•
یادت میاد؟ بچهها که از ملاقات برمی گشتند هدایای خانوادهها را دستهجمعی باز میکردند ، از لباس و پتو و عکس و نامه و نبات گرفته، تا هرچیز خاطرهانگیزکه لذت ارتباط با دنیای خارج بود .همه خاطرات خوب گذشته را مرور می کردند خصوصا باعکس بچه هایشان . و ما غربتی ها و عزبها که بچه نداشتیم خاطرات عزیز دیگری را زنده نگه می داشتیم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۶ مرداد ۱٣٨۵ -
۷ اوت ۲۰۰۶
اول بار، تو بند ۱۲ دیدمت. یادت میاد؟! تا وارد بند جدید شدم، بچهها دورهام کردن .و بحثٍ اینکه “تو کدوم اتاق جا بگیرم؟”. از دور می اومدی. از تهٍ بند. چه بیخیا ل و یه کتی راه می رفتی. با شلوار کُردی خاکستری ، تسبیح شاه مقصود تو دست و با موهایی یه دست کوتاه و قیصری. تو ذوق میزدی. وصله ناجوری به نظر میاومدی. شاید هم تو جور بودی و ما ناجور میدیدیم. نه اینکه بخواهی ادا و اطوار درآری. به قول خودت : “ هر کی ، یه شکلیه دیگه ” و تو ، فابریکٍ و اصل و خودِ خودت بودی اما به هرحال ، جورِ آن جمع نبودی.
مثلاً همین اسمت “شامیت” هرکی اول بار میشنید ، میپرسید : شامیت یعنی چی ؟ دفعهی اول که از بچهها پرسیدم ؟ گفتن : « اسمش مهدی یه ، شهرتش فریدونی . اما همهی بند اونو “شامیت” صدا میکنن (شاه مهدی.) این لقب توی محله تون به سینه ات سنجاق شده بود . اُنجا که همهکس رو با لقبهای تاریخی و ماندگار صدا می کردند .
یادم میآد همهچیز رو مخفف و با قافیه صرف میکردی . اکثر مواقع هم یه “اینا” یا “تِ” آخر کلمات و جملات کوتاهت میچسباندی. مثلاً زندان گوهردشت یا رجایی شهر را “گوهر” یا قزلحصار را “قزل” میگفتی.
" بچه محل علی پروین اینا هستم. خودمم قرمزته. بابام صابِ (صاحب) یه قناتی تو عارفه. همهی اونورییها هم میشناسن اینا. خیلی معروفهِ . یه قناتیه فریدونیه. یه محلهی عارف و غیاثی. با اینهمه نون خامهای ها ش
به تعریف از نون خامهای که میرسیدی کف دستت را درهوا سبک سنگین میکردی: این هوا نون خامهای " گاهی اوقات علی آقا بعد تمرین میآد اونجا یه لیوان ِ آب هویج بستنی میزنه. بعدشم یه نون خامهای روش. آره بابا پروینِ ته." تو اولین فوتبال گل کوچیک هواخوری حیاط گوهر دشت که هم تیم شدیم اینو تعریف کردی.
نسبتا کوتاه قد بودی و گل کوچک باز بهت نمیاومد ۲٣ سال “روت” باشه. سوخته و حرام شده و آویزان، به تعبیر خودت "غلطی" بودی. درواقع نمیشد زندانی به حسابت آوُرد. چرا که تو خودت بخشی از زندان بودی. مثل دیوارهای بتونی و آفتاب نخوردهی گوهر دشت ، طشتٍ رخت و طنابِ لباس و دمپاییهای مندرس هواخوری. نمیدانم اعتقادت سر فوتبال و گل کوچک زندان بود که باهام قاطی شدی و خودتو ول کردی یا جنوب شهری بودنم، یا یه جورایی در نگاهت ناجور بودنم؟. چشات ریز بود و هروقت هضم مسالهای برات دشوار می شد ـ که غالبا این جور بود ـ دستی به موهای کوتاهت میکشیدی و خندهات رو فرو میخوردی: هه هه ....
مجاهد بودی؛ یعنی اتهامت این بود. و من فدایی پیرو کنگره و ۱۶ آذری. و این تو کتٍ تو نمی رفت. فارغ بودی از دوران و سمتگیری سوسیالیستی و راه رشد و هژمونی و هزار زهرمارِ سر کاری دیگه اما تو خودِ خودت بودی.
" دآش، ما قبلا تا اونجا که یادمون میآد یه مجاهد داشتیم یه فدایی یعنی یه رقم فدایی میشناختیم. حالیته؟ حالا شما رفتین شونصد شاخه شدین؟ گل سرخی یادته؟ با اون کاپشِن سربازی یه؟ خیلی مشتی بود به مولا، یه خایهاش اندازهی کرهی زمین بود. مهدی رضایی، دآش اصغر بد یع یا ممد حنیف. آخ که همهجا مسعودته
پرسپولیسی بودی. انگار داشتی تیم ملی را ارنج میکردی و دو تا قرمزو یه آبی میکردی. بعضی وقتهام رج میزدی و سه تا یکی، جا میکردی. از این وری ها جز جزنی و گلسرخی و حمید اشرف اسمی رو به خاطر نمی آوُردی: "مشتییاتون همینان دیگه. بقیه رم بیخیال!" هنوز میبینمت. با همان چشمان نجیب و روشن که داستان دستگیری ات را تعریف می کرد ی به گمانم بعد ازخرداد۶۰
بود" واویلا نگو و نپرس. گله گله آدم بار میزدند تو اتوبوس و یه راست میبردند اوین. تو خیابون پهلوی بالا روبروی آتلانتیک بساط داشتم. همهچی هم میرفوختم. از نوارهای غیر مجاز هایده و پایده بگیر تا ساعت مچی و باطری قلب و کاست سر اومد زمستون و نوار سخنرانی مسعود تو امجدیه" گلولهها ببارید!” خیلی مشتی بود. خلاصه همهی خلافهای زیرمیزی رو میرفوختیم.
همون وقتها خوردیم به پست چندتا بچههای مشتی مجاهد… و زیرمیزی اعلانیه و روزنومه و نواراشونو لایی میکشیدم. خلاصه واست بگم. آره و اینا . وقتی زلزله شد، شامیتٍ تو همراهِ یه سری دختر و پسر، تو پهلوی بار زدن و با اتوبوس آوردن اینجا. و پونزدهتا یی گذاشتن تو کاسهمون"اینو وقتی تعریف میکردی که همچنان موهای کوتاهت رو با دست بر فرق سرت میکشیدی، و خندههاتو فرو میخوردی: «هه هه» همان جور که در اجرای احکام وقتی حکم رو جلوت گذاشتند و گفتند بنویس "رویت شد. امضاء کن" با هما ن خندهی همیشگی ات گفته بودی چی چی روی ات شد؟ و پاسداره فکر کرده بود سر به سرش گذاشتی و خوابانده بود بیخ گوش اِت. بعد هم بهت گفته بود ـ یعنی خودت تعریف کردی ـ چی شد آقای فریدونی؟و بعد با مسخره صدات کرده بود: "شامیت، ۱۵ سالو که دیدی، ریدی؟"
و تو، سینه سپر کرده بودی که: «مشتی د ا آشت پایه یک داره. این پونزده تا رو که واسُت با ژیا ن میکشم، برو جلو!» وهمون جا چپ و راستت کرده بودند.
حتما یادت میآد؟ من که یادم هست کتاب جنگ و صلح تولستوی تازه به بند ما رسیده بود. همه در نبود کتاب حریص خوندنِ آن بودند جنگ و صلح را از شیرازه بازکرده بودیم و ۲۰ صفحه ۲۰ صفحه و به نوبت بند با چه ولعی مشغول خواندن بود. به مسئول کتابخانه بند گفته بودی"یه وقت مشتیشم بده ما حال کنیم ببینیم این یارو چی میگه" و کوتاه زمانی بعد کتاب را پس آورده بودی و ـ برخلاف همیشه ـ جخ خندهات راکه فرو نخوردی هیچ . قهقهه هم سر دادی و سکوت بند را به هم ریختی که" بیا بابا، مارو گرفتین با این کتا بتون اصلا حال نداد . صفحهی اولش رو که واز کردم ، ۲۰۰۰ تا اسم توش بود. همه اش هم با “اف و پف” شروع میشه. اصلا هم نمیشد یکیشو از بر کرد. اینو بگیر یه کتاب باحال بده باهاش حال کنم. میگن کاپر قصهاش قشنگه. کاپرو بده حال کنیم. حالا دیگر همه میدانستند منظور از “کاپر” دیوید کاپرفیلد چارلز دیکنز است.
هنوز یادم نرفته . زمانی که در یکی از ملاقاتها، مادرت از برادر کوچکت شکایت کرده بود تو، دو آمده بودی که: «اخمق، کی میخوای آدم شی؟ برو یه خورده کتاب بخوون، ببین دنیا دست کیه! اصلا برو همین کاپرو بخوون، ببین چه حالی می ده
مرامت این بود. تو همهچیز را لایی کشیدی و فروختی بجز انسان را" آدم فروشی، تو هر مرامی بده. اگه آدم دوا هم بفروشه گیر بیفته. بیاد حبس نباس آدم فروشی کنه. بد بده. خلاف خلافِ." و این آخری را با وامگیری از “گوزنها” میگفتی. از دیالوگ بین سید رسول و قدرت. میگفتی حداقل ۱۰ بار گوزنها رو دیدی. دو سه بارم اشک ریختی . هم برای سید، هم برای قدرت. ناگفته پیدا بود که برای تو شاخصِ سینمای مردمی همین گوزنها بوده و بس. البته تو در قید تکنیک و تصویر و تحلیل و اینجور حرفها نبودی. میگفتی «هر وقت گوزنها رو می بینم بهم حال میده. و… آره بابا بهروزته
خوشمرام بودی و خوشرنگ کافی بود به کسی ذرهای اعتماد کنی و تا آخرش بری. خودت رو بدهکار هیچکس نمیدانستی بی خیال طی میکردی. این یکی را که دیگر خودم شاهد بودم. مراسم بزرگداشت اتاق ۱۶ بند ۱۲ گوهردشت ر میگویم ، مناسبتش یادم نیست. معمولاً به هر بهانهای دور هم جمع میشدیم.
هرکس چیزی را از حافظه یا متن میخواند. حافظ، مولانا، شجریان، شاملو، سرود کوهستان… چند نفری بودیم که دم گرفتیم: «شامیت باید بخوونه! شامیت باید بخوونه!» کمی قرمز شدی. خنده ات رو فرو خوردی و دستی به سرت کشیدی، مثل همیشه "آخه ما سروت مروت بلد نیستیم. با این چیزام حال نمیکنیم"
خب هرچی بلدی بخوون
آخه
آخه نداره هرچی بلدی بخوون. ناز نکن! دیگه . و تو بیخیال و فارغ از چشم اغیار، چه خواندنی کردی
" یه ترانه براتون میخونم همشم بلد نیستم مال یکی از بچه محلامونه. هرکی ام بلده، جون مولا باهام دم بده"
" نازی نازی نازی
به خوشگلیت می نازی
نازی نازی نازی
به خوشگلیت می نازی
یکی یه دونه ی عزیزم
یکی یه دونه ی عزیزم"
*****
هر وقت یاد آن شب می افتادیم، می گفتی « جونِ من سه نشد که؟» و "سه" آنهایی بودند که یکرنگیات را باور نداشتند و چون به خلوت می رفتند آن کار دیگر...
یادت میاد؟ بچهها که از ملاقات برمی گشتند هدایای خانوادهها را دستهجمعی باز میکردند ، از لباس و پتو و عکس و نامه و نبات گرفته، تا هرچیز خاطرهانگیزکه لذت ارتباط با دنیای خارج بود .همه خاطرات خوب گذشته را مرور می کردند خصوصا باعکس بچه هایشان . و ما غربتی ها و عزبها که بچه نداشتیم خاطرات عزیز دیگری را زنده نگه می داشتیم. از سفرهای چند روزه به جنگل، از دماوند رفتن و به قله رسیدن. از دریاچهی گهر و سبلان و تخت سلیمان می گفتیم. و تو، گل خاطراتت سه چیز بود. اول آن که "بچه بودیم و تو عارف و غیاثی دو سه تا تیلیویزیون بیشتر نبود." بعد ماجرای بازی ایران و اسرائیل را تعریف میکردی " همه تو خونه حاجی روغنی جمع بودیم. یه گله آدم. جودا که گل زدن حاجی روغنی ۲ میلیون نذر و نیاز کرد. نفس کسی در نمیاومد. مساوی که شدیم قهرمان بودیم. اما چه حالی داد اون گل پرویز قلیچ . تیلیویزیون وسط حیاط بود . ملت تو کوچه وماشادی می کردیم. حاجی روغنی دست به آسمون هق هق مث بچهها گریه میکرد و ما دم گرفته بودیم: “با اره بریدن سر موشه دایان رو. با اره بریدن سر موشه دایان رو. عجب ختنه سورونی! عجب ختنه سورونی!” یا “شوت قلیچ تورو پاره کرده، شوت قلیچ، جودو پاره کرده. با اره بریدن....
خاطره دیگرت را فقط برای من و ممد گفتی کاملا خصوصی بود و غیرقابل تشریح ـ برای اغیار ـ حالاهم که نیستی مانده ام تعریف کنم یا نه؟. اما به قول خودت: «بیخیال، میگیمیش.» ماجرای شهرنو رفتن و زدن دخل مغازه" یه سال قبل از انقلاب بود ای صلوات به قبر پدر حسین سیا. آنقده گفت و گفت تا سیا ش شدم.می گفت: با هشت تومن می شه چه حالی کرد.
هشت تومنو تو چند روز از دخل زدم و رفتیم جمشید داخل دو سه تا خونه شدیم. آخرش تو یکی از خونهها، حسین یه ژتون واسه خودش گرفت و یکی هم واسه من یه یارو گندهِ هم اونجا وایساده بود. خانما که از اتاقا میاومدن بیرون، داد می زد علافا وانستن، امروز همین ۵ تان، دو نفر جلو من بودن. هر کس می رفت تو چند دقیقه بعد می اومد بیرون و تمام. تو فکر بودم هشت تومن به همین راحتی چند دقیقه دیگه سوت می شه.این بود که
سریع رفتم مستراح یه دست زدم تا تو اتاق بیشتر حال کنم. نوبتم که شد خیلی طولش دادم. یعنی نمیتونستم و نمیاومد. خانمه فهمید دفعه اولم و خوابوند تو گوشم. هم هشت تومن پرید و هم نشد دیگه." به اینجا که میرسیدی قرمز می شدی و کف دستت رو مثل همیشه روی فرق سرت می سراندی
سومین خاطره. امامزاده داوود رفتنت با بچه محلهات بود.و عکسی که نمی دانم از کجا به دستت رسیده بود؟! تو بودی، با یک کلاه حصیری و سواربر یه قاطر مردنی رضا کابلی که تو “رض کابل صداش میکردی، و جعفر جنی و حسین شکم پاره پوره، درراه کتل خاکی به امامزاده داوود. هرکس غیر از تو تعریف میکرد، بیمزه میشد:
"نوبتی سوار قاطر میشدیم. دسته جمعی میرفتیم امامزاده داوود. جعفر جنی نذر داشت یه حیوون تو امامزاده سر ببره. قاطره جون نداشت و تو سربالایی کتل خاکی یه ریز میگوزید و “رضکابل” شاکی شده بود. مام، آخ، نگو که خنده ته بابا"...وهربار تعریف میکردی ازخنده ریسه می رفتیم.
تابستان ۶۷ که از راه رسید، یکسالی بود از تو بی خبر افتاده بودم. راهمان از هم کج افتاده بود. گرچه سرنوشت مشترکی را انتظار میکشیدیم. خبرها ضد و نقیض بود. می گفتند ـ بعدها زنده ما ندهها تعریف کردن ـ که در آن طرف زندان که جای شما بود تمام بند سرود “مریم و مسعود” خواندند . اما تو که اهل سروت مروت نبودی. بدمصب. لابد میخواستی تو رفاقت کم نذاری. آخه خودت میگفتی: "آدم نبا اس تو رفاقت کم بفروشه." یادت هست میگفتی "من تا حالا هرچیزی رو فروختم و لایی کشیدم ؛ بجز آدم. آدم فروشی تو مرامم نبوده." اما تو که با سروت مروت حال نمیکردی، چی شد که آخرش سیاه شدی و سرود خواندی؟!. هرچند اگه سرودم نمیخوندی کسی جراٌت نداشت بگه “شامیت” تو رفاقت کم گذاشته. مگه اون موقع که تو اعتصاب غذا با لگد دیگ ر و بیرون پرت میکردی کسی جرات داشت بگه ؟ شنیدم سهمیه ۱٨ مرداد بودی.چه اهمیتی داره نیری از تو چی پرسیده وتو چی گفتی! شاید خواسته رفیق فروشی کنی. توهم لابد گفتی «حاجی برو جلو!» میگفتن پیش هیئت رفتنتون تو ۱٨مردادکه تو هم سهمیهی همان روز بودی، به یک دقیقه هم نمیرسید. رفتی و گفتی و گفت. بعد هم شبانه تریلرهای یخچالدار حمل گوشت بارت زدن . یعنی بارمان زدند و دارمان زدند. دیدی مشتی، ما هم که سرود نخواندیم تاوان پس دادیم؟ همونجور که تو پهلوی بالا، روبروی آتلانتیک، با اتوبوس همه رو بار زدند. و یه راست آوُردن تو اوین. یادت می آد که؟ همونجوری هم همه رو بردند سرِ دار.
*****
نمیدونم کجا قایمت کردند؟ تو کدام قسمت وکدام لعنت آباد دفن شدی؟ بِزار بِگویم لعنتآباد. راحتتره. مثل فحش خواهر و مادر، لعنتش نصیب مجریانِ فرمان خدا بِشه. این جوری راحتتر حال میکنم. اصلن لعنتآباد باحالتره تو چی میگی؟ جون من باحالتر نیس؟ . خبرتو دارم که تو حسینیه گوهردشت، سر به دارشدی بعدم بارزدند و.... سه ماه بعدٍ از اعدامها ، که عادی سازی شروع شد و هنوز خانوادهها بیخبرند ، تو کمیتههای چندگانه تهران از صبحکله سحر وسائل بچهها رو یکی یکی تحویل خانوادهها دادند. کمیتهی میدان خراسان، یک کیف کوچک سبز ارتشی، که با ماژیک سیاه بدخط، روش نوشته: مهدی فریدونی (شامیت) نصیب مادرت شد . پیرهزن پس افتاد و چندماه بعد هم تمام کرد . تو کیف یه پیراهن چهارخانه شسته شدهی ملاقات، شلوار کردی خاکستری رنگ تسبیح شاه مقصود و عکس یادگاری سفر به فرحزاد ـ سال ۲۵٣۶ ـ همراه با رض کابل و جعفر جنی و حسین شکم پاره پوره.
*****
دیگه از تو خبر ندارم، نه اینکه فکر کنی یادم رفته. جون همه مردا ـ که قسم همیشگی ات بود ـ هیچوقت یادم نمیره. فقط خیلی وقته خبرتو ندارم. میدانم از میان گورها، کانال فاضلاب رد کردند . روی قبرها سمنت ریختند و بعد از نسلکشی به کشتن تاریخ کمر بستند.
شامیت، به جون همه مردا، یه روز برمیگردیم. اگر نه خودمون که بچههامون. قبراتونو پیدا میکنیم و رو هر کدام، به جای سنگ، “سرو” میکاریم. بچههای نسل سبزباید زیر این سروا خنک بشن و قد بکشن. یادشون نره که چه بر سر مان آمد. بعدشم همه با هم دم می گیریم. به جون همه مردا راس میگم. مثل همون شب بند "یکی یه دونه عزیزم یکی یه دونه عزیزم"
|