"صیاد اوین در دامگه اوین به صید ستاره ها نشسته بود"
فریبا مرزبان
•
به یاد آوردم روزی را که خمینی دستور کشتار جمعی ما را داده بود. پدر و مادر "الهه محبت فر" که مسلمان و از طرفداران رژیم بودند، به او هشدار داده بودند که اگر از فعالیت علیه رژیم و از هواداری مجاهدین دست برندارد، او را تحویل کمیته چی های خمینی خواهند داد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۵ شهريور ۱٣۹۱ -
۵ سپتامبر ۲۰۱۲
آذر ماه 1360 بود و حدود 5 ماه می گذشت که زندانی زندان اوین بودم. دومین هفته ای بود که من را از بند 311 به بند 4 که از بندهای عمومی چهارگانه زنان بود منتقل کرده بودند. بند 4 بالا در طبقه دوم ساختمان واقع شده بود. اتاق ما (شماره ۵) در اندازه 6 در 8 متر بود و دو پنجره رو به حیاط داشت که هر کدام به اندازه دو وجب باز می شد و به دلیل ازدهام جمعیت همیشه باز بودند. هوای اتاق سرد بود و سرماخوردگی شدیدی داشتم و رهایم نمی کرد. حدود ساعت 11 صبح بود که بچه ها مشغول نظافت اتاق شدند و بیشتر هم اطاقی هایم به راهرو بند رفتند.
اولین روزی بود که اتاق را خلوت می دیدم. کنار پنجره رفتم تا لختی در تنهایی و سکوت بگذرانم. به حیاط زندان چشم دوختم. چند نفر از زندانیان بند پایین در هواخوری بودند. ما اجازه رفتن به حیاط را نداشتیم. ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی ام شدم. او همکار بود2. آهسته خودم را به داخل کشیدم و با سر به معصومه و نسرین (دو تن از دوستانم) ، که آن نزدیکی بودند، فهماندم که به نزد من بیایند. به آنها قضیه را گفتم و توضیح دادم که می خواهم از همانجا با "همکار" صحبت کنم. نسرین رفت و میان در ورودی ایستاد تا اگر نگهبان یا توابی آمد به ما اطلاع دهد. معصومه کنار من بود و اینطور وانمود می شد که در حال گفتگو هستیم. به دلیل سردی هوا حیاط بند پایین خلوت بود و همکار برای دقایقی در آن زاویه در تنهایی قدم می زد. او از دوستان قدیمی پیش از دستگیریم بود و همیشه در انجام کارها با من همکاری می کرد. به همین دلیل او را همکار صدا می زدم و او هم مرا ارباب خطاب می کرد!
آهسته صدایش زدم: همکار، همکار، من اینجا هستم، این بالا.
او چشمهای قشنگش را به بالا گرفت و به سمت من نگریست. مرا دید. خوشحال از دیدارش بودم، هر چند دوست نداشتم او را در زندان ببینم. هربار که از مقابل من عبور می کرد با حرکت لبهایش اطلاعاتی به من می داد. مطلع شدم که آخر شهریور ماه دستگیر شده بود و ماهها از دستگیریش می گذشت. او همان روز که من دستگیر شده بودم از جریان مطلع شده بود. همچنین در باره سایر دوستان به من اخباری داد و گفت که آزیتا را در تظاهرات دستگیر و بلافاصله اعدام کردند. الهه را هم اعدام کردند. با عصبانیت و تندی به او گفتم: چرا باید تو دستگیر شده باشی؟ چرا آزیتا و الهه اعدام شدند؟
الهه پیش از من دستگیر شده بود. از مکان و شرایط پرونده اش اطلاعی نداشتم. پس از شنیدن اخبار همکار، من هم اطلاعاتی در باره خودم و چگونگی پرونده ام به او دادم. فرصتی دست داده بود تا از زندان در زندان با همکار ملاقات داشته باشم. قبل از هر چیز اسم و مشخصات جعلی ام ( آذر) فریبا پوراحمدی را به او گفتم تا بداند در زندان مرا با چه نامی می شناسند.
از شنیدن خبرهایی که به من می داد خیلی پکر و عصبی بودم. به یاد آوردم روزی را که خمینی دستور کشتار جمعی ما را داده بود. پدر و مادر " الهه محبت فر" که مسلمان و از طرفداران رژیم بودند، به او هشدار داده بودند که اگر از فعالیت علیه رژیم و از هواداری مجاهدین دست برندارد، او را تحویل کمیته چی های خمینی خواهند داد. الهه هم که جو خانه را مثبت ارزیابی نکرده بود و از طرفی نمی خواست به هیچ وجه با رژیم خمینی کنار بیاید، به دنبال تهدیدهای جدی پدرش، مجبور به ترک خانه و خانواده شده و آوارگی را پذیرفت.
یکی از شبهای دربدری او را به خاطر دارم. او بدون جا و مکانی برای استراحت و امنیت مانده بود و نمی دانست به کجا پناه ببرد. جرأت نکرده بود به خانه برگردد چون می دانست که پدر و دامادشان او را تحویل کمیته می دهند. دوستان دیگرش را هم مأموران حکومتی دستگیر کرده بودند و او نتوانسته بود به خانه دوستی برود. از این رو تا پاسی از شب در خیابان های تهران پرسه می زند تا آنکه چشمش به یک مجتمع مسکونی می افتد که در ورودیش باز بود. او آهسته پله ها را پیموده و خود را به بالای خرپشته ساختمان رسانده و همانجا در تاریکی شب، خسته و گرسنه به خواب می رود. صبح، آهسته پله ها را به سمت پایین در پیش می گیرد. در میان پله ها یکی از ساکنان مجتمع او را می بیند و تا می خواهد با او گفتگو کند، او به سرعت خود را به پایین و به پشت در ورودی ساختمان رسانده و بی درنگ از محل دور می شود. از آنجا به سراغ دوستی می رود و مدتی را در خانه او می ماند.
از شنیدن اعدام بچه ها ناراحت شدم و متأسف از این که چرا تشکیلاتها پیش از شروع عملیات نظامی، برای حفظ و امنیت جان نیروها و هواداران خود تدبیر لازم اتخاذ نکرده بودند. او خطر را به جان خریده بود. الهه هنگام اعدام 16 سال بیشتر نداشت و از دانش آموزان دبیرستان زینبیه واقع در شرق تهران بود.3
هیچ تردیدی نیست که امثال الهه فراوانِ فراوان بودند و هیچ شخصیتی خود و تشکیلاتش را مسئول خون آنها نمی داند و از این موضوع جمهوری اسلامی بیشترین بهره را برده است. از هنگام انتقالم به اوین تا آن روز از شرایط حبس و تاریخ اعدام او اطلاعی نداشتم. او را در هشتم آذرماه 1360 به جوخه اعدام سپرده بودند.
به برکت حضور خمینی، میان افراد بسیاری از خانواده ها اختلاف به وجود آمده بود. برخی از پدرها و مادرها از ترس آن که اتفاق ناگواری برای فرزندانشان رخ ندهد، حاضر بودند جگرگوشه هایشان را به خیال واهی ارشاد، به دست گوریلهای خمینی بسپارند. بیچاره ها با ساده دلی بر این باور بودند که فرزندانشان در دامان بلند اسلام در امان خواهند بود و از مخالفت با رژیم خدایی دست بر می دارند. آنها غافل بودند که رژیم خمینی بر احدی رحم نمی کند و خودشان، یعنی عناصر حکومتی چپ و راست، در مکانها و ادارات مختلف در نقاط مختلف کشور بمب گذاری می کنند، یکدیگر را از پا در می آوردند و این عمل را به گروه سیاسی دیگر نسبت می دهند. اینان هیچگاه در مقابل مخالفین خود عاطفه و رأفتی نخواهند داشت. زهی خیال باطل. این ساده اندیشی سنگین تمام شد. در این گیرودار بسیاری از بهترین و بر جسته ترین فرزندان این آب و خاک به جوخه اعدام سپرده شدند.
جمهوری اسلامی که در بطن خود قوانینی تصویب می کند که تماماً علیه بشریت است، چگونه می تواند مخالفین سیاسی را مورد عفو قرار دهد؟ قانون اساسی، مجلس، شورای نگهبان، رهبریت و دولت همه موافقند تا قوانینی باشد که حکومت بتواند ترس و وحشت را در دل جامعه حاکم کند. اعمال و قوانینی که در ایران تصویب شده و به اجرا درآمده بدون شک ریشه در قرون وسطی دارد و به دوران حاکمیت خودکامه کلیسا در آن دوران پهلو می زند، دورانی که در آن کلیسا با حربه مأموریت مذهبی، به چنان جنایاتی دست یازید که لکه ننگی پایدار بر تارک تاریخ بشریت نشاند. در آن دوره انسانهای کور چنین رفتار کردند و رژیم اسلامی در قرن بیستم لوایح ضد انسانی چون قطع عضو، سنگسار، شکنجه، زندان، اعدام و ترور را تصویب می کند.
در آن سالها امکان مباحثه با پدرها و مادرهایی که در مورد پایگاه طبقاتی حاکمیت دچار توهم بودند نبود و این امکان وجود نداشت تا تصویرهایی از آینده فرزندان به پدرها و مادرها یاد آوری شود. آنها بر این تصور بودند که راه نجات همین است. همه فرزندان یا دستگیر شده و در زندان بودند یا به جوخه اعدام سپرده می شدند. "صیاد اوین در دامگه اوین به صید ستاره ها نشسته بود".
در زندان خبر پیچیده بود که محمدی گیلانی، قاضی القضات دادگاههای اوین، احکام اعدام پسران خود را هم صادر کرده بود. صحیح یا غلط بودن خبر را نمی دانم ولی او حاکم شرعی بود که در سلسله درسهایش اعلام می کرد دخترانی که حکم اعدام دارند نباید باکره به جوخه اعدام سپرده شوند. او اعتقاد داشت اگر دختری باکره بمیرد به بهشت خواهد رفت و رستگار می شود و در زمره معصومان قرار می گیرد. همینطور از نظر او چون زندانیان منافق و محارب و مرتد و کافر به شمار می رفتند نمی بایست پایشان به بهشت برسد. او بهشت را متعلق به خود و همسلکانش در رژیم می دانست و بر این باور بود که بهشت پر می شود!
گیلانی همچنین در باره شکنجه می گفت: ما حد می زنیم، از پوست بگذرد، گوشت تن را له کند و اگر استخوان شکست منعی نیست و زندانی حتی اگر زیر ضربه ها بمیرد، دیه پرداخت نمی شود.
بر اساس شنیده ها، گیلانی که رحم بر فرزندان خود نداشت و حکم اعدام آنها را صادر کرده بود، چگونه ممکن بود نسبت به فرزندان دیگران کمترین عطوفتی به خرج دهد؟ طیف جوان انقلاب که پی به ظرافت و حساسیت این موضوع برده بود، تن به خواست خانواده خود نمی داد و در صف ستیز با حاکمیت جای گرفته بود.
الهه محبت فر 16 ساله درهشتم آذرماه 1360 به جوخه اعدام سپرده شد.
" یاد یاران، یاد همبندیان گرامی باد"
لندن
14 شهریورماه 1391
gozide@gmail.com
1- برگرفته از کتاب « تاریخ زنده » حقایقی از زندان های زنان در جمهوری اسلامی، جلد اول، فصل سوم بقلم نویسنده
2- همکار و من در یک ساختمان زندگی می کردیم. او هوادار مجاهدین بود که پس از تحمل پنج سال حبس و دوران قرنطینه از زندان آزاد شد و اکنون به اتفاق همسرش که او هم از هواداران مجاهدین و چند سال زندانی بود در سلامت زندگی می کنند.
3- دبیرستان زینبیه واقع شده در انتهای جنوب شرقی محله " تهران نو" شرق محله پیروزی و شمال افسریه روبروی پادگان دوشان تپه قرار دارد. در منطقه سیزده تهران که مخصوص خانههای سازمانی نیروی زمینی ارتش است و به عنوان محله دهم منطقه سیزده ثبت شدهاست.
|