نشسته‌گانم. اما وظیفه دارم که کرده و ناکرده را بعداز گذشت اینهمه سال برای شما بازگو کنم.
ما، از جنگیدن برای هدف‌های بزرگمان خسته شده‌ایم. درونمان غوغائی است. میخواهیم مانند یک انقلابی تجسم یابیم و نقش ایفا کنیم، اما واقعیت‌های زندگی، موقعیت‌های مشخص، کاری، اقتصادی ما را محکم چسبیده‌اند و ما نیز به آنها. چرا که فکر می کنیم دیر کردیم، دیر شده است. بسیاری از چیزها را از دست داده‌ایم. حداقل پیری در راه را که هراسان‌مان می کند، آسان کنیم. ترس از آینده نامشخص، مقایسه‌ها، داشته‌ها و نداشته‌ها و حسدی که در عمق وجود، خلجانمان میدهد. ما را در چالشی سخت اندوه‌ناک فرو برده است. در رقابتی اعلام‌نشده، شهامت‌مان را گرفته است و فردیت‌هایمان را افزون‌تر کرده. فردیت توأم با منیت که دیوار حفاظتی ما را می سازد. از ما مبارزان قدیمی، پندگویانی ساخته که برای همه چیز نسخه داریم، جز مبارزه واقعی؛ جز قبول هر کس با تنوع خود. عطاران سرگذری هستیم که جعبه عطاریمان پر است از انواع ادویه، اما نمی دانیم مجموعه آنها است که طعم و لذت یک غذا را تشکیل میدهند. به جریانهای گسسته و بی‌پایه‌ای تبدیل شده‌ایم که موردی جمع می شویم، جدا می شویم، کم می شویم، اما زیاد نمی شویم. و بزرگترین کارمان برگزاری بزرگداشت‌ها، کنفرانس‌ها و سخن‌رانی‌هاست تا در کنار هم جمع شویم. پس از اتمام مراسم، گاه چند نفره و گاه تک‌تک به خانه‌هایمان باز می گردیم، لباسهای کهنه‌شده رزم خود را در می آوریم؛ به سیمای خود، به ماهیچه‌های آویزان گشته خود می نگریم و در انزوائی که بر ما تحمیل شده و یا خود تحمیل کرده‌ایم به سیر گذشته و رویاهای دور و درازمان می پردازیم.
می دانیم که جسم بر روح پیشی گرفته و دیگر آن شور رخت بربسته است. و نسلی که میخواست جهان را در هم ریزد، طرحی نو در اندازد، دارد پیر می شود و توان ساختن با ساقی را ندارد. اما نیک میدانم جدا از ما، نفس باد صبا مشک‌ فشان است و از درون خاکی که شما، زیباترین فرزندان وطن در آن غنوده‌اید عطری انبرآلود سرتاسر وطن را پوشانده و خواهد پوشاند. عطری که از پاک‌ترین تربت‌های این سرزمین بر میخیزد و همیشه برخاسته است. عطری از تاریخ تلاش میلیونها زن و مرد؛ عطری از تربت حافظ، فردوسی، بوعلی، رازی، شاملو، فروغ، قره‌العین، بابک، ستارخان، مصدق و هزاران هزار گوهر یکتا که دیرپائی این سرزمین را تضمین می کند. هنوز خون گرم صدها جوان مبارز که در زمانی نه چندان دور در جنبشی سبز بر آسفالت خیابانها ریخته شد، از خود بوی خوش آزادی را متصاعد می کند. هنوز این سرزمین بسیار سخن برای گفتن و بسیار زن و مرد برای رزمیدن دارد.
ما نماد دوره‌ای بودیم و این زمان با نمادهای پربارتر و عمیق‌تر و پیگیرتر، آگاهانه‌تر و با تکیه بر تجربه سالها، به پیش می رود. امید که ما نیز خود را دریابیم و همراه این کاروان شویم که "در این راه مردگان بی‌شمارمان ما را یاری خواهند داد."


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست