یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نگاهی به کارهای جدید محمود صفریان


صفیه ناظر زاده


• محمود صفریان در داستان هایش زندگی می کند. و افت و خیز آنها همه نشانگر فراز و نشیب های زندگی اوست. نمونه بارز آن داستان " روزی که کلابتون رفت " است که با نثری روان و بی دست انداز بیان می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ آبان ۱٣۹۱ -  ۱٣ نوامبر ۲۰۱۲


 من از مسیر گذرگاه سالهاست که با کار های دکتر محمود صفریان آشنا هستم. و خوشحالم که دارد پاره ای از آن ها را چاپ می کند یا بقول خودش دارد بوی کاغذ به آن ها می دهد.
بنظر من بیشتر نویسندگانی که داستان هائی با نثر آهنگین و دلنشین دارند قبلن شاعر بوده اند یا شاعر هم بوده اند.
وآنگاه که خواسته اند از بین دو دلبری که در میانشان نشسته اند و گرفتار دو دلی شده اند، یکی را برگزینند، داستان را دنبال کرده اند.
من شعر هائی از او خوانده ام که گرمی واژه داشته اند و جفت و جوری کلماتش مولای درزش نمی رفته است، و این قدرت خوشایند در داستان هایش نیز جاری است.
نه نگاه که خواندن داستان هایش در کتاب اولش با نام :
" روزهای آفتابی " اثر گذارند و خواندنی. او در نامه های دوستانه و در کامنت های اینجا و آنجا نیزهمین نثر و سیاق را دارد.
یادتان می آید که در پشت جلد همین کتاب تکه ای را که در وصف گرما آورده است چه موسیقی و آهنگی دارد.
وگرمای سوزان تابستان جنوب را چگونه درجان آدم می ریزد.
دریافت همه این ها البته در صورتی است که داستان های این کتاب را خوانده باشید.

در پیشگفتار کتاب جدیدش " روزی که کلابتون رفت " به نقل از یک سخنرانی اش بمناسبت رونمائی از کتاب
" روزهای آفتابی " تکه هائی را آورده است که در حقیقت مرثیه ای است بر درد نخواندن کتاب در مقایسه با غرب که عاشق خواندن هستند.
   
می خواهم کتاب جدیدش " روزی که گلابتون رفت " را ورق بزنم.
اشاره کنم که محمود صفریان داستان هایش سبک مخصوص به خودش را دارد، با خواندن تکه کوتاه پشت جلد این کتاب " روزی که کلابتون رفت " متوجه می شوید که چگونه صحنه ها را می آراید و چه روان و راحت خواننده را راهنمائی و راغب می کند تا داستان را بخواند.

" چند ماه بیشتر با هم نبودیم. وقتی جدا شدیم، یا در حقیقت ، وقتی گذاشت و رفت برایم خیلی ناگهانی بود. قبلن اشاره ای نکرده بود. این آخری ها گه گاه رَد اندوهی را در چهره اش می دیدم، ولی هیچ وقت نپرسیدم. چون اعتقاد دارم ، هر کس زمانی بی اراده می رود در پس توهای ذهنش و می خواهد در دنیای خودش باشد. و با همه این ها با هم بودیم تا آن روز صبح تعطیل آخر هفته که در یکی از پاتق هایمان روبروی هم نشستیم. بر خلاف همیشه ساکت و مغبون بود، و با فنجان قهوه اش بازی می کرد. سرش را پائین گرفته بود . به من نگاه نمی کرد . بنظر می رسید در دنیای خودش است. مزاحمش نشدم و خودم را با روز نامه صبح مشغول کردم. وقتی مانده قهوه اش را سر کشید، دیدم دو خط اشک گونه هایش را شیار داده است. قلبم فشرده شد، روز نامه را کنار گذاشتم، ولی قبل از آنکه چیزی بگویم، او شروع کرد. بسیار شمرده و آرام، و با صدائی کاملا اندوهگین... "    از داستان : نم نم باران                                                                                                                              
صفریان چون ذهنش سرشار است از مهر به سرزمینش، و چون بابت این عشق و علاقه بها داده است و گاه بهائی سنگین، و چون در نوشته هایش کمترین اثری از شعار دادن نمی بینیم بسیار استادانه در قالب داستان هائی بغایت گیرا با دست آویز سمبولیسم فریادش را در اذهان می ریزد.
در داستان رمانتیک " نازنین " که کتاب با آن شروع می شود چه گیرا و خواندنی " پاپوش " را می نمایاند.

" وقتی ناظم آمد سر کلاس فیزیولوژی ششم دبیرستان، و در ِ گوش معلم چیزی گفت، دلم گواهی بد داد. شش دانگ حواسم را به جلوی کلاس، جائی که آنها صحبت می کردند کشاندم. کلاسی که هرگز رنگ سکوت کامل نداشت، یکباره فرو نشست. چنین آمدنی سابقه نداشت یا ما ندیده بودیم.
ناطم رفت و قیافه دبیر درهم شد. صدایم کرد:
"...احمد! پاشو برو دفتر کارت دارند..."
از کلاس که داشتم بیرون می رفتم، آرام در گوشم گفت:
" خدا حافظ! "

در داستان " اوهام " چقدر حالی کننده و زیبا نشان می دهد که تمام فضا بوی " کافور " می دهد، که خود نشانه جوّی خاص است، و نجات را در هجرت می بینند.

" .... از همان شب شروع شد. هر کار کردم افاقه نکرد. هر جا می رفتم این بو همراهم بود. داشتم روانی می شدم. یعنی روانی هم شده ام. به توصیه سوسن " که حالا نامزد بودیم " سراغ انواع اقسام دکترها رفتم.
خانه ما علاوه بر انواع محصولات معطر مارک دار پر شده بود از بوی، انواع عود، اسپند و کَُندر. ولی کماکان
بوی غالب بوی کافور بود. " از داستان: اوهام


محمود صفریان در داستان هایش زندگی می کند. و افت و خیز آنها همه نشانگر فراز و نشیب های زندگی اوست. نمونه بارز آن داستان " روزی که کلابتون رفت " است که با نثری روان و بی دست انداز بیان می شود.

صفریان اصولن با نوشته هائی که پیچ و خم های اضافی دارند و هر جمله شان را باید چنین بار خواند تا " پازل " آن حل شود نه تنها میانه ای ندارد بلکه به شهادت ده ها نوشته کوچک وبزرگی که در دنیای گسترده رسانه گذرگاه دارد، در این مورد حرف بسیارگفته است.
"...از نوشته هائی که برای خواندنشان باید مرارت کشید و خواننده را به درد سر انداخت پرهیز کنیم، چرا که چنین نوشته هائی خواننده را به بیزاری می کشاند، و خواندن را بیش از پیش مهجور می کند. هذیان نویسی که در قالب مخالفت با نوشته های عامه پسند عنوان می شود سبب شده است که شمارگان کتاب را پائین بیاورد و فاصله را با تعداد نشر در غرب نجومی کند. "
و پیروی این نظر، صفریان نثری را و سبکی را بر گزیده است که در عین زیبائی، راحت خوان و پر کشش است.

" با پُز مخصوصی راه می رفتم. درست یادم نیست ولی گویا بادی هم در گلو داشتم، و بفهمی نفهمی کمی هم گشاد گشاد و کِلِخ کِلِخ راه می رفتم ولی چون همیشه کفش های لاستیکی سفید رنگی را به پا داشتم، نمی توانستم پشتشان را بخوابانم و ادا را کامل کنم. کلاه لبه دار سیاه جاهلی هم نداشتم، البته نه به قد و قواره ام می خورد و نه شهامت بر سر گذاشتن آن را داشتم. می دانستم که هر نوعش به سرم گشاد است. خود ِ مرشدم که برادر بزرگ ترم بود هیچ یک از این بازی ها را نداشت. حتا یادم هست که یک روز به من گفت:
( مثل اینکه خیلی از این فیلم های آبگوشتی نگاه می کنی. تقلید نکن، سن و سالت هم مناسب این کار ها نیست. خودت که باشی راحت تری…)
ولی من در پناه او خودم را هم بلند قد ترمی دیدم هم زورمند تر."    از داستان: " آن روز " همین کتاب   

داستان های صفریان در و پیکر درست دارند، با آغازی دعوت کننده، دعوت به ادامه خواندن، شروع می شوند، ذهن را می کاوند، فضای رخداد را ترسیم می کنند و پایان را آنطور که ماجرا پیش می رود ترتیب می دهد.
پایانی که خواننده کمتر در انتظارش است. نمونه می تواند داستان " احضار" باشد.

او بنظر می رسد در همه ی داستان هایش از آنچه که نامش زندگی است سخن می گوید، و تمامن بر گرفته از واقعیاتی است که گر چه تلخ، ولی وجود داشته اند و زین پس نیز وجود خواهند داشت، و خواننده در حقیقت خود را در آئینه آن ها می یابد و می بیند.
نگاهی داشته باشید به داستان " یک شاخه شب بو " که گویای این جنبه در کار های اواست.

در مجموع من از خواندن داستان های کوتاه او که هر یک از آن ها کوتاه شده یک رمان است خوشم می آید و داستان های کتاب:
روزی که گلابتون رفت،
نیزبرایم چنین بوده است.   

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست