سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ما و «مردم»


امراله نصرالهی


• با عمومیت بخشیدن وضعیت یک فرد بی تفاوت مرزنشین، میتوان چنین تصور کرد که همه یا اکثریت مردم با اکراه از جایگاه خود به مدلول تهی "مردم" که آنرا به همدستی و یا توافق با نظم موجود متهم میکنند اشاره نموده و با انتقال مسئولیت پایداری وضع موجود به عهده آن، خود را از حس انجام وظیفهای که متوجهشان است فارغ نمایند؛ به این حالت میتوان گفت از خود بیگانگی عمومی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۰ مهر ۱٣۹۱ -  ۱ اکتبر ۲۰۱۲


علاوه بر تطابق مفهومی با برشی عینی از جهان خارج، آنچه ارزش صدق یک گزاره را بلحاظ زبانی تعیین مینماید مصداق یا دامنه شمول واژههاست. سوالهایی از قبیل "آیا من به مردم تعلق دارم؟"، "مردم به چه کسی گفته میشود؟" و ... از جمله مواردی هستند که امروزه دامنه شمول واژه "مردم" از نقطه نظر سیاسی- اجتماعی را بصورت یک موضوع مهم برجسته نمودهاند.
علیرغم دستهبندیهای متفاوت اجتماعی شکل گرفته بر بستر "مردم" که "فرد" را در مقابل "گروه" هستی میبخشد و چگونگی تعامل و تقابل بین این دو را از جوانب هویتی و رفتاری تحت تاثیر قرار میدهند، در سطحی بالاتر اما میتوان "مردم" را بعنوان یک پدیده منفرد در نظر آورد. از این نگاه، مردم عبارتست از تجلی عینی گردهم آیی افراد انسانی برپایه یکی از ساحتهای وجودی آنها یعنی بعد اجتماعی. روشن است که در برابر چنین مفهوم کلی و مشترکی از "مردم"، تنها چیزی که در سویه متقابل معنای سیاسی آن قرار میگیرد، کلیت حاکمیت است.
بدیهی است که بجز کشف جوانبی تازه از یک موضوع، آنچه آن را از حالت عادی خود خارج ساخته، برجسته مینماید وضعیت مطلوب و بیشتر نامطلوب آنست. اگر مطلوبیت سیاسی را در اینجا به عنوان میزان تحقق حداکثری تامین آزادی و اراده عمومی افراد انسانی در تعیین و بکارگیری شرایط ناظر بر امورات و احوال زندگی خود در جامعه تعریف نمائیم، در چنین حالتی نوعی همگرایی اجتماعی بوجود می آید که در نتیجه آن مردم به همه یا اکثریت افراد درون جامعه اطلاق شده و هر فرد موافق نظم موجود، خود راعضوی ثابت از آن جامعه قلمداد مینماید. همچنین بر اساس این نوع همگرایی نوعی اجماع کلی و ضمنی بر سر مفاهیم و مصادیق وجود دارد که باعث میشود آنچه موضوع بحث قرار گیرد چگونگی رفتار با جهان بیرونی مدلولات باشد. اما در وضعیت واگرایی اجتماعی ناشی از برقراری نامطلوبیت سیاسی، به غیر از فقدان اجماع در مورد مفاهیم و مصادیق، گاهی حتی با خطر تهی شدن واژهها از مدلولشان نیز مواجهیم. روشن است که در چنین وضعیتی تحدید و تعیین دامنه شمول مفاهیم از دشواری و حساسیت بسیاری برخوردار است.
یک وضعیت سیاسی نامطلوب میتواند بطور طبیعی بر اثر ناهمخوانیها و تناقضات درونی ساختارهای سیاسی موجود با همدیگر و یا عدم انطباق آنها با شرایط زندگی واقعی پدید آمده باشد. اما همین نامطلوبی، با توجه به نوع حاکمیت ممکنست یک اصل بنیادین سیاسی باشد و یا در صورتی که این ساختارها از طریق پیامدهای ناشی از عدم کارایی در معرض خطر تغییر قرار گیرند، بمانند یک راهکار توسط لایهها و سطوح متفاوت قدرت ایجاد گردد. روشن است که اگر روشها و نهادهای دمکراتیک حل مسئله همواره در اختیار "مردم" باشد شاید هیچ جامعهای یافت نشود که از عهده مسائل درونی خود برنیاید اما در صورت انحصار قدرت، جدای از اینکه بین حاکمیت و جامعه شکافهای عظیمی ایجاد میشود، خود ساخت "مردم" نیز هم بر اثر کشمکش میان نیروهای درونی و هم در نتیجه سیاستهای سرکوب و اختلال حاکمیت از بیرون، دچار دگرگونیهای پی در پی و نامتناسبی خواهد شد که آنرا در درازمدت به یک جامعه روان پریش مبدل خواهند نمود، جامعهای که بدلیل ناتوانی در شناخت و بروز توانائیها و نیازهای خود، از درون با خود به نزاع در می افتد و بتدریج فراموش میکند که بدنبال چه چیزی است.
در صورت انحصار قدرت، اگر نامطلوبیت سیاسی به خودآگاهی و اتحاد جامعه مدنی در تقابل با حاکمیت نینجامد، فردی که مخالف نظم سیاسی موجود است هویتی متفاوت از (و نه مشابه با) همه یا اکثریت "مردم" جامعه یافته و یا به عبارتی دیگر از محدوده "مردم" تبعید میگردد. سرآغاز این تبعید ایجاد نوعی توهم و پندار نسبت به موجودیت و هستی جامعه است. این توهم میتواند مهندسی شده از بیرون بوده (برای مثال حاکمیت با ایجاد یک جامعه مدنی سایه متشکل از نیروهای وفادار خود بخواهد افکار عمومی را تحت تاثیر قرار دهد) و یا اینکه به دلایل روانشناسی فردی صورت بگیرد (مثلا رابطه مشخصی که قبلا جایگاه فرد در جامعه را تعیین مینمود دیگر برای وی مقبولیت نداشته باشد.)
تبعید نامبرده شده چهار گونه تیپیک اصلی را در بر خواهد داشت، آنهم بر اساس دو عامل عمده: اهمیت بخشی یا بی تفاوتی به سرنوشت جامعه و خروج کامل یا ناقص از محدوده "مردم". در رابطه با عامل اول میتوان هرگونه فعالیت روشنگرانه فرهنگی و هر اقدام عملی کنشگرانه برای ایجاد و پیشبرد یک جامعه مدنی مستقل را بعنوان نشانههایی از اهمیت بخشی به سرنوشت "مردم" برشمرد، بطوریکه در مقابل میتوان نسبت به آن بی تفاوت بوده و از هرگونه تلاش مناسب در راستای به مطلوبیت رساندن وضع موجود پرهیز کرد.
در رابطه با عامل دوم اما، تبعید مذکور میتواند کامل باشد یعنی فرد بطور کلی خود را بیرون از محدوده "مردم" تصور نموده و تقریبا همه حلقههای ارتباطی و تاثیر گذاری را یکطرفه و یا حتی دوطرفه پاره کند. این وضعیت هنگامی بروز مییابد که فرد نسبت به استقلال و خودآگاهی جامعه مدنی مایوس شده و حتی در مواردی نسبت به ماهیت آن بدبین گردد. حال با ترکیب این وضعیت با دو عامل پیشین، میتوان دو احتمال در نظر گرفت: احتمال اول اینکه فرد بی تفاوت نسبت به سرنوشت جامعه، ارتباط خود با آن را از هر دو طرف قطع مینماید تا جائیکه نسبت به آن یک "بیگانه" محسوب شود. در مورد احتمال دوم میتوان شخصی را تصور کرد که در عین آنکه هدفش تغییر نظم موجود است، میخواهد تاثیر پذیری از جامعه را به حداقل برساند. بنابراین یکطرفه و در ناخودآگاه جمعی "مردم" به مبارزه با بنیادهای ذهنی نظم سیاسی موجود میپردازد.
اما نوع دوم تبعید. نوع دوم تبعید بطور ناقص صورت میپذیرد، بدینگونه که زمانی فرد برای خود هویتی همسان با "مردم" قائل میشود و زمانی دیگر هویتی متضاد. این حالت هنگامی پیش می آید که جامعه مدنی گاهی کاملا بر اساس اراده و امیال خود عمل مینماید و گاهی هم کاملا در راستای خواست حاکمیت. این وضعیت یا ناشی از هماوردی نیروی حاکمیت (بوروکراتیک و یا انسانی) و جامعه مدنی در مقابل یکدیگر و هر بار به نفع یکی از آنهاست و یا اینکه جامعه بنا به گوناگونیهای درونی خود هر بار به یک سمت گرایش دارد. احتمال اول گزینهای امیدبخش است که فرد را به انعطاف بیشتری در مورد عضویت خود در جامعه واداشته، در نهایت تبعید را به تاخیر انداخته و یا حتی حذف نماید. اما اگر از نظر فرد مخالف نظم موجود سیاسی، جامعه بمانند یک مبتلا به اختلال رفتار عمل کند، ممکنست او نیز دچار یک نوع مرزنشینی و "تعلیق" آید که لزوما موقتی نیست و در درازمدت میتواند به وضعیت پایدار وی مبدل گردد. در این رابطه نیز بر اساس ترکیب با عوامل گفته شده در بالا دو احتمال دیگر برقرار است: فرد مرزنشینی که به سرنوشت "مردم" خود اهمیت میدهد همیشه در حالتی پارادوکسیکال بسر میبرد چرا که مدام بین سوالاتی از قبیل "آیا واقعا جامعه تغییر میخواهد؟" و یا "آیا خود وی درست میاندیشد؟" و یا "آیا او بخشی از این نظم موجود نیست؟" و ... سردرگم و مردد است. اما در این میان بدترین حالت همانا متعلق به یک مرزنشین بی تفاوت است چرا که علیرغم انکار، سرنوشت وی کاملا در دست نظم موجود سیاسی است. در واقع صاحبان قدرت در نظم بخشی و راهبری جوامع تحت کنترل خویش بیشترین استفاده را ازاین افراد میبرند بدینصورت که هرگاه لازم بدانند آنها را از طریق سیاستهای زیستی، مطابق اهداف خود بکارگرفته و هرگاه ضرورت اقتضاء کند از صحنه خارج مینمایند.
در خاتمه قابل ذکر است که میتوان درعالم نظرهر یک از این احتمالات چهارگانه بالا را به عموم افراد جامعه تعمیم داد. برای مثال با عمومیت بخشیدن وضعیت یک فرد بی تفاوت مرزنشین، میتوان چنین تصور کرد که همه یا اکثریت مردم با اکراه از جایگاه خود به مدلول تهی "مردم" که آنرا به همدستی و یا توافق با نظم موجود متهم میکنند اشاره نموده و با انتقال مسئولیت پایداری وضع موجود به عهده آن، خود را از حس انجام وظیفهای که متوجهشان است فارغ نمایند؛ به این حالت میتوان گفت از خود بیگانگی عمومی. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست