پژواکِ فریادهای مرد باایمان
لقمان تدین نژاد
•
مرد چند قدم برداشت به طرف تخت فلزی. فکهای بالا و پایین او رویهم فشرده شد و دستهی کابل بین سینهی دست و انگشتان او محکم تر شد. دندان قروچه کرد، عضلات دور لبهایش در هم پیچید، درخششی عصبی چشمانش را در خود گرفت و به یکباره فریاد کشید، «یا زهرا. . . » چیزی در مغز جوان صدا کرد «جیز. . . »
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱ مهر ۱٣۹۱ -
۲۲ سپتامبر ۲۰۱۲
صدای سنگین باز شدن در ضخیم آهنی دلهرهی تازهای انداخت در دل جوان بیست و چند سالهای که روی شکم افتاده بود روی تخت فلزی ته اتاق. مهتابی راهرو از پشت سر نور انداخت روی موهای سیاه شانه شده و شانههای لاغر مرد سی و چند سالهای که داشت از در وارد میشد. صورت استخوانی و نیمتنهی متوسط او از جلو ادغام شد در نیمه تاریکیهای اتاق و بوی نامطبوع-ناشناختهای که آمیخته بود به بوی دوایی شبیه مرکورکروم. به دیوار دست کشید کلید زد. نور چراغ ِ آویز سقف رنگ ِ پریده و ابروهای کم پشت و ریش نمناک او را روشن کرد. جلوی پایش را نگاه کرد سینهاش را صاف کرد و نگاهی انداخت به جوان. گره نامرتب چشمبند متقال جوان فرو رفته بود توی موهای فرفری بالای گردن او. طرزی که دستهایش با طناب نازک سفید محکم شده بود به لبهی بالای تخت حدود عضلات محکم شانه و پشت او را از زیر پیراهن سبز ماشی انداخته بود بیرون. این که مرد جوان از شنیدن صدای در دوباره تسخیر شد با اضطراب و انتظار، و نگرانیهای پنهان برای کسانی غیر از خودش، و قلبش به تاپ تاپ افتاد از این نبود که از همان سالهای اول دانشکده خودش را مخصوصا آماده نکرده باشد برای چنین روزهایی و خصلتها و خودسازیها و آموزشهای لازم را نداشته باشد، اما هنوز هم. از سیمای مرد چنان آرامش و طمانینهای بیرون می زد که قادر بود در همان دو سه قدمی تخت فلزی و جوانی که به آن بسته شده بود جانماز بیاندازد و با حضور قلب کامل هشت رکعت نماز ظهر و عصر بجا بیاورد.
مرد چندبار با خونسردی کف نمناک دست راست خود را مالید به پشت پیراهن آبی ِ روی شلوار ِ خود بعد دست دراز کرد بطرف کابل سیاه متوسطی که افتاده بود روی میز چوبی ِ کوچک ِ بغل دیوار. چراغ آویز سقف که بیشتر نیمهی پایین دیوار سبز پستهای و لکههای حنایی تیرهی آنرا روشن میکرد چشمان سیاه نافذ و ابروها و ریش خاکستری-سفید رهبر انقلاب را طوری نشان می داد که گویی تازه از اعماق تاریکیهای مرموز زمینهی عکس بیرون زده و در صورت هراسانگیز-مصمم او نشسته اند.
مرد چند قدم برداشت به طرف تخت فلزی. فکهای بالا و پایین او رویهم فشرده شد و دستهی کابل بین سینهی دست و انگشتان او محکم تر شد. دندان قروچه کرد، عضلات دور لبهایش در هم پیچید، درخششی عصبی چشمانش را در خود گرفت و به یکباره فریاد کشید، «یا زهرا. . . » چیزی در مغز جوان صدا کرد «جیز. . . » فریاد دردآلودهی او با هماهنگهای آخر «یا زهرا»ی مرد ترکیب شد. بالاتنهاش از تخت بلند شد، در هوا پل زد، دوباره افتاد بر سطح تخت فلزی و دور خودش پیچید. «یا زهرا. . .» و فکهای جوان چنان رویهم قفل شد که اسپاسم عضلانی خود را از گونه تا دور گردن تا پایین تیغههای شانه حس کرد. بار دیگر دست مرد بالا رفت، «یا زهرا. . . ، فووووش. . . . و ضربهی آن پوست روشن کف پای جوان را پاره کرد. با آهنگی که آخر «یازهرا» را می کشید «یا زهرا. . . ه. . .» در گوش می نشست. «یا زهراه. . . ، یا زهراه . . . .» با آهنگ آن صفوف عزادار زنجیرهای نازک و یا پُرپُشت خود را بالا می بردند و آهنگین فرود می آوردند بر پشت دشداشه های سیاه و یا پوست لُخت خود و ثواب می بردند.
چرا فریاد می زد «یا زهرا»؟ ارادت خاص او به حضرت زهرا از کجا می آمد؟ چرا نمی گفت «یا. . . علی. . . » «یا ابوالفضل. . . » ، «یاحسین. . . » چه فرق می کرد؟ ممکن است از این بود که روزی مرادش را بر آورده کرده بود، مریضش را شفا داده بود، دیپلمش را گرفته بود، میخواست روز آخرت پیش خدا شفاعتش را بکند؟ بفرض داد میکشید، «یا قمر بنیهاشم. . . .»، فوووش. . . ع. . . آ. . . چطور می شد؟ «یا قمر بنیهاشم. . . » فوووش. . . ع. . . آ. . .» یا قمر بنیهاشم. . . » فوووش. . . ع. . . آ. . . . فریاد زندانی تا چند راهرو آنطرف تر می رفت زندانی های دیگر را عصبی میساخت و روحیه های آنها را داغان می کرد. تا وقتیکه درد طوری در عضلات و اعضای داخلی جوان متراکم می شد که بدن بطور غریزی خودش را از کار می انداخت. زندانی در آنجا دیگر چیزی حس نمی کرد، صداها از یک جهان دور از دسترس می آمد، در مرزهای مخدوش میان مرگ و زندگی و فیزیک جهانهای فرا-نسبیتی سیر می کرد. همه چیز گنگ بود و غیرقابل توصیف و در مدارات معمایی ِ آنسوی حواس معنی پیدا می کرد.
فریادهای جوان قطع شد. فریادهای نوحه-تقدسی «یا زهرا» هم آوا ماند با تِلِپّهی ِ خفهی برخورد کابل با سفیدی خونالود کف پای جوان، جیرجیر کم محسوس تخت، و صوت شنواییناپذیر واکنشهای اندام زندانی. رعشههای ضعیف بالاتنهی جوان خاموش شد. لحظاتی بعد صدای «یا زهرا»ی شکنجهگر قطع شد و کابل بدشگون او آویزان ماند در امتداد ران.
مرد چهل و چند ساله استتوسکوپ خود را به دور گردن مرتب کرد خم شد روی جوان. نبض دست بستهی او را گرفت. چشمبند او را از بالای گردن جابجا کرد و دو انگشت اشاره و میانیش را گذاشت روی پوست داغ او. چشم بند را از چشمی که دسترسی به آن آسان تر بود بالا زد، پلکهای بالا و پایین او را یکی بعد از دیگری کنار زد و لحظاتی روی حالت و رنگ مردمک او دقیق شد. دست انداخت زیر سر او سعی کرد آنرا از تخت فلزی بلند کند. عکسالعملی ندید. به گونهی او سیلیهای کوتاه زد و صدا کرد، «میتونی حرف بزنی. . . ؟ صدای منو می شنوی. . . . ؟»
دکتر سر بلند کرد. رو کرد به شکنجهگر که با رنگ پریده و نگاه عصبی تکیه داده بود به دیوار دو رنگ ِ چرکین. کابل سیاه خونالود افتاده بود روی میز چوبی ِ بغل دیوار. ظاهر چهرهی مرد ترکیبی بود از بی تفاوتی و برافروختگی خودکردهای که کم کم داشت متحول می شد به نوعی رخوت مطبوع و آرامش مرموز ِ درونی. دکتر گفت، «این دیگه نمی کِشِه، بیشتر بزنی تموم کرده رفته.» شکنجهگر منطقهای مشخص بازجویی آورد. کوتاهی وقت، سوختن فرصتها، شهر پراکندهی چند میلیونی. . . . دکتر بین حرفهای مرد تخت فلزی را دور زد ایستاد پایین پای جوان. خم شد اشاره کرد به زخمهای باز و خونی که تازه فرصت پیدا کرده بود بین انگشتان او خشک شود. سرش را بلند کرد چرخاند به سمت شکنجه گر، «تازه اگر دوام هم بیاره، این سه تا انگشت میره. . . » و پای جوان را نشان داد. شکنجهگر موقعیت حساس زندانی را خاطر نشان کرد. دکتر دستهایش را خونسردانه بالا انداخت، لبهایش را ورچید، سرش را به یکسو انداخت، و نگاهش به گوشهی اتاق گفت، «وظیفهام بود بگم. . . ، بقیهاش به خودت مربوطه. . . »
دکتر متوجه حرکت خفیف زندانی شد. شتاب کرد بالای سر او. هنوز نگاهش به پاهای او بود. حرکت های بدن زندانی مشخص تر شد. شکنجهگر خود را از دیوار جدا کرد. دکتر نگاهش را از زندانی برداشت و خیره شد در چشمهای شکنجهگر. شکنجهگر مکث کرد. «میتونی پاشی. . . ؟ پاشو. . . ، پاشو را برو. . . » و شروع کرد به باز کردن دستهای زندانی. شکنجهگر جلوتر آمد و او هم شروع کرد به باز کردن پاهای جوان.
جوان تاب ایستادن روی پاهای زخمی خود را نداشت. دور کمر خود پیچ و تاب خورد. پا به پا شد. مچ پایش را کج کرد بلکه بتواند بایستد روی بغل پا. تعادلش را به سختی حفظ میکرد. خم و راست شد. سرش گیج میرفت. داشت بالا میآورد. پژواک صدای دو نفر ناشناس ِ داخل اتاق از یک جهان ابری-خاکستریِ بدون بُعد و خالی از موجودات می آمد تا اینکه مستقیم بیاید و در گوشهای او بنشیند. ارتباط واکنشهای حسی و خودآگاه او قطع شده بود.
زندانی بدون اینکه بتواند جلوی پای خود را ببیند قدم های کوتاه برداشت. احتیاط او ترکیبی بود از درد پا و تردید های خاص نابینایان. قدری عادت کرد به درد نافذ تماس پای خود با زمین موزاییک. دو قدم دیگر برداشت. پیشانی و سینهی او خورد به یک مانع. درد تازهیی در پیشانیش منتشر شد. این یکی آمیخته بود با یک ناتوانی تازه و یک ناچاری ِ خاص تازه آشنا. شکنجهگر پوزخند زد. ایستاد خودش را سرگرم کرد با ضعف جوان و گیجی او که به اطراف هوا دست می زد نمی دانست کجاست و تردید داشت به کدام جهت بچرخد. شکنجهگر بازهم تماشا کرد و لبخند زد. دلش نخواست آکت کمدی پیش روی خود را پیش از آنکه کاملا از آن سیر شده باشد متوقف کند. لحظاتی بعد از جای خود حرکت کرد جلو رفت سر آستین جوان را گرفت هدایتش کرد رو به دیوار مقابل و یکی دو قدم رفت همراه او. بر صورت او لایهی نازکی از یک آرامش و بی تفاوتی و خندهی کنترل شده کشیده شده بود. جوان یک قدم دیگر برداشت، پایش را ضعف آلوده ناخودآگاه از زمین واپس کشید، «هووووف. . . . هووووف. . . . هو . . . » از دورترین ترازهای جهانهای پشت سر صدای سرزنشآمیز کسی آمد، «هی مشت ببرین بالا. . . هی شعار بدین پولونتاریا. . . هی بگین. . . . » بوی توجیه می داد، بوی تبریک گفتن به خود، بوی ایمان محکم قلبی، بوی قربتا الا الله. صوت میرندهای از بین لبهای سنگین-خشکیدهی جوان بیرون زد، «پرولتاریا. . . نه پولو. . . . » قبل از اینکه قدم خود را کامل کرده باشد بالاتنهی محکم او روی کمر چرخی خورد، زانوهایش به یک طرف خم شد، و پهن شد بر کف موزاییک زرد-قهوهای. شکنجهگر نگاه کرد، سر تکان داد، «نعوذبالله. . . ، مگر خدا خودش شما را به راه راست هدایت کنه. . . .»
دکتر یک نگاه به جوان پهن شده روی زمین یک نگاه به شکنجهگر با خونسردی گفت، «این فوری باید منتقل شه بهداری» و محکم قدم برداشت بطرف در. شکنجهگر به دنبال او سرش را از لای در بیرون برد و کسی را صدا کرد. پژواک صدای او پیچید در راهروی کوتاهی که آنسوتر ختم می شد به راهروی بزرگتری که صداهای درهم و برهم و جنب و جوشها و شلوغیهای مرموز آن دهشتی نامعمول و شگونی آخرزمانی بر فضا غالب ساخته بود.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۹ سپتامبر ۲۰۱۲
|