یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

"چپ" و راه هایی که رفته شد


پرویز دستمالچی


• اگر چپ ایران، امروز، پس از تجربیات جهانی، و پس از تجربیات جامعه خود ما، پرچمدار دمکراسی و حقوق بشر نشود، و برای دمکراسیهای پارلمانی (غیرمستقم) متکی به حقوق بشر (آخرین دستاوردهای بشر برای سازماندهی اداره امورعمومی جامعه) مبارزه نکند، یکبار دیگر، و اینبار برای همیشه، تمام حیثیت و اعتبار خود را از دست خواهد داد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹۱ -  ۲ دسامبر ۲۰۱۲


الف- حقیقت هر فرد محدوده دانش و افق دید او است. او "حقیقت" را چنان می بیند که دانش، اطلاعات، افق دید، تجربه و اندیشه اش آن را ممکن می سازد. پس، حقیقت او دنیای ممکنها و ناممکنها، دنیای آشنا و نا آشنای ذهنیتها و عینیهای او است. انسان سده ها برای پاسخ به پرسشهایش نیازمند یک جهان بینی بود، یک سیستم بسته، یکی الهی و دیگری زمینی. امروز پاسخها را می توان ازعلم گرفت و تجربه. دنیای باز امروز، دنیای بسته دیروز نیست که اطلاعات و دانش محدود و دسترسی به آنها محدودتر باشد. امروز هرکس می تواند هر چیزی را"گوگل" کند.
جهان بینی ها (ایدئولوژی)، زمینی یا آسمانی، در اساس خود و اصولا دارای سیستمی دوگانه اند، زیرا دنیای خارج از ذهنیت انسان (دنیای واقعی) نیز یکدست نیست، بل متضاد و چندگانه است. دو گانگی (یا حتا چند گانگی) در جهان بینی، و وجود ذهنیتهای واقعا متفاوت، و نیز دگرگونی شرایط عینی خارج از ذهن ما، عناصر اصلی پیدایش خوانشهای (قرائتهای) متفاوت از یک"حقیقت" مطلق می شود، از محمد تا مارکس، تفاوتی نمی کند. "سلفی"ها حقیقت قران و اسلام را بگونه دیگری می بینند و می فهمند تا پیروان علی. و میان سوسیالیسم استالین تا سوسیالیسم مکتب فرانکفورت، هر دو منشعب از ایده های مارکس، تفاوت از زمین تا آسمان است. خوانش دو یا چند گانه از یک حقیقت واحد، خود به معنای نفی مطلقیت آن حقیقت است.
بنیادگرایان هیچ "خوانش" نوینی را در اصول و اندیشه هایشان اجازه نمی دهند، زیرا خوانش نوینی که بیرون از ذهنیت و پندارهای آنها باشد، یک ضربه ویرانگر به دنیای ذهنی آنها، به سیستم جهان بینی اشان، به مقدساتی است که آنها نه می توانند و نه می خواهند از آن بیرون آیند. این سیستم او را به عنوان حلقه ای از "توده" نگه میدارد تا او "فرد"، و پس سرگردان در ارزشها نشود. سده بیست، سده آزمون بزرگ اندیشه و ایدئولوژیها بود. هرچه بود و نبود به بوته آزمایش رفت. اگراثبات درستی و نادرستی یک ایده در سده میانه سدها سال زمان لازم داشت، امروز نیازمند تنها چند سال است. در پنجاه سال اخیر، بشر سد بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است، از علوم تا فلسفه تا سازماندهی جامعه و ساختار حکومت. در سد سال اخیر انواع و اقسام اشکال حکومت شکل گرفتند و کم و بیش همه از میان رفتند، مگر دمکراسیهای پارلمانی متکی به حقوق بشر، دمکراسیهای مدرن. انواع و اقسام تئوریهای "عدالتخواهانه" به بوته آزمایش گذاشته شدند. ما نباید برای پی ریزی جامعه نوین خود به این دستاوردهها و تجربیات بشر بی توجه بمانیم و توانا باشیم گوهر حوادث را درک کنیم و بدانیم کسانیکه به شاخ وبرگ می پردازند و نه ریشه ها، به بیراهه خواهند رفت و هیچ چیز احمقانه تر از آزمودن دو – یا چند باره آزمودهها ی شکسته خورده نیست، تکرار شکستها به امید اینکه ما خواهیم توانست.
ب*- مارکس، فیلسوف واندیشمندی بزرگ، که مرزاندیشه هایش(حداکثر)می توانست مرز اکتشافات واختراعات و دستاوردهای علوم در سده هژده و نوزده ، و یا اندکی بیشترباشد، از این قاعده مستثنا نیست. او، هم از آزادی سخن گفت و هم از "جبریت" تاریخ. یعنی از یکسو انسان را حاکم برسرنوشت خویش می دید و از سوی دیگر محکوم به نیرویی خارج از اراده او که می توانست در بهترین حالت به سرنوشت محتومش(با انقلاب) سرعت بخشد. اواز یکسو، اقتصاد را حکومتی( با مالکیت حکومت بر ابزار تولید، شکل اشتراکی ممکن برای کل جامعه) می خواست و از سوی دیگر اداره امورعمومی جامعه را خود گردان و بدون حکومت، و ندید که ایندو نافی یکدیگرند، همچون جبر و اختیار. تجربه سده بیست نشان داد که حکومت و آزادی رابطه معکوس دارند، اگر به یکی اضافه شود، از دیگری کاسته خواهد شد. پس باید شکلی از اشکال حکومت را انتخاب کرد که بتوان میان این دو تعادل برقرار نمود. نه اداره جامعه بدون حکومت، به عنوان ساختارلازم وضروری برای اداره امورعمومی جامعه، ممکن است و نه جامعه مدرن بدون آزای شدنی است. و آزادی در اولین گام یعنی آزادی شهروند از دخالتهای حکومت در حوزه فردی و شخصی.
مارکس که از یکسو از پیروان اندیشه های انساندوستانه(هومانیسم) است، اما برای کسب وحفظ قدرت سیاسی و درهم شکستن سلطه سرمایه توسط پرولتاریای انقلابی(از سوی دیگر)، از کاربرد ترور و خشونت "انقلابی" نیز سخن می گوید.
پیروان ماکس هرچه خواستند از او "برداشت" کردند، بنا برنیاز و نیز ذهنیت اشان. زمانی که مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گفت، منظورش حکومت اکثریت مطلق(روبه گسترش) بر اقلیت رو به زوال بورژوازی بود. اندیشه او، دراساس، همان اندیشه روسو در"حق حاکمیت مطلق ملت" بود. اما مارکس می پنداشت با گذر زمان و رشد واحدهای تولیدی بزرگ، و ادامه پروسه تراکم و تمرکز سرمایه، و نیزاز میان رفتن واحدهای تولیدی و خدماتی میانه و کوچک، جامعه به دو بخش تقسیم می شود، به اکثریت مطلق پرولتاریا و اقلیت در حال زوال بورژوا. او همان حاکمیت مطلقی را که روسو برای "اکثریت" قائل بود، برای پرولتاریا(اکثریت مطلق جامعه) می خواست. بعلاوه، می پنداشت تاریخ قانونمندی "علمی" دارد که او موفق به کشف آن شده است. ازنگاه او، روند تکامل تاریخ با جبریتی علمی از"ب" بسم الله(کمون اولیه) شروع و به "ن" پایان خود(جامعه کمونیستی پس از سوسیالیسم) ختم خواهد شد، چه بخواهیم یا نخواهیم، اما می توانیم این روند را تسریع(انقلاب) یا کند کنیم.
لنین با طرح نظریه"امپریالیسم" به عنوان آخرین مرحله تکامل و رشد سرمایه داری و انتقال انقلاب از پیشرفته ترین به ضعیف ترین حلقه از جامعه سرمایه داری، انقلاب را به روسیه برد وحکومت اقلیت کادرها وکمونیستهای حرفه ای آگاه به منافع طبقاتی(حزب کمونیست)را به جای اکثریت پرولتاریا نشاند. حزب کمونیست، متشکل از کادرهای برجسته انقلابی، که مسلح به "سوسیالیسم علمی"بودند(یک اقلیت ناچیز)، بامرکزیت دمکراتیک، که عمدتن مرکزیت بود، به جای پرولتاریا(که می بایست اکثریت مطلق جامعه می بود)حاکم برسرنوشت ملت شد وجامعه را، بنابرپندارهای خویش، به سوی آخرین مرحله تکاملش "هل" داد. از نگاه لنین، مارکسیسم "حقیقت مطلق" علمی و حزب قیم پرولتاریا بود.
"رفیق کبیر استالین" آب پاکی را بر روی دست همه ریخت. مارکسیسم او آخرین گامهای استوار برای ساختن جامعه ای یکدست و حکومتی تام گرا(توتالیتر) بود. او می خواست همه آنگونه زندگی کنند که او درست می پنداشت. از هومانیسم، خودگرانی، آزادی و اختیار شهروند خرد بنیاد و... خبری نبود. انسان که برای مارکس موجودی آزاد و خلاق و سازنده خویش و پیرامونش بود، در دوران استالین تبدیل به "حیوان" اقتصادی شد که توان و میزان کار و نیز نیازش را حکومت از بالا تعیین می کرد. استالین جامعه ایده آل سوسیالیستی و کمونیستی را تا حد تنها تولید اقتصادی و قدرت سیاسی تام تنزل داد. در دوران او نه مردم، نه زحمتکشان، نه پرولتاریا، نه حزب کمونیست و نه حتا دفتر سیاسی حاکم برسرنوشت جامعه، بل آنکه حکومت می کرد، دستگاه اطلاعات و امنیت اش بود. در این دوران "حقیقت" کمونیسم و تفسیر آن تنها از حقوق حکومتگران و دستگاههای اطلاعاتی بود. دانش و ایمان، اما بیشتر ایمان، درهم ادغام شدند و ایدئولوژی حزب ابزار اصلی پژوهش شد. هرچه با خط رسمی "رهبر" نمی خواند ضد دانش و ضد انقلاب بود. میلیونها نفر به بهانه تربیت نسلی بهتر قربانی شدند، گویا ارزش زندگی آیندگان بیش از امروزیان است. ایدئولوژی یا جهان بینی حزب معیار سنجش برای همیه چیز بود. حزب کمونیست که می بایستی و می خواست ابزار رهایی انسان(پرولتاریا) باشد درعمل زنجیر دست و پای او و همه شد.
گذرازحکومت "شوراها" به حکومت حزب کمونیست در دوران لنین انجام گرفت و در دوران استالین حکومت از حزب به "صدر هیئت رئیسه" واز آنجا به دستگاه اطلاهات و امنیت تحت رهبری رفیق کبیر استالین انجام گرفت و در پی آن سازمان اطلاعات مخوف حاکم بر جان و مال و سرنوشت ملتی شد که می خواست با انقلاب کمونیستی بشریت را به جامعه اکمل بی طبقه راهنما شود. اگر در دوران لنین کمونیسم" الکتریزه کردن جامعه همراه با انتقال قدرت به شوراها" تعریف می شد، در دوران استالین آنچه از کمونیسم و جامعه سوسیایستی باقی ماند تنها الکتریزه کردن به هر بهایی بود، جان انسان ارزشی نداشت. در این دوران "جبریت" تاریخ درحرکت به سوی سوسیالیسم تبدیل به جباریت حزب و دستگاه امنیت شد و حکومت که قرار بود گام به گام از میان برود، گام به گام تام تر، تام گرا، توتالیتر، شد و در همه چیزو تمام امور دخالت کرد. اقشار جدید دستگاه عریض و طویل حکومت نوین به جای اقشار و طبقات کهن نشستند، با حقانیت تاریخی- طبقاتی که گویا "علم" بود وتنها آنها آگاه به آن. و چنان شد که شکوفایی انسان ازمیان رفت و او سترون، نازا شد. انسان بدل مهره ای بی ارزش برای تولید شد، بدون حقوق بشر و حقوق اساسی. زیرا برای منادیان "جبریت تاریخ"، آزادیهای فردی و اجتماعی، ارزشهای جهان سرمایه بودند که می بایستی از میان بروند تا با از میان رفتن آنها انسان نوین سوسیالیستی ظهور کند، که کرد، انسانی که نه خود می شناخت و نه جامعه. سیستم او را فاسد کرد، زیرا برای رشد و شکوفایی نیازی به توانایی اش نبود، باید نوکری قدرت می کرد، مانند تمام نظامهای دیکتاتوری یا تام گرا، همچون جمهوری اسلامی یا نازیسم. در نظام تام گرای استالین، اندیشه انسان سترون ماند، و فکر او تکرار مکرر گفتارهای استالین بود، زیرا خلاقیت و تولید اندیشه تنها از حقوق "رهبربزرگ پرولتاریای جهان"(رهبر مقدس مسلمانان)شد. و خلاقیت استالین در تنزل اندیشه های یک فیلسوف بزرگ چون مارکس به چند فرمول ساده شد که پیروان او می توانستند آنها را در اندک مدتی کوتاه حفظ کنند تا میان رهبر و پیروانش وحدت در پندار و کردار ایجاد شود. از این راه، انسان تهی از بارآوری وخلاقیت گشت و در پی آن جامعه از درون در خود فرو پاشید. حکومت که قرار بود گام به گام از میان برود و انسان خودگردان شود، مطلق تر و چیره بر تمام امور جامعه گشت و از پندار تا کردار و گفتار، ازهنر تا علوم وتا...، همه چیز را در برگرفت. حکومت همه جا حضور داشت و سایه سنگین آن را همه "حس" می کردند.
برای جنبش کمونیستی(مارکسیست- لنینیستی)"سوسیالیسم علمی" تعیین کننده بود، تاریخ را ماتریالیسم تاریخی می ساخت و جبرتاریخ حاکم برسرنوشت و اراده انسان بود. او که می بایست تاریخ را بسازد، خود ابزار بی اختیار جبریتی شده بود که جباران بر او حقنه می کردند و پندارهای خویش را "قانونمندی" جلوه می دادند تا حفظ قدرت و فرمانروایی آسان ترشود و مردم به "مقدورات" تن دهند. همچون خواست و مشیت "الهی" در حکومت اسلامی، یکی جبریتی زمینی و دیگری آسمانی، و هر دو با انگیزه حکومت بر دیگران، و سد البته با انگیزه و خواستی "خوب".
از نگاه آنها زیربنای جامعه، روابط و مناسبات اقتصادی و تولیدی، همه چیز و تعیین کننده بود، و روبنا تنها تابعی از آن متغییر. حکومت که نهادی برای اداره امورعمومی جامعه است و از انقلاب فرانسه به اینسو منتج از اراده شهروندان شد، دو باره، و اینبار نه به نام سلطنت یا کلیسا، بل به نام پرولتاریا، برفراز اراده شهروند قرار گرفت و خود از"ابزار"، تبدیل به هدف شد. حکومت که قراربود از میان برود، تام شد و همه چیز و همه کس را دربرگرفت تا همگان را یکسان کند و به یک رنگ درآورد. به جای پرولتاریا که می بایستی اکثریت مطلق رو به گسترش باشد، حزب متشکل از کادرهای انقلابی، با مرکزیتی که دمکراتیک نبود، با کمیته مرکزی حزب و دفتر سیاسی، و سرانجام با رهبری که با تکیه بردستگاه اطلاعات حکومت می کرد، حاکم بر جان و مال و سرنوشت مردم شد. عدالت سیاسی، قانونمداری، تقسیم و کنترل قوای حکومت، آزادیهای فردی و اجتماعی، آزادی احزاب و سندیکاهای مستقل و...همگی به عنوان ارزشهای بورژوایی نفی و ممنوع شدند. انسان از فردی مستقل، خود وخرد بنیاد و مسئولیت پذیر تبدیل به ابزار حکومت حاکمانی شد که به نام کلید داران علم"جبریت تاریخ "برای خود کسب حقانیت کرده بودند و می خواستند با از میان بردن فرد و تبدیل او به حلقه ای از زنجیر بی پایان و بی چهره جمع، از او انسان نوین "والایی" بسازند، که نه برای خویش، بل برای حکومت(برای جمع) باشد. جنبش کمونیستی، به نفی اندیشه های لیبرال، بویژه در رابطه با آزادیهای فردی و تساوی حقوقی همه در برابر قانون پرداخت و همه را یکسر به کناری نهاد تا انسان آزاد شود. از انسان سلب آزادی شد تا شکوفا شود، و انسان همه چیزش را از دست داد، آزادی و شکوفایی اش، هر دو را.
سوسیال- دمکراسی، شاخه دوم جنبش سوسیالیستی، ترکیبی از ایده های مارکس در رابطه با عدالت اجتماعی و اندیشه های لیبرال، بویژه در رابطه با آزادیهای فردی و ساختار دمکراتیک حکومت بود. کمونیستها، لیبرالیسم را کنار نهادند، سوسیالیستها به آن توجه داشتند و سوسیال- دمکراتها دست یازیدن به عدالت را تنها از راه دمکراتیک، گام به گام و با اتکاء به رای و اراده اکثریت و از راه قانون می دانستند.
برای لنین(کمونیستها) سازماندهی حزب و جامعه براساس"مرکزیت دمکراتیک"، درحزب طراز نوین پرولتاریا، یعنی درحزبی پیشاهنگ، با کادرهای حرفه ای- انقلابی، اصل و ستون اساسی انقلاب سوسیالیستی بود. سوسیالیستها "مرکزیت دمکراتیک" را رد کردند و سوسیال- دمکراتها خواهان سازماندهی دمکراتیک درون حزبی، براساس انتخابات از پائین به بالا، در روندی دمکراتیک، آزاد و سالم، با تکثر گرایی درحزب و آزادی حق فراکسیون بودند.
کمونیستها درپی انقلاب برای تسریع گردش چرخ تاریخ، سوسیالیستها در جستجوی راهی میان انقلاب و اصلاحات، و سوسیال- دمکراتها معتقد به تعمیق و گسترش عدالت سیاسی و اجتماعی از راه دمکراتیک و با رای مردم بودند. سوسیالیستها، تحت تاثیر اندیشه های رزا لوگزامبورگ، از یکسو به نقد اندیشه های لنین پرداختند و از سوی دیگربه نقد برن اشتاین( "پدر"رویزینیسم، سوسیال- دمکراسی).
کمونیستها در پی اندیشه های مارکس و لنین، و سوسیالیستها و سوسیال- دمکراتها در پی اندیشه های مارکس و انگلس. برای کمونیستها دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی حاکمیت مطلق حزب کمونیست برتمام امور جامعه بود، سوسیالیستها سخن از شوراها و پرولتاریا می کردند و سوسیال- دمکراسی خواهان استقرار دمکراسیهای پارلمانی و کسب قدرت سیاسی از راه انتخاباتی دمکراتیک، آزاد و سالم بود و می خواست عدالت را با کسب وکالت از سوی ملت به انجام رساند. لنین خواهان کسب قدرت سیاسی از راه انقلاب و توسط حزب طراز نوین بود، لوگزامبورگ خواهان کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا، و سوسیال- دمکراسی انتخابات آزاد می خواست و ملت را تنها به پرولتاریا، به طبقه کارگر، تنزل نمی داد.
سوسیالیستها مخالف سازماندهی متمرکزوانقلابی نبودند، بل تنها با سازماندهی لنینی، براساس "مرکزیت دمکراتیک"، یعنی فرماندهی و فرمانبری مخالفت می کردند. به نظر لوگزامبورگ، حزب تنها می تواند بیانگر خواسته های مردمان باشد و نه اینکه خود را از بالا به آنها تحمیل کند. و برن اشتاین، اصولا خواهان جانشینی اصلاحات با انقلاب است، اصلاحاتی که باید گام به گام انجام پذیرند. برای او، هسته عدالت اجتماعی در دمکراسی نهفته است و لوگزامبورگ مخالف این اندیشه بود و پارلمان را در نهایت ارگان عریان حفظ منافع سرمایه می دانست. برای او دمکراسی شکل ویژه ای از اشکال حاکمیت سرمایه است، دیواری است که سوسیالیسم را از سرمایه داری جدا می کند، "مرغداری سرمایه "است، و پس باید از راه یک انقلاب نابود شود تا راه برای استقرار نظام سوسیالیستی، جامعه بی طبقه، بهشت موعود، آخر خط تکامل تاریخ، جامعه کمونیستی هموار گردد. او هرچند مخالف پارلمان است، اما حق رای همگانی و نهادهای خودگردان را می پذیرد و آنها را پیش شرطه گذر از سرمایه داری به سوسیالیسم می داند. لوگزامبورگ، پس از انقلاب روسیه و تجربه دیکتاتوری استالین، دوباره به پارلمانتاریسم برمی گردد و آزادی را"آزادی مخالفان من" تعریف می کند.
برای لنین، دمکراسی شکل ویژه ای از حاکمیت بورژوازی است که با از میان رفتن ان و نیز خود حکومت، این شکل ویژه نیز از میان خواهد رفت، که همه چیز برعکس شد.
تروتسکی میان لنین و لوگزامبورگ بود. او بر این نظر بود که "حزب طراز نوین" تنها می تواند رهبر پرولتاریا باشد و نه تمام زحمتکشان. تروتسکی نیز همچون لوگزامبورک با "مرکزیت دمکراتیک"، یعنی دیکتاتوری کمیته مرکزی حزب، مخالف بود واعتقاد داشت نشاندن کمیته مرکزی به جای حزب واعضاء سرانجام به دیکتاتوری خواهد انجامید.
مارکس انقلاب سوسیالیستی را درپیشرفته ترین جامعه سرمایه داری پیش بینی می کرد، لنین آن را به ضعیف ترین حلقه نظام سرمایه داری(روسیه) منتقل کرد وتروتسکی انقلاب سوسیالیستی درعقب مانده ترین جوامع را غیر ممکن می دانست و خواهان ا نقلاب پی در پی، انقلاب درروسیه، انقلاب در اروپا و انقلاب جهانی بود.
جنبش مارکسیستی، به عنوان ایدئولوژی رهایی بخش برای پرولتاریا و بشریت، درسده نوزده و در پی انقلابات صنعتی وپیدایش اقشاروطبقات نوین بوجود آمد. این جنبش در روند خود به سه جریان اصلی، به جنبش کمونیستی(مارکسیست- لنینیستی)، سوسیالیستی(مارکسیستی- انقلابی) و سوسیال- دمکراتیک(مارکسیستی- رفورمیستی)تقسیم شد که هریک از آنها راه خود را رفتند و به شاخه های متفاوت منشعب شدند. اختلاف اساسی در راه دست یازیدن به سوسیالیسم بود و نه در خود هدف و یا انگیزه ها.
مائوئیسم(کمونیسم چینی) عمدتن محصول اختلافات کمونیستهای اتحاد جماهیر شوروی با کمونیستهای چین بود. مائوئیسم نیز اتکاء به مارکس، انگلس و لنین دارد، یعنی بخشی از جنبش کمونیستی که ویژه جامعه چین بود. مائو برای اولین بار از "کمونیسم ملی" سخن می گوید. برای او نیروی اصلی انقلاب نه پرولتاریا(لنین) که دهقانان بودند. او برای انقلاب نه نیازمند یک حزب طراز نوین پیشاهنگ، بل یک"ارتش سرخ" بود که می بایست ابتداء دهات را آزاد و سپس شهرها را از راه دهات محاصره نماید، که کرد. شرایط نیمه مستعمره چین موجب شد کمونیستها به همراه سایر اقشار و طبقات" جبهه آزادیبخش ملی" تشکیل دهند. یعنی مجموعه نیروهایی که حاضر به مبارزه بر علیه استعمارگران خارجی و خواهان استقلال چین بودند، در یک جبهه گردهم آیند. مائوئیسم، شکل ویژه ای از انقلاب کمونیستی برای کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره بود که بعدها، پس از پیروزی وکسب قدرت سیاسی، و پس از جدایی از خط مسکو، ادعای جهانشمولی کرد. مائوئیسم، در یک نبرد و جنگ داخلی بیست ساله، عملا تبدیل به کمونیسم نظامی و خواهان کسب و حفظ قدرت سیاسی ازراه "لوله تفنگ" شد، "قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید". با انقلاب چین، مبارزه طبقاتی برای کسب قدرت سیاسی از شکل انقلاب(لنین) و قیام سیاسی(لوگزامبورگ، گرامشی) بیرون آمد و "جنگ طبقاتی" عالی ترین شکل مبارزه برای دست یازیدن به سوسیالیسم شد. "دشمن طبقاتی" در انقلاب روسیه، دشمنی بود که ریشه در جایگاه طبقاتی داشت و ضد انقلابی و اصلاح ناپذیربود. در کمونیسم چینی، تحت تاثیر فرهنگ چین و افکار و اندیشه های کنفوسیوس، انسان تا "بی نهایت" فرم پذیرشد و بنابراین، ضدانقلابیان یا منحرفان به چپ و راست(در درون یا بیرون حزب)می بایستی از راه یک "انقلاب فرهنگی" تجدید تربیت شوند. کلاسهای "آموزشی"، و اردوگاهای کار وظیفه تربیت انسان نوین را به عهده گرفتند، انقلاب فرهنگی ای که میلیونها قربانی گرفت و ابزار مبارزه فراکسیونهای حزب برای کسب و حفظ قدرت و از میان بدر کردن رقیب بود.
سوسیالیسم شوروی با برقراری نظامی تام گرا، و با سترون کردن انسان که می بایستی آزاد و شکوفا شود، پس از هفتاد سال، وبا بیست میلیون قربانی، از درون درهم فروریخت. از سوسیالیسم چین، آنچه باقی مانده است حاکمیت بی چون چرای حزب، درچارچوب سیاستهای اقتصاد ملی، با روابط و مناسبات سرمایه داری سده نوزده، بدون آزادیهای فردی و اجتماعی، بدون رفع تبعیضهای حقوقی، با کارگرانی که در بدترین شرایط ایمنی و بهداشتی، بدون سندیکای مسقل یا حزب، با دستمزدی بسیار اندک و ساعات کار بیش از دوازده ساعت در روز، وهفت روز هفته، برای بازارهای(سرمایه)جهانی به تولید مشغول هستند. روابط ومناسباتی همچون سده نوزده دراروپا. جامعه سوسیالیستی که هیچ، آنچه جایش بیش ازهرچیز خالی است، اندکی "عدالت" است، سیاسی و اجتماعی.
در کوبا مارکسیسم" علم انقلاب" شد. رهبران انقلاب کوبا" انقلابی درعمل" بودند. مهم، انقلاب وانقلابی گری بود. از مبارزه طبقاتی سخن کمتر گفته می شد. فیدل کاسترو و چه گوارا، بویژه پس از پیروزی انقلاب، ایمان بیشتری به عمل انقلابی یافتند. برای آنها، "عمل انقلابی" می توانست به مراتب بیشتر و سریعتر ذهنیت تودهها را دگرگون کند. عمل انقلابی"موتور کوچک"(گروهای کوچک چریکی) می بایستی موتور بزرگ( ستم کشان و تودههای مردم) را به حرکت درآورد، که آورد. جامعه از نگاه انقلابیان کوبا دو بخش داشت، ستمگران و ستم کشیدگان. "چریکها" قلب انقلاب و هسته حکومت(گران) پس از انقلاب شدند. لنین می گفت"بدون تئوری انقلابی" جنبش انقلابی نیز پا نخواهد گرفت. و جنبش چریکی کوبا اسلحه را به جای تئوری نشاند، یعنی عمل به جای اندیشه نشست. لنین در باره وضعیت انقلابی از شرایطی سخن می گفت که در آن"حکومت شوندگان نخواهند وحکومت کنندگان نتوانند"، یعنی از آمادگی توده مردم برای از خودگذشتگی و شهادت به عنوان پیش شرط انقلاب سخن می گفت. کاسترو و چه گوارا برای انقلاب هسته های "چریکی" را کافی دانستند. برای لنین"حزب طرازنوین" پیشاهنگ رهبری پرولتاریا بود. برای کوبا، "چریکها" پیش آهنگان ملت و نیروهای خط مقدم برای عدالت شدند، عدالتی که نه نیاز به اندیشه داشت و نه حزب و نه قانون، بل ایمان و اعتقاد و اسلحه کافی بود. حزب رهبری کننده می بایستی در نبردی سخت، در کوره جنگ داخلی، و از درون هسته و تشکیلات چریکی، ساخته و پرداخته شود. و"هسته چریکی"، هسته اولیه حزب و همزمان نیروی مسلح انقلاب بود. لنین دراتحاد با دهقانان، اما تکیه بر پرولتاریا داشت. انقلابیان کوبا با خروج از شهر و رفتن به ده، دهقانان را تکیه گاه اصلی خودکردند. رهبران چریکی- نظامی- انقلابی، همزمان رهبران سیاسی و کادرهای حکومت آینده بودند. "فیدلیسم"، یعنی عمل "انقلابی" برای کسب قدرت سیاسی توسط واحدهای کوچک چریکی درمناطق "آزاد "شده، با تکیه بردهقانان وآموزش تئوری انقلاب پس از پیروزی، مدلی برای سراسر آمریکای مرکزی وجنوبی شد و چپ یا"مارکسیسم انقلابی ویژه آمریکای جنوبی" نام گرفت.
پس از جنگ جهانی دوم، مکاتب مارکسیستی دیگری نیز، عمدتا دراروپای غربی، شکل گرفتند. این مکاتب نه کمونیستی کلاسیک و نه سوسیالیستی کلاسیک، بل ترکیبی از ایده های اندساندوستانه مارکس با اندیشه های فروید بودند که به نقد شدید کمونیسم یا"سوسیالیسم واقعا موجود" درشوروی و نیز تئوری و عمل احزاب سنتی کمونیستی پرداختند. گرایش اکثر این جریانات انتقادی نوین مفهومی آنارشیستی داشت، البته نه به معنای نفی حکومت(به عنوان ارگان یا نهاد لازم وضروری برای اداره امورعمومی جامعه)، بل به معنای کاستن هرچه بیشتر از قدرت حکومت، حکومتگران، و افزودن بر قدرت نهادهای مدنی، افزودن به قدرت شهروندان، از راه دمکراتیزه کردن نظام بود.
"مکتب فرانکفورت"، یا مکتب تئوریهای انتقادی، یکی ازاین مکاتب نوین غیرکمونیستی است که توسط ماکس هورکهایمر(Max Horkheimer)پایه گذاری وتوسط تئودور آدرنو(TheodorAderno)، یورگن هابرماس (Jürgen Habermas) و اریش فروم(Erich From) ادامه و تکامل یافت. این مکتب خود را ادامه دهنده "راه مارکس" درشرایط اجتماعی- اقتصادی نوین می داند. هورکهایمر و آدرنو در اثر مشترک خود"دیاکتیک روشنگری" به مارکس وفروید استناد می کنند ودر این بررسی از اندیشه های شوپنهاور (Schoppenhauer)و نیچه مدد می گیرند. "تئوریهای انتقادی" کارخود را با نقد بنیادین مناسبات"غرب" و با استناد به ظهور فاشیسم و ناسیونال- سوسیالیسم شروع می کند.
ازنگاه تئوریهای انتقادی، خرد و بیخردی دریک رابطه متقابل دیالکتیکی پیشرفت و ترقی در محدوده"تمدن" در رقابت هستند. بنابر نظرآنها، انسان حتا در متمدن ترین جوامع می تواند هر زمان به دره بربریت و توحش برگردد. برای هورکهایمر، استالین و هیتلر، هر دو، اشکال متفاوت بیان فاشیسم جهانی اند که جنبش کارگری را(درسطح جهانی) به شدید ترین شکلی سرکوب کردند. برای پایه گذاران مکتب فرانکفورت" مرز خرد و بی خردی" ناروشن و سیال است و شک آنها بر خرد تا مرز ناامیدی پیش می رود. آنها بد بینی به انسان را از شوپنهاور، و ترس از هیچ بودن یا"هیچ شدن" را از اندیشه های نیچه به عاریت گرفتند. برای آنها "جبریت تاریخ"، به عنوان نیروی قانونمند تکامل تاریخ، برداشتی ساده و کودکانه از تاریخ و نقش انسان است. انسان تاریخ را می سازد ونه برعکس. تاریخ، بدون انسان و نقش فعال او، هیچ است. از نگاه پایه گذاران مکتب فرانکفورت، تمدن و بربریت، هر زمان، می توانند جای خود را به دیگری بدهند. اریش فروم، برخلاف پندارها وتصورات کمونیستی سنتی، توانایی فرد برای ادغام در جمع را ناممکن می داند.. به نظر او، انسان می تواند به دلیل ترس از آزادی، یعنی ترس از روبرو شدن با حوادثی غیر قابل پیش بینی یا خطرات، و نیز ترس از تنهایی مطلق اش، خود را محدود نماید.
پس از هورکهایمر و آدرنو، هابرماس برجسته ترین نظریه پرداز مکتب فرانکفورت می شود. برای او، "رهایی پرولتاریا"، چه از راه انقلاب کمونیستی- لنینیستی، یا توسط سندیکاها تنها یک خیال و اتوپی است.
ژان پل ساتر مارکسیست مدرن دیگری است که از مارکسیسم کلاسیک فاصله می گیرد. پرسش او این است: " آیا می توان همزمان هم کمونیست بود و هم فردی آزاد؟". او پایه گذار مکتب اگزیستانسیالیسم است که گوهر اصلی آن انسان و رابطه اش با آزادی است. به نظر ساتر، انسان نه دارای آزادی، بل خود آزادی است. برای او"انسان بودن"، یعنی آزاد بودن. از نگاه او انسان محکوم به آزادی است و باید آزاد باشد. او انسان را همچون طرحی می بیند که طراحش تنها خودش(انسان)است، همچون یک تابلوی نقاشی که نقاشش خودش باشد. برای ساتر، انسان همواره در حال شدن و تکامل ، یعنی همواره در حال از میان بردن گام به گام موانع و محدویتها است. از منظر او، گوهر آزادی با گوهر فلسفه وجود انسان یکی است و این دو را نمی توان از هم جداکرد. ساتر پایه گذار فلسفه "آزادی مطلق" است و ازنگاه او آزادی یعنی همان انسان. آزادی رقم زننده سرنوشت انسان و سازنده او است و به او امکان می دهد به نبرد با نیروهای مستبد بر فرازش یا نیروهای جبار واقعا موجود بپردازد. ساتر می گوید، دراندیشه لنین "انسان"(آزادی) از اندیشه و فلسفه مارکس زدوده شد و در پی آن او(لنین) رابطه خویش با دنیای واقعا موجود را از دست داد.
برای اگزیستانسیالیسم، برای ساتر، هیچ چیز واقعی تر از خود انسان، یعنی آزادی نیست. به این دلیل "انسان" باید دوباره جایگاه، مقام و موقعیت خویش را درفلسفه، دراندیشه وعمل مارکسیسم باز یابد. او انگیزه خویش برای پایه گذاری مکتب اگزیستانسیالیم را با بازگرداندن هومانیسم به مارکسیسم توضیح می دهد و تلاش می کند مارکسیسم را تبدیل به "علم کامل عصر نوین" کند. از نگاه ساتر، مارکس تاثیرات تجربیات دوران کودکی بر روی رفتار انسان بزرگسال را نمی بیند، یعنی نمی توانسته است ببیند، زیرا به هنگام زندگی مارکس، علم روانشناسی هنوز دوران کودکی خود را می گذراند. به نظر ساتر، مارکس به اختلاف نسلها و نیز به سایر اقشار و طبقات اجتماعی(به غیر از پرولتاریا) بی توجه و نگاهش تنها به حوزه اقتصاد محدود مانده است. برای مارکس تنها پرولتاریا وجود دارد، و ساتر خواهان توجه به انسان است و نه تنها بخش یا گروه یا طبقه ای ویژه. ساتر خواهان پایان یافتن آموزه های ایدئولوژیک توسط کمونیستها است تا کمونیستها نیز بتوانند پا به پای علوم پیش روند، زمان و نیازهای جوامع نوین را بشناسند و تلاش ننمایند ریشه هر پدیده یا مشکل اجتماعی را با تضاد میان کار و سرمایه یا خونخواری آمپریاتلیسم جهانی توضیح دهند، زیرا دنیا مجموعه ای بسیار پیچیده از وحدت اضداد و هر پدیده چند گونه است و اگر انسان تنها از یکسو و یک زاویه به تمام پدیده ها بنگرد، در آنصورت تاریخ تبدیل به "سگی مرده" خواهد شد. و درچنین حالتی است که خلاقیت و شکوفایی انسان از میان خواهد رفت که در جوامع سوسیالیستی واقعا موجود از میان رفت. از نگاه ساتر، تنها"جبریت" قابل پذیرش برای انسان آزادی او است، یعنی انسان را گریزی از آزادی نیست، با تمام ترسها، نگرانیها، دلهرها و تنهایی اش.
مارکوزه را "پدرخوانده" جنبش دانشجویی می نامند و اندیشه هایش ترکیبی از اندیشه های مارکس با روانشناسی مدرن است. برای او، مارکس و فروید دو روی یک سکه و مکمل یکدیگرند. مارکوزه می گوید پیش بینیهای مارکس برای آینده اشتباه بود، انسان همچنان "برده ماشین" باقی ماند و رهایی اش از استثمار و استعمار یا جنگ و فقر تحقق نیافت، حتا در جوامع کمونیستی یا سوسیالیستی واقعن موجود. از نگاه او، درهیچ یک از جوامع سوسیالیستی واقعن موجود انسان و جامعه نوین مورد نظر مارکس شکل نگرفتند و روند صنعتی آنها با همان روشها و شیوه های سرمایه داری سده هژده و نوزده انجام گرفت و می گیرد(نگاه شود به چین). از نگاه او برای ساختن یک "جامعه باز و آزاد" تنها تغییر مناسبات حقوقی مالکیت بر ابزار تولید، از خصوصی به حکومتی(اشتراکی) کافی نیست. مارکوزه، همچون تروتسکی، خواهان یک"انقلاب سیاسی" و نیز تغییر ساختار سیاسی در شوروی و کشورهای اروپای شرقی بود. برای او پرولتاریا یا سایر مردمان شوروی خواهان بهتر شدن وضع و موقعیت زندگی اشان بودند و وجود "حزب طراز نوین" یا دوام و زوال حکومت اهمیتی ندارد. خوب یا بد بودن، درستی یا نادرستی "ماتریالیسم تاریخی" برای مردمان سخنانی ابستراکت(تجریدی)اند که برای آنها آب و نان نمی شوند و تغییری در معیشت آنها نمی دهند. و انسان خواهان زندگی بهتر است نه نبرد ایدئولوژیک، به این یا آن دلیل. این نگاه به پرولتاریا، نگاه به خواسته های واقعی زندگی روزانه انسان(پرولتاریا) و تقدس زدایی از نقش تاریخی او که می بایست سازنده انسان نوین سوسیالیستی باشد، یکی از تفاوتها واختلافات میان مارکس وسایرمکاتب کلاسیک کمونیستی با اندیشه های مارکوزه است.
توجه مارکوزه در مبارزات اجتماعی بیشتر به دانشجویان و اقلیتهای( دینی، مذهبی، نژادی، قومی، و...) تحت ستم، به بیکاران و نیز ازکارافتادگان است. ازنگاه او، اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا (سوسیالیسم واقعن موجود و سرمایه داری)، هر دو، نظامی تام گرا در دو شکل متفاوت هستند که توجه اشان نه به انسان، بل به خود حکومت است وانسان را فدای حکومت می کنند. نظامهایی که ترکیبی پیچیده از اقتصاد، سیاست و فرهنگ هستند.
امید مارکس به پرولتاریا و نقش تاریخی و انقلابی او بود و نگاه مارکوزه به این"وظیفه تاریخی" رهایی بخش، نگاهی شکاک و تردید آمیز، وامیدش به دانشجویان، به اقلیتهای تحت ستم، به بیکاران وازکار افتادگان است. توجه مارکس به زیر بنا، به ساختار اقتصادی جامعه بود و مارکوزه سخن از ساختار روانی جامعه می کند. او معتقد است انقلاب فراگیر اجتماعی باید همزمان یک انقلاب"جنسی" باشد تا انسان بتواند خو را از قید و بندهای هزار ساله سرکوبهای "جنسی" رها سازد. برای مارکوزه، حکومت مستقیم تودهها یعنی فاشیسم، یعنی تخریب، یعنی برگشت به عقب، یعنی سقوط دوباره به دوران بربریت، یعنی از میان رفتن قانونمداری. مارکوزه معتقد است برای پیش گیری از فاشیسم باید "انسان آزاد و مستقل"، انسان خرد بنیاد، فردیت آزاد بوجود آید، انسانی که گله وار در پی چوپان، در پی یک مرجع یا رهبر"مقدس"نباشد. اومخالف پندارهای واهی" دیکتاتوری پرولتاریا"، حق حاکمیت مطلق اکثریت، مخالف دمکراسیهای توده ای است و تنها جنبش دانشجویی فرانسه(۱۹۶٨) را تائید نظرات خویش می داند.
"مارکسیست های مسیحی" پیش ازهرچیز نتیجه و پیامد جنبشهای اعتراضی فرانسه، ایتالیا و سپس آمریکای لاتین و جنوبی هستند. از نگاه مارکسیستهای مسیحی یا مسیحیان مارکسیست، نظم دنیا ناعادلانه است و نظام عادلانه تری باید جانشین آن شود. این جنبش دنیای مسیحیت را "پروتستانتیسم نوین" نیز نام نهاده اند، جنبشی برعلیه ساختارهای سنتی کلیسای کاتولیک و نیز کلیسای پروتستان که از نگاه مارکسیستهای مسیحی بسیار محافظه کار تا ارتجاعی هستند. در آلمان دیتریش بونهوفر(Dietrich Bonnhöffer) و هلموت گلویچر(Helmut Golwitzer) از پایه گزاران و نظریه پردازن این جنبش بودند. بونهوفر ازمخالفان و دشمنان آشتی ناپذثر ناسیونال- سوسیالیسم( فاشیسم) و یکی از طراحان کودتا علیه هیتلر بود. گلویچر خواهان یک"انقلاب عادلانه" قهرآمیز است، و کاربرد قهر را تنها برای دست یازیدن به اهداف این انقلاب درست می داند. او مخالف استفاده از قهر در جوامع باز و دمکراتیک است، زیرا دراین جوامع آزادی فعالیتهای سیاسی و اجتماعی تضمین است و اپوزیسیون می تواند از راههای مسالمت آمیز به خواسته هایش برسد. او تروریسم را در تمام ابعاد و اشکالش نادرست می داند و معتقد است کاربرد قهر، درهرشکلش، نباید به ترور بیا نجامد.
مارکسیسم مسیحی از یکسو کوشش وتلاشی و کوششی برای بازسازی و مدرن کردن کلیسا بود تا آن را با جنبشهای آزادیخواهانه و عدالت جویانه هماهنگ کند، و ازسوی دیگر، مبارزه ای سخت و بی امان برعلیه ساختارهای مستبدانه و متحجرکلیسا، و نیز مبارزه برعلیه فساد های مالی و سیاسی آن بود. برای مسیحیان مارکسیست، جامعه بی طبقه مارکس همان وعین"امپراتوری خدا" در روی زمین است. مارکسیستهای مسیحی هرچند مخالف هرنوع اعمال خشونت درمبارزات سیاسی، درجوامع دمکراتیک و باز بودند، اما اعمال قهر در جوامع غیر دمکراتیک، استبدادی یا تام گرا را، در صورت لزوم، با هدف استقرار دمکراسی، مجاز می دانستند.
دوچکیسم(Dutschkismus)، مارکسیسم نوع دانشجویی است. دوچکه نظریه پرداز و پایه گذار آن بر این نظر بود که پرولتاریای جوامع پیشرفته صنعتی از تحرک و جنبش افتاده اند وباید برای به حرکت در آوردن تودهها، برای یک انقلاب فراگیر، ابتداء دانشجویان را به حرکت درآورد. از نگاه دوچکه، دانشجویان پیشاهنگان نوین انقلاب هستند و روند انقلابی شدن آنها درخیابان، درمبارزه برعلیه انحصار اعمال قهر در دست حکومت، انجام خواهد گرفت. لنین می گفت" بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی بوجود نخواهد آمد"، و دوچکه براین نظر بود که بدون عمل انقلابی نه تئوری انقلابی بوجود خواهد آمد و نه جنبش انقلابی شکل خواهد گرفت. تاکید او برعمل انقلابی دانشجویان بود. و عمل انقلابی یعنی مبارزه دانشجویی درخیابان برعلیه تمام اشکال "آتوریته" حکومت، آتوریته از بالا. او خود را یک انقلابی جهان وطن می دانست که وظیفه داشت درتطابق با خصلت و ویژگی جنبش دانشجویی از چارچوب و محدوده حکومتهای ملی بدرآید. جنبش دانشجویی برای دوچکه "تخته پرشی" برای انقلاب درکل نظام بود. او خواهان یک انقلاب فرهنگی، جنبشی برعلیه هرنوع "آتوریته"، برعلیه هر نوع دیوان سالاری و بوروکراسی کمونیستی(در شرق اروپا و شوروی) و برعلیه دمکراسیهای پارلمانی بود. پارلمان برای او، جنبش خیابانی بود. وظیفه و هدف انقلاب فرهنگی، دگرگونی معرفت و اندیشه های آتوریته موجود، و زیر و رو کردن ارزشهای موجود جامعه و جانشینی آنها با ارزشهای نوین سوسیالیستی بود . او دگرگونی بنیادین معرفت انسان درغرب را پیش شرط لازم وضروری برای دگرگونیهای اساسی می دانست. تلاش او(از جمله) پیوند جنبش ضد آتوریته درغرب با جنبش تقدس- و دگم زدایی در شرق بود. انقلاب فرهنگی برای دوچکه به معنای نابودی تمام ساختارهای"آتوریته" در شرق و غرب، در جوامع سرمایه داری و در جوامع سوسیالیستی واقعن موجود در"شرق"بود.
پ- گوهر"چپ "هنوزهسته عدالت خواهانه آن است، بویژه عدالت اجتماعی. و عدالت اجتماعی بدون دمکراسی، یعنی تساوی حقوقی و سیاسی شهروندان غیرممکن است. به دیگر سخن: دمکراسی(عدالت سیاسی) یپش شرط دست یازیدن به عدالت اجتماعی است. و عدالت اجتماعی در مفهوم بسیار عام آن یعنی ایجاد یک نظام اجتماعی، حکومتی، و اقتصادی که در آن تولید و مصرف، حقوق و وظایف، و قدرت و بی قدرتی به تناسب میان افراد و گروههای جامعه تقسیم شده باشد. اینکه در اینجا منظور از "تناسب" چیست، فعلا بماند. چپ سنتی(جهان و ایران) عمدتن به "یکسان سازی" بهره مندی از ثروت اجتماعی، از راه حکومتی کردن همه چیز، توجه داشت و توجه نکرد که انسان تنها اقتصاد و مصرف نیست. چپ، بعلاوه، پندارها و انگیزه های نیک خود را به جای واقعیات خارج از ذهنش نشاند و تلاش کرد با"جبریت تاریخ" انسان را به سرمنزل خوشبختی برساند و ندید که تعریف "خوشبختی" فردی و نه جمعی است.
امروز راه سنتی "چپ"، به معنای کسب قدرت سیاسی از راه انقلاب و استقرار دیکتاتوری"پرولتاریا"(جامعه سوسیالیستی) با هدف جامعه بی طبقه(کمونیستی)، در تمام اشکال و مدلهایش شکست خورده است. چپ، نه برای ساختار حکومت، و نه برای سازماندهی اقتصاد طرح یا برنامه ای دارد. آنچه بود یا نبود در سد سال اخیر همگی تجربه شدند، یعنی:
یکم، تجربه شکل حکومت. در سد سال اخیر تمام اشکال مطروح سازماندهی حکومت تجربه شدند و تنها شکلی که از میان نرفت، و درنظر وعمل موفق از بوته آزمایش بیرون آمد، ونه تنها از میان نرفت، بل مرتب گسترش و تعمیق یافت،همین دمکراسیهای پارلمانی(نمایندگی، غیرمستقیم) متکی به حقوق بشر(یا دمکراسیهای مدرن، یا دمکراسیهای پارلمانی لیبرال، سه نامی که بر آن نهاده اند)، در اشکال گوناگون است.
و دوم، تجربه سازماندهی اقتصاد. یعنی سازماندهی اقتصاد بر اساس اقتصاد حکومتی( بابرنامه، متمرکز) یا اقتصاد بازار در اشکال و ترکیبهای متفاوت حکومتی، تعاونی و آزاد. سازماندهی اقتصاد با برنامه متمرکز حکومتی در هیچ یک از جوامع واقعن موجود سوسیالیستی یا شبه آنها نه تنها پاسخ نداد، بل با شکست کامل روبرو شد. یعنی، "چپ" برای ساختار حکومت و برای سازماندهی اقتصاد در حال حاضر هیچ برنامه یا راه ویژه یا بدیلی ندارد.
"چپ" درجوامع مدرن آموخته است که از یکسو دمکراسی را با هدف حاکمیت هرچه بیشتر ملت، در چارچوب قانونی، تعمیق وگسترش دهد و از این راه براصل عدالت سیاسی بیافزاید، و ازسوی دیگر، با کنترل اقتصاد با ابزار سیاست از دیکتاتوری اقتصادی که می تواند بمراتب بدتر وخانمانسوزتر از دیکتاتوری سیاسی شود، پیشگیری کند. یعنی، چپ با پایه قرار دادن دمکراسی، نه به عنوان وضعیت ایستا و غیر قابل تغییر، بل دمکراسی به عنوان یک پروسه، پروسه ای سیال، گام به گام، همراه با رای مردم، همراه با امکانات، همراه با رشد صنعت و تکنیک، همراه با تغییرات لازم وضروری درفرهنگ وسنت، در چارچوب قانون، با تناسب اجتماعی، در جهت تعمیق و گسترش عدالت سیاسی وعدالت اجتماعی گام بردارد. راهی را که سوسیال- دمکراسی بیش از یک سده(کم و بیش) پیموده است. اما، پیش شرط این راه وجود حکومت وجامعه ای با ساختار دمکراتیک است. یعنی جامعه ای که در آن حاکمیت مردم برسرنوشت خویش(از راه انتخابات دمکراتیک، سالم و آزاد)تضمین باشد و اصلاحات بدون اعمال خشونت و خون ریزی ممکن. نظامی که درآن حکومتگران با رای مردم بیایند و با رای مردم بروند و حقوق بشر اساس و پایه آن باشد. نه در ناسیونال- سوسیالیسم(نازیسم)، نه در فاشیسم، نه در نظامهای تام گرای اروپای شرقی و شوروی و نه در نظام تام گرای ولایت فقیه چنین پیش شرطی موجود نیست و برقراری دمکراسی و التزام به حقوق بشر در تمام این حکومتها ابتداء با فروپاشی آنها ممکن شد و خواهد بود.
پندارهای چپ ایران، جدا از پندارها و انگیزه های چپ جهانی نبوده است، که باید به آن فقر فرهنگی یک جامعه عقب مانده ای چون جامعه ما را نیز اضافه نمود. چپ ما، هم پیرو راه روسیه بود، هم چین و آلبانی و رومانی و کوبا، و...، که همگی، کم وبیش، تاریخن، شکست خوردند وآنچه سرانجام در تمام آنها تحقق نیافت، عدالت در جنبه های گوناگون آن بود. در این جوامع نه از دمکراسی خبری بود و نه از عدالت، سیاسی یا اجتماعی. عده ای به نام تاریخ یا الهه، یا رهایی ملت یا پرولتاریا حاکم برهمه چیز شدند و انسان سترون شد و در نهایت جامعه در خود فرریخت.
چپ ایران بایدهم از تجربیات جهانی بیاموزد وهم از تجربیات خود، بویژه پس از تشکیل حکومت اسلامی. در ج.ا.، بخشی از "چپ" به دنبال حکومتی رفت که در قصاوت، شقاوت، جنایت، وقاحت و تبعیض یکی از برجسته ترین نمونه های تاریخ است، با توجیه دفاع از خواست تودهها ومبارزه با "امپریالیسم". امروز، بخشی دیگر از چپ ما هنوز درهمان رویاها و پندارهای"آنقلابیگری" برای برقرای ضربتی عدالت از راه یکسان سازی همه چیز و همه کس است و نه از تجربیات جهانی آموخته است و نه از تجربیات جامعه خودمان. بخشی دیگر، با همان تصورات "عدالت" خواهی یکسویه و کودکانه، با ج.ا. همراهی و همپایی می کند تا شاید راهی به مرکز قدرت بیابد، او سهم خویش در قدرت را می طلبد و"عدالت" برایش ابزار دست یازیدن به قدرت است. مگر می توان عدالت خواه بود و این جرثومه سراسر بیعدالتی، جنایت و تبعیض را ندید و نتوان پس از سی سه سال باز هم به ماهیت عمیقن ارتجاعی و عقب مانده حکومت اسلامی(ولایت فقیه) پی نبرد؟
اگر چپ ایران، امروز، پس از تجربیات جهانی، و پس از تجربیات جامعه خود ما، پرچمدار دمکراسی و حقوق بشر نشود، و برای دمکراسیهای پارلمانی (غیرمستقم) متکی به حقوق بشر (آخرین دستاوردهای بشر برای سازماندهی اداره امورعمومی جامعه) مبارزه نکند، یکبار دیگر، و اینبار برای همیشه، تمام حیثیت و اعتبار خود را از دست خواهد داد. پذیرش این امر، به معنای گذر از ج.ا. و برقراری دوباره حق حاکمیت ملت برسرنوشت خویش است تا براساس آن مردم قانوگذار و قانونمدار گردند، حکومتگران با رای و اراده آنها بیایند وبروند وتساوی حقوقی همه در برابر قانون تضمین گردد. تا ازاین راه مجموعه تبعیضهای حقوقی میان شهروندان (تبعیضهای دینی- مذهبی، جنسیتی، قومی، مقام و موقعیت و...) از میان برداشته شوند و راه برای اصلاحات اساسی وحرکت به سوی عدالت اجتماعی باز گردد. ج.ا. نماد راستین بی عدالتی است، نمی توان خواهان عدالت بود و با تام گرایان مماشات کرد.
چپ نوین، یعنی پذیرش دمکراسیهای پارلمانی ملتزم به حقوق بشرو گذر از ج.ا.، تا پیش شرط اصلاحات گام به گام ممکن شوند، این اولین گام است. دمکراسیهای پارلمانی متکی به حقوق بشر"ظرف" مشترکی برای همه است، از کمونیستها تا هر گروهی دیگر، تا در پناه قانون، با حقوقی یکسان، در رقابتی آزاد و سالم، در زندگی سیاسی و اجتماعی مشارکت کنیم، بدون نقض یا سلب حقوق دیگران.
اساس دمکراسی(های مدرن) در تساوی حقوقی- سیاسی تمام شهروندان است تا هرکس، هرگروه(قانونن) امکان یابد برای ایجاد نظم مورد تصورش از جامعه، حکومت و اقتصاد، با رای و اراده اکثریت، با التزام به حقوق بشر، از راه قانونی، برای طرحها، اهداف، و تصوراتش از نوع سازماندهی تولید و تقسیم ثروت اجتماعی، تقسیم حقوق و وظایف و نیز تقسیم قدرت در جامعه مبارزه کند، ازکمونیستها تا...، تا هرکس.

*- با نگاه و برداشت ازکتاب"مکاتب مارکسیسم"، گونتر بارچ(Günter Bartsch) ، انتشارات کاموگ (Kammwegverlag)، ترویسدورف(Troisdorf)، آلمان، ۱۹۷۶

تماس با نویسنده: dastmalchip@gmail.com 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست