یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

ناپدید
چگونه فتوایی زندگی مردی را درهم ریخت
نیویورکر - سلمان رشدی - مترجم: بدران لهران


• به روزنامه نگارانی می نگریست که نگاهش می کردند و می اندیشید که گویا این همان نگاهی است که به انسانی می کنند که به اعدام رو به سوی صندلی الکتریکی می رود. خبرنگاری خارجی دوستانه به او نزدیک شد. نظرش را در باره ی اعلامیه خمینی می پرسید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۱ شهريور ۱٣۹۱ -  ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۲


حالا که دنیا داشت دور وبرش می ترکید ، از خودش بدش می آمد که نام خبرنگار بی بی سی را فراموش کرده بود که خبر ختم و سرآمدن زندگی به روال گذشته اش را داده بود و سرآغاز دوره ای تاریکترش را. اون خانم بهش بدون اینکه بگه از کجا شماره اش را گیرآورده، زنگ زد و پرسید:" میگم از اینکه فهمیده باشی به فرمان آیت الله خمینی به مرگ محکوم شده ای، چه احساسی داری؟"
سه شنبه لندن آفتابی بود، امّا پرسش بی درنگ روشنایی روز را ربوده بود." احساس خوشایندی نمی تونه باشه" این را بدون آنکه براستی بداند چه می گوید، گفته بود، امّا فکر کرده بود:" من حالا دیگه یه آدم مرده ام". با خودش می گفت که چند روز دیگر باید از عمرش باید باقی مانده باشه؟ حدس می زد جواب یه عدد یک رقمی می تونه باشه. تلفن را قطع کرد و از اتاق کارش که بالای خانه های ردیف تنگ و ترش ایزلینگتون بود، از پلّه ها رفت پایین. پنجره های اتاق نشمین را که کرکره های چوبی نا مناسبی داشت چفت و بست زد و درب ورودی را قفل کرد.
روز والنتاین بود و او با زنش، ماریان ویگینز- نویسنده آمریکایی- به تفاهمی نرسیده بود. پنج روز پیش اون گفته بود که از ازدواجش ناخشنود است و هیچ لذّتی از بودن با او نمی برد. با اینکه فقط یک سال بود ازدواج کرده بودند، خود او هم می دانست که ازدواجشان اشتباه بوده. حالا داشت خیره نگاهش می کرد؛ که با عصبانیت تو خونه دور می زد. پرده ها را می کشید. چفت پنجره ها را چک می کرد. رنگش از گذر برق آسای خبر سفید بود. مجبور بود مصیبتی را که داشت روی می داد برایش توضیح دهد. عکس العمل زن عالی بود و شروع کرد به پرسیدن اینکه "چکار باید بکنیم". او میگفت "ما". و این "ما" گفتنش خیلی دل می خواست.
اتوموبیلی که تله ویزیون سی بی اس فرستاده بود، رسید. مصاحبه ای در استودیو خبری شبکه آمریکا در بوو واتر هوس، نایتس بریدج داشت که قرار بود زنده در برنامه فردای آن روز پخش بشود. گفت "من باید بروم. یه برنامه زنده اس و من نمی تونم اونجا نباشم"
همان روز هم مراسم دوستش بروس چاتوین در کلیسای ارتودکس یونانی در خیابان موسکو در بیز واتر بود که از ایدز مرده بود. زنش پرسیده بود "پس مراسم چی میشه؟". جوابی برای این یکی نداشت. درب را باز کرد و رفت بیرون و نشست پشت ماشین و راه افتاد. اون اصلاّ فکرش را هم نمی کرد- موقعی که خونه را ترک می کرد از این مفهوم نهراسیده بود - که دیگر به آن خانه ی خیابان پیتر، که پنج سالی را در آن گذرانده بود. هرگز پا نخواهد نهاد.
در دفتر سی بی اس، او حالا دیگر خبر بزرگ روز بود. جماعت در اتاق اخبار و برنامه ها واژه ای را بکار می گرفتند که همچون سنگ آسیابی بر گردنش آویخته بود."فتوا"   
«این جانب به مسلمانان غیور در سراسر عالم اعلام می دارم که نویسنده ی کتاب ضالّه ی "آیات شیطانی" را که برعلیه اسلام ، قران و رسول خدا نوشته شده است، وهر کسی را که در نشر آن کتاب یا آگاه به مندرجاتش است دخیل می باشد را به مرگ محکوم کرده و از همه ی مسلمانان می خواهم که آنها را در هر جا که یافتند معدوم کنند.»
یک کسی نسخه را وقتی که داشتند به استودیو اسکورتش می کردند، داد. خودش می خواست کلمه "محکوم" را به چالش بکشد. این را هیچ دادگاهی که او می شناخت به او نگفته بود وهیچ حکمی هم برایش صادر نشده بود. امآ می دانست که راه و رسم قدیمی خودش دیگر بدرد نمی خورد. حالا او آدم دیگری بود. حالا در مقابل توفان بود، نه سلمان
که دوستانش می شناخند، رشدی نویسنده کتاب "آیات شیطانی" بود. عنوانی که با
اشاره به رمان معینی است در بر داشت. " آیه که “The”زیرکی و حذف حرف تعریف شیطانی"نوشته هایی شیطانی بود و او نویسنده ای شیطانی . چه آسان می توان گذشته ی انسانی را نابود کرد و نسخه ی نوینی از او ساخت، و فشار خوردکننده ای را بر او وارد آورد که ایستادن در برابرش ناممکن به نظر می رسد.
به روزنامه نگارانی می نگریست که نگاهش می کردند و می اندیشید که گویا این همان نگاهی است که به انسانی می کنند که به اعدام رو به سوی صندلی الکتریکی می رود. خبرنگاری خارجی دوستانه به او نزدیک شد. نظرش را در باره ی اعلامیه خمینی می پرسید. آیا این هم از آن لفاظی های پرطمطراق است و یا واقعاَ مساله ی خطرناکی مطرح است؟ "آه بی خیال باش. خمینی رییس جمهور آمریکا را هر جمعه به مرگ محکوم می کند" این را اون روزنامه نگار گفت.
درمصاحبه زنده، وقتی ازش پرسیده شد که چه پاسخی باید به این تهدید داده شود. گفت: "ای کاش کتاب های انتقادی بیشتری نوشته بودم". مغرور بود و بعد از آن همیشه همان حرف را زده بود. این یک حقیقت بود. او باور نداشت که کتابش مخصوصاَ اسلام را مورد انتقاد قرار داده است، ولی در همان مصاحبه صبح تله ویزیون آمریکا، گفته بود که دینی که رهبرانش این چنین عمل می کنند، شاید کمتر انتقادپذیر باشد. وقتی مصاحبه تمام شد، گفتند که زنش زنگ زده است. تلفن که کرد، زنش گفت "به خونه بر نگرد" دویست تایی روزنامه نگار تو پیاده رو منتظرتند".
گفت "می روم نمایندگی" چمدون را پر کن و بیا اونجا".
ویل، آیتکن و ستون، صاحب امتیاز چاپ. انتشارات آثارش، دفتری در سفید گچ اندودی در جاده ی فرن شا در چلسی داشت. هیچ روزنامه نگاری بیرونش خیمه نزده بود. ظاهراَ روزنامه نگاران به فکرشان نرسیده بود که او در آن طور روزی با مدیر مسول انتشاراتیش ملاقاتی داشته باشد. امّا همین که پایش به ساختمان رسید، تلفن بود که زنگ می زد، و همه مربوط به او بود. گیلن آیکن صاحب امتیاز انگلیس آثارش در شگفتی به او می نگریست.

بدران لهران
ترجمه ای آزاد از نیویورکر به آدرس زیر
www.newyorker.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست