قایقرانانِ شب
داستان کوتاه
اونهلیو ژورژه کاردوسو
- مترجم: مجتبا کولیوند
•
او میتوانست از همه جا آمده باشد، از هرگوشه این افق گرد که سراسر از نی پوشیده است. از کجا آمده بود و چه منظوری داشت؟ این را مرد اسپانیایی، تنها زمانی فهمید که زن کاملاً نزدیک او ایستاده بود. زنی کوچکاندام و لاغر که بچهای در بغل داشت. زن با صدای آرام و سرکوفتخوردهای گفت: “من باید او را به شهر “یاگویگرانده” برسانم.”
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۱ آذر ۱٣۹۱ -
۱ دسامبر ۲۰۱۲
نویسنده: “اونهلیو ژورژه کاردوسو” نویسندهای از کشور کوبا
"به بانو شوکت ارانی و اندوه بزرگش"
(مترجم)
درباره نویسنده:
“اونهلیو ژورژه کاردوسو” (Onelio Jorge Cardoso) در سال ١٩١٤ در دهکدهای به نام “کالاباتسار” واقع در کشور کوبا به دنیا آمد. وی مدتها معلم دبستان بود. ولی بعدها به کار در رادیو پرداخت. پس از پیروزی انقلاب کوبا در سال ١٩٥٩ در شورای نویسندگان کوبا فعالیت میکرد و به عنوان یکی از مسئولین شورای نویسندگان کوبا مشغول بهکار شد. از او تا کنون چندین مجموعه داستان کوتاه و قصه برای کودکان منتشر شده است. “کاردوسو” به سال ١٩٨٦ در شهر هاوانا درگذشت.
قایقرانانِ شب
“برای انسان دردمند، دستهای یاری چهقدر مهم هستند.”
الگالهگو
او میتوانست از همه جا آمده باشد، از هرگوشه این افق گرد که سراسر از نی پوشیده است. از کجا آمده بود و چه منظوری داشت؟ این را مرد اسپانیایی، تنها زمانی فهمید که زن کاملاً نزدیک او ایستاده بود. زنی کوچکاندام و لاغر که بچهای در بغل داشت. زن با صدای آرام و سرکوفتخوردهای گفت: “من باید او را به شهر “یاگویگرانده” برسانم.”
مرد اسپانیایی، نگاهی به دست زخمی خود کرد که در پارچهای خونین و کثیف پیچیده بود، سپس پاسخ داد: “الان خدا هم نمیتواند آنجا برود، نه شبانهروز است که یکریز دارد میبارد.”
زن بچهاش را که در کیسه آردی به دور خود پیچیده بود، محکمتر به سینه فشرد و گفت: “دوازده روز است که تب دارد. فردا میشود سیزده روز!”
مرد اسپانیایی از داخل جویباری که با پاچه شلوار بالازده کار میکرد، بیرون جست. در حالی که قطرات آب از ساقهای سفید و قویاش میچکید، زیرلب غرولند کرد: “خب، به من چه مربوط است؟ مگر من پدرش هستم.”
زن دیگر چیزی نگفت. فقط به زیر بقچهاش که بچه در آن قرار داشت، نگاه کرد. بقچه که پیکر نحیف بچه را در خود پنهان کرده بود، خیلی کوچک بود. کوچکتر از کفی آسمان، کوچکتر از تالابهای اطراف و حتا به اندازه ساعد مرد ذغالساز که مقابل او ایستاده بود، نمیشد. با این وجود، زنده بود و بچه او بود، که اینک مدتها بود در تب میسوخت.
از آنجا که زن دیگر سکوت کرده بود، مرد ذغالساز رویش را برگرداند. بر روی جوی آب خم شد و دست زخمیاش را که تیر میکشید در آب گلآلود فرو برد. چهار روز پیش دست خود را زخمی کرده بود. آنهم به این دلیل که بیهوده و با اصرار میخواست تنه درخت “یاما” را قطع کند. هرچند که او به اندازه کافی هیزم جمع کرده بود، و به آن قطعه چوب هم دیگر احتیاج نداشت. چرا اصلاً مشغول بریدن آن درخت شده بود؟ خودش هم نمیدانست. شاید به این خاطر که از آن خوشش آمده بود، شاید هم به این دلیل که از چوب آن میتوان بهترین ذغال را به دست آورد. در هرصورت از سر طمع دست خود را زخمی کرده بود، بیآنکه ضرورتی داشته باشد. زیرا تل هیزمی که جمعآوری کرده بود، برای کوره ذغال کافی بود. او حتا مشغول شده بود که دودکش کوره ذغال را نسب کند.
بالاخره زن پس از گذشت مدتی به سخن آمد و گفت:"پدرو (Pedro) برای صید ماهی به دریا زده است.”
مرد ذغالساز قیافهای به خود گرفت که گویی این جمله را نشنیده است. نگاهی به ساحل رودخانه انداخت، به جایی که قایقاش با حرکت موجها میرقصید.
“وقتی که او به دریا میرفت، بچه سالم بود. لااقل او این طور فکر میکرد.”
مرد ذغالساز دست خود را از آب بیرون آورد و چهره آفتاب سوختهاش را به سوی زن چرخاند. میخواست بپرسد که “پدرو” دیگر کیست. ولی زود دریافت که این سوالی بیهوده است. درست مثل آن درختی که خواسته بود آن را ببرد. بنابر این فقط گفت: “آدمی که بچه دارد، باید یک پایش توی خانه باشد و پای دیگرش توی قایق.”
از آنرو که زن خاموش بود، ادامه داد: “تو الان چهگونه میخواهی به شهر “یاگویگرانده” بروی؟ تمام راهها را آب گرفته و آب تا زیر گردن آدم بالا آمده است. بچه حتماً خیس خواهد شد.”
زن سرش را به نشانه تایید تکان داد، چرا که میدانست که مرد درست میگوید. خود او هم به این منطقه باتلاقی و هرچه که به آن مربوط است، آشنا بود. در این جا به دنیا آمده و رشد کرده بود. در میان این مردابها، جایی که نه برای گیاهان و نه برای انسانها امکان رشدی هست. و همه از پیش محکوم به پوسیدن هستند. زیرا که در آبهای راکد ریشه دارند. با این حال زن سکوت کرد، چرا که تشخیص داده بود که مرد اسپانیایی در گرفتن تصمیم مردد است. ناگهان مرد ذغالساز عصبانی شد، درحالی که دستهای خود را در هوا تکان میداد، فریاد زد: “که اینطور از دیگران کمک میطلبید، درصورتی که خدا میداند مردهای شما به کدام... اصلاً پدر او چرا به دریا رفته است؟ مگر نمیداند که در این هوای لعنتی، بهتر است در خانه بماند؟ مثلاً اسبی ندارد که با آن زن و بچهاش را به شهر برساند. یا داسی که با آن در جنگل انبوه راهی باز کند، هنگامی که اجبار ایجاب میکند؟ اما نه، او این کار را به دیگران وامیگذارد... خب اینطور است دیگر، وقتیکه آدم فکر میکند، بالاخره احمقی پیدا میشود که کمک کند.”
زن با صدای آرامی که به سختی شنیده میشد، گفت: “پس من چهکار کنم؟"
مرد از سر خشم آهی کشید، و با پای برهنهاش قوطی خالی کنسروی را که داخل گودالِ آب شناور بود، شوت کرد. سپس بدون اینکه به زن نگاه کند به طرف ساحل رفت. او مدت دو شبانهروز بود که نخوابیده بود، و اکنون منتظر رسیدن “سرواندو” شریکش بود. او میتوانست هرلحظه از راه برسد. “سرواندو” برای فروش ذغال به شهر رفته بود، و قرار بود که همراه آذوقه چهارده روز آینده و باقی مانده پول، بازگردد. در این صورت او چهگونه میتوانست آنجا را ترک کند؟ آنهم با آن قایق فسقلی با دو پاروی کوچک و یک چوبِ دراز که برای عبور از مردابها به آن احتیاج است. از این گذشته مردم غریبه که میان مردابها ویلان هستند به او چه ربطی دارند؟ میخواستند بچه پس نیاندازند، و حالا که پس انداختهاند و علاوه براین مریض هم هستند، مجبورند خودشان به آنها برسند.
آخر او چهطور میتوانست کوره ذغال، نتیجه زحمتهایش را که هر دم شرارههای آتش زیر آن گُر میگرفت، به حال خود واگذارد؟ برای آماده کردن کوره ذغال باید کلی زحمت کشید. اول هیزم را باید شکست، سپس به ترتیب باید تلی از آنها را آماده کرد، و تازه اگر زمانی که از سر اقبال آتش مناسبی زیر آن روشن شد، میبایست شب و روز از آن مراقبت کرد. زیرا اگر آتش کوره بیش از حد لازم گُر بگیرد و زبانه بکشد، تمام رنج آدم به هدر خواهد رفت، و دیگر ذغالی به دست نخواهد آمد. و پولی را که آدم روی آن حساب کرده است، باد هوا خواهد شد. از این گذشته کوره ذغال، تنها نتیجه و حاصل کار او نبود، نیمی از آن محصول دست رنج “سرواندو” شریکش بود. همان کسی که درآمد حاصل از کار را با او تقسیم میکرد.
مرد اسپانیایی در فکر با خود گفت، نه، نه، هرگز نمیتوانم از اینجا بروم. چیزی نمانده بود که این را با صدای بلند بیان کند، که ناگهان صدای گریه بچه بلند شد. مرد ذغالساز چرخید و هیچ نمانده بود که به زن برخورد کند. درنتیجه با عصبانیت گفت: “تو هم باید حتماً با توله مریضات در بغل، این وسط بایستی!”
زن به بقچهای که در بغل داشت، نگاه کرد. سپس به مرد خیره شد و با صدایی که در آن تردید و امید لانه کرده بود، گفت: “فکر نمیکنی این نشانه خوبی است که او گریه میکند؟"”
مرد ذغالساز شانههایش را بالا انداخت و گفت: “چه میدانم؟ تنها چیزی که میدانم، این است که من نمیتوانم اینجا را ترک کنم. من هم گرفتاریهای خودم را دارم و نمیتوانم گرفتاری دیگران را هم به آن اضافه کنم.”
مرد میخواست ادامه بدهد که نمیتواند کوره ذغال را به حال خود بگذارد. بدون شک آن زن این را میفهمید، چرا که خود او نیز فرزند این منطقه بود، او به یقین میدانست، بین شیری که از پستان او میریزد و دود سفیدی که از کوره ذغال برمیخیزد، پیوندی هست. منتها قادر نبود این را به زبان آورد. ناگهان زن از شدت ضعف تلو خورد، گویی که حالش به هم خورده باشد. مرد نزدیک بود دستش را دراز کند تا به او کمک کند. بالاخره گفت: “ما با این پوست گردو راه درازی نمیتوانیم برویم...”
این را گفت و درحالی که داخل آب میدوید به سمت قایق رفت. نیمساعت بعد زن روی دماغه قایق نشسته بود و مرد درحالی که پاهایش را به تخته وسط قایق فشار میداد، پارو زنان قایق را در این غروب روشن به جانب ابر سیاهی در افق میراند.
از درختان کنار ساحل، مرغهای ماهیخوار، با غریو خود به پرواز درمیآمدند و پس از زدن چند بال دوباره روی درختان مینشستند. پلیکانهای بزرگ که درحال پرواز چیزی نمانده بود به سطح آب برخورد کنند، از جلوی دماغه قایق پرواز میکردند. آنها گاهی از قایق دور میماندند، ولی دوباره از آن سبقت میگرفتند، آن هم بدون اینکه بیش از اندازه نزدیک شوند.
زن همچنان که بچه را در بغل میفشرد سرجای خود خاموش نشسته بود، و به گردابهای کوچکی که مرد اسپانیایی با حرکت پارو در آبِ گلآلود ایجاد میکرد، چشم دوخته بود.
“دعا کن، که آن ابر دور دست با خود بارانی نیاورد. اگر هوا توفانی شود من قایق را از جایش تکان نخواهم داد.” مرد اینرا گفت سپس خاموش شد و به صدای خشک دسته پارو که در حلقه بدنه قایق ایجاد میشد، گوش سپرد. پس از لحظهای ادامه داد: “دستکم شش ساعت طول میکشد تا برسیم. به این شرط که مریم مقدس یاری کند و توفانی از راه نرسد.”
مرد ذغالساز به زن نگاه کرد، میخواست ببیند که حرفهایش در او چه اثری دارد. از آنجا که او هیچ واکنشی نشان نمیداد، سوال کرد: “تو خستهای درسته؟”
زن پاسخی نداد، فقط سرش را به علامت نفی تکان داد. مرد دریافت که نمیتواند سر صحبت را با او باز کند. به پاهای برهنه خود نگاه کرد که مانند ریشه درختان، کلفت و سیاه بودند. آنها درد نمیکردند، جز زمانی که او مجبور بود برای رفتن به شهر کفش بپوشد، آنوقت از درد پا رنج میبرد.
بالاخره از این سکوت جانش به لب رسید، کوزه آب را برداشت، آن را به طرف زن دراز کرد و گفت: “آب میخوری؟”
زن از حالت گنگی به درآمد. کوزه آب را گرفت، انگشت خود را درون حلقه آن کرد، سرش را به عقب برد و بیآنکه دهانه کوزه را بر لب بگذارد، آب نوشید. آنهم بیآنکه بچهاش را که در دامن داشت، خیس کند.
مرد اسپانیایی که حرکات او را زیر نظر داشت، متوجه شد که چهگونه دست نحیف او میلرزد. برای یک لحظه میخواست پارو را ول کند و به کمک او بشتابد. اما از این کار منصرف شد. مرد در آب تف کرد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد، میخواست ببیند هوا چهطور است. نسیم ملایمی از سمت دریا میوزید. مرد ذغالی توجهای به آن نداشت. زیرا باد برای اینکه او را از تصمیماش منصرف کند، میبایست طور دیگری بوزد. بدشانسی فقط زمانی بود که آن توده ابر سیاه در افق، بزرگتر میشد.
مرد پارو زنان با هوشیاری تمام سعی میکرد، قایق را از عمیقترین نقطه رودخانه عبور دهد، جایی که زمانی بستر اصلی دریا بود. همان مسیری که ماهیگیران هنگامی که برای صید به دریا میروند از آن عبور میکنند، تا مبادا همچون پشهها که در گلِ و لای به دام میافتند، در باتلاق گیر کنند. مرد ذغالی رگههای مرداب را همچون شیارهای کف دست خود میشناخت. او چشم بسته هم میتوانست از آنجا عبور کند. تنها عاملی که ممکن بود او را از ادامه راه منصرف سازد، توفان بود. ولی باد اکنون آرام میوزید و سر براه بود، همانگونه که میبایست مواقع عصرها باشد. رفته رفته باد آرامتر شد و سر شب دیگر نمیوزید.
به هرحال، هر اتفاقی هم که میافتاد، او نمیبایست قایق را از دست میداد. در امتداد ساحل ذغالسازهای دیگر چون “لیما”ی سالخورده، “فاجاردو” و برادران “پهنیتس” و “چهئو” کنار کورههای ذغال خود مشغول کار بودند. از دیدن آنها قلبش گرفت. به زن نگاه کرد و او درحالی که پارچهای جلوی سینه خود گرفته بود، سعی میکرد بچهاش را شیر بدهد. منتها از نگرانی که در چهرهاش هویدا بود، میشد فهمید که بچه پستان نمیگیرد.
“بچه را آرام بگذار اگر که شیر نمیخورد!”
زن که گویی شوهرش به او امر کرده باشد، حرف او را قبول کرد.
خورشید در افق دور دست درحال غروب کردن بود. مرغهای دریایی آرام گرفته بودند. تنها غازهای وحشی کوچک میان نیزارها سروصدا میکردند. به نظر میرسید که همه چیز بر وفق مراد است و اتفاقی نخواهد افتاد.
ولی مرد یکباره از پارو زدن دست کشید. با قیافهای حیران به گوش ایستاد. او به خوبی میدانست، هنگامی که باد نفس میگیرد، چه معنایی دارد. گویی که باد در فکر کشیدن یک نقشه شیطانی است. او به خود گفت: “این را فقط کم داشتیم. ولی شاید توفان راهش را عوض کند و از روی مزارع عبور کند.”
به ساحل نگاه کرد. بازهم قدری منتظر ماند. ناگهان باد که گویی نفس عمیقی کشیده باشد، تند وزیدن گرفت و با شدت تمام به پشت گردنش خزید. باران با قطرات سرد و درشت، باریدن گرفت. مرد قایقران اول متوجه باران نشد و فکر کرد که این شتکهای پارو است. اما باران تندتر گشت و پس از چندی قایق در پردهای از باران پیچیده شد.
مرد قایقران دیگر حتا دشنامی هم نداد. اکنون دشنام دیگر بهچه کاری میآید؟ اینک فحش دادن به همان اندازه بیمعنا بود که آدم با اصرار بخواهد، شاخهای را که لازم ندارد، قطع کند. الان تنها کاری که از دست او برمیآمد، این بود که پارو بزند و با باد و باران پیکار کند. حتا اگر فقط به این دلیل باشد که مانع از این گردد که قایق از مسیر اصلیاش خارج شود و در باتلاقهای اطراف چون پشهای در گل گیر کند.
مدتی گذشت و او دیگر نمیدانست که آیا پارو را در آب فرو میبرد یا در سیاهی شب؟ آیا زن چیزی گفت؟ یا این صدای ناله باد بود که به گوش میرسید؟ مرد قایقران دیگر به اطراف خود توجهی نداشت. پاهایش را محکم به بدنه قایق فشار داد و تند و تند پارو میزد. در کف پای راست خود فشار میخی را احساس کرد. این درد او را میآزرد، ولی او نمیتوانست یک لحظه هم که شده از پارو زدن دست بردارد و به پایش نگاه کند. میخ میتوانست پایش را زخمی کند. هرچند که پوست کف پای او آن قدر کلفت بود که فقط چاقو و گلوله میتوانست آن را زخمی کند و چیز دیگری به کار نمیآمد. قایق اکنون به پرندهای میمانست که در رگبار پرواز میکند. پرندهای که هرچهقدر هم بال میزند نه جلو میرفت و نه عقب. او باید قایق را در جایی نگه میداشت، تا توفان فروکش کند. با این امید که پس از این که توفان قدری آرام گشت بتواند شاهراه آبی را پیدا کرده و زمان از دست رفته را جبران کند. انگشت زخمیاش که او تا آن زمان فراموش کرده بود دوباره شروع کرد به درد کردن. در دل خود را لعنت میکرد. آدم باید همواره محتاط باشد، خصوصاً موقع هیزم شکستن. میخواست که در اندیشههای خود غوطهور شود که ناگهان احساس کرد قایق در چیز نرم و لزجی فرو رفت. سپس صدای آشنای فرورفتن پارو در باتلاق به گوشش رسید. با عجله چوبدراز را برداشت آن را در مرداب فرو کرد، هماینکه چوب به باتلاق برخورد کرد، ناخودآگاه گفت: “لعنت!”
ناامیدانه تلاش کرد قایق را پیش از این که در باتلاق فرو رود، به جریان آب بیاندازد. تلاشش بیثمر نبود، زیرا که قایق دوباره بر سطح آب به نرمی به حرکت درآمد. جز اینکه اینک وجود دو زخم، مرد ذغالساز را کلافه میکرد. یکی درد انگشت زخمیاش و دیگری شکافی در دسته پارو بود که با صدای بلند ترک برداشت. حالا دیگر همهچیز تمام شده بود و کاری از دستش برنمیآمد، جز اینکه منتظر شود تا آسمان آرام بگیرد.
باران همچنان یکریز میبارید. مرد مجبور شد، سه بار آبی را که بر اثر بارش در قایق جمع میشد، بیرون بریزد. ولی مدتی نمیگذشت که باز قایق درحال پر شدن بود. علاوه بر باران، برخورد امواج به بدنه قایق نیز به داخل آن آب میپاشید. پس از مدتی توفان فرونشست. باران نیز آهستهتر گشت. شب، ولی بر فراز سر آنها همچون دیگ سیاه و بزرگی بودکه دائماً از آن آب میچکید.
زن درحالی که سرش را تکان میداد، پرسید: “حالا چهکار کنیم؟”
“باید به ساحل بروم تا از درخت “پاتابان" چوبی ببرم و به جای پارو بیاورم.”
“چوب درازی برای فشار دادن؟”
مرد جواب داد: “بله، زیر صندلی، آنجا که نشستهای، توی صندوق یک چاقو هست، آنرا به من بده!”
زن دنبال چاقو میگشت و درنتیجه چهره نگران مرد را ندید. هماینکه چاقو را پیدا کرد، گفت: “بیا، ولی مواظب باش!”
منتها دیگر چهره گرفته مرد تغییر کرده بود. چاقو جلوی پای مرد ذغالساز افتاد. او آنرا برداشت و گفت: “تو اینجا باش تا من برگردم. هیچنترس، قایق نمیتواند به حرکت درآید!”
سپس به داخل رودخانه رفت و به طرف ساحل حرکت کرد. آب تا سینهاش میرسید. زن که از پشت سر او را نگاه میکرد، نمی دانست که مرد تا زانو در لجن فرو میرود.
کسی که درخت “پاتابان” را میشناسد، میداند که بریدن آن با چاقو چه معنایی دارد. زیرا آن را حتا با کارد “ماچهته”* هم به سختی میتوان برید، چاقو که جای خود دارد و آدم بهتر است که اصلاً شروع به بریدن نکند. تازه فرق میکند که آدم درخت را در روز روشن که باد میوزد، ببرد یا در شب قیرگون، زمانیکه حتا نسیمی هم نمیوزد تا مانع از هجوم توده پشههای گزنده شود. آنهم نه پشههای گزنده معمولی که انسان میتواند آنها را به چشم ببیند. این نوع پشهها را نمیشود دید. آدم تنها صدای وز وز آنها را در هوا میشنود و کاری هم از دستش برنمیآید. بنابر این بهتر است که به کارش ادامه دهد و بگذارد تا پشهها نیشش بزنند. ولی آدم واقعاً باید مثل اسب باشد تا بتواند نیش انبوهی از آنها را تحمل کند.
مرد ذغالساز خواست اول با ضربه چاقویش تنه درخت “پاتابان” را زخمی کند. منتها چاقو که “ماچهته” نیست. در نتیجه تلاش کرد ابتدا تا دور ساقه درخت را خط بیاندازد. آنهم در تاریکی مطلق با انگشت زخمی که اکنون چون آتش میسوخت. مرد اسپانیایی که تا زانو در لجن در آبگیر فرو رفته بود، مدت زیادی مشغول بریدن درخت شد، آنهم ذره ذره تا اینکه تنه درخت به صدا درآمد. قبل از اینکه آن را کاملاً قطع کند، چندبار با کف دست به سر و گردن خود سیلی زد. با این عمل پشهها را از خود دور کرد و مقداری از خشم خود فروکاست. منتها سوزش پوست همچنان او را آزار میداد. بالاخره درخت را با فشار شکست، شاخههای اضافی آنرا قطع کرد و به سمت قایق بازگشت. عبور از آب سرد و گلآلود، برایش مطبوع نبود، ولی با این حال بهتر از نیش پشهها بود که به شکل تودههای ابر در هوا معلق بودند.
از قایق بالا خزید. بدنش گلآلود شده بود. چوب را کف قایق گذاشت و گفت: “دستکم، هوا اکنون آرام است.”
سرجای خود نشست تا نفسی تازه کند. زن از سرما میلرزید، اما مرد در تاریکی او را نمیدید. سپس دنبال بسته سیگارش که در جای خشکی توی قایق پنهان کرده بود، گشت. سیگاری گیراند و شروع به کشیدن کرد. زن به آتش سیگار خیره شد که هر از گاهی در تیرگی شب، همچون اخگری جان میگرفت و باز خاموش میشد. او با دیدن اخگر سیگار با خود اندیشید که این تنها شعله موجود در جهان است. مرد سیگارش را کشید و فیلتر آنرا داخل آب پرتاب کرد. سپس برخاست و گفت: “خب الان باید جریان آب را پیدا کنیم.”
زن که حسابی سردش شده بود، داندانهای خود را به هم فشرد تا از به هم خوردن آنها جلوگیری کند.
“اگر پارو نمیشکست الان مدتها بود که رسیده بودیم. ولی حالا دیگر نزدیکیهای صبح خواهیم رسید.” مرد این جمله را گفت و منتظر جوابی ماند، اما زن چیزی نگفت. مرد پیش خود فکر کرد که شاید او به خواب رفته است، با این وجود پرسید: “آیا تب بچه پایین رفته است؟”
“نخیر!”
مرد متوجه شد که زن دارد از سرما میلرزد. به همین خاطر گفت: “من میبایست یک شیشه عرق با خود میآوردم. آدم وقتی عجله میکند، نصف چیزها فراموشش میشود.”
“آره، همینطور است.”
مرد توی قایق به دنبال تکه گونی یا چارچه خشکی گشت، تا آنرا به زن بدهد تا او به دور خود بپیچد تا قدری گرمش شود. ولی جستوجویش بینتیجه ماند. در نتیجه برای اینکه تندتر حرکت کنند از قایق پیاده شد. با دو دست خود لبههای دو طرف قایق را گرفت و با تمام نیرو زور زد. تمام عضلاتش منقبض شد. قایق به آرامی شروع به حرکت کرد. اگر دوباره به جریان آب میافتاد، عالی میشد. ولی ته قایق به گیاهان مرداب گیر کرده بود و به حرکت درنمیآمد. هم اینکه قایق چند سانتیمتری به جلو لغزید، مرد خود را به لبه آن آویخت و پاهایش را از باتلاق کف رودخانه بیرون کشید.
مدتی گذشت، ناگهان قایق شتاب گرفت و مرد که خود را روی لبه آن انداخته بود تعادلش را از دست داد و به پشت توی آب افتاد. دستهایش در لجن کف رودخانه فرورفت. خیس و با سر و صورت گلآلود به سطح آب آمد. از این که دید قایق بر سطح آب شناور است، لبخندی در چهرهاش شگفت. به سمت قایق شنا کرد و با زدن چند دست، خود را به آن رساند. با تقلا به درون قایق خزید. نفسش بند آمده بود و از شدت خستگی دوست داشت در کف قایق دراز بکشد و دیگر بر نخیزد. میخواست به دنیای تاریک خواب، جایی که هیچکس نمیتوانست مزاحمش شود، پناه برد. ولی این خطر وجود داشت که دوباره قایق از جریان آب خارج شده و در مرداب گیر کند. به اجبار برخاست، چوب را بهدست گرفت، آنرا در آب فروبرد و شروع کرد به فشار دادن. قایق به نرمی جلو میرفت و مرد با چوبش پر انرژی، کوتاه و ممتد به کف رودخانه فشار میداد تا قایق سرعت بگیرد. او در این کار تمرین زیادی داشت. اکنون تنها کاری که او میبایست بکند، این بود که تا صبح و طلوع آفتاب پارو بزند. بدون شک تا آنزمان دیگر به دهکده ساحلی که اتوبوس در آن مسافران را به شهر میبرد، میرسیدند. همانجایی که او قصد داشت مادر و بچه را به آنجا برساند.
دو شب بود که نخوابیده بود. با امشب میشد سه شب که چشم برهم نگذاشته بود و با توفان جنگیده بود. راستی چه بلایی میتوانست سر “پدرو” که برای گرفتن ماهی به دریا رفته بود، آمده باشد؟ بیشک وضع او روی دریا خیلی بدتر از وضع آنها بوده است. آن زن که همچنان خاموش نشسته بود، به چه فکر میکرد؟ اصلاً چرا چیزی نمیگفت؟ این احساس عجیبی است که آدم ساعتها با کسی همسفر باشد که نه تنها او را نمیشناسد، بلکه مصاحبت با او را هرگز نخواسته است!
سکوت زن بیش از هرچیزی او را عصبانی میکرد. برای یک لحظه فکر کرد که عقبگرد کند، و روک و راست به او حالی کند که نباید کوره ذغالی را که در حال سوختن است به حال خود بگذارد. ولی بعد از گذشت لحظهای از این فکر شرمگین شد و پیش خود فکر کرد که آن بچه هم، که هرگز چهرهاش را ندیدهام، بر اثر تب همچون کوره ذغال در حال سوختن است. سپس آهی کشید، نگاهی به زن انداخت و دید که او پاهای خود را روی لبه قایق گذاشته است. زیر پای او در قایق آب جمع شده بود. مرد چوب را در ته رودخانه فروکرد و قایق را به آن بست تا حرکت نکند. بعد خم شد، قوطی خالی کنسرو را که در آب کف قایق در جنبش بود، برداشت و با آن به بیرون ریختن آب مشغول شد. زن همچنان خاموش بود و به صدای برخورد قوطی به بدنه قایق و پاشیدن آب بر دریا گوش سپرده بود. هماینکه مرد کارش تمام شد، قد راست کرد، لحظهای چند به تاریکی قیرگون اطراف چشم دوخت و به فکر فرورفت. اما به خود آمد و در دل بر خود نهیب زد: اگر مردی در میانه راه به تردید بیافتد و بگوید که کاری از دستش ساخته نیست، نیمی از هدف را از پیش باخته است!
قایق را دوباره آزاد کرد. قسم خورد که دیگر یک ثانیه هم هدر ندهد. با خود گفت، بهتر است بمیرم تا اینکه وقتم را مشغول خالی کردن آب داخل قایق کنم.
اکنون ساعتها بود که برفراز سر او تک ستارهای میدرخشید. زن سهبار سرفه کرد، ولی مرد نمیخواست سوالی بکند. زمانی که آسمان بر روی درختان ساحلی به سپیدی گرایید، مرد قایقران با چشمهای سرخش که خون زیر آنها دویده بود، دهکده ساحلی را دید که اتوبوسی در ایستگاه آن منتظر سوار کردن مسافر بود. دستهایش باد کرده بود و در آنجایی که زخمی بود، خون دلمه بسته بود. اما آنها دیگر رسیده بودند و او دهکده را به چشم خود میدید.
قایق ماهیگیری بزرگی در ساحل لنگر انداخته بود. از جنبوجوش کارگران بر روی عرشه آن پیدا بود که برای صید ماهی به دریا میروند.
مرد سکوت کرده بود. درواقع اکنون نوبت آن زن بود تا به سخن آید. زیرا او اینک بهانهای برای شادی داشت. ولی زن همچنان خاموش سر جای خود نشسته بود. گویی او تصمیم گرفته بود که دیگر هرگز سخنی نگوید.
وقتی که قایق به ساحل نزدیک شد، مرد داخل آب پرید، قایق را به ساحل کشاند تا زن بدون اینکه مجبور باشد بچهاش را خیس کند، پیاده شود. اما زن تکانی نخورد، همچنان نشسته بود و به مرد زل میزد. روی عرشه قایق ماهیگیری مردی که پیراهن ورزشی به تن داشت و آبجو میخورد، ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد.
مرد ذغالساز رو به طرف زن کرد و گفت: “دیگر رسیدیم، میتوانی پیاده شوی!”
زن لبهایش را تکان داد و چیز نامفهومی گفت. در چشمهای او اشگی دیده نمیشد، ولی در صدایش بغض سنگینی که از دردی بزرگ حکایت میکرد، نهفته بود.
بالاخره زن زیر لب گفت: “ بچه مرده است!”
مرد چون سنگ خشکش زد. سپس از سر خشم با مشت چندبار بر لبه قایق کوبید و فریاد زد:
“به جهنم که مرده، میخواستی او را توی دریا بیاندازی!”
هماینکه این جمله را بر زبان راند، پشیمان شد و از خود خجالت کشید. با این حال، زن طوری به او نگاه کرد که گویی خشم او را میفهمد، زیرا که میدانست او هم فرزند این مردابها است. مردابهایی راکد و هولناک که نه گیاه میتواند در آنرشد کند نه انسان، و همه چیز از پیش محکوم به نابودی است، زیرا که در آبهای راکد ریشه دارند.
***
* “ماچهته” (Machete) کارد بزرگی که بومیان آمریکای جنوبی برای قطع گیاهان و عبور از جنگلهای انبوه از آن استفاده میکنند.
kolivand@andische.de
|