سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دو شعر از هِلِنا رودبَری
همراه با یادداشتی از ناصر زراعتی


هِلِنا رودبَری


• وقتی به دیدارم می‌آیی و
می‌بینمت،
امید بیدار می‌شود
زمان ـ یک آن ـ می‌ایستد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۴ مهر ۱٣۹۱ -  ۱۵ اکتبر ۲۰۱۲


هِلِنا همسایه‍ی ماست؛ زنِ سوئدیِ میان‌سالی ساکنِ یکی از آپارتمان‌هایِ واقع در ساختمانِ روبرویِ کتابفروشیِ من.

بارِ اول که آمد، مشغولِ نوشتن بودم. نگاهی به دیوارها و قفسه‌ها کرد و مثلِ بیش‌ترِ مراجعان گفت: «چه دلنشین!»

تنها سوئدی‌ای است که نپرسید: «کتاب‌هایِ عربی‌ست؟» تا من مثلِ همیشه، در پاسخ بگویم: «نه، فارسی است. حروفِ الفبایِ زبانِ ما با عرب‌ها یکی است.»

پرسید: «چه می‌کنی؟»

وقتی برایش گفتم، آهی حسرتناک کشید که: «خوشا به حالت!»

من نیز از شغلش پرسیدم. گفت که ماماست.

گفتم: «چه کار خوب و زیبایی!»

با لبخند گفت: «نه همیشه...»

گفتم: «مثلِ هر کارِ دیگری...»

رومی [مولانا] و کَیام [خیّام] را می‌شناخت و ترجمه‍ی شعرهاشان را به سوئدی و انگلیسی خوانده بود. ترجمه‌ای از گزیده‍ی غزلیّاتِ حافظ به سوئدی داشتم، نشانش دادم که خرید.

روزهایِ بعد، چون از شعرِ معاصرِ ایران پرسید، معدود ترجمه‌هایِ شعرهایِ احمد شاملو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به سوئدی را معرفی کردم. همه را گرفت و خواند.

چون خواسته بود مستندهایم را ببیند، ایمیلش را گرفتم تا لینکِ آن‌ها را در اینترنت برایش بفرستم.

هر بار می‌آمد، صحبت به شعر می‌کشید. از شاعرانِ ایران و سوئد و جهان می‌گفتیم و می‌شنیدم. هنوز هم می‌آید و باز هم از شعر و شاعران می‌گوییم و می‌شنویم...

وقتی پرسید: «تو شعر هم می‌نویسی؟» و گفتم: «گاهی...»، خواست تا یکی دو تا از آن‌ها را برایش بخوانم. شعری کوتاه خواندم و بعد، تلاش کردم سوئدی‌اش را هم بگویم که البته ترجمه‌ای شد تَحت‌اللفظی.

سخن از دشواریِ ترجمه‍ی شعر پیش آمد و گاه حتا ناممکن بودنِ این کار...

یک روز به او گفتم: «تو هم باید شعر نوشته باشی.»

خندید: «شعر که نه... چیزهایی... گاهی... می‌نویسم... برایِ خودم فقط...»

و چون به‌اصرار خواستم که شعری بخواند یا بدهد بخوانم، باز خندید که: «حالا ببینم...»

همان شب، این دو شعر را با ایمیل برایم فرستاد.

شعرهایِ دیگری هم به همین سبک و سیاق برایم فرستاده است.

می‌گوید هیچ‌کدام از «این‌ها» را جایی چاپ نکرده و در اینترنت هم نگذاشته است. حرفش را باور نکرده‌ام که من تنها خواننده‍ی این شعرها هستم؛ همچنان‌که نامِ خانوادگی‌اش به نظرم واقعی نمی‌آید: «Rödberg» [کوهِ سُرخ]...

همچنان‌که می‌بینید زبانِ شعرها ساده است. برگرداندنشان به فارسی چندان برایم دشور نبود.

وقتی در دیدارِ بعدی به هِلِنا گفتم: «این دو شعرت را به فارسی ترجمه کرده‌ام.»، گفت: «جدّی؟!.. پس برایم بخوان.»

گفتم: «تو که فارسی نمی‌دانی.»

گفت: «مهم نیست. می‌خواهم موسیقیِ آن‌ها را در زبانِ شما بشنوم.»

کوشیدم ترجمه‌ها را خوب و بادقّت برایش بخوانم. پیدا بود بدش نیامده است.

گفتم: «اجازه می‌دهی این‌ها را جایی منتشر کنم؟»

با حیرت پرسید: «منتشر کنی؟... کجا؟»

گفتم: «در یکی از نشریه‌ها یا سایت‌هایِ فارسی.»

پرسید: «واقعاً می‌خواهی این کار را بکنی؟»

گفتم: «آره، امّا به‌شرطی که تو موافق باشی.»

کمی فکر کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت: «چه اشکالی دارد...»

دوربینم را آوردم و گفتم: «بگذار ازت عکسی بگیرم بگذارم بالایِ شعرهات.»

خندید: «اگر می‌خواهی عکس بگیری، بگیر... امّا دوست ندارم عکسم منتشر شود.»

دوربینم را گذاشتم کنار: «خُب پس... عکس هم لازم نیست بگیرم.»

باز هم از شعرهایِ او ترجمه خواهم کرد.


*






 دیدار



وقتی به دیدارم می‌آیی و

می‌بینمت،

امید بیدار می‌شود

زمان ـ یک آن ـ می‌ایستد

و شادی

          پُر می‌کند فضا را...

بویِ خوشی می‌آید

انگار

      گُلِ سُرخی شکُفته باشد...

صدایت

موسیقیِ دلنشینی‌ست

                            به گوشم

و نگاهت

مهربانی می‌پاشد

                     بر جانم...

پس،

من نیز مهربان می‌شوم

و از یاد می‌بَرَم

خستگی و

             دلمُردگی را...

می‌پُرسی: «چطوری؟»

می‌گویم: «خوب...»

می‌پُرسی: «چه می‌کنی؟»

می‌گویم: «دوستت دارم!»


*



ماه و ما




ماه را دیدی دیشب

نشسته بود کُنجِ آسمان

و نگاه می‌کرد به زمین

به ما

به من

به تو

که دور از هم

نشسته بودیم

هریک

       گوشه‌ای

                   تنها

و او را نگاه می‌کردیم؟

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست