نامه ای از فرزند یک زندانی سیاسی دهه شصت به نسرین ستوده
•
این نوشته را به عنوان فرزند یکی زندانیان دهه شصت برایت مینویسم...این را می نویسم تا مگر برایت تصویر روشنی ارائه بدهم از خودت در دید فرزندانت. شاید تصمیمی جز ادامه این اعتصاب غذای خرد کننده بگیری
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۴ آبان ۱٣۹۱ -
۴ نوامبر ۲۰۱۲
سلام خدمت خانم نسرین ستوده!
این نوشته را به عنوان فرزند یکی زندانیان دهه شصت برایت مینویسم. فرزندی که پدرش را مقارن چهار سالگی او به بند کشیدند و او را از آغوش گرم و دستان نوازشگر پدر محروم کردند. این را مینویسم تا مگر برایت تصویر روشنی ارائه بدهم از خودت در دید فرزندانت. شاید تصمیمی جز ادامه این اعتصاب غذای خرد کننده بگیری که به زعم من بیش از آنکه مبارزه ای برای احقاق حقوق حقه ات باشد، نمایانگر عظمت و کیفیت عشق تو به فرزندانت است در فقدان تمام امکانات انسانی.
نسرین!
اینچنین سهمگنانه با فدا کردن ذره ذره وجودت هدیه ای برای کودکانت بر می سازی که در برابرش عالم و آدم از انسان بودنشان شرمنده می شوند.
نسرین!
بگذار ازآن سال ها برایت بگویم. سال های دهه شصت. خواهرم تنها دوسال داشت تقریبا به سن و سال نیمای تو. میدانی، بچه بودیم. بچه. شب منزل عمه ام مهمان بودیم. مطابق معمول، وقتی پدر و مادرم خواستند به خانه بر گردند، وسوسه ادامه بازی با بچه های عمه ام برآنم داشت تا از همراهیشان سرباز زنم. کاملا بچه گانه، مثل همه بچه های دیگر!
فردا روز دیگری شد. سرآغاز سفر کاری دیرپای پدر به تهران و فصل زمستان کودکی من و خواهرم و چند شغله بودن مادرم. یک سالی طول کشید تا بفهمم که این سفر نه به تهران که اول به بازداشتگاه مخوف سپاه بود و نه ماه بازجویی در سپاه و سپس زندان...
من یک الف بچه باور کرده بودم که پدر گاه گاهی از تهران به شهرمان می آید و ما از پشت پنجره ای با تلفن هم صحبتش می شویم. گاهی مرد ریشویی با ریش و پشم حنایی رنگ مابینمان بود و پدرم با چشمانی همچون پیاله خون به دیدارمان می آمد. حتی چند بار در تهران او را توی اتوبوس دیدمش اما واعجبا که علی رغم اصرارم مادر اجازه نداد به دنبال مرد شبیه به پدرم بدوم. این توهم ادامه داشت تا اینکه یک روز کودک همسایه مان در بازی ای کودکانه برای رنجاندنم بر من نهیب زد که "برو، تو که پدرت زندانه!"
البته من بعدها فهمیدم که پدرم زندانی است، زندانی سیاسی. چون جرئت نمی کردم از اطرافیان بپرسم، از معلم مدرسه پرسیدم "زندانی سیاسی یعنی چی؟"
جواب سهمگین بود! گفت در زمان شاه عده ای بودند که شب ها برای اینکه مردم را بیازارند قوطی به پا کوچه پس کوچه های شهر را دوره میکردند.
آه کودکی! آه تناقض! خواهرم که خاطره ای از پدر نداشت و من با اندک خاطره ای به ناگزیر از مهر پدر با صحبت های دو هفته یکباری که از پشت تلفن و شیشه لعنتی دوجداره نصیب مان بود تصویر می ساختیم. البته نقاشی ها و بافتنی و سوزن دوزی ها با خاطراتی که مادر تعریف می کرد در تکمیل این تصویر موثر بود.
در کنار اینها زندگی در زیرزمین خانه شهروندی گرامی که پدر و مادر را می شناخت و ما بدون پرداخت اجاره توانستیم چند صباحی در آنجا ساکن شویم و محبت مدیر مهدکودکی که به مادرم گفته بود هر وقت سرت شلوغ است بچه ها را بسپار به من و ما شده بودیم یک خانواده برای سال ها، تصویری جز آن "قوطی به پاهای مردم آزار" از پدر می ساخت.
در طول نزدیک به شش سالی که پدرم در زندان بود، دو یا سه بار حضوری ملاقاتش کردیم، یک بار در مسجد زندان، بار دیگر، وقتی دیدم که پدر بزرگم از نبود فرزند دردانه اش دق مرگ شده بود. پدرم را با مهری در دست به خاطر میاورم که در زندان به گمانم معنی مرخصی می داد. مرد ورزشکار و ورزیده روزگاران نه چندان دور، تکیده بود اما استوار. گریه اش را هر چند کنجکاوانه به انتظار نشسته بودم اما ندیدم. نیک به خاطر دارم، آنقدر اعصابش خرد بود که به خاطر صدای نا بهنجار تلویزیون چنان بر آشفت که خواهر پدر ندیده ام به اتاقم خزید و گفت "من بابا نمی خواهم! بگو برگردد!". عجب روزگاری بود! من برای دخترک ملجایی شده بودم.
به گمانم همانجا بود که من کودکیم را خاک کردم. من با حدود هشت سال سن شده بودم "آقا" همه معترف بودند که بچه سنجیده ای هستم.
نسرین!
من وخواهرم کودکی مان، بچه مرگ شد، متاسفانه سرنوشتی که بیشتر کودکان زندانیان سیاسی، محکوم بدان هستند.
در این شکی نیست که کودکی مان به تاراج رفت اما پدرم و مادرم همیشه در رفیع ترین مکان عالم هستی برایمان نشسته اند و علی رغم همه دشواری های زندگی بعد از زندان، بهترین ها را با هم زیستیم بدون اینکه کسی از چه بودن و چه شدنمان سراغی بگیرد.
همه اینها زمانی بود که گردش اطلاعاتی نبود، سانسور تا زیر لحاف در اتاق خواب سه نفره مان می خزید. و به قول تو نه مثل الان بود که آدمی در سلول انفرادی نیز تنها نیست.
نسرین!
ایمان دارم که نیمایت، مهراوه ات، همسرت رضا، من و ما به تو عمری فخر خواهیم کرد.
به گمانم نیازی نیست که با این اعتصاب غذایت عشق به فرزندانت را چنین سهمگین به منصه ظهور برسانی. ما می دانیم که تو همان شیرآهن کوه زنی، اما فرزندانت هنوز کودک اند، یعنی بچه اند، بچه و و برای همین هم ظرفیت حمل و هضم این حجم از احساس را ندارند. به یاد می آورم وقتی از رمان "یک مرد" اوریانا فالاچی برای پدرم نقل کردم که "پاناگولیس" را وقتی از زندان آزاد می کردند شجاعانه از تمکین به دستور سر باز زد، پدر در پاسخ گفت: "اگر در زندان جمهوری اسلامی بود به جرثقیل می بستند و بیرونش میکشیدند."
بی شک در مورد دفاع از حقوق ات در جایگاهی نیستم که درخواستی کنم اما این روزها خواهد گذشت، کودکانت مادری سلامت را به انتظار نشسته اند و ما نیز.
امضا محفوظ
پاییز ۱٣۹۱
|