سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اژدهای گرسنه


مژگان نادری


• وارد اتاق اورژانس شدم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا توانستم به خودم مسلط بشم. از دیدن اون منظره هر بیننده‌ای وحشتزده حالت تهوع پیدا می‌کرد. از سر و صورت تا زانوهای دختر جوان، سیاه و جزغاله شده بود. با لبهای نیمه باز و سوخته به سختی نفس نفس می‌زد و به علت از کار افتادن عضلات لب و دهن و صورتش امکان حرف زدن نداشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۱ مرداد ۱٣٨۵ -  ۱۲ اوت ۲۰۰۶


به اورژانس که رسیدم بوی مشمئزکننده موی کز داده شده وگوشت سوخته فضا رو پر کرده بود با گرفتن دم بینی و دهانم نفسم رو حبس کردم و وارد اورژانس شدم. زنی میانسال روی زمین کنار چند جعبه شیرینی له شده و کیسه پلاستیک پاره ای که میوه‌هاش گوشه وکنار کریدور پخش شده بود نشسته بود، گریه می‌کرد. چشمش که به من افتاد با ناامیدی شروع به التماس کرد: ترو خدا یه کاری بکنید، نذارید جگر گوشه‌ام پر پر بشه...
گوشه‍ی دیگر مردی از فرط عصبانیت کنترلش رو از دست داده بود و تند تند به سیگارش پک می‌زد و با خودش می‌گفت:
- به درک بمیره حیف ا زحمتی که به پاش کشیدم... حیف ا خوم...
وارد اتاق اورژانس شدم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا توانستم به خودم مسلط بشم. از دیدن اون منظره هر بیننده‌ای وحشتزده حالت تهوع پیدا می‌کرد. از سر و صورت تا زانوهای دختر جوان، سیاه و جزغاله شده بود. با لبهای نیمه باز و سوخته به سختی نفس نفس می‌زد و به علت از کار افتادن عضلات لب و دهن و صورتش امکان حرف زدن نداشت. موهای سرش کاملآ سوخته بود. انگشتهای دستش از شدت سوختگی، بیحرکت خشک شده بود.
یکی از پرسنل بدون کنترل و مستآصل دور بیمار چرخ می‌خورد وگریه می‌کرد و می‌پرسید: آخه این چه کاری بود؟
چشمش که به من خورد ضجه زد و گفت: باورت میشه!؟ این فریباخواهرمه.
چهره فریبا قابل تشخیص نبود باورم نمی‌شد این همون دختر ملیح و خوشروییه که هر وقت میدیدیش خنده از لبهاش دور نمی‌شد.
- با چی سوخته؟
- بنزین
چه سوختگی وحشتناکی! تأمل جایز نبود باید هر چه سریعتر به یک مرکز مجهز اعزام می‌شد از امیدیه به سمت اهواز حرکت کردیم بین راه بیمار ناله می‌کرد. با اندک توان باقیمانده دائماً سعی داشت سرمی رو که به پاش وصل کرده بودیم جدا کنه و با آواهای نامفهومی که از حلقومش بیرون می‌آمدمد به من وخواهرش که مانع می‌شدیم، اعتراض می‌کرد.
مادر مویه می‌کرد: می‌دونستم آخرش یه خونی این میون ریخته میشه نگفتی آبرومون میره؟ نگفتی مردم چی میگن؟ نگفتی انگشت نمای خاص و عام میشیم؟ گفتُم امروز دیگه یه سر یه بالین میشم .گفتُم دیگه از جنگ ودعواها خلاص شدم .
دختر با ناراحتی به مادرش نگاه می‌کرد. از اینکه مادرفقط نگران آبروی برباد رفته بود افسوس می‌خورد.
همکارم گریه می‌کرد و می‌گفت: کی فکر می‌کردیم یکی از قربونیها هم ما باشیم و زمزمه می‌کرد چقدر گفتُم خو بابا تا کی؟ تا کی؟ یکی بس نبود؟ مو بس نبودم که حالا یه عمره برا رضایت این و اون با یه بچه معلول می‌سوزُم و می‌سازم، اییم حتما باید به پسرعموش می‌رفت؟
فریبا مویه‌ها رو می شنید اشک از چشمها و پلکهای سوخته اش که روزی زیبایی‌های آینده رو می‌دید می‌چکید و با غیض به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.
پدر در حالی که نیم نگاهی هم به پشت سرش نمی‌کرد درتمام طول راه با عصبانیت و نفرت سیگار می‌کشید .
علامت سوال ذهنم بزرگ و بزرگتر می‌شد. به بیمارستان طالقانی اهواز رسیدیم پرستار به محض دیدن بیمار انگار از قبل آگاه باشه
پرسید:
- خود سوزی با بنزین؟
- بله
بعد از انتقال فریبا به بخش، از پرستار پرسیدم چقدر به زنده ماندنش امیدوارید؟
جواب داد: دعا کنید که بمیره! هرماه چندین مورد مثل این داریم که در صورت زنده موندن هم آرزوی مرگ میکنن.
در بین راه برگشت بعد از گفتگوهایی که شنیدم متوجه شدم که مسئله بر سر اختلافات قدیمی طایفه ها و قومیتهاست که مدتهاست لاینحل باقی مونده. راننده که بومی منطقه بود گفت:
-بابا خو نمیشه بین ای دو تا طایفه وصلتی باشه. اینا با هم کینه شتری دارن. اما خومونیم ای کُر هم جوون خوب و سربراهی بید و هم دسش به جیب خوس بید. نونم ئی دشمنی‌ها کی تموم ایبو؟
چند روز بعد خبر برگزاری مراسم ختم فریبا توی بیمارستان پیچید. به اتفاق همکارهایم در این مراسم تلخ شرکت کردیم.
از هر گوشه‌ای حرفی شنیدیم.
- میگن خیلی وقته که همدیگه رو میخواستن.
- یه مدت بخاطر شاخ و شونه کشیدنهای بواش و عموها سر جاشون نشسته بودن اما نمیدونم دوباره چی شد؟
- یه روز یکی کاغذی رو که دختره برا پسره نوشته بوده میاره درخونه و به بواش نشون میده اووم چند روزی دختره رو تو خونه
حبسش می‌کنه وبعدشم به پسرعموش میگه بیاد برا بله برون.
- مادر بدبختش برا سور و سات شیرینی خورونش از خونه میزنه بیرون که تو بازار خبر بدبختیشو بهش میدن.
- بابا ای دختر از اولش هم ناف بریده پسر عموش بید. حق وا به حق دار برسه...
چقدر دوست داشتم این رو هم بشنوم.
- شاید اگه یکی پیدا می‌شد و بزرگی می‌کرد این دشمنی‌ها تموم می‌شد وکار به اینجا نمی‌رسید.
- آخه اون چه قدرتی میتونست باشه که باورهای این همه سال رو تغییر بده؟
دسته دسته زنها خودزنان با جیغ و شیونهای دردناک برای تسلیت گویی وارد می‌شدند وداغ مادر تازه می‌شد.
فکر کردم تا کی باید ترس ازپچ پچه‌های کوچه و بازار تعیین کننده نوع زندگی ما باشه؟ چند درصد از خواسته‌ها و خوشبختی‌های ما قربانی سنت‌های گذشته می‌شه؟ آیا آمار معلولیت‌های جسمی و ذهنی موجود دلیلی برای تامل بیشتر در ازدواجهای فامیلی نیست؟
آیا حق انتخاب شریک در شراکت حق مسلم هر شخص نیست؟ براستی تا کی باید برای تطمیع اژدهای هزار سر سنت قربانی داد؟
در تمامی اون شب که چشمهای سیاه فریبا به روی دنیا بسته شده بود، پارچه سیاه روی تلویزیون، خراشهای روی گونه‌های زنان داغدیده و صدای تیرهای برنویی که از بلندای تپه های دور شنیده می‌شد از اشتهای سیری ناپذیر اژدهایی مهیب خبر می‌داد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست