یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

«شکست چپ»؟
یا شکست چپی‌هائی از نوع آقای حمیدیان؟ - ۲


محمود راسخ افشار


• مارکسیسم انقلابی برای آن که در ذهن مردم با تئوری و نظریه‌ی استبداد حزبی و فردی برابر قرار داده نشود و بار دیگر به عنوان نظریه و آرمان رهائیِ نوع بشر از جامعه‌ی طبقاتی مطرح شود و الهام‌بخش و راهنمای مبارزه‌ برای رهائی از یوغ سرمایه داری گردد باید خود را از تمام انحرافات نظری و تجربی «سوسیالیسم واقعاً موجود» که به آن نسبت داده‌اند پالوده کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ دی ۱٣۹۱ -  ۲ ژانويه ۲۰۱٣


بحث را ادامه می‌دهیم،
آقای حمیدیان در مقاله‌شان با عنوان، «شکست "چپ!" نه بحران "چپ"»، چپ را این گونه توصیف می‌کنند:
«چپ ایران در طول چند دهه موجودیت خود تحت تاثیر همه جانبه‌ی جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی قرار داشت. تاکید بر وفاداری ایدئولوژیکی، مبارزه متعصبانه و عدم سازش با دگراندیشان از وجوه بارز چپ بود. هیچ تردید و تزلزلی را بر نمی‌تابید. تجدید نظر طلبی را «ارتداد» و از گناهان کبیره می‌شمرد و تجدید نظرطلبان را «مرتد» می‌نامید. با این اعتقادات و تعصبات ایدئولوژیکی، چپ ایران تمام گرایشات فکری و اجتماعی مخالف را منحرف و سد راه تحقق آرزوهای خود می‌دید. پیگیرترین حملات سیاسی نظری‌اش را متوجه گرایشات فکری و سیاسی در صفوف جنبش کارگری و سوسیالیستی می‌کرد. گرایشات سوسیال- دموکراسی اروپا را علیرغم این که جوامع رفاه را بدون حذف و آنتاگونیسم اجتماعی به بالاترین درجه رشد و پیشرفت رساندند، یکسره مردود و مورد تهاجم قرار می‌داد. چنین چپی عمیقاً بر این باور بود که تمام حقیقت در انحصار اوست و بقیه همه باطل هستند. بدین سان دامن زدن به تشتت و مرزبندی همیشگی در صفوف جنبش کارگری و توده‌ای یکی از مشخصه‌های اصلی چنین چپی بود و هست.»
شرحی که از مقاله‌ی آقای حمیدیان در نقل قول دراز بالا (با پوژش از خواننده‌ی محترم) در توصیف ویژگی و سرشت «چپ» ایران آورده شد بیش‌تر در خور توصیف سرشت بنیادگران مذهبی و فرقه‌ای است تا در خور جریانی که خود را حامل و مبلغ اندیشه و آرمان رهائی نوع بشر از هر گونه مذهب، خرافه، بت‌باوری، حاکم و محکوم، ستم طبقاتی، سیاسی، اقتصادی، جامعه‌ی طبقاتی و... می‌انگارد. در توصیف آقای حمیدیان از «چپ» شما به آسانی می‌توانید واژه‌ی چپ را بردارید و به جای آن هر نوع بنیادگرائی مذهبی یا فرقه‌ای اسلامی، مسیحی، یهودی و... را بگذارید. خللی در سرشت توصیف بوجود نخواهد آمد.
در باره‌ی « گرایشات سوسیال- دموکراسی اروپا» و جامعه‌ی رفاه... بعداً سخن خواهم گفت.
من با شرح ایشان از سرشت «چپی» که مورد نظر ایشان است در بسیاری موارد هم‌نظرم. ولی توصیفی که ایشان از چپی که به آن تعلق داشته‌اند به دست می‌دهند با تئوری‌ها و نظرات مارکس که همگان وی را پایه گذار اندیشه‌ی کمونیسم مدرن می‌دانند قرابتی ندارد. سوای این امر در بیان ایشان از سرشت «چپ» ایران اشکالات اساسی وجود دارد.
نکته‌ای که در سراسر مقاله‌ی آقای حمیدیان جلب توجه می‌کند این است که ایشان در بررسیِ احوال چپ ایران خود را در بیرون از آن قرار می‌دهند. مانند یک محقق تاریخ یا یک ژورنالیست، از بیرون به چپ ایران می‌نگرند و آن را تحلیل می‌کنند. گوئی خود ایشان در ساختن چنین چپی، دستکم بخشی که ایشان به آن تعلق داشته‌اند، هیچ نقشی نداشته‌اند؟ ایشان هر اندازه که دوست دارند می‌توانند همه‌ی تقصیرها و انحرافات را به گردن جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی بیاندازند. ولی نه ایشان و نه دیگرِ «چپی»های دیروزیِ مانند ایشان که اکنون «عاقل» شده‌اند و به گروه شیفتگان سوسیال- دموکراسیِ گندیده‌ی موجود پیوسته‌اند می‌توانند منکر این واقعیت شوند که آن چپی را که ایشان توصیف می‌کنند بیش از آن که محصول جهان‌بینی و ایدئولوژی مارکسیستی- لنینیستی باشد محصول فرهنگ، عقاید، عادات، خرافات، رفتار و کردار افرادی است از جامعه‌ای مذهبی، عقب‌مانده و خرافی که مکتب نرفته ملا شدند و بدون آن که از آن تئوری‌ها چیزی آموخته باشند، چون چپ بودن مد روز بود چپ شدند و با خود تمام آن خصوصیات را در پیوستن به چپ به همراه آوردند. آقای حمیدیان که در جریان چپ شدن‌شان حتماً «مانیفست حزب کمونیست» را خوانده و فهمیده‌اند این قطعه را به خاطر دارند که
«سرانجام، مبارزه‌ی طبقاتی به لحظه‌ی قطعی نزدیک می‌شود، جریان تجزیه‌ای که در درون طبقه‌ی حاکم و تمام جامعه‌ی کهنه انجام می‌پذیرد، چنان جنبه‌ی پر جوش و شدیدی به خود می‌گیرد که بخش کوچکی از طبقه‌ی حاکم از آن روگردان شده به طبقه‌ی انقلابی، یعنی طبقه‌ای که آینده از آن اوست، می‌پیوندند. به همین جهت است که مانند گذشته، که بخشی از نجبا به سوی بورژوازی می‌آمدند، اکنون نیز قسمتی از بورژوازی و یا عده‌ای از صاحب‌نظران بورژوازی، که توانسته‌اند از لحاظ تئوری به درک جنبش اجتماعی نائل آیند، به پرولتاریا می‌گروند.» ص ۷٣
جدا از این که در قطعه‌ی بالا مارکس و انگلس از وضعیت انقلابی در جامعه‌ی سرمایه داری که به آن حد از تکامل تاریخی و تولید فرهنگ و ثروت رسیده است که اکنون لحظه‌ی قطعی مبارزه‌ی طبقاتی برای تولد جامعه‌ی سوسیالیستی فرارسیده است و این امر به جامعه‌ی ما که ولایت فقیه دستاورد انقلاب‌اش بود ربطی ندارد، عباراتی که در قطعه‌ی بالا از نظر بحث ما اهمیت دارند این عباراتند که «اکنون نیز قسمتی از بورژوازی و یا عده‌ای از صاحب‌نظران بورژوازی، که توانسته‌اند از لحاظ تئوری به درک جنبش اجتماعی نائل آیند، به پرولتاریا می‌گروند» بنا بر این، از نظر آن جهان‌بینی (مارکسیسم) که مسئول همه‌ی ناکامی‌های چپ ایران و آقای حمیدیان بوده است، درک جنبش اجتماعی از لحاظ تئوری، شرط گرویدن افراد و صاحب‌نظرانی است که به طبقات و قشرهای بیرون از طبقه‌ی پرولتاریا تعلق دارند و در روند قطعی شدن مبارزه طبقاتی، به پرولتاریا می‌گروند. حالا دیگر آقای حمیدیان و حمیدیان‌ها باید از خود سئوال کنند که آیا در جریان چپ شدن و به هنگام پیوستن به سازمان چپ‌شان به درک جنبش اجتماعی از لحاظ تئوری نائل آمده بودند؟ یا با از بَر کردن مقولاتی چون طبقه، تضاد طبقاتی، پرولتاریا، بورژوازی، امپریالیسم، هژمونی و... شاید خواندن، تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی، آن هم به روایت استالین، یعنی تحریف شده، یک شبه چپ و کمونیست شدند و به پرولتاریا گرویدند؟
اما بعد. آقای حمیدیان از چپ «مارکسیستی- لنینیستی» سخن می‌گویند. این مقوله‌ی «مارکسیستی- لنینیستی» یا «مارکسیسم- لنینیسم» که پس از انقلاب اکتبر و به ویژه در زمان استالین رواج یافت مقوله‌ای مبهم است. به درستی معلوم نیست معنای آن چیست و دارای چه محتوائی است.
این مقوله ترکیبی است از دو مقوله‌ی: مارکسیسم و لنینیسم. علی‌القاعده این دو مقوله بایستی از هم متفاوت باشند. چون اگر تفاوتی میان آن‌ها وجود نمی‌داشت و هر دو به یک معنا می‌بودند دیگر نیازی به ترکیب آن‌ها نمی‌بود و آوردن لنینیسم به دنبال مارکسیسم کاری بیهوده بود. پس باید چیزی تحت عنوان مارکسیسم و چیزی تحت عنوان لنینیسم به طور جداگانه وجود داشته باشند تا بتوان از آن‌ها ترکیب «مارکسیسم- لنینیسم» را ساخت.
این که مارکسیسم چیست تا اندازه‌ی زیادی روشن است. به طور خیلی خلاصه نظریه‌ای است که مدعی است درکی علمی را از جامعه‌ی بشری مطرح می‌کند. در کانون این نظریه، نگرش مادی به تاریخ یعنی ماتریالیسم تاریخی، قرار دارد. مارکس بر این نظر است که اساسی‌ترین و پایه‌ای‌ترین فعالیت آدمی تولید وسایل مادی زندگی است که بدون وجود آن‌ها ادامه حیات و زندگی برای وی میسر نیست. نوع و درجه‌ی آگاهی و چگونگی و دامنه‌ی گسترش سایر فعالیت‌های آدمی بستگی دارد به شرایط مادی‌ا‌ی که در هر مرحله از تکامل تاریخییِ جامعه، تولید اجتماعی در آن صورت می‌گیرد. مارکس در مقدمه به «نقدی بر اقتصاد سیاسی-۱٨۵۷» می‌گوید
«آدمیان در جریان تولید زندگی اجتماعی‌شان وارد مناسباتی معین و ضروری می‌شوند، مناسبات تولیدی، که از اراده‌ی آنان مستقل است و با مرحله‌ی معینی از تکامل نیروهای مولد مادی‌شان انطباق دارد...، شیوه‌ی تولید زندگی اجتماعی، روندهای زندگی سیاسی و معنوی را به طور کلی مشروط می‌سازد.»
کشف و شرح قوانین حاکم بر تکامل تاریخی جوامع توسط مارکس، که اساس آن را تکامل نیروهای مولد مادی به عنوان عامل توضیح دهنده‌ی مراحل گوناگون این حرکت تاریخی از کمونیسم ابتدائی تا برده داری تا... و در نهایت گرایش به پیدایش جامعه‌ای بی طبقه، یعنی جامعه‌ی کمونیستی تشکیل می‌دهد، گوهر نگرش مادی‌ی مارکس به تاریخ جوامع بشری است.
مارکس به عنوان نمونه‌ای زنده از نگرش مادی‌اش به تاریخ، به شرح تاریخیِ شرایط و روند پیدایش مناسبات و جامعه سرمایه داری در تجزیه و تحلیل تفصیلیِ خود از این جامعه با تکیه بر تجزیه و تحلیل تولید و توزیع سرمایه دارانه در مهم‌ترین اثر خود «کاپیتال» می‌پردازد. در این اثر دیالکتیک به عنوان روش، ماتریالیسم تاریخی به عنوان نگرش مادی به تاریخ، کشف تضاد بنیادی در مناسبات سرمایه داری، تضاد میان کار زنده یعنی کار مزدی و کار مرده یعنی سرمایه به عنوان نقد اقتصاد سیاسی، به کار گرفته شده است. در حقیقت در مطالعه‌ی کاپیتال می‌توان کاربرد زنده‌ی این سه جنبه از تئوری مارکس را در باره‌ی درک علمی از جامعه‌ی بشری دید. مارکس در این اثر نشان می‌دهد که حل تاریخی این تضاد به دست عوامل عینی و ذهنی‌ای است که پروسه‌ی تکاملی خود این جامعه بر زمینه‌ی تکامل نیروهای مولد مادی بوجود می‌آورد. به عبارت دیگر گرایشِ تکامل تاریخی جامعه‌ی سرمایه داری، به سوی جامعه‌ای است کمونیستی. یا بربریت.
استالین که پیروان‌اش او را بزرگ‌ترین تئوریسین و همچنین بزرگ‌ترین مفسر لنینیسم می‌دانند، لنینیسم را این گونه توصیف می‌کند: «مارکسیسمِ عصر امپریالیسم و انقلاب پرولتری. لنینیسم به ویژه عبارت است از نظریه و تاکتیک‌های دیکتاتوری پرولتاریا»۱۹٣۴. تفسیرهای دیگری نیز از لنینیسم وجود دارد. ولی توصیف استالین از لنینیسم با توجه به نقش و جایگاه وی پس از مرگ لنین در کمونیسم روسی که بر بزرگ‌ترین بخش جنبش «کمونیستی» جهان غالب شد، البته به عنوان توصیف مرجع درآمد.
هر چه توصیف لنینیسم باشد شاید در این باره اتفاق نظر وجود داشته باشد که سراسر زندگی و فعالیت نظری و سیاسی لنین متوجه تسخیر قدرت سیاسی در روسیه توسط حزب بلشویک بود که شکل آن بر پایه‌ی نظرات وی در باره‌ی سرشت حزب طبقه‌ی کارگر در کشوری استبدادی (چه باید کرد- یک گام به پیش دو گام به پس) شکل گرفته بود. موفقیت لنین در تسخیر قدرت در روسیه در ۱۹۱۷ در نظر لنینیست‌ها دلیلی بود عینی و عملی بر صحت تئوری‌ها و نظرات‌اش.
البته کسانی که با تاریخ حزب بلشویک و روسیه در این دوران آشنائی داشته باشند می‌دانند هنگامی که لنین تزهای آوریل‌اش را، که در بند ۲ی آن موضوع تسخیر قدرت سیاسی در روسیه توسط «پرولتاریا و قشرهای تهیدست دهقانان» مطرح شده بود، در کمیته‌ی مرکزی حزب مطرح کرد و به رأی گذاشت تزها از طرف اکثریت قاطع اعضای کمیته‌ی مرکزی رد شد (اگر اشتباه نکرده باشم فقط ۲ رأی موافق آورد). دلیل آن این بود که تا زمان طرح تزهای آوریل حزب بلشویک نظرات و تاکتیکی را که لنین در «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» مطرح کرده بود به عنوان تاکتیک و سیاست حزب پذیرفته و با آن پرورش یافته بود. لنین در «دو تاکتیک» درباره‌ی سیاست حزب در رابطه با انقلاب دموکراتیک و قدرت حکومتی می‌گوید
«مارکسیسم بطلان هذیان گوئی‌های نارودنیک‌ها و آنارشیست‌ها را که تصور می‌کردند مثلاً روسیه می‌تواند راه تکامل سرمایه داری را نپیماید و از راه دیگری سوای مبارزه‌ی طبقاتی، که بر زمینه و در چهار دیوار همین سرمایه داری انجام می‌یابد، از سرمایه داری بیرون بجهد و یا این که از روی آن جهش نماید، به طور تکذیب ناپذیری به ثبوت رسانید.
تمام این اصول با تفصیل کامل، چه به طور عمومی و چه به طور ویژه در مورد روسیه، به ثبوت رسیده و حلاجی شده است. از این اصول چنین مستفاد می‌شود که تجسس راه نجات برای طبقه‌ی کارگر در چیزی به جز ادامه‌ی تکامل سرمایه داری، فکری است ارتجاعی. در کشورهائی مانند روسیه آن قدر که به طبقه‌ی کارگر از کافی نبودن تکامل سرمایه داری آسیب می‌رسد از خود سرمایه داری آسیب نمی‌رسد. از این رو وسیع‌ترین، آزادترین و سریع‌ترین تکامل سرمایه داری مورد علاقه‌ی مسلم طبقه‌ی کارگر است. از بین بردن کلیه‌ی بقایای کهن، که بر پای تکامل وسیع، آزاد و سریع سرمایه داری بند نهاده است، مسلماً به حال طبقه‌ی کارگر سودمند است. انقلاب بورژوازی همانا تحولی است که بقایای کهن یا بقایای سرواژ را (این بقایا تنها شامل حکومت مطلقه نبوده بلکه شامل سلطنت نیز می‌باشد) با قطعیت هر چه تمام‌تر از سر راه خود می‌روید و موجبات تکامل هر چه وسیع‌تر و هر چه آزادتر و هر چه سریع‌تر سرمایه داری را به طرزی هر چه کامل‌تر فراهم می‌نماید.
بدین سبب انقلاب بورژوازی به منتها درجه برای پرولتاریا سودمند است. انقلاب بورژوازی برای پرولتاریا مسلماً ضروری است. هر چه انقلاب بورژوازی کامل‌تر و قطعی‌تر و هر چه پی‌گیری آن بیش‌تر باشد، همان قدر هم مبارزه‌ی پرولتاریا با بورژوازی در راه نیل به سوسیالیسم بیش‌تر تأمین خواهد بود. این استنتاج فقط ممکن است برای اشخاصی که از الفبای سوسیالیسم علمی بی اطلاع هستند تازه و عجیب و ضد و نقیض به نظر آید...» . منتخبات ص ۲۵۴
تاریخ نگارش این جزوه ژوئیه‌ی ۱۹۰۵ یعنی چند ماهی پیش از رویداد انقلاب ۱۹۰۵ است. آن چه در بالا از این جزوه در رابطه با تاکتیک حزب بلشویک در قبال انقلاب دموکراتیک آورده شد، و لنین انقلاب آتی روسیه را انقلابی دموکراتیک می‌دانست (دو تاکتیک)، لحن عمومی جزوه است و این روش، آن تاکتیک سیاسی بود که حزب در سراسر این سال‌ها به عنوان تاکتیک مبارزاتی خود برگزیده بود و اعضای حزب با آن پرورش سیاسی یافته بودند. حال در تفکر لنین چه چرخشی روی داده بود که در ۴ آوریل ۱۹۱۷ به جای ادامه‌ی همان تاکتیک چرخشی ۱٨۰ درجه‌ای در نفی نظرات درست خود در «دو تاکتیک» می‌کند و خواهان تسخیر قدرت به دست پرولتاریا و دهقانان تهیدست و ساختمان سوسیالیسم در یک کشور می‌شود؟
لنین در تئوری امپریالیسم خود در توصیف وضع کشورهای امپریالیستی و امکان انقلاب در آن کشورها در جائی تشابهی برقرار می‌کند میان تک‌تک این کشورها و حلقه‌های زنجیر، و بر مبنای این استعاره استدلال می‌کند که چون اگر ضعیف‌ترین حلقه‌ی زنجیری پاره شود تمام زنجیر پاره می‌شود پس اگر در ضعیف‌ترین کشور امپریالیستی (به نطر لنین روسیه) انقلاب شود و قدرت به دست پرولتاریا بیافتد، این انقلاب سرآغاز انقلاب در دیگر کشورهای امپریالیستی خواهد شد و زنجیر سرمایه داری در تمامیت آن پاره خواهد شد و از بین خواهد رفت و به قول مارکس دوران «پیش‌تاریخ بشر پایان خواهد پذیرفت». استعاره‌ی جالبی است. ولی اگر چه پاره شدن یک حلقه در مورد زنجیر ناگزیر به پاره شدن زنجیر می‌انجامد، امری مکانیکی، استعاره‌ی زنجیر و حلقه‌ی ضعیف آن در مورد جوامع ضرورتاً صادق نیست.
طنز تاریخ و زندگی را بنگر که پس از ۰â۷ سال با زوال «سوسیالیسم واقعاً موجود» درستی نظرات لنین در «دو تاکتیک» و نادرستی نظر او در بند ۲ «تزهای آوریل» به اثبات رسید!!؟
باری. لنین در «سخنرانی در کنگره کشوری کارگران حمل و نقل روسیه» در ۲۷ مارس ۱۹۲۱ در مقدمه‌ی سخنرانی خود می‌گوید
«هم اکنون حین عبور از تالار شما، پلاکاتی را دیدم که روی آن نوشته شده بود: سلطنت کارگران و دهقانان را پایانی نیست. من پس از خواندن این پلاکات عجیب که درست است در جای معمولی نبود و در گوشه‌ای قرار داشت... با خود گفتم: ببین ما در باره‌ی چه مطالب مقدماتی و اساسی دچار سوءتفاهم و ادراک نادرست هستیم. در واقع هم اگر سلطنت کارگران و دهقانان را پایانی نمی‌بود، معنایش چنین می‌شد که سوسیالیسم هرگز بوجود نخواهد آمد. زیرا سوسیالیسم معنایش محو طبقات است و تا زمانی که کارگران و دهقانان باقی هستند معلوم می‌شود طبقات گوناگون باقی مانده‌اند و بالنتیجه سوسیالیسم کامل نمی‌تواند وجود داشته باشد. لذا، در حالی که با خود می‌اندیشیدم که چگونه پس از سه سال و نیم پس از انقلاب اکتبر هنوز نزد ما پلاکات‌هائی تا این درجه عجیب، گر چه کمی کنار کشیده شده، وجود دارد، همچنین به این اندیشه افتادم که لابد در مورد شایع‌ترین و رایج‌ترین شعارهای ما هنوز سوءتفاهمات فوق‌العاده زیادی وجود دارد...» منتخبات ص ۷۹۲
نقل قول بالا از یک طرف حکایت از ماهیت سطح آگاهی کارگرانی دارد که گویا انقلاب سوسیالیستی کرده قدرت را تسخیر کرده‌اند، آن هم بیش از سه سال و نیم پس از پیروزیِ انقلاب و آغاز ساختمان سوسیالیسم، و از سوی دیگر نشانی از این است که تناقض‌ها و تضادهای میان ادعاها و آگاهی «انقلاب کنندگان» نسبت به انقلابی که کرده‌اند و واقعیت‌های جامعه تا چه اندازه فکر لنین را به خود مشغول می‌داشته و او را دستخوش شک و تردید در مورد ماهیت انقلاب «سوسیالیستی» و سطح آگاهی کارگرانی که آن انقلاب به نام آنان و گویا به دست آنان انجام گرفته بود، می‌نموده است. در نوشته‌ها و گفته‌های لنین میان اکتبر ۱۹۱۷ و ۱۹۲۴، سال درگذشت او، نمونه‌هائی از این دست کم نیست. شاید اگر لنین زنده می‌ماند واقع‌بینی، تسلط او بر تئوری و آتوریته‌ای که به عنوان رهبر انقلاب اکتبر و بنیادگذار جامعه‌ی شوروی داشت عواملی می‌شدند برای آن که در نظر و مواضع‌اش در باره‌ی ماهیت و سرشت انقلاب اکتبر و جامعه‌ی شوروی تجدید نظر کند. عواملی که استالین به کلی فاقد آن بود.
طرح برنامه‌ی اقتصادی «نِپ- NEP برنامه‌ی اقتصاد نوین» که هم اکنون در چین به ایده‌ی اصلی آن عمل می‌شود و پیشرفت‌های چین مدیون آن است نمونه‌ای بارز از این چرخش در نظرات و مواضع اوست. این برنامه‌ی اقتصادی چیزی جز اقتصاد بازاری یعنی سرمایه داری نیست. لنین خود بر آن عنوان سرمایه داری دولتی می‌نهد (درباره‌ی مالیات جنسی- منتخبات ص ۷۹٨). این که در چین سکان قدرت سیاسی در دست حزبی است که بر خود نام حزب کمونیست گذاشته (می‌گویند رهبر سابق این حزب که در عین حال رئیس جمهوری نیز بود با خانواده‌اش در ظرف ده سال تصدی این مقام ده‌ها میلیارد دلار ثروت اندوخته‌اند) و مناسبات حاکم بر جامعه را سوسیالیستی اعلام داشته است، فرقی در واقعیت و ماهیت مناسبات واقعی حاکم بر این جامعه، یعنی سرمایه داری، بوجود نمی‌آورد.
اما بعد. از آن چه در بالا گفته شد این نتیجه حاصل می‌شود که یک «مارکسیست- لنینیست» اصیل و راستین باید هم به مارکسیسم وارد باشد و هم به لنینیسم و هم به ترکیب آن دو. البته احتمال این که هر آن کس که تئوری‌ها و نظریه‌های مارکس و لنین را مطالعه کرده باشد، خود را مارکسیست- لنینیست بنا بر روایت استالین که لنینیسم را «مارکسیسم عصر امپریالیسم و انقلاب پرولتری... به ویژه... نظریه و تاکتیک‌های دیکتاتوری پرولتاریا»۱۹٣۴ خصلت گذاری می‌کرد بداند، بسیار کم است. زیرا تزهای آوریل لنین، به ویژه بند دوم آن، در تناقض و تضاد آشکار با تئوری و نظرات مارکس در مورد شرایط لازم برای انقلاب سوسیالیستی قرار دارد. در ایدئولوژی آلمانی می‌خوانیم:
«این به اصطلاحِ فلاسفه «بیگانگی» طبیعتاً می‌تواند تنها تحت دو پیشنهاده‌ی عملی رفع گردد. برای آن که نیروئی «غیر قابل تحمل» گردد یعنی نیروئی که مردم علیه آن انقلاب کنند باید انبوه بشریت را کاملاً «فاقد مالکیت» کرده و در عین حال در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد که هر دو خود مشروط به ارتقاء عظیم نیروی مولد و درجه‌ی بالای تکامل آن است. و از سوی دیگر این تکامل نیروهای مولد (که نیز با آن به جای موجودیت محلی، موجودیت تاریخ‌جهانی انسان‌ها وجودی دسترس و تجربی می‌یابد) از آن رو پیشنهاده‌ی عملی مطلقا ضروری است چون بدون آن تنها کمبود همگانی می‌شود و با احتیاج نیز اجباراً نزاع بر سر ضروریات باز آغاز و همه‌ی کثافت‌کاری گذشته باز بر قرار می‌گردد. زیرا از آن گذشته تنها با این تکامل همه‌گانه‌ی نیروهای مولد مراوده‌ی همه‌گانه‌ی انسان‌ها نیز بدست می‌آید. از این رو از سوئی پدیده‌ی انبوه «فاقد مالکیت» را در همه‌ی ملل هم‌زمان بوجود می‌آورد، (رقابت عمومی)، هر یک از آن‌ها را وابسته به تحول دیگران می‌کند و سرانجام افراد تاریخ‌جهانی، افراد تجربتاً جهانی را جایگزین افراد محلی می‌کند. بدون این این روند
۱- کمونیسم تنها می‌تواند وجودی محلی داشته باشد،
۲- نیروهای مراوده نمی‌توانند چون نیروهائی همگانی و از این رو غیر قابل تحمل تکامل یابند و چون «اوضاعی» محلی- خرافی باقی می‌مانند و
٣- هر گسترش مراوده، کمونیسم محلی را از میان برخواهد داشت. کمونیسم به طور تجربی تنها چون عمل ملل حاکم «یکباره» و همزمان ممکن است، چیزی که پیشنهاده‌اش تکامل همه جانبه‌ی نیروهای مولد و مراوده‌ی جهانی وابسته به آن است.»
حال (از مارکسیست- لنینیست‌های سابق مانند آقای حمیدیان و مارکسیست- لنینیست‌های امروزی) باید پرسید که شرح مارکس از خصوصیات و سرشت کمونیسم محلی- خرافیِ جوامع سوسیالیسم واقعاً موجود و در راس آن‌ها شوروی سابق، توصیفی است درست از واقعیت تجربی موجودیت این جوامع و سرنوشت آن‌ها (فروپاشی و برکشیدن پرده از ظاهر خرافییِ آن‌ها) یا آسمان ریسمان بافی‌های به ظاهر تئوریک مارکسیست- لنینیست‌ها و ایدئولوگ‌های روسی، چینی، کوبائی،...، ایرانی در توجیه‌ سوسیالیستی بودن‌شان؟ آیا این جوامع مجبور نبودند برای حفظ «کمونیسم محلیِ» خود دیواری آهنین به دور خود بکشند و به صورت محلی- خرافی باقی بمانند؟ آیا با تَرَک برداشتن آن دیوار «آهنین» و اجبار به گسترش مراوده با ملل دیگر به طور تجربی آن «کمونیسم محلی‌از میان برداشته» نشد؟ آیا به طور تجربی ثابت نشد که کمونیسم عمل ملل حاکم (بخوان پیشرفته) و هم زمان ممکن است و نمی‌توان در گوشه‌ای از جهان آن هم در جامعه‌ای عقب‌مانده کمونیسم مدرن را ایجاد کرد؟
به نمونه‌هائی از کمونیسم‌های محلی- خرافییِ باقی مانده، کوبا و کره‌ی شمالی، نگاه کنید. آیا این جوامع نمونه‌های خوبی از رهائی نوع بشر به طور کلی از مناسبات حاکم و محکوم، استبداد، مذهب، خرافات، عقب‌ماندگی، فقر و رنج و... هستند؟ لنینیسم، پس از تزهای آوریل لنین و به روایت استالین، تکامل نظرات و تئوری‌های مارکس نیست. مارکسیسم نیازی به این تکامل ندارد. زیان‌هائی که از این لنینیسم به مارکسیسم، جنبش مدرن کمونیستی- مارکسی (سوسیالیستی) و جنبش مدرن کارگری وارد آمده چه بسا بیش‌تر و عمیق‌تر از تبلیغات ایدئولوگ‌های بورژوازی علیه آن بوده است. بی دلیل نیست که از زمانی که ماهیت استالینیِ سوسیالیسم واقعاً موجود برای ایدئولوگ‌های بورژوازی مسجل شد و دریافتند که این «سوسیالیسم» جذابیت و کششی برای کارگران کشورشان ندارد تبدیل به پیگیرترین مبلغان این سوسیالیسم شدند و ندا سردادند که ببینید این است تحقق تجربی و عملی نظرات و تئوری‌های مارکس!؟
وضع اسفناکی که جنبش کمونیستی و کارگری اکنون به آن دچار است نتیجه‌ای است از آن انقلاب و آن «سوسیالیسم واقعاً موجود». مارکسیسم انقلابی برای آن که در ذهن مردم با تئوری و نظریه‌ی استبداد حزبی و فردی برابر قرار داده نشود و بار دیگر به عنوان نظریه و آرمان رهائیِ نوع بشر از جامعه‌ی طبقاتی مطرح شود و الهام‌بخش و راهنمای مبارزه‌ برای رهائی از یوغ سرمایه داری گردد باید خود را از تمام انحرافات نظری و تجربی «سوسیالیسم واقعاً موجود» که به آن نسبت داده‌اند پالوده کند و به صورت آن چه در واقع هست، درک علمی از جامعه و تئوری انقلاب سوسیالیستی مطرح گردد. به نظر می‌رسد تاریخ این وظیفه‌ی تاریخی را به عهده‌ی جنبش‌های کارگری و کمونیستی کشورهای پیشرفته گذاشته است.

ادامه دارد
m.rassekh@t-online.de


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست