یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

«شکست چپ»؟
یا شکست چپی‌هایی از نوع آقای حمیدیان؟


محمود راسخ افشار


• انصاف نیست، درست هم نیست، که ایشان و افرادی مانند ایشان تقصیر و مسئولیت نظرات، تصمیم‌ها و اعمال خودشان را به گردن مارکس و لنین و... و مارکسیسم- لنینیسم بیاندازند. افراد بسیار دیگری نیز هم نوشته‌های مارکس را خوانده‌اند و می‌خوانند ولی مثل آقای حمیدیان نشدند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ آذر ۱٣۹۱ -  ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲


چندی پیش مقاله‌ای از آقای نقی حمیدیان با عنوان «شکست "چپ!!" نه بحران "چپ"؟» در چند تارنمای ایرانی انتشار یافت. در باره‌ی مطالب آن ابراز نظرهائی شد. از جمله آقای ف. تابان، بدون آن که به طور مستقیم نامی از آقای حمیدیان ببرند، در نوشته‌ای با عنوان «چپ آن است که خود می‌گوید!» در رابطه با نوشته‌ی ایشان نظراتی را مطرح کردند.
از آن جا که مطالبی که آقای حمیدیان در نوشته‌ی خود مطرح کرده‌اند در میان «عاقل» شدگان چپ دیروزی و نوایمان آوران امروزی به سوسیال دموکراسیِ گندیده‌ی اروپائی رواج بسیار دارد بی‌فایده نخواهد بود اگر به مطالبی که ایشان در نوشته‌ی خود مطرح کرده‌اند نظری بیافکنیم. البته پرسیدنی است که این خانم‌ها و آقایان که از لنین و استالین و مائو و... یعنی پیامبران دیروزی‌شان بریده‌اند و به دامان سوسیال دموکراسی امروزی پناه آورده‌اند چرا این بار باز می‌خواهند به دنبال نسخه‌ی بدل بروند و سوسیال دموکرات شوند. آیا بهتر نیست خجالت را کنار بگذارند و یک راست به سراع نسخه‌ی اصلی یعنی دکترین احزاب دموکرات مسیحی، محافظه‌کار و... که همان نئولیبرالیسم حاکم باشد بروند و خود را از شر و مزاحمت هر آن چه رنگی از «چپ» دارد، هر قدر هم کم رنگ، خلاص کنند؟
یک نکته‌ی مهم. در گذشته در چپ جهانی و ایرانی رسم این بود که در اغلبِ درگیری‌های نظری طرف‌های درگیر در بحث، از ذکر نام یک دیگر ابائی نداشتند و حتا در این کار اصرار هم می‌ورزیدند. ولی چندی است که این سنت خوب به فراموشی سپرده شده. گوئی هر نویسنده یا صاحب نظری برای خودش می‌نویسد و با خودش حرف می‌زند. حسن آشکار بودن طرف‌های درگیری و گفتگوی مستقیم با یک دیگر این است که صاحب نظران را وادار می‌سازد بحث و جدال را با یک دیگر دنبال کنند، آن را ادامه دهند. نکات اشتباه و تناقضات و تضادها را در نظر طرف مقابل از دیدگاه خود مطرح سازند تا بحث در حد کلی گوئی باقی نماند. با توجه به این امر است که من در این نوشته‌ها با نظرات آقایان حمیدیان و ف. تابان برخورد می‌کنم.

در پی جستجوی علل
آقای حمیدیان در پی شناخت «علل تفرقه و تشتت در صفوف جنبش چپ ایران است» و بر این نظر است که برای «نجات از بن بستی که [جنبش چپ ایران] سال‌هاست در آن بسر می‌برد باید مستقیماً به سراغ بنیادهای نظری و سیاسی آن رفت.» و ایشان مستقیماً به سراغ این بنیادهای نظری و سیاسی می‌روند و آن بنیادها را در «جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی» می‌یابند.
در این جا ضروری نمی‌بینم چیزی در باره‌ی تفاوت ایدئولوژی و جهانبینی بگوئیم. چون در این مقاله این مطلب موضوع بحث نیست. اما ابتدا به این نکته اشاره می‌کنم که نتیجه‌گیری آقای حمیدیان از مقدمه‌ای که می‌آورند کمی غیرمنطقی به نظر می‌رسد. زیرا اگر بنیادهای سیاسی و نظری چپ ایران را باید در «جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی» یافت قاعدتاً نباید تفرقه و تشتتی در میان آنان وجود داشته باشد. چرا؟ چون اگر از سوئی «بنیادهای نظری و سیاسی» این چپ منشاء تشتت و تفرقه‌ی آن‌هاست و از سوی دیگر همه‌ی چپ‌ها، به طوری که آقای حمیدیان مدعی است، تحت تأثیر جهانبینی و ایدئولوژی واحد و یکسانی قرار دارند. پس دیگر چرا تفرقه و تشتت؟ پس بنا بر استدلال خود ایشان، اگر تفرقه و تشتتی وجود دارد، که دارد، دیگر نمی‌توان خودِ ایدئولوژی یا جهان‌بینی را، هر چه باشد، باعث بروز تشتت و تفرقه دانست. بلکه باید برای کشف علت آن به جستجو در چیز دیگری پرداخت. آیا درست‌تر نیست بگوئیم که فهم‌ها، برداشت‌ها، درک‌ها، تعبیرها و تفسیرهای متفاوت افراد از هر ایدئولوژی یا جهان‌بینی، یا کلی‌تر از هر تفکر و اندیشه‌ای، علت اختلاف، تفرقه و تشتت است؟
ایشان ادامه می‌دهند و حکم دیگری صادر می‌کنند که آن هم چندان درست به نظر نمی‌رسد. می‌نویسند:
«چپ ایران در طول چند دهه موجودیت خود تحت تاثیر همه جانبه جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی قرار داشت.»
در باره‌ی حکم بالا لازم است ابتدا به این واقعیت اشاره شود که بنا بر اسناد و مدارک تاریخی از یک سو و از سوی دیگر نوشته‌های فراوان راجع به تاریخ پیدایش و مبارزات چپ در ایران در دوره‌های مختلف، چپ در ایران قدمتی بیش از چند دهه دارد. و دیگر این که هیچ گاه تمامی چپ، نه در ایران و نه در سطح جهان «مارکسیستی- لنینیستی» بوده و اکنون هم نیست. درست آن است که گفته شود پس از انقلاب اکتبر و ایجاد اتحاد جماهیر شوروی و به ویژه پس از مرگ لنین و از زمان به قدرت رسیدن استالین بخش بزرگ و غالب چپ تحت نفوذ دریافت استالینی از مارکسیسم که همان «مارکسیسم- لنینیسم» اختراع استالین باشد، بوده است. این واقعیت نه تنها در مورد چپ ایران صحت دارد بلکه در سطح جهانی نیز همین طور بوده است.
واقعیت این است که هم در زمان وقوع انقلاب اکتبر و هم پس از آن در جنبش کارگری، سوسیال دموکراسی، سوسیالیستی و کمونیستی- که این روزها همه‌ی آن‌ها را به نادرستی تحت عنوان چپ می‌انگارند- جریان‌های گوناگونی وجود داشته‌اند که نه انقلاب اکتبر را انقلابی سوسیالیستی و نه جامعه‌ی شوروی را جامعه‌ای سوسیالیستی می‌دانسته‌اند و نه «مارکسیست- لنینیست» بوده‌اند. از جمله منشویک‌ها و جریان‌های سوسیالیستیِ دیگر در روسیه. افرادی مانند کائوتسکی و امثال او به کنار کمونیست‌هائی مانند روزالوکزامبورگ نیز نه آن انقلاب و نه آن جامعه را انقلاب و جامعه‌ای سوسیالیستی می‌دانسته‌اند. و مارکسیست‌ها و کمونیست‌های بسیار دیگری نیز.
اساساً پیش از انقلاب اکتبر بلشویک‌ها و رهبر آنان لنین، به طوری که لنین خود در «تزهای آوریل» معروف‌اش به آن اذعان دارد، از نفوذ چندانی در جنبش کارگری و سوسیال دمکراسی روسیه برخوردار نبودند و نقشی تعیین کننده در آن نداشتند. در خارج از روسیه نیز وضع بر همین منوال بود. در واقع گسترش نفوذ لنین و کمونیسم روسی با کسب قدرت توسط بلشویک‌ها به رهبری لنین آغاز می‌شود و گسترش می‌یابد. پس از مرگ لنین و به قدرت رسیدن استالین و نابود شدن اغلب رهبران، نظریه پردازان و تئوریسین‌های قدیمیِ بلشویک به دست وی، هنگامی که استالین از خود کیش شخصیت می‌سازد و خود را به تنها مرجع تفسیر عملی و نظری مارکس، انگلس، لنین، سوسیالیسم و کمونیسم ارتقاء می‌دهد لازم می‌آید که به تدریج هم بسیاری از تئوری‌ها و نظرات مارکس و هم بسیاری از نظرات لنین دستخوش تحریف شوند و به سطحی نازل و عامیانه تنزل یابند تا برای توده‌ی عظیم دهقانان، که پایه‌های واقعیِ قدرت استالین را تشکیل می‌دادند، قابل هضم و فهم باشند.
پیروزی سیاست‌ها و تاکتیک‌های لنین در انقلاب اکتبر، در جنگ داخلی و ایجاد اتحاد جماهیر شوروی در اذهان ساده پندار این نتیجه‌گیری را باعث شد که چون لنین پیروز شد و قدرت سیاسی را به دست آورد پس لاجرم تئوری‌ها و نظرات او نیز باید صحیح بوده باشند. و همان اذهان ساده پندار نظرات و گفته‌های او و تفسیرها و تحریف‌های استالین از آن‌ها را چون امری مقدس بی کم و کاست پذیرفتند. همین امر در مورد استالین در رابطه با «ساختمان سوسیالیسم در یک کشور» نیز صادق است. چون استالین و استالینیسم موفق شد در زمانی نسبتاً کوتاه از جامعه‌ی دهقانی و عقبمانده‌ی روسیه جامعه‌ای به نسبت صنعتی بسازد و در زمینه‌های مختلف پیشرفت‌های چشمگیری به دست آورد پس ادعایش در باره‌ی نظرات و تئوری‌های «سوسیالیسمی» که وی مدعی بود بر اساس آن‌ها این همه پیروزی برای «پرولتاریا»ی روس به ارمغان آورده است باید درست بوده باشند! چنین برداشتِ ذهنیتی خام از رابطه‌ی میان تئوری و پراکسیس است که زمینه‌ی گسترش نفوذ لنین و نظرات‌اش و استالین و نظرات‌اش را، به ویژه در جوامع عقبمانده، استعمار زده و در بند، فراهم آورد. البته دستگاه عریض و طویل تبلیغاتی دولت نو پای اتحاد جماهیر شوروی نیز نقشی اساسی در این امر ایفا کرد.
در عینحال باید توجه داشت که پشتیبانی جنبش‌های استقلال طلبِ این جوامع از دولت جوان شوروی در مقابل خطری که از جانب دولت‌های امپریالیستیِ غرب متوجه آن دولت بود، در سال‌های اول تاسیس آن، از اهمیتی اساسی برخوردار بود. در حقیقت وظیفه‌ی اساسی انترناسیونال سوم درست در همین بود که پشتِ جبهه‌ی وسیع و نیرومندی را در سراسر جهان در پشتیبانی از اتحاد شوروی بسازد. برای این منظور نیز تعریف جدیدی از انترناسیونالیسم پرولتری اختراع کردند و گفتند که وظفیه‌ی تمام کمونیست‌ها و احزاب کمونیستِ پیرو «مارکسیسم- لنینیسمِ» اختراع استالین در وحله‌ی اول دفاع از شوروی و سیاست‌ها و اعمال آن است. حتا اگر میان منافع کمونیست‌ها و حزب کمونیست کشوری با سیاست دولت شوروی تضادی پدید آید. نمونه‌های اسپانیا، یونان، ایران و... مبین این واقعیت است.
متاسفانه این برداشت عامیانه از رابطه‌ی میان تئوری و پراکسیس که یکی از جلوه‌های ذهن خام و ساده پندار است فقط منحصر به این مورد نیست. این را در موارد بسیار دیگر در طول تاریخ و از جمله در انقلاب ۵۷ خودمان نیز می‌توان مشاهده کرد.
اما، راه و شیوه‌ی کسب قدرت سیاسی در جوامع طبقاتی قوانین خود را دارد. آن دسته از سیاست مداران و رهبران احزاب و جنبش‌هائی که به قدرت می‌رسند هرچند ممکن است از زمینه‌های فکری و جهان‌بینی‌های متفاوت و گاه حتا متضاد حرکت کنند، ولی اگر این قواعد را رعایت کنند و به کار گیرند اغلب موفق می‌شوند قدرت سیاسی را به دست آورند: موسولینی، هیتلر، خمینی و... نمونه‌های اخیر این امرند.
مطالعه‌ی تاریخِ جنبش‌ها و انقلاب‌ها از انقلاب انگلیس در ۱۶۴۴ گرفته تا انقلاب ۱٣۵۷ ایران، همه این موضوع را نشان می‌دهند. هسته‌ی این قواعد و قوانین را طرح خواست‌ها، شعارها و وعده‌هائی که استعداد آن را دارد که توده را جلب ‌کند، تشکیل می‌دهد. برای مثال لنین برای جلب توده‌ها به سوی حزب بلشویک و خود، از آوریل ۱۹۱۷ تا کسب قدرت، شعارهای همه‌ی قدرت به شوراهای کارگری- صلح- نان- زمین را مطرح کرد.
شعار همه‌ی قدرت به شوراهای کارگری، در مضمون، حکومتی شورائی را در الگوبرداری از کمون پاریس که مارکس آن را در «جنگ داخلی در فرانسه» شکل دیکتاتوری پرولتاریا تشخیص داد، القا می‌کند. ولی وجود شوراهای کارگری و دولت متکی بر آن به خودی خود و فی‌نفسه هنوز به شما دولتی مبتنی بر شوراهای کارگری در عمل و به طور واقعی نمی‌دهد. هر چند وجود شوراهای کارگری برای وجود دولتی مبتنی بر شوراهای کارگری شرطی ضروری است ولی این شرط به تنهائی برای وجود چنین دولتی کافی نیست. همان طور که وجود ابر در آسمان برای بارش باران شرطی ضروری ولی کافی نیست. آسمان می‌تواند سراسر ابری باشد ولی بارانی نبارد. برای باریدن باران، هم وجود آسمانی ابری لازم است و هم شرایط بسیار دیگر جوی.
گذشته از این امر باید توجه داشت که طبقه کارگر داریم تا طبقه‌ی کارگر. رشد طبقه‌ی کارگر که همپای رشد صنعت است (مانیفست) پروسه‌ای تاریخی را در هر جامعه‌ای طی می‌کند. مارکس در هیجدهم برومر لوئی بناپات می‌نویسد:
«... پرولتاریا که جمهوری را سلاح به دست به کف آورده بود مهر خود را بر جمهوری زد و آن را جمهوری اجتماعی اعلام کرد. بدینسان مضمون عمومی انقلاب نوین رخ نمود- مضمونی که با تمام آن چه با مصالح موجود و با سطح معلومات موجود توده‌ها و در اوضاع و احوال و مناسبات موجود می‌شد بیدرنگ به آن تحقق بخشد- تضاد عجیب داشت.» (تکیه از من)
این گفته مربوط است به انقلاب ۱٨۴٨ فرانسه که در آن زمان از انقلاب بورژوا- دموکراتیک آن نزدیک به ۶۰ سال می‌گذشت. مارکس در زمان کمون پاریس نیز- ۱٨۷۱- هنوز شرایط را برای تحقق آن چنان مضمونی مساعد نمی‌دانست.
به همین قیاس وجود شوراهای کارگری فقط شرطی ضروری را برای وجود دولتی مبتنی بر شوراهای کارگری تامین می‌کند. برای آن که به راستی دولت شوراهای کارگری در جامعه‌ای بوجود آید و نه فقط عنوان آن، باید شرایط بسیار دیگری نیز وجود داشته باشند. مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» وجود سطح بالائی از ثروت و فرهنگ را که خود بر سطح عالی‌ای از رشد نیروهای مولد دلالت دارد، و تماماً در روسیه‌ی جنگ زده‌ی ۱۹۱۷ غایب بود، از جمله‌ی آن شرایط دیگر می‌دانست.
فرد به صِرف کارگر بودن نه سوسیالیست است نه کمونیست و نه در هر مرحله و شرایطی از تکامل جامعه آماده برای سوسیالیست یا کمونیست شدن است. بستگی دارد که در چه جامعه‌ای باشد و آن جامعه در چه مرحله‌ای از تکامل. مارکس در «مانیفست کمونیست» مراحل گوناگونی را برای پروسه‌ی ارتقا شرایط عینی و ذهنیِ جریان رسیدن پرولتاریا به مرحله‌ای که «آزادی طبقه‌ی کارگر کار خود طبقه‌ی کارگر» باشد برمی‌شمرد. و طبقه‌ی کارگر روسیه در ۱۹۱۷ هنوز این مراحل را طی نکرده بود که هیچ تازه شاید در مراحل کاملاً ابتدائیِ این پروسه‌ی تاریخی قرار داشت. این طبقه‌ی کارگر روسیه نبود که برای «رهائی خود» انقلاب می‌کرد. بلکه این لنین بود که می‌خواست طبقه کارگر روسیه را و کارگران بقیه‌ی جهان را رها سازد. نیتی بسیار خوب و انسانی که اما هیچ قرابتی با نظرات مارکس نداشت.
شعارهای دیگر انقلاب نان- صلح- زمین- نیز خود دلالت بر آن دارند که آن شرایطِ دیگر هنوز بوجود نیامده بودند. شعار نان برای جامعه‌ای مطرح است که توده‌ی مردم‌اش نان برای خوردن ندارند و هر کس یا هر حزب و نیروئی به او وعده‌ی نان بدهد می‌تواند آن مردم را به سوی خود جلب نماید. شعار صلح در جامعه‌ای مطرح است که جنگ چنان خرابی، ویرانی، فقر و گرسنگی و... در آن به بار آورده که توده‌ی مردم برای پایان دادن به این وضعیت غیر قابل تحمل خواهان صلح با دشمن‌اند و با این شعار می‌توان در برابر جنگ طلبان آنان را به سوی خود جلب کرد. شعار زمین برای جامعه‌ای مطرح است که در آن دستکم هنوز بقایای مناسبات فئودالی حاکم است و هنوز حتا رفرم ارضیِ بورژوائی در آن جا انجام نگرفته است و با این شعار می‌توان دهقانان بی زمین را به سوی خود جلب کرد.
این شعارها در آن زمان برای جلب توده‌های عاصی از جنگ و گرسنگی بسیار کاری و داهیانه بود اما هیچ یک از این خواست‌ها و شعارها، خواست‌ها و شعارهای سوسیالیستی یا خواست‌ها و شعارهای سوسیالیستی برای انقلابی سوسیالیستی نبود و نیست. بورژوازی و خرده بورژوازی نیز به خوبی می‌تواند چنین شعارهائی را بدهد چنان که تا کنون در جوامع گوناگون بارها داده است و به آن‌ها تحقق نیز بخشیده است. ولی چون لنین آن شعارها، آن انقلاب و آن جامعه را سوسیالیستی اعلام کرد و با آن شعارها و خواست‌ها قدرت را در روسیه به دست آورد، اذهان ساده و خرده بورژواهای رادیکال پیش خود گفتند که پس باید این پیروزی در عمل، یعنی کسب قدرت، دلیل صحت و درستی آن ادعاها و نظرات یعنی سوسیالیستی بودن انقلاب و جامعه‌ی شوروی نیز باشد. در این جا بی مناسبت نیست در این رابطه نقلی از مارکس از «هیجدم برومر لوئی بناپارت» آورده شود. مارکس می‌نویسد:
«اگر در زندگی عادی میان آن چه شخص در باره‌ی خود می‌اندیشد و به زبان می‌راند و آن چه در واقع هست و بدان عمل می‌کند فرق می‌گذارند در نبردهای تاریخی به طریق اولی باید میان گفتار و ادعاهای احزاب و سرشت واقعی و منافع آنان، میان تصورات آن‌ها در باره‌ی خویش و آن چه در واقع هستند فرق گذاشت.»
ولی در مورد ماهیت سوسیالیستی انقلاب اکتبر و جامعه‌ی شوروی نه تنها میان سرشت واقعی آن انقلاب و آن جامعه و تصورات رهبر و رهبران آن با آن چه در واقع آن انقلاب و آن جامعه بود فرقی گذاشته نشد بلکه ادعاهای لنین کافی بود تا آن انقلاب سوسیالیستی و آن جامعه سوسیالیستی انگاشته شود و با هزاران آسمان ریسمان و تئوری بافی سعی شود تا آن تصورات به جای واقعیت قبولانده شوند. ولی سرِ زندگی و واقعیت را نمی‌شود کلاه گذاشت. واقعیت سرانجام خود را می‌نمایاند و نمایاند.
اما این همه، یعنی پذیرفتن آن ادعاها به عنوان توضیح واقعیت امور، تقصیر لنین و لنین‌ها در تاریخ نیست. لنین از زمان «تزهای آوریل» به بعد آروزها، توهمات و تصورات خرده بورژوازی رادیکال را بیان می‌کرد. پرولتاریای روسیه که به گفته‌ی خود لنین «با یک پایش در روستا بود و با پای دیگرش در شهر» هنوز به سطحی از رشد و تکامل تاریخی نرسیده بود که در وضعیت رها ساختن خویش قرار داشته باشد و جامعه هم شرایط و مصالح این رها سازی را هنوز فراهم نیاورده بود. به همین دلیل بود که حرف‌هایش در سراسر جهان و به ویژه در جوامع عقبمانده به دل این قشر، خرده بورژوازی رادیکال، می‌نشست و در میان آنان طرفداران بسیاری داشت و هنوز هم می‌نشیند و دارد.
معهذا، نه لنین و نه استالین، آقای حمیدیان و امثال او را مجبور کردند که ادعاها و نظرات آنان را بپذیرند و به سرنوشتی که به آن دچار شدند دچار گردند. شاید در کشورهای «سوسیالیسم واقعاً موجودِ» سابق، آن جا که تظاهر به «لنینیست» بودن اجباری بود، مانند ایران «اسلامی» خودمان که تظاهر به مسلمان بودن از نوع ولایت فقیهی آن زوری است، افراد مجبور بودند به «مارکسیست- لنینیست» بودن تظاهر کنند. ولی در ایرانِ دوران جوانی آقای حمیدیان هیچ اجباری برای ایشان وجود نداشت که «مارکسیست- لنینیست» شوند و کارهائی را بکنند که کردند. ایشان خودخواسته مارکسیست- لنینیست شدند. آن هم مارکسیست- لنینیست از نوع ویژه‌ی ایرانی آن. انصاف نیست، درست هم نیست، که ایشان و افرادی مانند ایشان تقصیر و مسئولیت نظرات، تصمیم‌ها و اعمال خودشان را به گردن مارکس و لنین و... و مارکسیسم- لنینیسم بیاندازند. افراد بسیار دیگری نیز هم نوشته‌های مارکس را خوانده‌اند و می‌خوانند و هم نوشته‌های لنین را ولی مارکسیست- لنینیست نشدند یا مارکسیست- لنینیست از نوع مارکسیست- لنینیست آقای حمیدیان نشدند.
درست دانستن و پذیرفتن تئوری‌های مارکس در زمینه‌ی ماتریالیسم تاریخی، دیالکتیک و تجزیه و تحلیل وی از سرمایه داری- کاپیتال- به هیج وجه نه به معنای آن است که هر چه مارکس گفته است فقط به این دلیل که مارکس گفته است درست است و نه به این معناست که هر آن چه گفته است را باید دربست بدون شک و تردید و خوانشی انتقادی پذیرفت. لنین هم بدون شک یکی از نظریه پردازان طراز اول مارکسی است و در موارد بسیاری تزها و نظرهای درست ارایه داده است. حداقل تا تزهای آوریل. ولی باز این به این معنا نیست که هر آن چه لنین گفته است درست است و باید آن‌ها را دربست پذیرفت. هر دوی این متفکران خود به امور و نظریه‌ها با دیدی انتقادی می‌نگریستند. والا امکان نداشت بتوانند نظرات غول‌های اندیشه مانند کانت، هگل، آدام اسمیت، ریکاردو و بسیاری از نظریه پردازان دیگر را نقد کنند و تئوری‌ها و نظرات نو و تازه بیافرینند.
نگارنده‌ی این سطور خود با مطالعه‌ی کارهای اساسی مارکس و لنین در سال‌های ۷۵-۰â۱۹۶ و پذیرفتن تئوری‌های و نظرات اساسی آنان در زمینه‌های گوناگون و مطالعات دیگر، درست و دقیقاً بنا بر نظرات و تئوری‌های مارکس و حتا لنین (دو تاکتیک)، مانند دیگران بسیاری، به این نتیجه رسید که نه انقلاب اکتبر انقلاب سوسیالیستی بوده است و نه جامعه‌ی شوروی جامعه‌ای سوسیالیستی. مائو و جامعه‌ی چین که دیگر جای خود دارد.
این به این معنا نیست که باید در عظمت انقلاب اکتبر و انقلاب چین و بسیاری از دستاوردهای مثبت این انقلاب‌ها شک و تردید داشت. مورد ایراد من و دیگران بسیاری که خود را مارکسیست می‌دانند این است که آن انقلاب‌ها و آن جوامع را سوسیالیستی دانستن در تضاد کامل قرار دارد با اساس و هسته‌ی اصلی تئوری تاریخ مارکس یعنی ماتریالیسم تاریخی.
اساساً پذیرفتن هر اندیشه، تئوری و نظری بنا بر انتخاب خودِ شخصِ‌ بالغ و عاقل انجام می‌گیرد. این که شخصی در اثر چه مکانیسمی و چه فضای ذهنی- اجتماعی این نظر را درست می‌داند و آن را می‌پذیرد و شخص دیگری آن نظر را شاید هیچگاه به درستی کشف نشود. ولی آن چه مسلم است این است که پذیرش این اندیشه یا آن اندیشه به عنوان توضیحی درست از امور توسط خودِ اندیشه انجام نمی‌گیرد. اندیشه نیست که خودش را بر ما تحمیل می‌کند و ما را مجبور می‌سازد آن را بپذیریم. اندیشه نه سرباز دارد و نه مامور اجرائی. مسئولیت پذیرفتن اندیشه‌ای به عنوان توضیح درست امور و اعمالی که تحت تاثیر آن توسط ما انجام می‌گیرد به عهده‌ی خود ماست و نه به عهده‌ی اندیشه.
آقای حمیدیان حتماً می‌دانند که در دانشگاه‌های کشورهای اروپای غربی و آمریکا هستند بسیاری از پروفسورهای مارکس شناس و لنین شناس که اکثر کارهای اساسی مارکس و لنین را فوت فنند. ولی نه تنها هیچ کدام‌شان از مطالعه‌ی آن آثار مارکسیست- لنینیست نشدند بلکه بر عکس برای شما ساعت‌ها در رد آن نظرات داد سخن می‌دهند و شما را از مارکسیست- لنینیست شدن برحذر می‌دارند.
ایشان که حتماً در جریان مارکسیست- لنینیست شدن‌شان از جمله «مانیفست حزب کمونیست» را نیز با دقت خوانده و در مطالب آن تامل کرده‌اند به خوبی می‌دانند که مارکس و انگلس در زمان نگارش «مانیفست» به سه نوع سوسیالیسم اشاره می‌کنند:۱- سوسیالیسم ارتجاعی (الف- سوسیالیسم فئودالی، ب- سوسیالیسم خرده بورژوازی، ج- سوسیالیسم آلمانی یا سوسیالیسم «حقیقی»). ۲- سوسیالیسم محافظه کار یا بورژوائی. ٣- سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی- تخیلی، که با سوسیالیسم خودشان یعنی سوسیالیسم علمی می‌شود چهار نوع سوسیالیسم، یعنی با زیر مجموعه‌ی این سوسیالیسم‌ها در مجموع شش سوسیالیسم متفاوت با پایه‌های قشری و طبقاتی متفاوت.
تا آن جا که طبقات و قشرهائی که مارکس و انگلس در «مانیفست» این سوسیالیسم‌ها را به آن‌ها نسبت می‌دهند هنوز در جوامع کنونی، به ویژه در جوامع عقبمانده وجود دارند، شرح آنان در «مانیفست»، کم و بیش شرح وضع اجتماعی و قشری و طبقاتی سوسیالیسم‌های موجود در این جوامع نیز می‌باشد. منتها خرده بورژوازی از آن‌جا که مایل است خودش را به جای تمامی توده‌ی مردم و منافع‌اش را به جای منافع تمامی توده مردم بگیرد و علاقه‌ی چندانی به منطق چند ارزشی و تفکیک ندارد، همه‌ی این سوسیالیسم‌ها را در طول زمان یک کاسه کرده و به آن عنوان بی محتوای «چپ» داده است. با مطالعه‌ی شرح مارکس و انگلس از سرشت اجتماعی و طبقاتی این سوسیالیسم‌ها، پندارها، تصورات و اوهام آنان و راه حل‌های‌شان شاید هر شخص «چپی» با کمی تامل بتواند خود را در یکی از آن‌ها بیابد.

ادامه دارد
m.rassekh@t-online.de 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست