"تشکیل کمیته ی حقیقت یاب" (۲)
کاوه بنایی
•
"تشکیل کمیته حقیقت یاب" باید با شرکت اعضای فدائیان اکثریت و حزب توده و وکلای خانواده های جان باختگان, زندانیان سیاسی این دوره پیگیری شود. نتیجه تحقیقات دراین حالت می تواند گره گشای مسیری باشد که ۲۶ سال است همچنان, ضربه سال ۶۵ و کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ را در پرده ابهام قرار داده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۰ مهر ۱٣۹۱ -
۱۱ اکتبر ۲۰۱۲
تابوت سکوت را
داغدارانی عاشق
برشانه های انتظار
درمیانه و بالای شهرمی گردانند.
کسی گویا,
برآن نوشته است:
"شکستنی است
مراقب باشید"
«علی آلنگ»
پس از یورش هیئت حاکمه به حزب توده ایران, ما به تفییر آرایش نیرو دست زدیم! حزب توده با غیبتی ۲۵ ساله به کشور بازگشته بود. در مقایسه با فدائیان و مجاهدین, توانسته بود نیروی اندکی دور خود جمع کند. فرزندان آنها به مجاهدین و فدائیان گرایش خود را نشان دادند. آنها برای پیش برد اهداف و برنامه های مدوّن شان نیروئی در سطح کشور در اختیار نداشتند. نیازمند نزدیکی به "سازمان اکثریت" بودند که در هر روستا و شهر انبوه گروندگان را تغذیه کنند. این را حیات موازی تشکل های ما پس از قبول پروسه وحدت با صدای بلند می گوید. رهبران حزب توده, شبانه روز تولید نظر و ایده می کردند و تشکیلات مارا زیر ضرب هجوم افکار خود قرار می دادند. پس از تصمیم به نشست های مشترک, در سطح کمیته های شهر و استان, سفرهای دوره ای را شکل داده و به اقصی نقاط میهن با توجه به کهولت سن و حتی بیماری اقدام نمودند. کندو را گیر آورده, مدام گرده افشانی میکردند. از اعضای کمیته مرکزی وقت سازمان فدائیان (اکثریت) این مُهّم بر نمی آمد. ما فقط یکباردر سال ۶۱ فرخ نگهدار را در استان مازندران, آنهم در سطح مسئولین شهر ملاقات کردیم. اگر دیداری بیش از این صورت می گرفت, در سطح مسئولین کمیته ایالتی بود که کسی از آن خبر نداشت. اعضا و هواداران, "سازمان فدائیان" را از تاریخ طی شده و حضور عینی اش در میدان مبارزه و مقاومت چریک ها در زندان ها و زندانیان سیاسی رها گشته در دوران انقلاب می شناختند. نمود بیرونی سازمان, با ارتباط تنگاتنگ توده ای که داشتیم اثرش را بر جای می گذاشت.
ماشین کشتار حکومت بکار افتاده بود, نه از زمان یورش به حزب توده ایران, از زمانی پیش تر, در رابطه با مجاهدین و دیگر سازمانهای سیاسی, چرا موضوع بازبینی تشکیلات, ملکه ی ذهن رهبری وقت درآن زمان قرار نگرفت؟ ما که به لحاظ زمانی و همکاری در رزم مشترک با مجاهدین, تاریخی روشن تر داشتیم. رفقای ما را, همسایه دیوار به دیوار ما را حکومت می کُشت, ما داشتیم پروسه وحدت و جشن شکوفائی رژیم را برگزار می کردیم. ما با حزب توده علیرغم نزدیکی هویتی اما با دو فرهنگ جدا از هم در متن حضور داشتیم. آن کشتاری که رژیم از مخالفین براه انداخته بود, توان تبلیغ ما را زیر ضرب می برد. اما حزب توده و اعضایش جدای نظرما فکر می کردند. با تولید واژه هائی از قبیل, تربچه های پوک, سازمانهای سیا ساخته, گروهک های ضدانقلاب و... عملا جوهر قلم احکام دادگاههای انقلاب را پررنگ می نمودند. در رابطه با ما شعبه تبلیغات حزب توده, استهزایمان می کرد. با چاپ پوستری که کودکی (فدائی) به آغوش کیانوری (حزب) می رود و نصب آن در خانه های خود, از ما پذیرائی سازمانی می نمودند. ما چه می کردیم در آن آشفته بازاری که کمیته مرکزی وقت به آن دامن می زد. گرایشی هست که ادعا می کند مسئله آن دوره را اعضا و هواداران هم باید پاسخ گو باشند!! آیا این ادعا عادلانه است؟ زندگی ادبار آن دوره همراه با زجر و شکنجه زندان و اعدام را اعضا و هواداران بر جان خود هموار کردند, بسیاری یا منفعل شدند یا به جریانات دیگر پیوستند, به اعتراض آنهائی که ماندند هیچ کس توجه نکرد. میهمانی بزم وحدت با حزب همه ی این مسائل را تحت شعاع قرار داده بود. این سیلی بود که اعضاء سازمان از روند رو به رشد وحدت با حزب توده دریافت کرد. رهبران حزب توده, سرداران بی سپاهی بودند که بر ما و تشکیلات ما لحظه به لحظه با هدایت کمیته مرکزی وقت سازمان فدائیان (اکثریت) مسلط می شدند. این حرکت, رژیم را به وحشت انداخت. چرا که حزب توده, از اول انقلاب, با ارسال پیام ها و کشف توطئه هائی, اینگونه به حکومت الغا می کرد که, در همه جا نفوذ و حضور دارد. حتی آیت الله بهشتی در رابطه با نزدیکی سازمان به حزب, به رابطین حزب توده اظهار داشته بود, به بازوی مسلح هم مجهز گشتید.
پروسه وحدت و قبول دیدگاه شکوفائی حکومت اسلامی, دو مقوله ی زیان بار حیات سازمان بود که, هستی اش را دچاربحران کرد. یکی به فروپاشی ساختار سازمان دیگری ایجاد شکاف بین مردم و آرمان فدائیان خلق, منتهی شد.
با تغییر در فرم کار تشکیلاتی و احیاء آن, عملا سازمان اکثریت, از درون توده ها به نا کجاآباد رهسپار شد. ما در میان مردم زندگی می کردیم. پیوندهای اجتماعی خود را عملا به دست خود بریدیم. وقتی این پدیده شکل گرفت, پلیس سیاسی فارغ بال تر به جستجوی راه حل و تعیین تکلیف با ما بر آمد. همانطور که ما خود را از تیررس حکومت دور می کردیم به همان نسبت, خلاء ناشی از حضور ما در متن جامعه را رژیم با حدت بیشتری نسبت به ادامه جنگ و سیاست های مخرب خویش پر می کرد. آنها در این فرصت های طلائی توانستند به ضرورت احیاء وزارت اطلاعات جامه عمل بپوشانند. در این تاریخ "حسین فردوست" را در بازداشت در اختیار داشتند. آنها با شیوه های کاملا حساب شده و با تجاربی که از شکستن اعضای موثر نیروهای سیاسی دیگر در طول زمان سرکوب ها بدست آورده بودند, کارشان را کاملا حرفه ای پیش می بردند.
ما سرگردان, با امکانات شخصی, با داشتن دهها مسئله که نیروی هدایت گر در میدان مانده قادر نبود, چاره جوئی کند مقابل آنها صف بستیم. رژیمی که هنوز توان شعله دادن به جنگ را با نیروهای داوطلب دارا بود, در این بین, ما, با چاپ و پخش تراکت و با یک مشت کاغذ به جنگ حکومتی هدایت شدیم که, هنوز داوطلب در جبهه جنگ, پابرهنه روی مین می رفت.
این روند بهمین صورت ادامه می یافت. قرارها اجراء می شد و تنها چیزی که به آن توجه نمی شد روحیه اعضاء مخفی تشکیلات بود. فقط قرار و اجرای قرار و دادن خبر سلامتی, اینکه چه کار انجام دهیم, هیچ کس نمی دانست. در شرایط نیمه علنی قبل که, هنوز رژیم نیت خود را بر ملاء نکرده بود, سازمان تا حدی به تعادلی از حضور در متن دست یافته بودند , کار سیاسی تا حدودی معنا و مفهوم خود را داشت. هنوز در واحدهای تولیدی, کارخانجات, فضاهای عمومی می توانستی با دوستداران و بخشی از مردم در رابطه با نابسامانی جنگ و عواقب مخرب آن تبلیغ را پیش برد: با حمله به حزب و نمایش های تلویزیونی, شرایطی پیش روی ما قرار گرفت که منجر به احیاء تشکیلات مخفی گردید. دست آویز رژیم با انگشت گذاردن روی مسائلی که واقعی نبود, عملا مارا به مسیری هدایت کرد که در آنجا تمایل شان موج می زد. رژیم یک حزب کهنه کار و چهل و چند ساله را اسیر در دستان خود داشت. حزبی که دوسوم تاریخ اش را در کشور شوروی سابق طی کرده بود و زیر بازجوئی هر روز نکاتی بر حکومت روشن می گردید. در این اوضاع و احوال سازمان هم به جائی نقل مکان کرد که, رژیم در حال استنتاق نوع رابطه ها و فعالیت ها در بیرون مرز بود.
در طول ۴ سال زندگی مخفی, بجز رابطه های خاص تشکیلاتی و محدود, عملا توان عمده ی ما در حقظ خود خلاصه می شد. فعالیت آنچنان نمود بیرونی نداشت. آنهمه نیرو در اقصی نقاط میهن دوره ای از انتظار را با هم سپری می کردند. هیچ دورنمائی از فرجام کار مشهود نبود. اما رفته رفته آنچه بر ما آشکار می شد, گرفتار شدن در دست رژیم بود. برای این دوره هرکس خود را آماده می کرد که چگونه بر خورد کند. این گرایش گرفتار شدن, هر لحظه با ما حیات داشت. با این وصف, پذیرش زندان و مصائب آن, نهایت مسیری بود که در آن قرار داشتیم. قبل از اینکه به دست حکومت گرفتار شویم, در درون پیله ای از عبث بودن مسیر خود محبوس شده بودیم. زندان, دروازه ای دیگری و دنیای دیگری به رویمان گشود. ما قبل از دستگیر شدن, صدای بازجو , درد شکنجه و قرار گرفتن میان دیوارها را نزد خود پذیرفته بودیم. اینگونه بود که هریک به مسلخ فراخوانده شدیم. دستگیر شدیم, به تناوب و یکی یکی راندمان کار خود را پس از ۴ سال زندگی مخفی دریافت کردیم.
با دستگیری اعضای شرکت کننده در پلنوم وسیع تاشکند, ماشین شکنجه بکار افتاد, کابل بود که آدرس ها را می یافت و زبان بود که چشم بندها را می گستراند. شکنجه سلسله مراتب خود را با اندام زندانیان دارد. این را قامت های آزمون شده می گویند. زندانی از آنچه از او مانده بود به مقاومت باقی مانده فکر می کرد که چه زمانی از روز یا شب مجددا مورد هجوم زندانبان قرار گیرد. در زندان سال های دهه ۶۰, محکوم, مفهوم حقوقی ندارد. زندانی فاقد حقوق قضائی است. خصوصا که عضویت شما در خانه تیمی یا تشکیلات مخفی محرز شده باشد. تا زمانی که در دست زندانبان اسیر هستید مورد بازجوئی و شکنجه قرار می گیرید. جابجائی تخت شلاق را, رفتار بازجو تعیین می کند. قبل از دستگیری, هر کس که انتظار دستگیریش را با گذشت لحظات حیات خود اندیشه می کرد, به زمان دستگیری و شیوه برخوردهائی که با او انجام خواهد گرفت, خود را مهیا می کرد. همانطور که در قرار گرفتن در مسیر راه مبارزه پلکانی است, اطلاعات ناشی از آن هم طبقه بندی خاص خود را دارد. اما برای بازجو ملاک بازگشائی زبان است و اخص هر آنچه هدایت اش کند به منبعی که نتیجه کارش را بگیرد. جسم و جان زندانی, مواد اولیه اوست که, با شکنجه تلاش دارد به شکل دلخواهش در آورد.
سیاووش زندانی سیاسی رژیم شاهنشاهی ست. او مجددا به دیوارهائی می نگرد که, صدای انقلاب, صدای زندانیان سیاسی شده بود و توانسته بود چند صباحی, از تِرَک های ایجاد شده در دیوارها, چشم اندازی را بنگرد. هر چند مدتش کوتاه, اما آزمونی از پیگیری تحقق آرمان اش را داشت. اینک چشمان سیاووش نگران است.
۱۰۰۰عدد کابل, سهمیهی بازگشائی زبان اش را دریافت کرد. بازجوها, دست عوض می کنند, سیاووش غرق درد, در پشت چشم بند به کرمانشاه, زادگاه ش می رود. آدمی در مصاف درد و مرگ, به دوران کودکی اش باز می گردد. خونسرد مقاومت می کند, درد, نیازهای خفته ای را در او بیدار می کند. بوی توتون سیگار بازجو, در آن فضای رعب و وحشت و تاریکی, مشام اش راتحریک می کند. اما با دست و پای بسته به تخت شلاق, اهریمن میل به سیگار را از خود دور می نماید و در درون خود به جستجوی مسیرهائی می رود که با دنیای بازجو فرسنگ ها فاصله دارد. بازجو می گوید: آنقدر در زندان می مانی تا خواستگاری دخترت در زندان به سراغت بیایند. آنها چه میدانند که در درونش, سیاووشی خفته که از آزمون آتش گذر کرده است. آخرالامر, بازجو دسته ای از برگ بازجوئی را بسرش می کوبد و می گوید: چرا سخت سری می کنی, از کسی می پرسیم که راجع به تو این چند صفحه را نوشته است.
در اتاق در بسته, کف پایش را با حجب خاصی نشان می دهد , دو ماه, بدرکامل به رنگ مهتاب, سیاووش به زیر پا دارد. این را به شوخی می گوئیم. ازعاقبت عفونت و زخم که بی توجهی یک قانون شده است را همه می دانیم. زندانی جوانی روزمره مامور مشت مال او می شود. او هرگز درد را به چهره نیاورد, اما چیزی شیره درون اش را می مکید و آزارش می داد. انتخابی بد در مسیر راه او قرار داده شده بود. این فقط سیاووش نبود که پاسخ گزینش های شتاب زده و محفلی را می داد. اغلب به این درد دچار بودند. او زنده است و در گوشه ای از این دنیای پهناور قبای ژنده ی خود را به دوش می کشد.
کاش "کمال پاکدل" زنده می ماند, تا چندین سال بعد, سازمان متبوع اش بی اطلاع از وضعیت داخل طی سالیان, ندانسته نام مسئول اش را بعنوان شهید کارگر اعلام نکند! مسئولی که یک سیلی هم دریافت نکرده بود. همیشه چند چشم باید او را می پائید تا عکس العملی را می خواست به انجام برساند را مانع شویم.
نزدیک به ۱۵۰۰ عضو و حامی تشکیلات مخفی از سال ۶۲ دستگیر شده بودیم. یک گلوله فشنگ از ما کشف نشد. ما صادقانه ــ نه ــ به مبارزه مسلحانه گفته بودیم. فکر دست بردن به سلاح را از خاطرمان هم زدوده بودیم. "بهزاد عبدالهی" را به اتهام ارتباط در ارتش زیر مهمیز قرار دادند, و همیشه به زبان می آورد, هیچ چیزی این وسط نبود, فقط یک نام, مسئول نظامی تهران! همین کافی بود برای بهزاد, طناب دار در تابستان ۶۷, آن سر شوریده جوان کُرد را بر سینه اش نشاند و رنج مادری که از سیاه چادرهای شهر کرند می آمد, افزون کرد. راستی چه کسی باید جستجو کند ازگزینش ها و تقسیم مسئولیت در تشکیلات مخفی و اجرای "بند جیم" که شامل خواص شد؟
بچه های جوادیه, حسن را, از یاد نخواهند برد. "حسن دشت آرا", همانطور که زیر بازجوئی سنگ خارا را به تنش رنده کردند, در اتاق باید با مته زبان اش را باز می کردی, تا دو کلمه آنهم با خنده ای کم رنگ, دلتنگ مثل غروب زندان بزبان آورد. زندان با همهی شرایط دردناک و دشواری که دارد, در شکستن جو سکوت آمیخته به درد, زندانی ادبیات خود را می یابد و در تغییر فضا تلاش می کند. ردیف چشم بندها, بر روی رخت آویز دیوار خودنمائی می کند. چشم بند حسن بزرگ تر از دیگران است. این را حتما بازجو بخاطر اینکه حسن را نبینند و چشم زخم به او نزنند! برایش تدارک دیده بود. با خنده می گوید, تا چشم بندم نزنید هیچ چیزی از من نخواهید شنید. آری, حسن, پشت این چشم بند چه چیزی را مخفی کرد و در تابستان ۶۷ با خود برد؟ و خشایار و احمد قویدل و پرویز الهی و...
مارا دشمن نتوانست به سمت شکست هدایت کند. این را استخوانهای خرد شده در تابستان ۶۷ گواهی دادند. صدها فدائی, جسم و جان شان آرد شد, پس از ۲۶ سال گزارش کمیسیون بررسی ضربه به تشکیلات مخفی سالهای ۶۲ــ ۶۵ با اعتراف اینکه کامل نیست برای اطلاع عموم, خانواده جانباختگان, زندانیان سیاسی دهه ۶۰ سازمان منتشر شد. در تکمیل کار کمیسیون بررسی ضربه سال ۶۵, شورای سازمان فدائیان خلق ایران ــ اکثریت منتخب کنگره ۱۲ با امضاء پای ۲۵ حکم استنتاج شده از کار کمیسیون, مجددا بر بررسی کارکمیسیون تاکید نمود.
پس از زمانِ در اختیار داشتن "علی توسلی" توسط وزارت اطلاعات, و آزادی ایشان, نکات پرابهام و ناشکافته ای همچنان به قوت خود باقی ست. برای یافتن پاسخ نسبت به فاجعه ضربه ۶۵ این وظیفه فقط بر دوش سازمان فدائیان خلق ایران اکثریت نیست که بار گران اش را حمل کند. حزب توده ایران, نیز در این امر چه در رابطه های موازی در داخل تا روزهای منتهی به ضربه, چه حیات مشترک با سازمان در شوروی سابق مسئول است. "تشکیل کمیته حقیقت یاب" باید با شرکت اعضای نمایندگی این دو تشکل و وکلای خانواده های جان باختگان, زندانیان سیاسی این دوره پیگیری شود. نتیجه تحقیقات دراین حالت می تواند گره گشای مسیری باشد که ۲۶ سال است همچنان, ضربه سال ۶۵ و کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ را در پرده ابهام قرار داده است.
کاوه بنائی ــ رم
|