سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"تشکیل کمیته حقیقت یاب" (۱)


کاوه بنایی


• بعنوان یک عضو "تشکیلات مخفی" که در ۱۲ بهمن ماه ۱۳۶۵ در شهر تهران در منزل به اتفاق همسر و سه فرزندم دستگیر شده, فرازهائی را که در کوشش کمیسیون عنوان نشده و اهمیت آن تا به امروز هم بعد از ۲۶ سال که, آسیب دیدگان در بحر تنهائی, با دردهایشان رها گشته اند, نادیده گرفته شده است، بازگو می کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ مهر ۱٣۹۱ -  ۴ اکتبر ۲۰۱۲


زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‍ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند:
ترانه ای بیهوده می خوانید
چراکه ترانه‍ی ما
ترانه‍ی بیهودگی نیست.
                   " احمد شاملو"

پیش درآمد؛

با نگاهی به گزارش کمیسیون بررسی... به اهمیت موضوع از جانب دست اندر کاران و مسئولین وقایع دهه ۶۰ و تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت ) پی خواهیم برد که با چه حساسیتی, این معضل پرداخته شده است.
بعنوان یک عضو" تشکیلات مخفی" که در ۱۲ بهمن ماه ۱٣۶۵ در شهر تهران در منزل به اتفاق همسر و سه فرزندم دستگیر شده, فرازهائی را که در کوشش کمیسیون عنوان نشده و اهمیت آن تا به امروز هم بعد از ۲۶ سال که, آسیب دیدگان در بحر تنهائی, با دردهایشان رها گشته اند, نادیده گرفته شده است بازگو می کنم. نا گفته نماند در سال ۲۰۰۹ برای من هم یک پرسش نامه ارسال شد و سوالاتی درج گردید که دوستان می توانند آن را انتشار بیرونی بدهند, تا مشخص شود چه سهمی از این دُمل دردآلود را توانستم با آن سوالات تعیین شده پاسخ داده باشم.
درزندان اوین, بندِ دربسته اتاق ۲۷ مدت ۷ماه قبل ازانتقال به زندان شهرستان, با جانباختگان کشتار تابستان سال۶۷, رفقا: حسن دشت آرا, پرویز الهی, خشایار خواجیان, محمد اسماعیل پورمحمدی, کمال پاکدل, بهزاد عبدالهی, سعید طباطبائی, احمد قویدل, لهراسب... (راه کارگر), حسین لامعی (حزب توده), سید کریم صفوی (مجاهد) و دیگر زندانیان که از کشتار ۶۷ جان بدر بردند و پس از رهائی از زندان توانستیم از حال هم جویا شویم، هم بند بودم. پس از ۲۶ سال, هنوز در بند, بند گزارش میتوان اتوریته ای تقدیس شده ای را نسبت به آفرینندگان سالهای دشوار برای اعضا و هواداران شاهد بود. ترسی آمیخته با احترام, که بوی تبرئه از آن مشام را آغشته می کند. پس از ۲۶ سال که بسیاری از اعضای کمیته مرکزی وقت دیگر در صفوف سازمان نیستند, یا ترک میدان گفته اند یا با گرایش های متفاوتی, فضائی دیگر برای خود و تمایلاتشان یافته اند و امروز به عنوان شاهد! داد سخن می گویند. شاهد از چی؟ این گزاش با همین ابعاد می توانست در ابتدای دهه هفتاد منتشر شود. در آن تاریخ شاید ذهن شاهدان بیشتر یاری می کرد و حافظه خراش نمی یافت و بعضی از اسناد هم خوانا بودن اش سهل تر می شد. انتشار گزارش با امضاء ۴ نفر به نام کمیسیون بررسی... خود نشان از ساده کردن موضوع ست. چرا با نام کمیته مرکزی وقت منتشر نشد و ضمن قبول مسئولیت دهه ۶۰ با همه ی افت و خیزها و عذر خواهی, از خانواده های اعدام شدگان, زندانیان سیاسی فدائیان خلق ــ اکثریت و مردم ایران با اتخاذ مواضعی که تا ابد داغ آن بر پبشانی ما قرار دارد, و آن دفاع سازمان از رژیمی که فقط جنایت تولید کرد.
قبول مسئولیت انتشار ضربه سال ۶۵ از جانب کمیسیون بررسی که در جای خود قابل تقدیر و مسلما زحمات زیادی را متحمل گشته اند, اما جای پاسخ گوئی را مخدوش می کند چرا که برای کوچکترین مورد, مجددا باید دنبال, احمد و کریم و صادق بگردند. و بپرسند که فلان سال در باکو, افسانه "چمدان و احمد توسلی" چه بود؟ یا معجزه رهائی اش از زندان برادران وزارت اطلاعات بدست برادران اصلاح طلب از کدام "کانال سازمان" پی گیری شد؟ و سئوالات عدیده ی دیگر که اعضای محترم بررسی ضربه سال ۶۵, نیازمند رجوع به منبع را می طلبد. آیا اصلا کسانی که مدت ۲۰ سال است صفوف سازمان را ترک کرده اند, حرف و حدیث شان ملاک مستدل و با مسئولتی را دارا است؟ آیا از خود سندی باقی گذاشتند که آیندگان بدانند قُدسیان پرده نشین را چرا حوصله صحبت با مردم نیست؟

تشکیلات مخفی

مقارن حمله به حزب توده ایران, خانه ی برادرم که مسئول حزب توده و کاندید حزب برای انتخابات مجلس شورا در شهرستان بهشهر بودند, مورد یورش سپاه پاسداران قرار گرفت و البته با هوشیاری اش دستگیر نشدند. در آن تاریخ من مسئول تشکیلات سازمان (اکثریت) در بهشهر بودم.
پس ازضربه ی اول به حزب توده ایران, دربهمن ماه سال ۶۱, با رفیق نقی حمیدیان (نویسنده کتاب "بر بال آرزوها", که با این اثر دین اش را به جنبش فدائی ادا کرد) در شهرستان ساری قراری را اجراء کردم. در این قرار نسبت به چکونگی خروج از شهر و وضعیت تشکیلات موجود, دور جدید فعالیت, نظر خود را نسبت به نیازها و خواسته های "سازمان" دادم. پس از آن, بهشهر را به سمت تهران ترک کردم. شهری که از اولین روزهای فعالیت, ما, تشکیلاتی مخفی داشتیم. واحد اطلاعات سپاه نسبت به فعالیت ما در شهر واکنش خود را با حمله به منزل یکی از زندانیان سیاسی سابق که حدس می زد از مسئولین سازمان باشد, نشان داد. رفیق مزبور را با یک کیف از اسناد سازمانی شامل آنکت اعضا, وصیت نامه سربازان هوادار در جبهه ی جنگ و... در خردادماه سال ۶۰ دستگیر نمودند. که با تلاش روابط عمومی حزب توده ایران در شهر و کانال های خویشاوندی توانستیم رفیق دستگیر شده را آزاد کنیم .ایشان از آن تاریخ شهر را ترک کردند. پس از آن واقعه ۷ تیر و انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی, یورش به ما قوت بیشتری یافت. در این رابطه, سه رفیق ما, یعقوب یزدانی زندانی سیاسی رژیم شاهنشاهی, علی اکبر حیدریان معلم اخراجی, محمود فضلی کارگرمکانیک, در۷ تیرسال ۶۰ دستگیر واعدام شدند .تعداد کثیری از هواداران سازمان با این وجود که برای حکومت ثابت شده بود زندانیان, وابسته به سازمان اکثریت هستند محکوم به تحمل حبس گردیدند. فعالیت پس از آن حوادث ناگوار به شکلی دیگر ادامه یافت. در سرکشی از طرف مسئولین کمیته ایالتی استان, بهشهر برای شان منطقه بحران بود.
در تابستان سال ۶۱ کلیه سلاح های تشکیلات سازمان اکثریت را در بهشهر و حومه با رسید دریافتی از سپاه پاسدارن تحویل دادیم. زندگی و فعالیت در این شهر با جوّی که احکام دادگاه انقلاب اسلامی در قبال دستگیرشدگان از هر طیفی از اعضا و هواداران سازمانهای سیاسی آفرید, شکنجه واقعی بود.
پس از خروج از بهشهر, در تهران با امکانات شخصی توانستم خود را جابجا کنم. با ضربه دوم به حزب و نمایش تلویزیونی آن, در شهر کرج, منزل یکی از رفقای حزب توده به اتفاق برادرم خیره به صفحه تلویزیون, لحظات دردناکی را سپری کردیم. سکوت ما و صدای لرزان رهبران حزب توده در بازگوئی آنچه حکومت طلب کرده بود را گوش می سپردیم. پهنای صورت آندو را نم اشک پوشانده بود. آن مصاحبه زخمی کاری بر پیکر اعضاء و هواداران حزب توده وارد کرد. پس از آن, اطلاعیه دادستانی انقلاب مرکز و مهلت برای معرفی و... که, "صف معرفی" شکل یافت. به همان قسم که هواداران و دوستداران, جذب حزب توده گشته بودند در سرتاسر ایران به دفاتر دادستانی مراجعه کرده و خود را رها از وابستگی نمودند. تعداد کثیری در بین این دو ضربه دستگیر و در زندانها بسر می بردند. مدت بیش از یکسال در تهران فقط قرار اجرا می کردم و نشریه و جزواتی را که خود استفاده می کردیم به دست رابط هائی تعیین شده می رساندم. قرار بود استانی را برای تیم ما در نظر بگیرند و سازماندهی را پیش ببرند. مسئول این دوره من رفیق ر.م, در گفتگوئی اظهار داشت که باید ماند و کار را ادامه داد. تعداد کثیری از اعضا و هواداران سازمان پس از حمله دوم حزب راسا اقدام به خروج نموده بودند. بالبشوئی حاکم گشته بود. سهم من از خاک وطن استان خراسان, شهر مشهد شد. بیش از ۲ سال در شهر مشهد و شهرستانهای اطرافش با امکانات گروه مستقل مخفی زیر نظر مسئول جدید, در حد خود فعال بودیم. بیکاری امانم را بریده بود. از یک طرف کرایه منزل از سوی دیگر نبود کار, که همه ی ابزار کارم را فروختم تا بتوانم زندگی را ادامه دهم (کارم در زمینه ساختمان بود). همسرم معلم بود با ترک کار, به زندگی مخفی من گره خورد. بعدا با حکم دیوان عدالت اداری, به محرومیت مادام العمر از کار دولتی بجرم همراهی با شوهر محکوم گردید. فرزندم در خرداد ماه ۶۴ در بیمارستان با عمل سزارین بدنیا آمد. با هزینه ۴ روزه بستری شدن مادر, ٣۵۰۰ تومان پول لازم بود. در قرار با مسئولم مسئله را در میان گذاشتم. میدانستم تنخواهی در اختیار دارد, با رد درخواستم برای این نوع هزینه ها, به صاحب خانه ام که استوار بازنشسته ارتش بود, پناه بردم. دسترسی به هیچ کس نداشتم. شرایط زندگی مخفی, دور ماندن و کورشدن زندگی با هم توام بود. خواهر بزرگم در مشهد زندگی میکرد. کافی بود فقط صدائی از من می شنید, با سر می دوید. اما شرایط زندگی مخفی این اجازه را نمی داد. با کمک صاحب خانه و معرفی من به "قسمت ویژه" که مشمول کمک های بیمارستان می شد مادر و طفل را به خانه آوردم. آن نوزاد اینک ۲۷ سال از سنش میگذرد.
برای اجراء بعضی از قرارها به تهران می رفتم. در ملاقاتی که با رفیق احمد پورمندی داشتم نظرم را در رابطه با مسئولم و کار در مشهد عنوان کردم. به تهران منتقل شده در اختیارمسئول کمیته خروج قرار گرفتم. پس از مدت کوتاهی کاری یافته و تا روز دستگیری در منزل, با مسئول جدیدم قرار اجرا می کردم. از دستگیری ها با خبر بودیم.
از کسانی که دستگیر شده بودند و رها گشتند تا به شکار بپردازند هم تا حدودی مطلع بودیم. سطح همکاری بعضی ها, تا دریافت "بی سیم" ارتقاء یافته بود. به بعضی از مکانهائی که نیروهای امنیتی حدس می زدند سر بزنم یا خبری از من هست تماس تلفنی می گرفتند. در این فاصله ها, با برادرم تماس داشتم. هرچه امکان فامیلی و دوستی در تهران و کرج و... او داشت, از طرف واحد اطلاعات سپاه پاسداران با در دست داشتن ماموریت از شهر مبداء یورش برده بودند. تنی چند هم در این رابطه دستگیر شدند. از تاریخ آبان ماه ۱٣۶٣ نامم درلیست ممنوع الخروجی ها ثبت شد. حدس زده می شود در این تاریخ وزارت اطلاعات کار رسمی اش را شروع کرده بود. مسئول من با لطبع اطلاعات وسیع تری از دستگیرشده ها و تعقیب و مراقبت ها دارا بود. جالب اینکه از تابستان, دستگیری ها کلید خورده بود, ما همچنان با رهنمودهای جزواتی از همان دوره, آموزش ضدتعقیب مراقبت را در برنامه داشتیم. مسیری طی شده را ما لگدکوب می نمودیم. شب دستگیریم, با حکم حمل مواد مخدر و مظنون به قاچاق به درب خانه ام آمدند. وقتی به آنها اعتراض کردم و اینکه اشتباه آمده اند, برگه بازداشتم را با سر مُهر وزارت اطلاعات نشانم دادند. با بازداشتم, ما را به کمیته مشترک, در ماشین های مجزا به اتفاق همسر و بچه هایم منتقل کردند.

زندان

به دلیل ازدحام بازداشتی ها, ۵ روز در راهرو کمیته مشترک بسر بردم (زندان توحید), بازجوها نه روز می شناختند, نه شب, اتاق های تعزیر سه شیفت کار می کردند. فریاد ناشی از شکنجه مدام از اتاق تعزیر شنیده می شد. رابطه من با مسئول جدیدم بدلیل شناخت دیرینه بیشتر عاطفی بود تا رسمی, ٨ ماه پس از دستگیریم همچنان در همان خانه بسر می برد که برای تعمیرات دستی بسر و صورتش کشیده بودم. (بعدا مطلع شدم) در فاصله اتاق شکنجه و طبقه بازپرسی, در راهروئی که بسر می بردم, در بسته ظرف پلاستیکی کنار درب سلولی, کارت شناسائی مسئول دومم را دیدم. در زندان که تعداد بیشتری از بچه ها را بعدا ملاقات کردم موضوع دستگیری اش را تائید کردند.
پس از اینکه بازجو نظرش را نسبت به بازداشتی می داد, بازداشتی را به زندان اوین بند انفرادی ٣۵۰ منتقل می کردند. سیاسی ها را در شعبه های مختلف طبقه بندی کرده بودند, بازداشتی ها را استنتاق مجدد نموده برای دادگاه آماده می کردند. بعد از انفرادی و مرحله دوم بازجوئی, به بند دربسته قرنطینه تحویل می دادند. در اتاق دربسته, همه ی زندانیان سیاسی بودند. توابین با سابقه که بعضی هایشان را از زندان گوهردشت منتقل کرده بودند, جولان میدادند. آنجا بسیاری از دستگیرشدگان مرداد ماه ۶۵ سازمان را دیدم. در یک جمع ۲۰ ـ ٣۰ نفره و با مسئولیت های متفاوت که, از تشکیلات علنی به تشکیلات مخفی سوق داده شده بودند, هنگام بازگو کردن مسائل همه نوع تمایلات خود را بروز می دادند. اغلب شان عصبانی بودند. اختلاف فاحش بین مسئولین و زیرمجموعه ها بچشم می خورد. نیروهای تحت مسئول قوی تر بودند. بچه هائی که به پلنوم رفته بودند, معتقد بودند که پلیس نفوذ کرده بود. نه همراه کسانی که به پلنوم رفته بودند, چرا که همه ی دستگیر شدگان پلنوم با شکنجه تخلیه اطلاعاتی شدند. علت شکنجه بیش از حد رفقای اعزامی به پلنوم, داشتن اطلاعات از آرایش نیروها توسط نیروهای امنیتی و تطبیق آن با داده های دستگیرشده ها بود. نیروهای امنیتی در تکمیل چارت سازمان, شکنجه را جزو ابزارکارشان قرار دادند. نیروهائی که همکاری را پذیرفته بودند رابه زندان منتقل کردند و مانند بازداشت شدگان با آنها برخورد می شد. اما مرتبطین پرونده با آنها زاویه داشتند و حتی با الفاظ نامناسب واکنش نشان می دادند. در اتاق های دربسته پس از دریافت حکم دادگاه, زندانی به بند عمومی منتقل می شد.
سری اول مصاحبه های رادیوئی (بدون تصویر) و تلویزیونی در بهار ۶۶ در اتاق های در بسته شروع شد. از اعضای سازمان اکثریت که با دارا نبودن مسئولیتی دستگیر شده بودند و صرفا در پیرامون تشکیلات بعنوان نیروی حامی, چه امکانات منزل یا در تدارکا ت شرکت جُسته بودند, مصاحبه را قبول کرده و مدت کمی در زندان ماندند و آزاد گردیدند. قبول انجام این مصاحبه ها با مشورت دیگر زندانیان هم همراه بود. آن مصاحبه ها, چک کردن زندانی هم محسوب می شد. در اتاق دربسته شماره ۲۷, بند یک زندان اوین, ۹۰ درصد بچه های اکثریت تن به مصاحبه ندادند.
هرچه زندانی جدید می آوردند ما به روند پایان کار تشکیلات مخفی سازمان پی می بردیم. بسیاری را از روی لج بازی و یا گرایش های شخصی مورد ضرب وشتم قرار می دادند. چرا که برای آنها تا پایان زمستان ۶۵, یعنی ۷ یا ٨ ما ه زمان برای تکمیل چارت سازمان اکثریت که از سال ۶۲ روی آن کارمی کردند کافی بود. این ٨ ماه مقارن آمدن گروه اعزامی به پلنوم وسیع از تاشکند بود. پلنومی که نه تنها دری به روی اعضای تشکیلات مخفی سازمان اکثریت نگشود, با درجه بندی کردن شرکت کنندگان, اعضای تشکیلات مخفی از شرکت در رای گیری محروم شده و سپس آنها به داخل جهت پیش برد مصوبه های کمیته مرکزی وقت اعزام شدند. این گونه برخورد با نیروهائی که جان بر کف در میدان اصلی مبارزه قرار داشتند, دور شدن ازفرهنگ فدائی بود. آنها به داخل کشور هل داده شده بودند تا مصوبه های پلنومی سازمان شان را پیش ببرند که رأی شان پذیرفته نشده بود! شکاف شکل یافته پس از ٣ سال, از زمان ترک کمیته مرکزی سازمان اکثریت به خارج از کشور که در هر مرحله با مشاهده تهدید حکومت, تعداد بیشتری از نیروهای هم ردیف کمیته مرکزی اکثریت, میدان را خالی می کردند و رهسپار دیار غربت می شدند خود نشان دهنده پایان کار آنچه سازمان یافته بود، بود. تشکیلات مخفی, دملی شده بود بر دستهای رهبری اکثریت مهاجرت کرده و در این حلقه به سازماندهی بعد از ضربه فکر می کردند. این دوره داوطلبین از توانائی بیشتری در فعالیت مخفی برخوردار بودند, تا مجدد به جستجوی نیروی تازه نفس, مبادرت ورزند. در سردرگمی و نبود برنامه مشخص, هر چه تیم های مخفی شده از عمرشان می گذشت خود بخود به بی فرجامی کار پی می بردند. روحیه ها اصلا خوب نبود. تشکیلات مخفی پلی گشته بود جهت عبور بحران رهبری سازمان اکثریت (کمیته مرکزی) نسبت به هویتی که در جستجویش به شوروی سابق مهاجرت کرده بود. تمام موضع گیری ها پس از سال ۶۲ نشان دهنده این بود که صلاحیت جایگزینی را اثبات کنند. پس از ضربه سهمگین به حزب توده ایران, امکان سازمان یابی حزب توده سرابی بیش نبود. حزبی که مدت ۲۵ سال در کارنامه اش مهاجرت داشت و قریب به اتفاق رهبری و کادرهایش دستگیر شده و در زندان ها بسر می بردند. آنها با نموداری که دستگیری ها هم ارض ضربه به سازمان در مرداد ۶۵ در زندان نشان می داد به تشکیلاتی فراموش شده بدل گشته بودند. دستگیری های تک نفره در تورهای گسترده نیروهای امنیتی که برای سازمان اکثریت ترتیب داده بودند ادامه داشت. در پایان سال ۶۵ و ۶۶ , ۲ تن دستگیر شده اعضای حزب توده در اتاق دربسته ۲۷ داشتیم. بنا براین واقعیت دردناک حزب توده در آن سالها بدان شکل بود. سازمان اکثریت عملا با گزینش سازماندهی جدید, تشکیلات گسترده سابق را به دست زمان سپرد و با دست چین نمودن اعضاء محدود درصدد حفظ هویت خود بر آمد, یک نیروی بالفعل در دست داشت و موضع گیری هائی هم که انجام میداد, تماما ناشی از حیات بیرون از مرز خبر می داد. تنور جنگ همه ی نیازهای انسانی جامعه را در خود ذوب کرده بود. در بحبوحه فعالیت های ما, بدترین زمان جنگ و کشتار با حمله های هوائی بود. واقعیت آنچه در متن می گذشت با فعالیت های ما فاصله عمیقی داشت. ما در بین توده ها و آمال خود مفقود شده بودیم. زندان, دیواری شد بر تمام آنچه ما در جستجویش تلاش می کردیم. این پایان ادبار, برای هریک از ما دریچه ای گشود. برای غلبه بر جوی که رفته رفته خود را در برخوردها نشان می داد, بررسی و واکاوی آنچه ما را با هم در زیر یک سقف جمع کرده بود, در درون همه ی ما موج می زد.
انسان هائی شکنجه شده و زیر فشار خردکننده ی نیروهای امنیتی اینک به دست یکدیگر سپرده شده بودند با درجات مختلف از روحیه ی بحران زده, می خواستند به ترمیم هم بپردازند. در میان ما, سعید طباطبائی حضور داشت که همسرش شیدا بهزادی, زیر فشار بازجوئی جان باخته بود, با توجه به شرایط بسیار دشوار گذر از آن مرحله و توجه جمع به روحیات سعید, هر یک از رفقا هم مشابهت های خاص خود را داشتند. از تشکیلات مخفی و سرانجام کار سخن می گفتیم. هشت سال ازعمر انقلاب سپری گشته بود. در این فاصله هزاران تن از جوانان در جبهه های جنگ و ستیز با حکومت جان باخته بودند. انقلاب همچنان با تناقض هایش نفس می کشید. حضور زندانی سیاسی مخالف حکومت مفهوم مقاومت نیروی انقلاب مقابل قدرت قهار بود.

ادامه دارد
کاوه بنائی ــ رم 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست