یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تئوری شناخت از نظر مارکس (۱)
دنیس کولین - برگردان :ب . کیوان


• قرائتی که ما پیشنهاد می کنیم امکان می دهد از راه تبارشناسی آن به وحدت فکر مارکس راه جوییم؛ وحدتی که مبتنی بر نقش مرکزی مقوله فرد زنده است و مجال می دهد از ادعای میشل هانری در خصوص تقابل میان متن های تئوریک و متن های سیاسی فراتر رویم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ آبان ۱٣۹۱ -  ۴ نوامبر ۲۰۱۲


پیش درآمد

    خبر مرگ اندیشه های مارکس بسیار مبالغه آمیز بوده است. بنا بر ظاهر متناقض، سقوط نظام های دیوان سالار معروف به «سوسیالیست» امکان داد راه تازه دسترسی به مارکس که سرانجام از قید مارکسیسم ساخته و پرداخته دکترین رسمی نظام های مستبد آزاد شد، گشوده شود. در زمانی که شیوه تولید سرمایه داری بنظر در همه جا پیروز شده و نظریه پردازان لیبرال همه جا با وقاحت لگام گسیخته اندیشه ها و درمان های خود را تحمیل می کنند، قرائت مارکس فعلیت ویژه ای پیدا می کند. با این همه، با اینکه جنبه های جامعه شناسانه و اقتصادی اثرهای مارکس بمنزله ابزارهایی برای درک جهان ما بسیار مفید و مناسب بنظر می رسند، باز این فلسفه مارکس است که راهی ممتاز و بسیار بارور در نظر ما جلوه می کند. اما این فلسفه را کجا باید یافت؟ در یک اثر وسیع و چند شکلی که فقط در نوشته های دوره جوانی بازتاب یافته که آن هم اغلب بصورت دستنوشته باقی مانده؟
    فلسفه مارکس نخست خود را بصورت مجموعه ای از تزهای مربوط به منشاء ایده های ما، حد و مرزهای تاریخی دانش و وارونگی واقعیت و فکر واقعی و آنچه بنام ایدئولوژی نشان داده شده، معرفی می کند. فصلی از ایدئولوژی آلمانی درباره فویرباخ، دیباچه و پیش درآمدهای اثرهای اقتصادی همه یک مسئله را مطرح می کنند و آن اینکه تصورهای غیر واقعی ما چگونه شکل می گیرند، تسلط این یا آن اندیشه در یک دوره مفروض چگونه توضیح داده می شود و بنابراین پایه های تئوری علمی تاریخ و سازمان اجتماعی کدام اند. بنابراین، فلسفه مارکس با تئوری شناخت رابطه دارد. بعلاوه گمان داریم که در برخورد به مسئله شناخت مارکس فلسفه مارکس در همه بُعدهای آن آشکار می شود و این نه فقط امری شناخت شناسانه، بلکه همچنین وجودشناسانه و اخلاقی است.

الف – آیا یک تئوری شناخت وجود دارد؟
   آیا می توان از وجود تئوری شناخت نزد مارکس سخن گفت؟ به عقیده پاپه او آنو (1) «تئوری مارکسیستی شناخت وجود ندارد. نبش قبر چند عبارت موجز در رابطه بسیار بعید با شناخت شناسی وجود دارد که می توان آنها را از اثرهای وسیع مارکس بیرون کشید که عملی واقعاً بی معنا و ذکر آنها بالمآل ناسپاسی به نویسنده کاپیتال است». (2) به گفته او توجه عمده این اثر مارکس به جامعه شناسی است، نه فلسفه که به دستنوشته های 1844 محدود است. ولی با این همه این جامعه شناسی مبتنی بر یک پایه تئوریک و تئوری واقعی شناخت است.
    تئوری شناخت اغلب به بررسی تأثیرهای جهان خارج بر حواس محدود شده است. از اینرو، راه حل آن را باید در علم های طبیعت (فیزیولوژی، روانشناسی و امروز نوروبیولوژی آمیخته با پژوهش ها در قلمروی هوش مصنوعی) پیدا کرد. اما این برخورد بسیار تقلیل گرایانه است: یک تئوری شناخت همیشه کم یا بیش تئوری ارزش پژوهی شناخت و بنابراین، شناخت شناسی و تئوری شناخت عام است. با این همه، نزد مارکس رابطه ها میان تئوری شناخت و فلسفه هنوز بسیار مسئله برانگیز است. آیا مارکس از 1845 با انتشار ایدئولوژی آلمانی که در آن تصریح می کند: فلسفه به دانش واقعی مربوط است، همانطور که اونانیسم به شور جنسی مربوط است، با فلسفه وداع نکرده است؟ در واقع، پس از 1845 مارکس دیگر اثر فلسفی به مفهوم خاص اصطلاح ننوشت. به بیان انگلس دستنوشته «ایدئولوژی آلمانی» به انتقاد جونده موش ها واگذاشته شد. چون این متن به هدف خود: تسویه حساب مارکس و انگلس با خودآگاه پیشین فلسفی شان نایل گردید.
    با این همه، یک فلسفه مبنای همه اثرهای مارکس مخصوصاً اثرهای موسوم به «اقتصادی» از فقر فلسفه تا کاپیتال است. متن مارکس در دو رویه عمل می کند. در رویه نخست ما گفتار علمی مارکس را در دست داریم که در آن او در همان سطح پیشینیان خود کنه، اسمیث و ریکاردو قرار دارد و تنها با واقعیت های قابل بررسی و آماری پیش می رود. از اینرو، او به علم های بشری اشتغال می ورزد و به تئوری جامعه و مخصوصاً فعالیت اقتصادی می پردازد. در رویه دوم، یک گفتار پراکنده و نامنظم فلسفی در اختیار ماست که در لابلای کلام علمی لغزیده است. ارسطو، هگل و اسپینوزا این جا و آن جا به یاری گرفته شده اند. در برخی متن ها کاربرد واژگان و سیاق عبارت های هگلی خصلت روش مارکس را نشان می دهد. در این رویه، ما از فلسفه، البته از فلسفه بازمانده، نشانه ها یا ناسره گی ها در گفتمان را که در کنج علم مسدود مانده، در اختیار داریم. از اینرو باید از این رویکرد نخست فراتر رفت. هر چند مارکس پس از 1845 تنها از اقتصاد، تاریخ یا سیاست سخن می گوید، اما همانطور که میشل هانری یادآور شد، یک فلسفه اقتصاد در رساله های نقد اقتصاد سیاسی شکل می گیرد. این واقعیت از مارکس یکی از بزرگ ترین اندیشه وران بشریت را بوجود آورده است، که بقول میشل هانری صدایی است که در دهه های اخیر خیلی کم بگوش رسیده است.
   اصطلاح ماتریالیسم بیش از آنکه بعنوان عامل توضیح تزهای مارکس عمل کند، اغلب به عنوان مانع در برابر این توضیح عمل کرده است. از اینرو، از نظر برخی از مارکسیست ها تئوری شناخت باید نخست بنام ماتریالیسم در بررسی روانشناسانه ادراک ها و شکل بندی ایده ها وارد شود؛ بررسی که در کنار تجربه گرایی (آمپیریسم) و آنچه امروز آن را شناخت گرایی Cognitivisme می نامند، سر بر آورده است: در صورتیکه مارکس بی درنگ در جایگاه فلسفه و انتقاد از متافیزیک قرار می گیرد. در جای دوم، فیلسوفان به آنچه فلسفه از راه «گفتمان اسلوبی» آغاز می کند، عادت کرده اند. با این همه، به عقیده مارکس هیچ چیز نمی تواند نسبت به این روش دلبستگی ایجاد کند. البته فکر شناخت پیش آزمونی نیست، بلکه فعالیت خود فکر پیش آزمونی است. از اینرو، کاپیتال می تواند مکان تئوری مارکسی شناخت و از آن سو، فلسفه او را تشکیل دهد.
    نمی توان مضمون دانش Savoir کاپیتال را از مقوله هایی که این دانش با آنها اندیشیده شده جدا کرد. مثلاً مارکس اغلب از ارسطو بعنوان «بزرگترین اندیشمند دوره باستان» (3) یاد می کند. آیا این برداشت معنی فلسفی دارد؟ اگر فقط به مرجع برای کشف گوهر مبادله کالایی در «اخلاق نیکوماک» یا تقابل اکونومیک (Economique) و بخشی از اقتصاد فعال در تولید ثروت ها خرماتیستیک (chrematisitique) در کتاب «سیاست» بسنده کنیم، در این صورت مسئله به موضوع تاریخ دکترین های اقتصادی محدود می ماند. با این همه، این مرجع مفهوم اش را از بررسی مقوله های تحلیل کالا کسب می کند.
   بدین ترتیب فلسفه مارکس در مجموع اثرهای وی که خود را غیر فلسفی، اما علمی، تاریخی یا اقتصادی نشان می دهد، جا دارد. باید مارکس را در فلسفه قرائت کرد (4). در اثرهای مارکس تحول ها و گسست هایی وجود دارد. البته آنها عامل های قسمت مهم میان فلسفه و تئوری، ایدئولوژی و علم و «نوشته های دوره جوانی» و نوشته های دوره کمال نیستند؛ زیرا این گسست حتی از درون نوشته های نخستین عبور می کند. گسست ها یا تغییر لحن های ناگهانی نشانه دگرگونی بنیادی دستگاه فکری فلسفی است. خواست آفریدن اثر علمی خود را در هم پیوستاری سراسر فلسفه روشمند آلمان نشان می دهد. مارکس با آن قطع رابطه کرد؛ اما با این همه پیوسته با آن حشر و نشر دارد. البته این اندیشه علم روشمند شاید کمترین جنبه تازه اثرهای مارکس و در عین حال منبع سوء تفاهم های زیاد است. مارکس در عصری که علم و فلسفه به اندازه امروز از هم جدا نشده بودند، به علم می پردازد، همانطور که هگل به انسیکلوپدی علم های فلسفی می پرداخت. بعلاوه Wissenschaft (علم) آلمان مفهومی سست تر از Science (علم) فرانسه است که خودبخود علم های «سخت» را بیاد می آورد، نه بطور کلی دانش عقلی را.

ب- مسئله مارکسیسم
   خواندن مارکس در فلسفه با دشواری های زیادی روبروست. اثرهای مارکس به گستردگی چهل سال کار اوست. کشف یگانگی و انسجام در آن ها کار مخاطره آمیزی است. البته این دشواری در برخورد به بسیاری نویسندگان دیگر نیز وجود دارد. دشواری اصلی برای درک مارکس مربوط به کامیابی است که با آن روبرو بود. در واقع، همانطور که انگلس گفت «دبستان مارکسیستی» درون جنبش کارگری قرن گذشته و بنابراین، سرانجام در خود مارکسیسم به پیروزی رسید. ما از اصطلاح مارکسیسم برای سخن گفتن درباره آن چه خاص مارکس است، در می گذریم. «صفت مارکسی» که توسط ماکسی میلین روبل و نویسندگان دیگر بکار برده شده، مناسب تر از صفت «مارکسیستی» است.
    در حقیقت، در مارکسیسم باید قشرهای مختلف را از هم متمایز کرد. در جای نخست اندیشه های مارکس را می یابیم که به نظام در آمده و سپس توسط شاگردان بلافصل و بخصوص توسط دوست وفادارش انگلس که پدر عرفی «مارکسیسم ارتدکس» نام گرفته، تعمیم یافته است: کرش، لوکاچ، روبل، کولتی و برخی دیگر صرفنظر از نگرش های متفاوت شان، «دیالکتیک طبیعت» انگلس را بعنوان اصل پایه گذار انحراف عینی و مکانیکی از تئوری مارکس اعلام کردند. آنهایی که به دفاع از انگلس می پردازند و به آنچه حقیقتاً در فکر او خود ویژه است، علاقه نشان می دهند، اندک شمارند. (5) زیرا موضع فلسفی انگلس تا اندازه ای با موضع فلسفی مارکس تفاوت دارد. این امر هیچ شکی بر نمی انگیزد، درست همانطور که نقش «سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی»، «آنتی دورینگ» (که با همکاری مارکس نوشته شد)، یا «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» در تبدیل فکر مارکسیستی به علم گرایی که مدعی پایان دادن به فلسفه است، شکی ایجاد نمی کند. ما فرصت داریم درباره آنچه که مربوط به «سوسیالیسم علمی» است، از خود سئوال کنیم. با اینهمه اگر مایلیم به اثرهای مارکس وفادار بمانیم، بهتر است روی زمین فرود آییم و پیدایش ایدئولوژی مارکسیسم ارتدکس را در پراکسیس و فعالیت واقعی افرادی که حامل آن هستند، پی کاوی کنیم. رابطه های مارکس و انگلس شایسته بررسی جدی است تا ما را از تقابل آسان میان انگلس بمثابه دوقلو یا دوبل تئوریک دوستش و انگلس بمثابه نخستین سازمانده انحراف از مارکس خارج سازد. پس باید خاطرنشان کرد که انگلس تأمل خاص خود را بسط می دهد و از اینرو، متفکری کاملاً جداست، نه بخشی از شکلواره خیالی «مارکس - انگلس».
    مارکسیسم ارتدکس مدتی دراز مدعی انحصار فکر مارکس بود و با اینکه از برخی پایه های فلسفی پاسداری کرد، اما به هیچوجه بعنوان فلسفه عمل نکرد. این مارکسیسم به طرح ریزی اقتصادگرایی کم و بیش پیچیده پرداخت. این برنامه ریزی درخواست های فوری و برنامه های حکومت حزب های کارگری را با سود جستن از نام سوسیالیسم و کمونیسم که به گفته ژرژ سورل نقش اسطوره را ایفاء می کردند، ممکن ساخت و امکان داد آرزوهای کارگران و روشنفکران را با حرکت عمومی تاریخ بشر پیوند یابد. اسطوره ای که بزودی جز در یکشنبه ها و روزهای جشن کارگری دیگر کاربردی نداشت.
   شمار معینی از متن های انگلس،کائوتسکی، پلخانف یا لنین نوعی حجاب تا اندازه ای مقاوم را تشکیل می دهند که اغلب وقت ها نقش صافی را برای دسترسی به متن مارکس ایفاء می کنند. آنها مارکس را خوب مطالعه کرده اند، اما او را با دیدی مطالعه کرده اند که مارکسیست های ارتدکس تصریح می کنند. به عبارت دیگر در پی آن بوده اند که زبده کلمه های دکترین چه می گویند.
    ما با این نوع معرفی که جنبه شکلواره ای دارد، خوب آشناییم. روحیه انسیکلوپدیک انگلس و همچنین کار خستگی ناپذیر او در ویراستاری دست نوشته های دوست اش با دقت و توجه ادامه یافتند. برعکس متن های فلسفی کائوتسکی با وجود تحلیل های اقتصادی (مسئله ارضی) یا سیاسی (بلشویسم در بن بست) که خالی از فایده نیستند، همه ویژگی های سبک آکادمیک بسیار پیش پا افتاده را نشان می دهند.
    با این همه، تمایز میان فلسفه مارکس و مارکسیسم ارتدکس چندان ساده نیست که این طبقه بندی شکلواره ای را بقبولاند. اگر مارکسیسم ارتدکس توانست خود را همچون صافی اجباری برای تفسیر مارکس معرفی کند، شاید دلیل آن را باید در اثرهای خود مارکس و در دشواری بازسازی پیوستگی متن ها که مجموعه آن ناکامل است و یک نظام را تشکیل نمی دهد، جستجو کرد. مارکسیسم ارتدکس «جای خالی را پُر کرد» و به تئوری نظم منطقی بخشید و تئوری و پراتیک، علم اجتماعی و قاعده های کُنش سیاسی را در یک مجموعه تجزیه ناپذیر پیوند داد. بدون شک، پژوهش درباره مارکس زیر عنوان مارکسیسم و ضد مارکسیسم به معنای صرفنظر کردن از وحدت مسلم دکترین است.
    فراسوی نخستین محفل مارکسیسم ارتدکس، نویسندگانی وجود دارند که به مارکسیسم بعنوان نقطه حرکت رجوع می کنند. اما از آن کم و بیش فاصله دارند. چنانکه مارکسیست های اتریشی بشدت زیر تأثیر کانت گرایی جدید بودند. چهره هایی ناهمگون چون لابریولا یا چهره هایی بسیار مبهم در رابطه با مارکسیسم چون ژرژ سورل از این زمره اند. پیرامون مارکسیسم نوعی «مارکسیسم دگراندیش» اغلب در جریان انتقاد از جزم گرایی مارکسیست های ارتدکس شکوفا شده اند که هم در الهام های فلسفی و هم در هدف های سیاسی خود بسیار متنوع اند. پری اندرسون فهرستی از کسانی که آنها را «مارکسیسم غربی» می نامد فراهم آورده و در کتاب اش شرح مختصری درباره آنها زیر عنوان «از لوکاچ تا گرامشی، از سارتر تا آلتوسر، از مارکوزه تا دللاولپ ...» ارائه کرده است. در این فهرست نام برخی نویسندگان مانند سارتر یا مارکوزه به میان آمده که تنها در معنی وسیع اصطلاح می توان آن را مارکسیست نامید.
    سرانجام اینکه مارکس و مارکسیسم از دور و نزدیک در بسیاری اثرها در قلمرو علم های انسانی مانند اقتصاد، تاریخ یا جامعه شناسی اثر گذاشتند. از اینرو، مارکسیسم یک مجموعه فوق العاده مبهم را تشکیل می دهد که ممکن نیست با چند اصل مهم یا چند خط راهنما تعریف شود. برخی ها تئوری ارزش و برخی دیگر ماتریالیسم دیالکتیک را رد می کنند. عده ای تاریخ گرا هستند و عده ای هم تاریخ گرا نیستند. در میان آنها هومانیست ها و غیر هومانیست ها، ساختارگرایان و ضد ساختارگرایان وجود دارند. تداوم و گسست میان هگل و مارکس «مارکسیست های غربی» را بخش بندی می کند. آنهایی که در زمینه «علم های انسانی» کار می کنند به هر نوع فلسفه مارکسیستی بدگمان اند. حتی تعهدهای سیاسی نمی تواند دراین مارکسیسم یگانگی ایجادکند. بی آنکه جای دور برویم و به کسانی چون بوریس سووارین بیندیشیم، که با سیاستمداران راست همکاری می کرد ولی در تمام عمرش ستایشگر مارکس باقی ماند، هر رنگی از تعهدها و تعهد ناپذیری های سیاسی در این عرصه به نمایش در آمده است.
    اهمیت رنگارنگ بودن مارکسیسم نشانه نفوذ مارکس و اعتباری است که جنبش کارگری سازمان یافته کسب کرده بود. با اینهمه، در همان زمان نیز اثرهای ویژه مارکس به عبارتی پوشیده از لایه های پی در پی تفسیرها و قرائت ها و بازخوانی هاست. آلتوسر ضرورتی را که بنا بر آن فیلسوفان مارکسیست «مارکس را به هوسرل، مارکس را به هگل ، مارکس را به مارکس جوان اخلاقی و هومانیست تغییر قیافه دادند». (6) یادآور شده است. اما اگر تاریخ اندیشه ها را طی قرن گذشته (قرن 19) از نظر بگذرانیم، جریان کاملاً برعکس است. یعنی کانت، هگل، هوسرل و بسیاری دیگر به مارکس تغییر قیافه داده شده اند؛ در صورتیکه مارکس اغلب تنها یک مرجع دوردست صوری یا دلبستگی به ضرورت نقد اجتماعی و فلسفه سیاسی بود که به مبارزه علیه ستم و نابرابری تقلیل یافته است.

پ – اثر مارکس کجاست؟
    اگر بازسازی مارکسیستی ارتدکسی را با سیستم نقل قول های گزیده آن دور افکنیم و به متن اصلی بازگردیم. آنگاه در معرض تضادهای اثر قرار می گیریم. گفتمان مارکس رنگ های متفاوت دارد و در زیر پوشش های تئوریکی نمودار می گردد که هم زمان آن را جذاب و دشوار می سازد. میشل هانری یادآور می شود: «همانطور که درام (بخصوص شکسپیر) نزد هگل نقش اساسی در تنظیم فلسفه ایفاء کرد (7)، مارکس با مقوله های زیباشناختی رمانتیسم هگل دچار وسوسه شده است» (8) استعاره های ادبی و تقلیدهای هنری، چهره های سبک متداول نزد مارکس هستند. دشواری های ترجمه را نیز باید در نظر گرفت. مرزبندی میان دستنوشته ها با هدف های مفروض و متن هایی که به عموم اختصاص دارد، بی اهمیت نیست. اختلاف ها میان متن های فرانسه (مثل فقر فلسفه) یا ترجمه های فرانسوی مورد تایید مارکس و متن های آلمانی امکان تفاوت زیادمیان قرائت های مختلف را باز می گذارند. علاوه بر آن، تفاوت لحن میان متن های خاص سیاسی و متن های تئوریک یا فقط دشواری های قرائت دستنوشته ها که (انگلس بعلت آشنایی با نوشتار دوست اش زحمت فراوانی برای آنها کشید) شایان ذکر است. بدین ترتیب درک می کنیم که چرا این همه بازنویسی از اثرهای مارکس وجود دارد.
    نقطه حرکت تأمل ما، کوشش برای بازیافت مارکس در لوای مارکسیسم بوده است. پس این بازگشت به مارکس چنانچه مارکس را از طریق مارکسیسم بشناسیم، شگفتی هایی ببار می آورد. در آنجا به هیچوجه نمی توان آنچه را که مقدمه های متعدد مارکسیسم می گویند، بدست آورد. نمونه ای که مجال داریم به آن مراجعه کنیم گویاست: نخستین بخش کتاب اول کاپیتال اغلب بعنوان متن بکلی هگلی معرفی شده است. مسئله حتی عبارت از متنی است که منطق دیالکتیک مارکس را ترسیم می کند. بنابراین، می توان از خود پرسید که آیا در کتاب اول این مراجعه ها به ارسطو نیستند که نکته اساسی را تشکیل می دهند؟ بنظر می رسد که ارسطو حتی درآنجا نیز همه فضای فلسفی را پر می کند. و این نه تنها در مراجعه های مستقیم به نوشته هایی که ارسطو در آنها اقتصاد را بررسی می کند، بلکه همچنین در اسلوب و در مقوله هایی که از طریق آنها کالا تحلیل شده است و سرانجام در خلال اخلاق نهفته در کاپیتال که تقابل دایمی بین تولید برای نیازها و تولید برای پول را بنا بر وارونگی گردش کالا – پول – کالا به پول – کالا – پول نشان می دهد، اگر مارکس آن جا هگلی است این تقریباً تنها در مقیاسی است که هگل ارسطویی است.
    ابتدا باید دین مان را به کتاب «کارل مارکس» هانری میشل روشن کنیم. هر چند این اثر ممکن است تقریباً تحریک آمیز بنظر آید، اما انسجام و نظم منطقی قابل قبول یک تفسیر کاملاً ضد مارکسیستی مارکس را نشان می دهد. اگر چه ما در چندین موضوع مسلم با تحلیل های میشل هانری هم عقیده ایم، با اینهمه بنظر می رسد که «اشتیاق به علم de Science Volonté» تقلیل ناپذیر است و ما باید آنچه را که مارکس درباره کار خاص خود می گوید، درک کنیم. از این قرار علم مخصوصاً به مفهومی که مارکس آن را درک می کند، نخست کوشش در شالوده ریزی ذهنی واقعیت است. چگونه باید این تز را با تز میشل هانری آشتی داد که طبق آن تصدیق تئوریک عام تر مارکس تصدیق تئوریک «شالوده ریزی عینی واقعیت» است؟ (9) این ابهام در خود کانون کاپیتال وجود دارد که می کوشد اثری علمی باشد؛ ولی با این همه گفتمان علمی همواره بوسیله گفتمان هنجاری، اخلاقی- و مبارز! – که بنظر می رسد در آنجا برای بیان حقیقت علم در باب علم، در وضعیت ناپایدار قرار گرفته است. یک نمونه در میان بسیاری از آنها در فصل 24 کتاب اول درباره «اضافه ارزش سرمایه داری» دیده می شود. در این فصل مارکس سرمایه دار را عامل جزمی و خشک اندیش تولید برای تولید نشان می دهد که فقط بعنوان «سرمایه مجسم» عمل می کند. سرمایه دار اینجا بمثابه بازیچه تاریخ و چرخ دنده «روند بدون سوژه و هدف» ارزشمند برای آلتوسر بنظر می رسد. اما بیدرنگ یک یادداشت یقین علمی را زیر سئوال می برد: «لوتر نمونه رباخوار، این سرمایه دار از شکل افتاده، اما همواره نوزا را خیلی خوب نشان می دهد که اشتیاق به سلطه جویی یکی از انگیزه های شهوت ارضاء نشدنی نفع پرستی Auri Sacra Fames است». (10) مارکس نطق آتشین طولانی لوتر علیه رباخوار، علیه کسی که پولش را از راه فقر انسان های دیگر فزونی می دهد، ذکر می کند. از اینرو، او «بزرگ ترین دشمن نوع بشر است». (11) بنابراین، سرمایه دار در پیکر متن عامل عینی پیشرفت تاریخی است و در یادداشت ها به بزرگ ترین دشمن نوع بشر تبدیل می شود و انگیزش های عینی انباشت سرمایه بمثابه پوشش «اشتیاق به سلطه جویی» معرفی می گردد. بدین سان تضاد غلبه ناپذیر در نظر می آید. اما اگر در نظر گیریم که هدف شناخت، «دانش واقعی» یا حتی علم، رسوخ در راز نهفته در پس پشت ظاهر عینی روندی تاریخی است که بنا بر قانون های سخت جریان می یابد، تضاد ناپدید می گردد. علم مارکس یک علم مثبت (پوزیتیو) نیست که به بیان رابطه پایدار میان پدیده ها بسنده کند. این علم متمایل به رازگشایی Devoilement است که همزمان از یکسو، حرکت ظاهر را توضیح می دهد و از سوی دیگر، ما را به واقعیت بنیادی تر رهنمون می شود، مارکس اصطلاح موصوف را بارها بکار برده است. در این مفهوم میشل هانری حق دارد که از «هستی شناسی مارکس» سخن گوید. از نظر مارکس مسئله کاملاً عبارت از دست یافتن به واقعیت اساسی است که مبتنی بر تمام واقعیت: زندگی ذهنی افراد است. در واقع، «دانش واقعی» ماتریالیسم قدیمی را که نقص اساسی آن این است که «شئ مشخص، واقعی، محسوس در آن تنها به شکل اُبژه یا مکاشفه، اما نه بعنوان فعالیت محسوس انسانی، بلکه به عنوان پراتیک نه بطور ذهنی درک می شود» رد می کند. (12)
    حال به پرسش های آغازین باز می گردیم: اگر تئوری شناختی نزد مارکس وجود دارد، این تئوری نوعی از پوزیتیویسم نیست. این تئوری با این که مدت مدیدی دفتر راهنمای (Vade Mecum) مارکسیسم رایج بود، چیزهای اندکی در رابطه با تئوری مشهور بازتاب دارد. تئوری شناخت نزد مارکس نشان می دهد که بدرستی مسئله عبارت از فلسفه است و نه فقط معرفت شناسی علم های اجتماعی. البته، نزد مارکس تمایل به تایید خصلت علمی اثرش وجود دارد. قانون های تاریخ شبیه قانون های طبیعت اند. این قانون ها با همان حدت قانون های طبیعت سخت و انعطاف ناپذیرند. حتی یک پارادیگم واقعی علم های طبیعت (مخصوصاً زیست شناسی و شیمی) نزد مارکس وجود دارد. آنها مدل برای همسان کردن هستند. بدین ترتیب کوشش برای دادن پایه ریاضی به این قانون ها مشاهده می شود. پس این مارکسیسم ریاضی چه نقشی ایفاء می کند؟ سهم اعتقاد فلسفی و سهم تاکتیک در این ادعاها برای علم کدام است؟ تفکیک موضوع دشوار است. مسئله ای که برای ما اهمیت دارد، از این قرار است: چگونه باید از یکسو، تصدیق دترمینیسم شدید که عالم (L´univers)، از جمله عالم تاریخ را در صورتی که بدون سوژه بوده باشد یا در صورتی که سوژه فقط در خارج از عالم اُبژه شناخت وجود داشته باشد، درک می کند و از سوی دیگر، تمایل به درک واقعیت نخست بعنوان فعالیت عملی انسان، «از راه ذهن» را آشتی داد؟ علیرغم هجوم این مسئله پُر اشکال به ذهن ما، فکر می کنیم که بتوانیم تئوری مارکس را با روشنی جدید توضیح دهیم.

    در بخش نخست، اصل های فلسفی مارکس و پیش فرض هایی را مورد بحث قرار می دهیم که بر پایه آنها فکر می کوشد با بیرون کشیدن موضع های پایدارتر در مسیر پیشرفت مارکس و تصحیح های پیاپی به تنظیم خود بپردازد. برخلاف تز «سه منبع تشکیل دهنده»، تعدد تأثیرهای دقیقاً فلسفی، از فلسفه یونان باستان: ارسطویی یا اپیکوری تا فلسفه انگیس و سپس رویکرد روشنگران فرانسه که در همه متن های مارکس فعال اند، آشکار است. این تأثیرهای گوناگون برای مشخص کردن پیش فرض ها که خارج از آنها مارکس نامفهوم باقی می ماند، با هم تلاقی می کنند. در میان آنها پیش فرض اساسی که مارکس از همان متن های نخست مطرح می کند، پیش فرض فرد زنده است. بنابراین، فرد زنده یک اصل معرفت شناسی، فردگرایی متدولوژیک، نیست، بلکه واقعیت ویژه هستی شناسانه است؛ در صورتی که آنچه هستی شناسی است، بدرستی چیزی است که چیزهای کمتری در آن برای گفتن وجود دارد. زیرا این مربوط به خود شرایط فکر است.

در بخش دوم، به دیالکتیک می پردازیم و نشان می دهیم که از نظر مارکس دیالکتیک راه شناخت، اسلوب مارکس و هنر ابداعی وی نیست. پس اگر مایلیم خود اصطلاح دیالکتیک را حفظ کنیم، در این صورت باید آن را نه در معنی هگلی، بلکه در مفهوم ریشه شناسی Etymologique هنر گفتگو بکار بریم. پس قضیه از این قرار است که مارکس هرگز دیالکتیک را به شکل یک سیستم مثبت بعد از دیگر سیستم ها مطرح نمی کند، بلکه خود را به گفتگوی انتقادی با پیشینیان خود محدود می کند.

در بخش سوم، به تحلیل این نکته می پردازیم که پارادیگم علم های طبیعت به چه ترتیب در اثرهای مارکس نقش ایفاء می کنند و خواهیم دید که علم از نظر مارکس همانند علم های طبیعت نیست و چیزی بنام معرفت شناسی «ناتورالیستی» وجود ندارد. میشل واده نشان داده است که «ممکن» در تئوری مارکس نقش ایفاء کرده است و بدین ترتیب به نفی تزهایی می پردازد که مارکس را به علت توجه به پارادیگم لاپلاسی علم در میان نویسندگان از مُد افتاده طبقه بندی می کند. در واقع در حدودی که مارکس ساختارهای اجتماعی را بررسی می کند، از اسلوب ها و ابزارهایی سود می جوید که دقیقاً رفته رفته در عرصه علم ها پدیدار می شوند و بر این اساس قویاً به شکل گیری علم های مدرن انسانی کمک کرده است. البته این اسلوب ها و ابزارها در نزد او یک معنای مشخص فلسفی دارند که ما را به روشن کردن آنها ملزم می سازد.

در پایان نشان می دهیم قرائتی که ما پیشنهاد می کنیم چگونه امکان می دهد از راه تبارشناسی آن به وحدت فکر مارکس راه جوییم؛ وحدتی که مبتنی بر نقش مرکزی مقوله فرد زنده است و مجال می دهد از ادعای میشل هانری در خصوص تقابل میان متن های تئوریک و متن های سیاسی فراتر رویم. درک شکل بندی و پیچ و خم های فکر سیاسی مارکس بدون بازگشت به این هسته اساسی تئوریک ناممکن است.

پی نوشت ها
1- K. Papaionnou: De Marx et des marxistes, p. 60
به مرجع های کتابشناسی در پایان کتاب بنگرید.
2- Michel Henry: Karl Marx: I, Une philosophie de la réalité- II: Une philosophie de l´économie
3- مارکس در رساله دکترای خود درباره ارسطو می گوید که او «اسکندر مقدونی فلسفه یونان» است. او در همان متن اشاره می کند که فلسفه یونان «با ارسطو» به «اوج شکوفایی خود» رسید. پیوستگی میان مارکس جوان و مارکس دوره کمال کامل است.
4- به ملاحظه تکرار اصطلاح برنامه ای آلتوسر
5- Pour les heureuses exceptions, voir Georges Labica: La statut Marxiste de la philosophie et Sebastiano Timpanaro: Sul Materialismo.
6- Voir Louis Althusser: Pour Marx, p. 18
7- Michel Henry, op. cit. tomo 1, p. 174
8- Le Livre de Jacque Derrida, Spectres de Marx, est construit sur cette mise en relation du texte marxien et du texte shakespearien.
9- Michel Henry, op. cit. tome 2, p. 427
10- Capital – Livre I, VII, 24, III, PL 1, p. 1096
11- Capital I, VII, 24, III, PL 1. p. 1097
12- تزهایی درباره فویرباخ 1-PL 3, page 1029. متن آلمانی این تزها توسط ژرژ لابیکا (در کارل مارکس، تزهایی درباره فویرباخ) ارائه و به تفصیل تفسیر شده است. ژرژ لابیکا یادآور می شود که "nicht subjektiv" مرکب زیادی از قلم ها جاری ساخته است و خاطرنشان می کند که پیرامون این تز نخست است که میشل هانری تمام قرائت خود از مارکس را درگیر می کند. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست