یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

The Hollow of the Three Hills
گودال تپه های سه گانه


ناتانیل هاوثورن NATHANIEL HAWTHORNE - مترجم: علی اصغر راشدان


• در دورانهای عجیب قدیم که روءیاهای شگفت و عوالم تخیلات جنون آمیز مردها درمیان کم و کیف زندگی واقعی به حقیقت می پیوست، دو نفر در زمان و مکانی مقرر هم را ملاقات کردند. یکی بانوئی خوش فرم با سیمائی دل چسب که باید در سالهای اوج شکوفائی زندگیش می بود، پریده رنگ و اندوهگین و آغشته به مصیبتی زودرس بود. دیگری زنی باستانی در پوششی از رذالت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۰ مهر ۱٣۹۱ -  ۱ اکتبر ۲۰۱۲


 در دورانهای عجیب قدیم که روءیاهای شگفت و عوالم تخیلات جنون آمیز مردها درمیان کم و کیف زندگی واقعی به حقیقت می پیوست، دو نفر در زمان و مکانی مقرر هم را ملاقات کردند. یکی بانوئی خوش فرم با سیمائی دل چسب که باید در سالهای اوج شکوفائی زندگیش می بود، پریده رنگ و اندوهگین و آغشته به مصیبتی زودرس بود. دیگری زنی باستانی در پوششی از رذالت بود، سیمائی زشت و بیمارگونه و پلاسیده داشت، چروکیده و فرتوت بود، چنان گندیده مینمود که فضا هم باید معیار سنجش آدم عادی را فراتر از او میبرد. در نقطه ای که با هم دیدار کردند هیچ انسانی نمیتوانست ببیندشان. سه تپه کوچک کنارهم ایستاده بودند و میانشان آبگیری با دایره ای تقریبا ریاضی و پهنائی دویست یا سیصد فیت و با عمقی به اندازه صنوبری ایستاده، در گودالی فرو رفته بود. تنها سطح کناره هاش پیدا بود. کاجهای کوتوله رو تپه ها بیشمار بودند. تعدادی شان کناره بیرونی بین گودال را که جز گیاههای قهوه ای اکتبر هیچ چیز نداشت، حاشیه دوزی میکردند. اینجا و آنجا تنه درختی که مدتها پیش، بدون هیچ جانشینی از ریشه هاش افتاده و می پوسید، عرض اندام می کرد.
   یکی از این گروه چوبهای در حال پوسیدن، یک کاج باشکوه پیشین، کنار آبگیری با آب سبز ساکن ته گودال جا خوش کرده بود. بر پایه روایات تیره مرسوم، صحنه هائی این چنین، روزگاری پاتوق نیروی شیطان و پیروانش بوده. در اینجا و در نیمه شب یا در حاشیه شامگاه، پوشیده در جبه سیاه دور آبگیرمی ایستاده اند و در نمایشی از مراسم غسل تعمید کفرآمیز، آرامش آب گندیده را برهم میزده اند.
    زیبائی تیره غروب روز پائیزی فراز سه تپه را طلا می پاشید، ته رنگی پریده پاورچین پاورچین پائین و اطراف آنها را در خود می پوشاند.
عجوزه پیر گفت « بنا به خواست تو، دیدار دلپذیرمان در همینجا صورت میگیرد. سریع بگو از من چه میخواهی؟ چند ساعتی کوتاه وقت درنگ کردن در اینجا را داریم. »
پیرزن پلاسیده حرف که میزد، خنده ای شبیه پرتو لامپی رو دیوار یک مقبره، سیماش را درخود گرفت. بانو لرزید، نگاهش را رو به بالا و کناره گودال برگرداند، انگار با هدف عملی نشده ش به بازگشت می اندیشید، اما تقدیرش چنین رقم نخورده بود. با ته مانده توانش گفت :
« میدانی که من بیگانه ای در این سرزمینم. از کجا آمدنم مسئله ای نیست، چیزهائی را پشت سر گذاشته م که تقدیرم عمیقا وابسته به آنها بوده، برای همیشه از آنها بریده شده م. سنگینی ئی رو سینه م است که نمیتوانم راهم را ادامه دهم، به اینجا آمده م که سعادتم را از آنها بخواهم. »
   پیرزن تو صورت بانو زل زد و فریاد کشید « و آنجا کنار آبگیر سبز کیست که از انتهای زمین برات خبر بیارود؟ باید این اخبار را از لبهای من نشنیده بگیری، جسور باش، تا خواسته آنها تضمین نشود پرتو خورشید فراز تپه را ترک نخواهد کرد.
بانو با درماندگی جواب داد « دستوراتت اجرا میکنم، گرچه میمیرم »
پیرزن رو تنه درخت افتاده نشست، کلاهی را که موی تیره ش را می پوشاند به طرفی انداخت و به همراهش اشاره کرد که نزدیک شود.
گفت « زانو بزن و پیشانیت را رو زانو هام بگذار. »
   بانو لحظه ای تردید کرد، اما اضطرابی که مدتی دراز با آتش زنه بیرحمانه درونش را به آتش کشیده بود، تسلیمش کرد. زانو که زد، لبه لباسش تو آبگیر فرو رفت، پیشانیش را رو زانوهای پیرزن گذاشت، پیرزن شنلی رو چهره بانو کشید و همه جا براش تاریک شد، صدای اوراد پچپچه گون به گوشش رسید. بانو در میانه کار بلند شد فریاد کشید:
« بگذار بگریزم، بگذار بگریزم و خود را پنهان کنم که آنها نتوانند نگاهم کنند! »
با بازگشت خاطرات به خود نهیب زد و مرده وار ساکت ماند. انگار صداهائی آشنا با دوران کودکی و خیلی از پریشانگوئیها و فراز و فرودهای قلبی و خوشبختیهای فراموش ناشدنیش، در تکیه کلامهای نیایش پیر زن مخلوط بودند. ابتدا کلمات ضعیف و مبهم بودند، خیلی کشدار و با فاصله نبودند، بیشتر شبیه صفحات تیره کتابی بودند که تلاش میکنیم در نوری ناقص و به مرور روشن شونده بخوانیمش. نیایش در چنان حالتی ادامه که یافت، صداها در گوش اوج گرفتند، سرآخر تقاضا ها پایان یافت و گفتگوی
یک پیرمرد و پیرزن، گندیده و درهم شکسته مثل خودشان، بر بانوی به زانو درآمده آشکار و قابل شنیدن شد. بیگانه ها در اعماق گودال بین تپه های سه گانه ظاهر نشدند. صداهاشان محدود شده بود، برخورد صداها به دیوارهای یک تالار و پنجره هاش که در نسیم جیرجیر میکردند منعکس میشد، نوسان عادی ساعتی دیواری، جیرجیر یک آتش و خش خش نیمسوزها که در میان خاکسترها می افتادند، یادآور صحنه ای بودند که انگار به اندازه چشم نقاشی شده بود. دو فرد پیر کنار آتشدانی مالیخولیائی نشستند، پیرمرد آرام و افسرده و پیرزن لزران و وحشتزده بود، گفته هاشان لبریز اندوه بود، از دختری حرف میزدند، دختر آواره ای که نمیدانستند کجا بدنامی ش را در خود تاب میاورد، دختری که شرم و پریشانی را کنار گذاشته بود تا سر تیره آنها را به گور بسپارد. آنها به اندوهی بیشتر و تازه اشاره میکردند، در بین گفتگویشان انگار صداهاشان تو صدای باد سوگوار گسترده در میان برگهای پائیزی حل شد.
   بانو چشمهاش را بلند که کرد، تو گودال میان تپه های سه گانه به زانو درآمده بود. پیرزن تو چهره بانو خندید و اشاره کرد:
« پیرمرد و پیرزن بر فراز تپه اوقاتی لبریز از خستگی و تنهائی دارند. »
    بانو با شگفتی و حسی از شرمندگی تحمل ناپذیر همراه با وحشتی شکنجه دهنده پرسید « تو هم درد دلهاشان را شنیدی؟ »
پیرزن جواب داد « آره، هنوز باید بیشتر هم بشنویم، چرا چهره شان را با سرعت پوشاندند؟ »
عجوزه پلاسیده دوباره اوراد ملال آورش را که معنی پذیرش در بهشت را هم نمیداد به اطراف پراکند. خیلی زود و بعد از مکثی پچپچه های عجیبش شروع به ورم آوردن کردند و به مرور اوج گرفتند. آنها انگار تو جذبه ای که بالید و بر آنها چیره شد محو شدند. جیغها تو اصوات مبهم رسوخ کردند و بدل به آوازهائی با صداهای شیرین زنانه شدند، به مرور دگرگون و بدل به غرشهای وحشیانه ای از خنده شدند، ناگهان با آه ناله در هم شکستند، باز همه تو هم پچیچیدند و آشفتگی ئی ارواح گون از وحشت، سگواری و شادی را تشکیل دادند. زنجیرها جرینگ جرینگ میکردند، صداهای خشک سوراخ کننده تهدیدآمیز شدند، فرمان هاشان صدای انعکاس شلاق شد. تمامی این سروصداها عمیق شدند و تو گوش شنونده جا خوش کردند، بانو توانست هر تکیه کلام نرم و روءیائی آواز عاشقانه را که بی دلیل در بین سرودهای مذهبی سگواری میمردند، تشخیص دهد. از خشم بی دلیلی که شبیه شعله آتش زنه ناخودآگاه درش شعله کشید برخود لرزید، بانو در محاصره قهقهه لبریز از وحشت برانگیزاننده خشمی دردآور، دچار ضعف شد. در میانه این صحنه وحشی که شهوات بیکران در مستی حرفه ای بر یکدیگر پیشی میگرفتند، تنها صدای باابهت یک مرد عرض وجود میکرد، صدائی ملودیک و مردانه که می باید زمانی موجود بوده باشد. مرد یکریز جلو و عقب میرفت، صدای گامهاش بر زمین منعکس میشد. هر یک از آن گروه عنان گسیخته افکاری سوزاننده داشتند و جزئی از جهانشان شده بود. مرد برای داستان انفرادی غلط خود حسابرسی می جست، خنده هاشان را با جوایز، تحقیر و دلسوزی قطع و پاره میکرد. از خیانت زنی میگفت، زنی که پیمان زناشوئیش را شکسته و خانه و قلبی را ویران کرده بود. مرد ادامه که داد، فریاد، خنده، جیغ و ناله یکصدا اوج گرفت. آنها سرآخر بدل به پوچی، ناآرامی و صدای ناموزون بادی شدند که انگار در میان درختهای کاج روی تپه های تنها می جنگید.
بانو بالا را نگریست، تنها پیرزن پلاسیده را دید که تو چهره ش می خندید.
پیرزن پرسید « میتوانی فکر کنی که تو آن دیوانه خانه اوقات سرورانگیزی وجود داشته ؟ »
بانو با خود گفت « بله، بله. خرسندی تو دیوارهاش وجود دارد، اما رنج، بدون رنج. »
پیرزن پرسید « چیز بیشتری هم شنیدی ؟ »
بانو زمزمه وار جواب داد « یک صدای دیگر هم بود، میل دارم دوباره گوش کنم.»
« پس با سرعت رو زانوهام دراز شو، که قبل از گذشت زمان باید آنجا باشی. »
دامن طلائی روز اکنون برفراز تپه ها کش می آمد، اما سایه های عمیق گودال و آبگیر را کدر میکرد، انگار شب اندوهگین اوج میگرفت تا از آنجا تمامی دنیا را در خود بپوشاند.
   پیرزن جادوگر دوباره شروع کرد به درهم بافتن اورادش. مدتی دراز بی جواب ادامه داد. سرآخر فراز و فرود زنگی، شبیه دنگ دنگی که به دورها و روی تپه و زمین اوج گیرنده سفر کند، در میان فواصل کلمات آرام گرفت، آماده بود تو فضا محو شود. بانو صدای اخطارکننده را که شنید، رو زانوهای پیرزن لرزید. صدا نیرومندتر و اندوهگین تر شد، بدل به طنین عمیق دنگ دنگ زنگی حزن انگیز از برجی پارچه پیچیده شد، خبر مرگ و مصیبت را به ویلا، تالار و سالک پرت افتاده اعلام کرد، همه باید بر تقدیر مقرر شده خود میگریستند. صدای گامهائی سنجیده به گوش رسید، به آرامی گذشتند، انگار سوگوارانی با تابوتی به آرامی میگذشتند، لباسهاشان رو زمین کشیده میشد، گوش میتوانست طول نمایش مالیخولیائی شان را تخمین بزند. کشیش پیشاپیش شان میرفت، دعاهای مراسم تدفین را میخواند، برگهای کتابش در نسیم خش خش میکرد. گرچه هیچ صدائی نبود، اما صدای کشیش که بلند حرف میزد، شنیده میشد. زنها و مردها درباره دختری که با خطاهاش قلب پدر و مادرش را شکسته بود، همسری که به اعتماد و عشق شوهرش خیانت کرده بود، مادری که نسبت به محبت طبیعی مرتکب گناه شده و کودکش را رها کرده بود که بمیرد، آشکارا دشنامها و تکفیرهائی را پچپچه میکردند. صدای کشنده ترن مراسم خاکسپاری، شبیه بخاری نازک تو دورها پژمرد، باد که انگار پوشش تابوت را تکان داده بود، در اطراف کناره گودال میان تپه های سه گانه زوزه کشید...
پیرزن به بانوی زانوزده خیره ماند، بانو دیگر سرش را بلند نکرد. عجوزه پلاسیده در خود خندید، گفت :
« در اینجا ساعتی تفنن خوشایندی داشتیم!....»

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست