یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نامه ای در نقد اوضاع دانشگاهی - محمود صباحی عضوِ هیأتِ علمیِ اخراجیِ دانشگاهِ آزادِ اسلامی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٨ آذر ۱٣۹۱ -  ۲٨ نوامبر ۲۰۱۲


نشر این نامه که اینک تا اندازه‌ای قدیمی شده است، در حقیقت از آن روی انجام می‌شود که همچنان منتظر پاسخ است؛ حتا در غربت! من به امید آن روزی زندگی می‌کنم که سرانجام ندایی به من پاسخ دهد و آن چه را که از ما به یغما رفت اعاده کند. من به عدالت زندگی ایمان دارم و تا آن روز زنده خواهم ماند و آن را خواهم دید؛ و چنین روزی را هرگز دور احساس نمی‌کنم! این نامه را در آن زمان که پی‌گیری‌هایم بی‌نتیجه ماند، می‌خواستم خطاب به سران‌مملکتی بنویسم اما در درون احساس خفتی افزون می‌کردم زیرا آن چه که آشکار بود برای من، بی‌اعتباریِ عمیقِ آنان بود که سکانِ جامعه‍ی ایرانی را همچون دزدانِ سرِ گردنه به زورِ دگنک و تهدید و زخم و خون در دست گرفته بودند، بی اعتبار‌تر از آن که ــ حتا به رغم مسوولیت‌شان در برابر سرنوشتِ شغلی و اجتماعیِ من و امثال من ــ خطاب به آنان از دردِ خود سخنی گفته باشم؛ رجاله‌هایی که بی‌چاره صادق هدایت خواب‌شان را نیز ندیده بود: محلل‌ها، علویه‌خانم‌ها، حاجی‌آقا‌ها آن هم یک‌جا در قدرت یله‍ی سیاسی! به ویژه آن که سپس بر همگان آشکار شد به اشارت خودِ رجاله‍ی اعظم همه‍ی این تهاجمات و تجاوزات جسمی و روحی طراحی و تدارک دیده شده بود و تنها من نبودم بلکه توطئه‌ای بس بزرگ علیه مردم برایِ غصبِ کاملِ قدرت بود؛ در حقیقت آن همه «های‌ و هوی» برای هیچ نبود، بلکه برای آن بود که پیرمرد خنزرپنزری یک بارِ دیگر از دورترین گورها و ویرانه‌های ایران باستان جلد جدید خود را بجوید و از زیرِ عبایِ چرکین و چندش‌آورش بقچه‍ی خنزرپنزرهای‌اش را به درآورد و بساط دولتِ یله‌اش را پهن کند. پس صرف‌نظر کردم و نامه را خطاب به یک مرجع دست‌کم مدعیِ آکادمیک و در حقیقت از حیثِ حقوقی مسوول یعنی به ریاست عالیه دانشگاه آزاد نوشتم؛ آن هم نه برای آن که نمی‌دانستم او نیز در این میان به رغم ژست‌های مقتدرانه همچون دیگر مدیران در برابر نظام و تمامیت‌خواهی‌اش جبون و زبون است، بلکه تنها به خاطر آن که گنگ و الکن نمانده باشم. از سویِ دیگر، این نامه در حقیقت تنها یک نامه نیست بلکه نقدی از وضعیتِ دانشگاه‌های ایرانی است که به رغم توسع و گستردگی و نیز دانشجویانِ به راستی مشتاق، زیر بارِ تنگ‌نظری و کوته‌فکری نظامِ حاکم از پای درآمده‌اند و کارکردِ علمی و انسانیِ خود را از دست داده‌اند. همچنان که از حیث اجتماعی خطاب به کسانی است که بر امور فرهنگی و مدیریتِ اقتصادیِ جامعه‍ی ایرانی چنگ‌انداخته‌اند و دست‌بردار هم نیستند. آنان بلادرنگ مسوول وخامت و ویرانی‌ای هستند که تحت پارادایم ایدئولوژیک و آرمان‌های عهدبوقیِ آنان پدید آمده، و جامعه‍ی ایرانی را به بن‌بست کشانده است؛ و البته بیش از همه، مقصودم نواله‌خوران نظام جمهوری اسلامی است، که بدونِ طاعت‌پذیریِ دهشتناک و سرسپردگیِ خاکسارانه‍ی ایشان چرخ ولایت عظما چنین درشتانه و وقیحانه نمی‌گردید؛ اگر چه هیچ تردیدی نیست که این خاکساری و سرسپردگی نمایشی بیش نیست اما ولایت عظما نیز بیش از آن که به نیرویِ اصیلِ انسانی، به ویژه به جماعت به راستی مومن، نیاز داشته باشد، به همین نمایشگران و نیایشگران دروغین محتاج است! «نواله‌خوران! باور کنید که جهان بزرگ‌تر، شگفت‌انگیزتر، و زیباتر و حتا سخاوت‌‌مندتر از دنیای نواله‌خوری است» ــ اما چه می‌شود کرد که نظام‌هایی همچون نظام کنونی به تدریج آدم‌ها را چنان خوار و مستحیل از ریخت می‌اندازند که به هر کس و هر چیز که فراسوی نواله رود همچون چیزی انتزاعی می‌نگرند و جهانِ بدونِ چاپلوسی و دروغ‌گویی را همچون یک توهم! با این همه، داستان زندگیِ من با شما نواله‌خوران در هیأت مدیر و رییس و سرپرست یک مزیتِ باورنکردنی هم داشت که خدا را خوش نمی‌آید که بر آن چشم‌ پوشم: حالا وقتی که داستانی از کافکا می‌خوانم مصداق‌های عینی فراوانی در اختیار دارم و چندان برای تصورشان به زحمت نمی‌افتم؛ خب این هم خود کمک بزرگی بود زیرا من، چنان که خود می‌دانید، آدم زیاده صاف و ساده‌ای هستم که دستِ ابله داستایفسکی را از پشت بسته‌ام و بدون تمثال شما نه تنها از تصورِ داستان‌های کافکا قاصر می‌بودم بلکه خوشوقتیِ دیدارِ و ادراکِ رجاله‌های هدایت را نیز از دست می‌دادم!
آن زمان مجله‍ی حافظ قصد داشت تا این نامه را چاپ کند اما هراس از توقیف نشریه مدیر مسوول را منصرف کرد و این هراس‌های فردی را سرهم که جمع بزنیم، رقم به دست آمده این خواهد شد که بیچارگی جامعه‍ی ایرانی از همین هراس تکاتک مردم آب می‌خورد! نامه به همان شکلی که به دفتر ریاست عالیه ــ آن هم چه عالیه‌ای ــ تقدیم شد، به «اخبار روز» سپرده می‌شود. همچنان که نشر این نامه در حقیقت ادای احترام و یادکردِ کسانی است که در آن زمان از سر دوستی با گردآوردن طومار و امضاء به یاری من شتافتند، و اگر چه آن چه که می‌جستند، نیافتند اما به راستی که آنان آیینِ دوستی را سزاوارانه برگزاردند و این پیروزی کوچکی برای ایشان نبود.

م.ص، نوامبرِ ۲۰۱۲، لایپزیک



به نام خداوند جان و خرد
ریاستِ عالیه‌یِ گرامی
      آن‌چنان که خردورزانِ عالم دریافته‌اند، دریافتِ علتِ هر بیماری، همان امکانِ بنیادیِ علاجِ آن بیماری است؛ بر همین پایه، این‌جانب بر اساسِ دو برهانِ منطقی به خود اجازه می‌‌دهم که توجه جناب‌عالی را به دو بیماریِ مهلکِ دانشگاهی و اجتماعی جلب نمایم:
    نخست این که، کارگزاریِ این‌جانب در جایگاهِ یک معلمِ دانشگاه، فی‌ذاته همین تشخیصِ بیماری‌ها و علتِ رخ‌دادگیِ آن‌هاست؛ یعنی تلاش برای رویاندن و تنومند گرداندنِ بُعدِ والای امرِ روشن‌گری چونان غایتِ زیستیِ انسان، که همان خواستِ خداوند از پدیدآوریِ انسان نیز هست، و این امر ممکن نمی‌شود مگر به وسیله‌یِ پیش‌شرطِ اساسیِ شناسایی و کشفِ دقیقِ آسیب‌ها و موانعِ روشن‌نگری در ساختِ ذهنیِ افراد و نیز گروه‌های متمایزِ اجتماعی؛ در حقیقت، یک آموزگارِ از بُن آموزگار که اندیشیدن را می‌اندیشد چونان بنیادی‌ترین امکانِ استعلایِ زندگیِ بشر، بیش از هر چیز، یک پزشکِ اجتماعیِ کاونده‌یِ بیماری و علت‌یاب و علت‌شناسِ بیماری در اندامه‌یِ فرهنگ و جامعه است.
    اما، انگیختاریِ این‌جانب در مقامِ یک شهروند، بسیار شخصی است؛ یعنی زخم‌هایِ روحیِ جبران‌ناپذیری که از طریقِ توهین‌ها و افتراهایِ بسیار متحمل شده‌ام، باعث گردیده تا شاکله‌یِ حقوقِ طبیعی و خصوصیِ این‌جانب از دست برود و فردیتِ این‌جانب در مقامِ یک فردِ انسانی، به تمامی مخدوش و بی‌حرمت شود، بدونِ آن که هیچ مرجعِ قابلِ اعتماد و مطمئنی برای اعاده‌یِ آن، در این جامعه‌یِ بی در و پیکر حتا قابلِ تصور باشد، و این خود، البته دلیلِ محکمِ دیگری است که این نوشتار به مثابه یک امکانِ اعاده‌یِ حیثیت و حرمتِ انسانیِ این‌جانب مرقوم شود، با تصورِ آن که به «دجله» بیندازم شاید که در «بیابان» فرجی حاصل آیدم.

ریاستِ عالیه‌یِ محترم
    بیماریِ نخست، که آسیبی دانشگاهی است، نفوذِ بیش از حدِّ مدیرانِ دولتی در کسوتِ معلمِ مدعو و هیأتِ علمیِ دانشگاه است، که این مسأله سبب گردیده تا ساختار و نظامِ دانشگاهیِ ما چهره‌یِ حرمت‌آورِ علمیِ خود را از دست بدهد و با معرکه‌هایِ باندی و حزبی این‌همانیِ بیش‌تری بیابد، و با عرضِ تأسف، در برخی دانشکده‌ها «گروه‌های علمی» به تمامی به تصرفِ این‌گونه افراد درآمده و در نتیجه، روحیه‌یِ سلیمِ دانشگاهی و سلسله مراتبِ علمی و روحِ بی‌غرضِ آن، بی‌مسمّا شده است.
    این بسیار طبیعی است که یک مدرّسِ دانشگاه، هنگامی که از ذاتیّتِ معلمی و روحِ سقراطیِ آن بی‌بهره است، و بیش‌تر در سودایِ منصب و مشغله‌یِ دولتیِ خویش است، جُز از دغدغه‌یِ نداشته‌اش، نتواند مطالعاتی جدی و سازگار با ضرورت‌هایِ هر دوره و نسلِ دانشگاهی داشته باشد؛ زیرا بیش‌تر، این پُزِ «استادِ دانشگاه بودن» است که ایشان را به سویِ معلمیِ دانشگاه هدایت کرده، و البته، به دلیلِ تنفّذِ سیاسی و اداریِ ایشان، و روحِ محافظه‌کاریِ وحشت‌آورِ گروه‌های علمی و روسایِ دانشکده‌ها، این کار به سهولت هم، انجام می‌پذیرد: یعنی امکانِ «دور زدنِ»‌ همه‌یِ قوانین و ضوابطِ رسمیِ دانشگاهی، برای افرادی این چنین، کاملاً فراهم است!- برای مثال، توصیه‌نامه‌های حزبیِ نمایندگانِ بسیار محترمِ مجلس و امثالهم، که در این باره سخت ستودنی است: انگار نه انگار که این‌جا «دانشگاه» است، نه اداره‌یِ ثبتِ احوال یا اداره‌یِ دفنِ امواتِ حوزه‌یِ نمایندگیِ ایشان!
    نتیجه این که، این رخ‌دادهایِ شگفت‌آور موجب شده تا به وسیله‌یِ تمهیداتی شبه‌قانونی، استادانی با شأنیت و تواناییِ مستقلِ معلمی به حاشیه رانده شوند و در واگردِ آن، به ناچار مصالحه‌جو و ناکارآمد؛ اما استادانِ مقاوم‌تر، به طریقی حساب‌شده‌تر و با روش‌هایِ ناجوان‌مردانه‌ای که اغلب با هم‌دستیِ حراستِ دانشگاه تدارک دیده می‌شوند، به خروج از فضایِ علمیِ دانشگاه محکوم و ملزم می‌گردند، و این اتفاق و خطرِ بزرگ، در آینده‌ای نه چندان دور، صورِ اسرافیل‌اش دمیده خواهد شد: با دانش‌جویانی کم‌دانش و ناتوان از تفکر، به ویژه تفکری خودـ‌اندیش، که ضامنِ اصلیِ روحِ استقلالِ هر جامعه‌ای است؛ وگرنه آغوشِ بیگانگان چون همیشه گشوده است!

ریاستِ عالیه‌یِ محترم
    درباره‌یِ بیماریِ دوّم، رویِ سخن‌ام تنها با جناب‌عالی به عنوانِ یک مدیرِ مجرّب و برجسته‌یِ دانشگاهی نیست، زیرا که یک آسیبِ فراگیر و گسترده‌یِ تاریخی و اجتماعی و حتا روانی است؛ که در واگردِ آن، ساختارِ اداری و تار و پودِ مدیریتیِ دانشگاه را نیز، بی‌گمان، در بر گرفته است: این بیماریِ بزرگِ سیاسی و اجتماعیِ ما، که کشفِ آن حاصلِ تأملاتِ طولانیِ این‌جانب در تاریخِ تحولاتِ شگفت‌آورِ سرزمینِ نیاکان‌مان بوده است، به نگره‌یِ من، معطوف می‌شود به چگونگیِ پدیدآییِ ساخت‌هایِ متمرکز و فراگیرِ سیاسی در تاریخِ ایران، و به ویژه به نحوه‌یِ تأسیسِ نخستین دولت در فلاتِ ایران، که چونان «نخستین خطا»یِ رخ داده، خطاهایِ بعدی را منطقاً پدید آورده است: با عرضِ تأسف، از همان آغازِ حیاتِ سیاسی و تاریخیِ ایران، سنگِ بنایِ دولت‌ها را جُز مردمِ فلاتِ ایران که همانا اقوام و گروه‌هایِ اجتماعیِ بومیِ همین فلات بوده‌اند، برنهاده‌اند: یعنی کسان و گروه‌هایِ بیگانه و مهاجرانِ مهاجمی که نه مردم بدیشان معتمد و علاقه‌مند بوده‌اند و نه امپراتوری‌ها و دولت‌هایی که بر این مردم حکم می‌رانده‌اند؛ و این رخ‌دادِ لئیم و شوم دامانِ حیاتِ سیاسیِ ایران را چنان در همه‌یِ دوره‌هایِ تاریخی فرا گرفت که تا پیش از انقلابِ ۱٣۵۷ آن را رها نکرد! بسنده این است که یک بار تاریخِ سیاسیِ ایران را مرور کنیم، آن‌گاه می‌توانیم از خود بپرسیم که به راستی در این تاریخِ دوـ سه هزار ساله، چند دولتِ مستقلِ ایرانی، بر جامعه‌یِ ایرانی حکومت کرده‌ است؟- دولت‌های مستقلِ ایرانی در همان آغازِ تشکّل¬یابیِ سیاسیِ خود به شدت سرکوب و نابود می‌شدند.

ریاستِ عالیه‌یِ گرامی
    مقصودِ این‌جانب نقلِ تاریخ نیست، بلکه مسأله‌یِ به‌دست‌آوری، و به دست دادنِ سرنخِ بیماریِ اجتماعیِ خودمان است: یعنی این بیگانگی در میانِ ملت و دولتِ ایران در یک فراگردِ طولانیِ تاریخی، از سطحِ یک واقعیتِ سیاسی و تاریخی، به سطحِ یک احساسِ بیگانگیِ روانی استحاله یافته، و به یک ناامنی و بی‌اعتمادیِ متقابلِ مالیخولیایی و در اساس، به یک بیماریِ روانیِ تامِّ همگانی مبدل شده است: این «هم‌چون معاند در هم نگریستنِ» مردم و دولتِ ایران، شوربختی‌اش تا آن‌جایی گسترده است که حتا در دولتی که مدعیِ مردمی‌ترین و مستقل‌ترین دولتِ تاریخِ سیاسیِ ایران است، هم‌چنان در حالِ یک زیستِ روانی و به شدت در حالِ کنش‌گری است؛ یعنی هنگامی که فردی از همین مردم، به یُمنِ رأی و خواستِ همین مردم، واردِ ساختار و سازمانِ مدیریتیِ جامعه می‌شود، به یک‌باره آن خویِ احساسِ بیگانگیِ تاریخی، ناگهان گَندَش را بالا می‌آورد، و خود را در مقابلِ مردم یا همان برادرانِ خود قرار می‌دهد؛ این‌جا مقصودِ این‌جانب اشاره به هیچ یک از شخصیت‌هایِ سیاسیِ خاص نیست، بلکه آسیب‌شناسیِ ساده‌ترین مناسباتِ اجتماعی و مدیریتی، حتا در پایین‌ترین سطوحِ اجتماعی است؛ برای مثال این جمله‌یِ بسیار برشنوده‌یِ این‌جانب در جایگاهِ یک معلمِ دانشگاه از پایین‌ترین رده‌هایِ مدیریتی و همکارانِ دانشگاهی است: «… به دانش‌جویان هرگز اعتماد نکنید، ما(؟) و دانش‌جویان در مقابلِ هم هستیم»، و اصرارِ این‌جانب بر این که ما و دانش‌جویان یک خانواده‌یِ بزرگ هستیم، بارها به ریشخند انجامیده و حتا مدیرانِ محترم را سخت برآشفته است!
    چنین به دید می‌آید که هنوز در ساخت‌هایِ اجتماعیِ ما، در میانِ کارگزارانِ اجتماعی، و کسانی که در مقامِ پذیرندگیِ این کارگزاری‌اند، هم‌چنان آن «احساسِ بیگانگی» مانع از هم‌زیستیِ خلاق و کارآمدِ ایشان است: گویا هنوز هیچ کس باور نکرده است که دیگر بیگانه‌ای در کار نیست، نه دولتی بیگانه و نه دولتی دست‌نشانده- و این خودِ ما هستیم، با همه‌یِ کاستی‌ها و ناپختگی‌ها و حتا با همه‌یِ قابلیت‌ها و تجربیاتِ قومی و ملّی‌مان؛ پس دیگر چه ضرورت برای این‌همه سوءظن‌نگریِ وحشت‌ناک و سرکوب‌گریِ خواسته و ناخواسته‌یِ رفتاری؟- فرضاً برای من شگفت‌آور است که چرا سطوحِ مختلفِ مدیرانِ دانشگاهیِ ما، در نفیِ علّتِ موجده‌یِ دانشگاه، که همانا روشنی یافتن، و روشن‌گری است، بیش‌تر مایه می‌گذارند تا برایِ ایجاب و استحکامِ آن؟- و به هر گونه رفتارِ روشن‌گرانه‌یِ علمیِ بی حُبُّ و بغض به دیده‌یِ تردید می‌نگرند و حتا بدتر از آن، به دیده‌یِ معاندت: این‌جانب از خیر و برکات این مسأله، در طول ده ساله‌ی معلمی، بارها و بارها بهره‌مندگردیده و منت آن را بر دوش خود چه سنگین یافته‌ام!
    این‌جانب بارها تکرار کرده‌ام و هنوز هم تکرار می‌کنم: برادران، بیگانه‌ای در کار نیست، اینک خودِ ماییم، پیکره‌یِ واحدی که اجزایِ آن، به دور از هر گونه گسیختگی اما منفرد به کارـ ویژه‌یِ خود تن داده است… و دشمنی چونان یک اصلِ ضرورت‌مندِ حیات و زندگیِ خلاقِ اجتماعی، نه تنها غایتِ زندگی نیست، بلکه امکان و وسیله‌یِ پیش‌برنده‌یِ آن است… یعنی ما هنوز نیاموخته‌ایم که دشمن‌مان را نیز دوست بداریم، ما هنوز نیاموخته‌ایم که خواستِ نبودگیِ دشمن، به نبودگیِ خودِ ما خواهد انجامید؛ ما هنوز نیاموخته‌ایم که آن‌چه برایِ زیستِ مطلوبِ اجتماعیِ ما اهمیت دارد، نه حذفِ تضادها و دشمنی‌ها، بلکه فرهیختگی و اعتلایِ سطح و رده‌یِ دشمنی، از حیوانی‌ترین و شخصی‌ترینِ سطوح، به عالی‌ترین آستانه‌یِ تفکر و زیبایی‌شناسی است: آن‌جا که نمودهایِ رفتاریِ ما، در برابرِ ملت‌ها و دولت‌هایِ دیگر، چونان یک توانشِ مقتدرِ نفوذناپذیرِ سیاسی، به بالاترین امکانِ بازداری دست می‌یازد و حُرّیّتِ ما، و حُرمتِ سیاسی و فرهنگیِ ما را خدشه‌ناپذیر می‌گرداند، و این همان مسأله‌ای است که محتاج‌ایم بر سَرِ آن با جدیّتِ افزون‌تری بیندیشیم و عمل کنیم: فراموش نکنیم که نحوه‌یِ دشمنی کردنِ ما، رده‌یِ دانستگی و فرهیختگیِ ما را آشکار می سازد.
    البته، این مسأله‌یِ «وسواسِ برون از قاعده» و حساسیتِ بیش از اندازه‌یِ ناضرورت‌مند، درباره‌یِ مقوله‌یِ بنیادیِ «روشن‌گری‌ِ» بی‌غرضانه‌یِ عقلانی و علمی، که همان کارِ شریفِ معلمانه است، از چشم‌اندازی غیرِتاریخی، و واقع‌نگر هم می‌تواند برسنجیده شود؛ با این پیش‌فرض و تفاهمِ ضمنی، که در نظر آوردنِ «مصالح و سعادتِ عمومیِ جامعه» هم‌چون توجیه‌کننده‌یِ این گونه رفتارهایِ بیمارگونِ اجتماعی، به کار نیاید. چرا که همه نیک می‌دانیم که با توسل به همین اصطلاحِ «مصالحِ ملی و عمومی» چه حقه‌هایی که به جامه‌ی حقیقت درنیاورده‌اند و چه کلاه‌هایِ گشادی که از این طریق بر «اندیش‌گاه» یا همان «سَرِ» مردم نرفته است. اما درست است، این تمهید هم، امروزه، دست‌کم در جامعه‌یِ ما، آن کارآمدیِ پیشینِ خود را از دست داده است، پس به ناچار سراغِ آخرین و ساده‌ترین، و البته، شنیع‌ترین حربه‌یِ عملیاتی علیه تولیدکنندگانِ تفکر، رفته‌اند: یعنی اتهام‌سازیِ اخلاقی، که هرچند کارآمدیِ آن هم برایِ منحرف گرداندنِ افکارِ عمومی، متزلزل و متخلخل، و ثمربخشیِ آن بسیار موردِ تردید است، و در حقیقت کلیشه‌ای نخ‌نماست، اما در چاره‌اندیشی‌هایِ کسانی که طراح و مجریِ این گونه اقلامِ ناپاکِ اجتماعی‌اند، هم‌چنان به عنوانِ وسیله‌ای شبه‌قانونی و عجالتاً «کار راه‌انداز»، به‌کار می‌رود.
    بازگردیم بر سَرِ سنجشِ این وسواسِ بیمارگونِ هراس از هر گونه نورانیّت و روشن‌سازیِ اذهان و پای‌بندی به اصلِ الهیِ خدشه‌ناپذیرِ روشن‌گری، که همانا بهره‌مندی و بهره‌مندگردانی از نوری است که در کلامِ خداوند (سوره‌یِ نور، آیه‌یِ ٣۶) چونان «نوری بر نور، از درختی که نه خاوری است و نه باختری» ممثول شده است.
    اندیش‌ورزان گفته‌اند، مردمی که بیش از قدرِ واجب، به گونه‌ای وسواس‌گون به تندرستیِ خود می‌پردازند، یعنی فراتر از ضرورت و تاب و توانِ اندامه‌یِ فردی و اجتماعیِ خود سلامتی را پاس می‌دارند، خود بیمارند و یا در آستانه‌یِ فراگرفتِ یک بیماریِ مهلک‌اند.

ریاست عالیه‌ی بسیار گرامی   
    این‌جانب فوری‌ترین، و خوش‌بینانه‌ترین سنجشِ خود را نیز در این‌باره ارائه می‌دهم: با اندک دقت و تأملی، چنین در چشم‌انداز می‌آید، که این بیماری محصولِ آن است که بیش‌ترِ کسانی که برای رتق و فتقِ امورِ مدیریتی در جامعه، و به ویژه در دانشگاه‌ها، گمارده شده‌اند، درکِ درست و روشنی از وظایف و قلمروهایِ کارگزاریِ قانونیِ خود ندارند، و برای این قبیل اعمال و کارها تربیت نشده‌اند: یعنی مشکلِ بزرگِ اجتماعیِ ما که مشکلاتِ دیگر را نیز دامن می‌زند، نه کم‌بودِ نیرویِ انسانی، بلکه در هر سطحِ فعالیتِ اجتماعی و شغلی، نبودِ نیرویِ آموزش‌دیده و متخصص، حتا در پایین‌ترین سطوحِ اشتغال است، که گره اندر گره‌هایِ اجتماعی و حتا سیاسیِ ما می‌افکند. برای مثال، کسانِ بسیاری هستند، که در این جامعه‌یِ مذهبی، اجر و مزدهایِ کلان از دولتِ اسلامی می‌گیرند، تا از مقدسات و حریم‌هایِ دینی مراقبت نمایند، اما از حداقلِ آگاهی‌هایِ مذهبی ـ جُز در رده‌یِ عامی‌ترینِ مردم ـ دانستگی ندارند، و اصولاً باعثِ سُخره شدنِ مباحثِ عالیِ دینی در نزدِ نسل‌هایِ جست‌وجوگرِ جوان، و به ویژه دانش‌جویان می‌شوند.

به هر حال، ریاستِ عالیه‌یِ محترم
    نتیجه این که، فرهنگ، دین و مذهب اگر با مسأله‌یِ روشن‌گری چونان اصلی‌ترین غایتِ زندگیِ انسان، همگام پیش نروند به فساد کشیده خواهند شد و موردِ تعرض و حتا بهره‌گیریِ ابزاریِ فرصت‌طلبان قرار خواهند گرفت؛ اما جامعه‌یِ ما، به ویژه جامعه‌یِ علمیِ ما، بخشِ روشن‌گری را اگر نه سرکوب، بلکه از رمق می‌اندازد، و این خطری است عظیم حتا برایِ مقدساتی که ساختارِ اجتماعیِ ما را قرن‌هاست سَرِ پا نگه داشته است. ما اگر می‌خواهیم از اقتدارِ قانون و از قداستِ مذهب مراقبت نماییم، چنان که کانتِ فیلسوف هم اشاره کرده است: «طریقی جُز سنجش‌گری و نقد برای آن وجود ندارد» زیرا اگر جُز این باشد، آن چیزهایی که قرار است چونان بنیادی‌ترین سرمایه‌هایِ زیستی و تاریخیِ ما موردِ تفقد واقع شوند، در مظانِ این اتهام قرار خواهند گرفت که شایسته‌یِ حرمت و احترامی که از ما طلب می‌کنند، نیستند؛ چرا که عقلِ آدمی تنها به آن‌چه که از بوته‌‌یِ آزمایش سرفراز بیرون آید، احترام خواهد گذارد.
                                                                                              آذر‌ماه ۱٣٨۷

بعدالتحریرـ به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چشم
ریاستِ عالیه‌یِ گرامی
حال که کار از کارِ ما گذشت اما از جناب‌عالی به عنوان مصدر امور دانشگاهِ آزادِ اسلامی تقاضا دارم به این وضعیتِ مداخله‌یِ خارج از تحمل و از بُن سیاسیِ نیروهایِ حراستی و امنیتی در دانشگاه ـ‌ به بهانه‌های پَست و غیرِ انسانی‌ـ خاتمه دهید و امکانی فراهم آورید که قوانین و ضوابطِ دانشگاهی که دست‌آوردِ رنجِ طولانیِ نخبگان و اندیش‌گرانِ بشری است‌، به‌وسیله‌ی جریان‌ها و اشخاصِ خود‌سر و علم‌ستیزی که مغزشان بنابر دلایلی نامکشوف از روندِ طبیعیِ بُعد‌یابی و بهره‌مندی از ظرایفِ ذهنی باز مانده است، به حالتِ «تعطیل» در نیاید و قانون، حافظِ حرمت و اعتبارِ استادانی شود که در مقابلِ رفتارهایِ ضدِ دانشگاهی سخت شکننده و بی‌پشت و پناه‌ مانده‌اند؛ استادانی که به‌رغمِ رنج‌هایِ فراوان به خیانت به ساحتِ معلمی و به ساحتِ موطنِ فرهنگیِ خود تن نداده‌اند، اما نقد و سنجشِ آن را چونان امکانی برایِ انسجام و تنومندیِ این فرهنگ، حقِ واپس ندادنیِ خود می‌دانند و من به نوبه‌ی خود پس از این همه توهین و افترا و هتکِ حرمت، به‌تدریج احساس می‌کنم که از یک انسان به یک دینامیتِ نفرت مبدل شده‌ام و این درست نشانه‌یِ شکستِ قطعیِ رویه‌یِ حاکم است؛ هرگز نمی‌توانم درک کنم که این همه رفتار و هراسِ هیستریک در مقابلِ ـ‌‌‌‌ فرضاً ـ منِ معلمِ یک‌لا قبا سرچشمه‌اش کجاست؟- هم‌چنان که نمی‌دانم از «ممنوعیتِ تدریس» و «حکم بی ضابطه‌یِ اخراجِ» خود برای دومین‌بار، شکایت به کجا بَرَم؟- و از چه کس حرمتِ فردی و حیثیتِ اجتماعی و حقوق شغلیِ خود را اعاده کنم؟...که هیچ‌یک از مدیرانِ شما زیرِ سایه‌یِ سنگین و یله‌یِ برخی عناصرِ زمختِ عاری از فرهنگ و لطایفِ انسانی حتا قادر نیستند به وظایف عادیِ مدیریتیِ خود عمل کنند و در مواقع خطیرِ دادخواهی سرِ خود را در جیبِ مراقبتِ شرم‌ساری چنان فرو می‌برند که داد‌خواهنده خود دچار احساس ترحم و دل‌سوزی می‌شود و عطایِ دادخواهی را به لقای‌اش می‌بخشد؛ هم‌چنان که برخی روسایِ دانشکده‌ها برایِ نیم‌روز بیش‌مانیِ خود بر این مسندِ از درون تهی، امور علمی و امنیت و اعتبارِ دانشگاه ـ‌ به‌ویژه کرامت دانش‌جویان و استادان ‌ـ را نوکرمآبانه در پایِ آنان قربانی می‌کنند و به تمامی تسلیمِ منویاتِ منحوسِ چنین کسانی می‌شوند. شاعرِ محبوبِ من نزار قبانی داستانِ گروتسکی را نقل می‌کند که به نظر می‌آید تکلیفِ امثالِ بنده‌یِ مفلسِ فاسد را که از سَرِ قضا و قَدَرِ نامرد ـ همچون شاعر این داستان ‌ـ در مثلثِ برمودایِ جهان یعنی خاورِمیانه چشم به زندگی گشوده‌‌ایم، روشن ‌کند: روزی شاعری به نزد خدا رفت تا از سازمان‌های سرکوب‌گر شکایت کند...خداوند به زیرِ عرشِ آسمانی‌اش نظر افکند و گفت: «فرزندم! محکم بسته‌ای در را؟»- البته این عقایدِ فاتالیستیِ این‌جانب برازنده‌ی ارباب‌ها نیست و این داستان شاملِ حالِ جناب‌عالی نمی‌شود، زیرا این قصه‌ی ما ـ مفلسان ـ است که بر هر سَرِ بازار بماند: صوفیان واستُدَند از گروِ مِی همه رخت، خرقه‌ی ما است که در خانه‌ی خمار بماند؛ من این نامه را حدود سه ـ ‌چهارماهِ پیش به دفتر جناب‌عالی تقدیم کردم اما نه تنها آب از آب تکان نخورد، بلکه ناگهان در مدت کم‌تر از ده روز که هنوز جوهرِ حکمِ «دو ترم تعلیقِ» هیأت انتظامیِ واحدِ تهرانِ مرکز نخشکیده بود، حکمِ «انفصالِ تمام و کمالِ» این‌جانب از حرفه‌ی معلمی، ممهور به مُهرِ مدیرِ کلِ دفترِ مرکزیِ گزینش، حیرت‌زدگیِ مرا صد‌چندان کرد و این‌جانب که هم‌چون گذشته به چشم‌اندازِ قانونیِ کمیته‌ی تجدید نظر دل‌خوش کرده بودم با حکم موازیِ دفترِ گزینش از این امکان نیز محروم گردیدم: ظاهراً این به‌اصطلاح برادران که این‌جانب را در حکمِ کذاییِ خود «برادر» خطاب کرده بودند، فرایند قانونیِ پرونده‌ی فساد بنده را از نظرِ کیهان‌شناسیِ بطلمیوسی خطرناک تشخیص داده بودند و یا این که احتمالاً برای صرفه‌جویی در «اوقاتِ اوقافیِ» مدیران و کارکنان محترمِ حقوقی سازمان و نیز اعضایِ محترمِ کمیته‌ی تجدید نظر، چنین راهِ بدونِ بازگشتی را پیشِ روی این‌جانب نهادند: برادرانِ شگفتی هستند این «برادرانِ یوسف» که او را در چاه می‌اندازند و هم‌چنان برادر خطاب‌اش می‌کنند...اللهُ‌اعلم؟!- این‌جانب جز «نفرین» به شیوه‌ی مادر بزرگِ مرحومه‌ام که مشت بر سینه می‌کوفت و باعث و بانیِ ظلم را به اراده‌ی قهار الهی واگذار می‌کرد، هیچ راهِ دیگری در پیشِ روی ندارم، زیرا همه‌ی راه‌های اعاده‌ی حقوق و حیثیت خود را آزمودم و هیچ برنیامد جز آن‌چه که آن جنابان ناشناس و نادیدنی اراده فرموده بودند: خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه!


با احترامات فائقه
محمود صباحی
عضوِ هیأتِ علمیِ اخراجیِ دانشگاهِ آزادِ اسلامی
واحدِ تهرانِ مرکز، دانشکده‌یِ هنر و معماری
اردیبهشت ۱٣٨٨ 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست