یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تئوری شناخت از نظر مارکس (۸)
دنیس کولین - برگردان: محمدتقی برومند (ب . کیوان)


• هنگامی که مارکس خصلت « تاریخی» یا «از حیث تاریخی معین» فلان مقوله اقتصادی را تصریح می کند، هرگز فراموش نمی کند که این تاریخ چیزی جز آنچه که ما آن را ساخته ایم نیست. اگر به تمایزهایی که هابرماس متداول کرد رجوع کنیم کاملاً یک جنبه « قانون شناسانه» در نقد اقتصاد سیاسی وجود دارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ دی ۱٣۹۱ -  ۱۴ ژانويه ۲۰۱٣


گفتار سوم : علم
بخش دوّم
[بخش دوم: ه – شیوه تولید سرمایه داری ناب : سیستم و ساختار، کارکرد گرایی . و – تئوری مارکس: یک دانش پندارآمیز،تحلیل فتیشیسم، پایه علم . انتقادهای هابرماس . تئوری بازتاب و ایدئولوژی . ز – تئوری رابطه های اجتماعی]

ه – شیوه تولید سرمایه داری
سیستم و ساختار
   
کاپیتال یک بررسی کارکردی اقتصادی جامعه انگلیسی قرن 19 نیست. اگر اکثر نمونه ها از زندگی انگلستان بیرون کشیده شده اند، از اینروست که شیوه تولید سرمایه داری در این کشور به توسعه حداکثر خود که بسیار نزدیک به شیوه تولید سرمایه داری « ناب» است، رسیده بود. بنابراین، درست این شیوه تولید سرمایه داری «ناب» است که موضوع ظاهر سرمایه است. « فیزیک دان برای تحلیل روندهای کار طبیعت، یا پدیدارها را در هنگامی که آنها به شکل آشکارتر به نمایش در می آیند و کمتر به وسیله تأثیرهای آشوبنده مبهم و تیره اند، بررسی می کند، یا در شرایطی که در حد ممکن نظم گردش آنها را تضمین می کنند، به آزمون می پردازد. من در این اثر شیوه تولید سرمایه داری و رابطه های تولید و مبادله مربوط به آن را بررسی می کنم. انگلیس مکان کلاسیک این تولید است». (63) انگلیس منبع مثال های کاپیتال است. زیرا جایی است که در آن پدیدارها « به شکل آشکارتر» رونما می شوند. پس باید به دقت آنچه را که به « سرمایه داری ناب» و آنچه را که به تأثیرهای « آشوبنده» خاص در وضعیت انگلیس مربوط است، جدا کرد. در اینجا توسعه سرمایه داری بسیار سیال است؛ زیرا «برای توضیح قانون های اقتصاد سیاسی در ناب بودن شان این مانع ها را انتزاع می کنیم؛ همانطور که در مکانیک ناب اصطکاک های ویژه را انتزاع می کنیم ... ». (64) برعکس، جامعه واقعی با این اصطکاک ها آشناست. از اینرو، مارکس نشان می دهد که سیلان و نابی شیوه تولید هیچ جا به اندازه ایالات متحد زیاد نیست؛ در صورتی که انگلیس از پس مانده های فئودالی مغموم باقی می ماند و آکنده از پیش داوری های اشرافی است. ما اینجا شاهد نمودار شدن تمایز میان شیوه تولید و شکل بندی اجتماعی هستیم. چون موضوع کاپیتال شیوه تولید سرمایه داری و نه شکل بندی های اجتماعی سرمایه داری (یا شیوه تولید مسلط آن شیوه تولید سرمایه داری) است. بررسی تجربی وضعیت انگلیس باید ساختن مدل بازنمود سیستم را ممکن سازد. پس باید اثر مارکس را بنا بر مدل معرفت شناسی تحلیل سیستم درک کرد. در کتاب اول کاپیتال هدف مارکس روشن نیست. این کتاب تا اندازه ای تحلیلی و تا حدودی تاریخی است. بنابراین، سیستم آنطور که مارکس فکر می کرد، در آخرین کتاب های کاپیتال ترسیم شده که می بایست طرز کار مجموع شیوه تولید سرمایه داری را توضیح دهد. ولی با اینهمه، این فرانمود مسئله برانگیز است.
    کتاب دوم کاپیتال به بازتولید ساده که گردش های تئوریک را تعریف می کند، اختصاص داده شده است. اینجا در مورد روند انتزاع عقلانی تا اندازه ای مبالغه شده است، چون بازتولید ساده یک بازتولید بدون انباشت سرمایه است. چرا مارکس این مدل را آفرید؟ او خود چندین بار در این باب توضیح داده است: برای نیازهای « تحلیل ناب» به منظور « درک شکل های در نابی آن ها». برای اینکه « پشت صحنه واقعی» گردش های دَوَرانی را آشکار کنیم باید همه عامل های « خارجی در پیدایش و دگرگونی شکل های روند دَوَران» را جدا کرد. (65) در اسلوب سیستمی، فرض این است که کل برتر از جزء هاست و بیش از مجموع اجزاء را در بر می گیرد و نیز ویژگی های یک مجموعه بغرنج نسبت به ویژگی های عنصرهای اصلی چونان چیز نوخاسته جلوه می کند. (66) با اینهمه، مارکس بیشتر وقت ها به اسلوب تحلیلی می پردازد. نقطه حرکت هر حقیقت در چیزی است که ساده تر است. از اینرو، « همانطور که من از مفهوم هایی بیش از مفهوم ارزش حرکت نمی کنم، پس نباید این مفهوم را به هر ترتیب که باشد تقسیم کرد. نقطه حرکت من شکل اجتماعی بسیار ساده است که محصول کار در جامعه معاصر را در نظر می گیرد». (67) بنابراین شیوه تولید سرمایه داری در مجموع آن به مثابه ترکیب، آمیزش با نتیجه های بغرنج این شکل های بسیار ساده فهمیده می شود. با اینهمه، ویژگی های معین شیوه تولید سرمایه داری تنها در روند کلی و در درازمدت به بررسی درآمده اند. دیده ایم که وضعیت قانون نزول گرایشی نرخ متوسط سود چنین بوده است. از یکسو، این قانون مثل قانون سیستم چنانکه هست، به عنوان ویژگی نوخاسته پدیدار می شود که نتیجه گیری مستقیم از شکل ساده در مقیاسی که فقط در روند کلی می تواند تحقق یابد، دشوار است. از سوی دیگر، فقط بیان این رابطه ساده است که در آن کارِ مرده جانشین کارِ زنده شده، و در رابطه ابتدایی سرمایه داری امکان صوری خود را دارد.
    به مسئله رابطه ها میان ارزش و واقعیت باز می گردیم. چنانکه پیش از این نشان دادیم راه حل های مارکسیستی نو در مسئله تبدیل ارزش ها به قیمت، ارزش و اضافه ارزش را ندیده می گیرد تا در قیمت ها و سودها بیشتر دخل و تصرف کند. با وجود این، مارکس نشان جالبی را ارائه می کند. بر پایه ساده کردن، او می پذیرد که به طور کلی می توان قیمت های متوسط را به ارزش ها نزدیک کرد، و یک وسیله عمومی می تواند در نهایت طرز کار بسیار ساده شیوه تولید سرمایه داری را نشان دهد. او اصطلاح « میانگین تنظیم گر» را که از کتله اخذ کرد به کار می برد. « آنچه اینجا [در قلمرو تبدیل ارزش ها به قیمت] فرمانروا است، میانگین های تنظیم گر هستند که کتله وجود آن را در قلمرو پدیدارهای اجتماعی ثابت کرده است». (68) مارکس جامعه را به عنوان ساختار در برابر فرد قرار نمی دهد. او فرد واقعی، فرد با کیفیت های متعدد و تابع « شرایط متعدد اجتماعی» را در برابر فرد نظری فلسفه آلمان قرار می دهد. پس منحنی بزهکاری، ویژگی جامعه، ویژگی ساختار نیست، بلکه نتیجه ای کلی است که نشان می دهد که فرد انتزاع « آزادی اراده» نیست، بلکه فردی اجتماعاً معین است.
    حال این روش را برای مسئله رابطه های ارزش ها- قیمت به کار می بریم. از اینرو، مارکس قانون های اساسی، « باطنی» شیوه تولید سرمایه داری را به این میانگین های تنظیم گر ربط می دهد. قیمت ها در درازمدت و میان مدت به ارزش ها نزدیک می شوند. پس می توان پنداشت که قانون ارزش در واقع فرمولبندی ویژه قانون کلی شیوه تولید سرمایه داری است. قانونی که کوشش برای مبتنی کردن آن بر رابطه ساده مبادله کالایی بیهوده است. با ا ینهمه، مارکس پیروی از اسمیت را که قیمت های متوسط را با ارزش ها یکی می دانست، رد می کند. قیمت های متوسط قانون ارزش را بیان می کنند، همانطور که آمارهای بزهکاری قانون های ابتدایی زندگی اجتماعی را بیان می کنند، شکل بندی قیمت های متوسط نشان می دهد که مبادله کالایی اختیاری نیست و « قانون عرضه و تقاضا» در نفس خود هیچ چیز را بیان نمی کند، همانطور که اراده آزاد امکان نمی دهد که دریابیم چرا فرد دست به کشتن و دزدیدن می زند. البته، این گردش کلی نیست که ارزش را تعیین می کند، بلکه رابطه ابتدایی، اولیه است که کالا در آن تولید شده است.
    زیرا « اگر نمود شئ ها مطابق با ماهیت آنها بود، دیگر وجود علم بیهوده بود». (69) در سیستم اقتصاد سیاسی باید در جستجو و پژوهش « ساختار پنهان» برآمد. هدف علم روشن کردن این ساختار است. رقابت نمونه جالب مدلی سیستمی را تشکیل می دهد. عنصرهای مستقل (عامل های مختلف تولید) به اعتبار بازار در تأثیر متقابل دایمی قرار دارند. در این مبادله مکانیسم بازار مانند یک مکانیسم خود- تنظیم عمل می کند. با اینهمه، این مکانیسم در عین حال رمزآمیز است. چون از این ا ندیشه حرکت می کند که ثروت اجتماعی در دَوَران بوجود می آید و بر این اساس ثروت اجتماعی به تمامی در این سیستم تعریف می شود. « راز این توهم ساده است: سیستم سرمایه داری مانند هر سیستم دیگر اقتصادی نه فقط محصول مادی، بلکه همچنین شرایط اقتصادی و اجتماعی و شکل های ویژه این تولید را به وجود می آورد. نتیجه آن خود را با همه نشانه های یک علت نمودار می سازد و علت های آن همواره مثل نتیجه های آن به نظر می رسند». (70) نتیجه با «نشانه های یک علت» ظاهر می شود. درست در فلسفه حق هگل سوژه مانند گزاره و مانند گزاره گزاره اش به نظر می آید. این معکوس شدن علت ها و نتیجه ها کاملاً مشخصه ای سیستمی است. زیرا نتیجه کُنش مشترک اجزاء مانند علت هر یک از آنها جلوه می کند. « سیستم سرمایه داری» « رمز توهم» است. به ترتیب معینی، موضوع « کاپیتال» و همه اثرهای پیوست مارکس چیزی جز نشان دادن این « رمز توهم» نیست. در جای نخست، مسئله عبارت از این است که چگونه افراد با تولید معاش خاص خود ذهنیت ویژه خود را در کار عینی می کنند. در جای دوم، نقد اقتصاد سیاسی روندی را روشن می کند که بنا بر آن آنها در خلال این رابطه ها سیستم اقتصادی را به وجود می آورند. یک ماشین، یک ماشین ساخته شده از قطعه ها، یک دستگاه مادی محصول کار انسان است. اما به هیچوجه اُبژه سیستم اقتصادی نیست. اگر این ماشین همچون سرمایه در برابر کار جلوه می کند و عنصر سیستم اقتصادی می شود، این نتیجه روند تولید سرمایه داری یعنی رابطه های اجتماعی است که بین فرد یا افرادی که پول و قدرت دارند و افرادی که مجبور شده اند نیروی کارشان را برای زیستن بفروشند، برقرار می گردد. از اینرو، سیستم اقتصادی نباید به مثابه سیستم مادی موجود در ذات خود Perse فهمیده شود، بلکه باید به عنوان مجموعه ای سازمان یافته از فرانمودها درک گردد که عنصرهای مادی آن به تکیه گاههای ساده تبدیل می شوند.
    در این صورت توهم مبتنی بر این واقعیت است که مقوله های اقتصادی مانند چیزهای متعلق به سیستمی که هستی مادی خاص خود را دارد و کاملاً بر هستی افراد فرمانرواست، جلوه می کند. ما عکس سوژه ها و گزاره ها، عکس علت ها و معلول ها، شئ شدگی- شئ وارگی- افراد و انسانوار انگاری شئ ها را می یابیم که کیمت های ثابت اثر مارکس از نقد هگل تا آخرین متن ها را تشکیل می دهند، «روشی که اضافه ارزش را به وسیله نرخ سود به سود تبدیل می کند، توسعه اسلوبی است که درباره روند تولید به کار رفته است: یعنی جابجایی ذهن و عین. ما آنجا ملاحظه می کنیم که تمام نیروهای مولد ذهنی کار چهره نیروهای مولد سرمایه را پیدا می کند. از یکسو، ارزش یا کار گذشته که بر کار زنده فرمانرواست در سرمایه دار تجسم یافته است؛ از سوی دیگر، کارگر فقط به مثابه نیروی کار مادی شده، مثل کالا جلوه می کند. این جابجایی بناچار، حتی در رابطه های ساده تولید درک نادرست، جابجایی آگاهی را به وجود می آورد (...)». (71) از اینرو، مارکس توضیح می دهد که خود مکانیسم رابطه ها میان افراد و گروه بندی های افراد (طبقه های اجتماعی) تنها با پنداشت جابجایی ذهن و عین در خودآگاه می تواند عمل کند، یعنی ذهن خود را مانند عین مطرح می کند و همزمان عین را چون ذهن واقعی مطرح می کند. بنابراین، پیش از این عمل، واقعیت در ذهن و عین در قلمرو غیر واقعیت است. پس از این عمل، دقیقاً این برعکس است. ذهن بشر در غیر واقعیت، تنها واقعیتی که واقعیت عین است جریان یافته، چیزی که با اینهمه، بی آنکه به طور ایده آلی توسط ذهن بشر زاده شده باشد، موجود نیست.
    اگر مایلیم، برخی قطعه های کاپیتال را که آشکارا و به دقت در جهت عکس سیر می کند، درک کنیم، باید این توضیح ها را به ذهن بسپاریم. از اینرو، به نظر می رسد که پیشگفتار چاپ نخست خلاف تفسیرهایی که درباره آنها توضیح دادیم، هشدار می دهد. « من سرمایه داری و مالک زمین را با سرخاب نیاراسته ام. اما اینجا مسئله عبارت از افرادی است که تشخص مقوله های اقتصادی، حامیان منافع و رابطه های معین طبقاتی هستند. دیدگاه من که بنا بر آن توسعه شکل بندی اقتصادی جامعه شبیه حرکت طبیعت و تاریخ آن است، می تواند کمتر از هر دیدگاه دیگر فرد رامسئول رابطه هایی بشمارد که به طور اجتماعی آفریده آن باقی می ماند. هر چند او می تواند برای رهایی خود از آن عمل کند». (72) می توان این قطعه را به عنوان موضع گیری کارکردگرایانه یا ساختارگرایانه مطالعه کرد. با اینهمه، مارکس کاملاً آگاه است که کاپیتال افراد یا اشخاص را در صحنه قرار می دهد. اگر اینجا افراد فقط به عنوان « تشخص مقوله های اقتصادی» یا به عنوان « حامیان منافع» دخالت می کنند، این بدان معنا نیست که افراد فقط تشخص مقوله ها یا حامیان منافع هستند. برعکس، فرمولبندی مارکس می گوید که این معکوس شدن واقعیت اساسی، که افراد را به « تشخص» یا« حامیان» تبدیل می کند، خصلت خاص شیوه تولید سرمایه داری است.
    مارکس در تحلیل رقابت نشان می دهد که چگونه فرد سرمایه دار رقابت را به عنوان یک قانون اجباری که به هر کس تحمیل می شود، تلقی می کند، در صورتی که تحلیل علمی به درستی رقابت را به عنوان نتیجه رابطه اجتماعی سرمایه داری نمایش می دهد. رقابت چونان وسیله ای جلوه می کند که بنا بر آن قانون های درونی شیوه تولید سرمایه داری و نه قانون در نفس خود به کار می افتند. خود- تنظیمی سرمایه داری بر پایه رقابت اصل عقیدتی credo همه لیبرال هایی که آن را به ذات سیستم تبدیل کرده اند، به مثابه یک قدرت برتر (دست نامریی) جلوه می کند، در صورتی که آن معلول سطح، محصول رابطه واقعی است که در مقوله های اقتصاد بورژوایی پنهان مانده است. پس می توان گفت که رابطه سرمایه داری جابجایی رابطه های واقعی است. برعکس، انقلاب اجتماعی مبتنی بر برقراری دوباره نظم واقعی است. از اینرو مارکس می نویسد: « کوتاه سخن، اگر مزد را مثل اضافه ارزش، کار لازم را مثل کار اضافی از خصلت ویژه سرمایه داری شان رها سازیم، به یقین این شکل ها ناپدید می شوند و تنها پایه هایی باقی می مانند که برای همه شیوه های اجتماعی تولید مشترک اند». (73) به نظر می رسد که مارکس جابجایی رابطه های واقعی را با خودآگاه یکی نمی داند. زیرا او می گوید که این جابجایی یک جابجایی در خودآگاه را به وجود می آورد. این باز مسئله اساسی مکانیسم ایدئولوژی است. بنا بر استعاره تاریکخانه دوربین، مکانیسم ساده وارونگی واقعیت در خودآگاه وجود ندارد، بلکه یک حرکت دوگانه وجود دارد. رابطه های واقعی که رابطه هایی هستند که ذهنیت یا مادیت افراد را به کار می اندازند و، به رابطه های اقتصادی عینی تغییر شکل یافته اند. این رابطه های عینی در نفس خود نمودی در خودآگاهِ بازتابی می یابند. البته نمودی که در نفس خود ضرورتاً مطابق با واقعیت عینی مورد نظر نیست. بنابراین ذهنیت چنانکه در نفس خود در بازتاب درک می شود، یک ذهنیت نادرست است؛ ذهنیتی که فقط جابجایی عینیت است. ذهنیتی تقلیل یافته به بازنمود است. بنابراین، بازنمود رابطه های اجتماعی که مبتنی بر شیوه تولید سرمایه داری به عنوان سیستم مستقل است، در شکلواره تئوری تقابل واقعیت و بازنمود قرار دارد که فقط تکرار تقابل تئوری و پراتیک است. اگر از میشل هانری پیروی کنیم، این دو تقابل چیزی جز اختلاف تقلیل ناپذیر میان زندگی و بازنمود نیست. او ضمن تفسیر ایدئولوژی آلمانی می نویسد: «دقیقاً این جانشینی بر پایه آگاهی از مجموعی از بازنمودهای ایده آلی در رابطه های زنده است که مبنای توهم ویرانگر فرض « عینیت» این رابطه ها، عینیت به مفهوم بیرونی بودن شان در برابر افراد است؛ در صورتی که [...] واقعیت این رابطه ها چیزی جز واقعیت این افراد در کارایی عملی شان نیست». (74)
   هدف از ساخت « شیوه تولید سرمایه داری ناب» توضیح ساخت بازنمودهای اجتماعی بر پایه فعالیت افراد است. مدل سازی سیستمی در روند شناخت در مقیاسی که امکان متراکم کردن، ساده کردن ارزیابی کردن نتیجه های تحلیل را فراهم می آورد، نقش ویژه ای ایفا می کند. البته، این مدل سازی تنها یک ابزار شناختی است، نه موضعگیری مربوط به هستی شناسی وجود اجتماعی، مدل شیوه تولید سرمایه داری به عنوان سیستم تنها یک ارزش پژوهشی دارد. ما باز به متمایز کردن دقیق روند واقعی و روند شناخت باز می گردیم.

کارکردگرایی
    باید این موضوع را ضمن بررسی برخورد مارکس به توضیح کارکردی روندهای اجتماعی مشخص کرد. الستر نزد مارکس موردهای متعددی از توضیح کارکردی پیدا می کند. یعنی توضیحی که در حقیقت از نتیجه کُنش (یا رفتار) به علت آن می رسد. الستر توضیح کارکردی را اینگونه تعریف می کند: « چگونه می توان یک رفتار را در ارتباط با چیزی که برای او بَعدی است، توضیح داد؟ پاسخ این است که بیانگری یک رویداد مجزا نیست. اما بیشتر باید به شکل رفتار پایدار عمل کرد؛ به نحوی که موقعیت رفتار مورد بحث در T1 نتیجه هایی دارد که به موقعیت آن در T2 کمک می کنند. به بیان دیگر، توضیح کارکردی مستلزم وجود حلقه ای از سیستم تأثیر متقابل است که از مقدمه ها به بیانگری می رود». (75) توضیح طرز کار عمومی بر پایه حلقه هایی از سیستم تأثیر متقابل کاملاً در کانون تحلیل سیستمی قرار دارد. بنابراین، مسئله برای الستر عبارت از شیوه توضیح ذهنی تا اندازه ای رضایت بخش است که فقط می تواند بدین صورت پذیرفتنی باشد: نشان دادن اینکه مکانیسم سیستم تأثیر متقابل (مثل انتخاب طبیعی داروین) چگونه عمل می کند یا این فرضیدن که جامعه ها گرایش به برانگیختن رفتارهایی دارند که دارای نتیجه های تثبیت کننده اند و بالاخره تعریف قانون نتیجه (به نحوی که هر بار تعریف، نتیجه های سودمند معین داشته باشد و رفتار مورد بحث را بازبینی کند) (76). با وجود این، الستر تأیید می کند: « مسلم است که مارکس هرگز این یا آن روایت های پیچیده کارکردگرایی را شرح نداده است». (77) مارکس به کارکرد باوری فرسوده ای که الستر چند نمونه آن را ارائه داده است، می پردازد: مثل فلسفه تاریخ، تئوری توسعه نیروهای مولد، تئوری دولت سرمایه داری و تئوری ایدئولوژی. با اینهمه، به نظر می رسد که توضیح های الستر درباره این چهار موضوع از مارکس بازسازی شده مارکسیسم عادی بیش از مارکس واقعی انتقاد می کند. جلوتر درباره مسئله تئوری ایدئولوژی بحث کرده و نشان می دهیم که ایدئولوژی از نظر مارکس بنا بر تأثیر متعادل کننده اش بنا بر رابطه های اجتماعی توجیه نمی شود. درباره سه مسئله دیگر به همان ترتیب عمل می کنیم.
   با وجود این، الستر تأیید می کند که « فلسفه تاریخ توضیح درباره برآمدن غائی کمونیسم را بنا بر نتیجه های سودمند توجیه می کند». (78) ما به این ایراد در فصل مربوط به رابطه های میان تئوری مارکس و فلسفه هگل پاسخ داده ایم. اینجا می افزاییم، هر چند به نظر می رسد که برخی متن های مارکس روند تاریخ را در قالب توالی پنج مرحله اجباری که از کمونیسم ابتدایی به کمونیسم می انجامد، مطرح می کنند، جستجوی چنین بازنمودی در شرح و توضیح های اثرهای مهم وی بیهوده است. برعکس، گذار از یک شیوه تولید به شیوه تولید دیگر همواره نه بنا بر نتیجه های سودمند شیوه تولید آینده، بلکه بنا بر دینامیک درونی شیوه تولید موجود توضیح داده شده است. شیوه تولید سرمایه داری به اجتماعی شدن فزاینده تولید برای تدارک کمونیسم نمی پردازد، بلکه به دلیل خود ضرورت های انباشت سرمایه داری عمل می کند. با رجوع به فرمول های الستر ملاحظه می شود که دینامیک درونی شیوه تولید سرمایه داری که توسط مارکس ارائه شد « یا [از] شباهت معین با انتخاب طبیعی که بیانگر وجود شیوه های رفتار بر پایه بقای افتراقی ذات هایی که آنها را می پذیرند، یا [از] روندهای معین کنترل و انتخاب که رفتار را بنا بر قابلیت سودبرندگان در برتری دادن آن نسبت به شکل های دیگر کُنش توجیه می کنند» (79) یاری می طلبد. پس این شیوه توضیح به اعتراف الستر کارکردگرایی پیچیده نیست، بلکه توضیحی غیرکارکردگرایانه است و این چیزی است که باعث تنزل برهان الستر در این زمینه می گردد.
در باب تئوری نیروهای مولد، الستر خود می گوید که « به شدت» روی تزهای کوهن (80) تکیه می کند و با این حال یادآور می شود که هر چند سیستم ارائه شده کوهن روشن و منسجم است، اما مارکس « بیشتر به بغرنجی تحول تاریخی پرداخته است». (81) پس اختلاف در چیست؟ به عقیده کوهن نزد مارکس سیستم دوگانه توضیح، توضیح کارکردی رشد نیروهای مولد و توضیح علّی وجود دارد که تأثیر خاص رابطه های تولید را تصریح می کند. بنابراین، ضرورت دارد که مجموعه را به هم ربط دهیم و توضیحی کارکردی از رابطه های تولید ارائه کرده و نشان دهیم که « آنها به خاطر این برتری دارند که مدت های دراز برای توسعه نیروهای مولد مطلوب بوده اند». (82) در واقع، این نحوه نشان دادن مسئله « بدون رابطه با آنچه که مارکس نوشت» (83) نیست. البته، این پروبلماتیک مرکزی آن نیست. در حقیقت، او برای مرزبندی نیروهای مولد (نیروی کار، وسیله های تولید، دانش ...) از راه برشمردن آنها یا از راه فهرست بندی خصیصه آنها (قابل تملک بودن، تحول یافتن در جریان تاریخ، قابلیت توضیح شکل رابطه های تولید، مستعد مانع تراشیدن توسط این رابطه ها) تلاش می ورزد. به بیان دیگر، از آنها گوهرهای عمومی می سازد که از حیث گسترش و جامعیت مشخص شده اند. با اینهمه، این واضح است و الستر می پذیرد که هرگز نمی توان تعریفی این چنین ساده و بی ابهام نزد مارکس یافت. او از « نیروهای مولد اجتماعی» و « نیروهای مولد طبیعی کار» سخن می گوید و نشان می دهد که چگونه هر دو مانند « نیروهای مولد کار» رخ می نمایند و علاوه بر این، تقسیم کار و رابطه های تولید مثل نیروهای مولد جلوه می کنند.
    بنابراین، این تعریف وسیع از نیروهای مولد که وسیله های تولید، توسعه علم و تکنیک و حتی رابطه های تولید را در بر می گیرد با فکر مارکس آنطور که به تدریج بنا بر دیباچه تأیید می شود، مطابقت ندارد. ما می توانیم اینجا به برهان تونی آندره آنی توجه کنیم که نشان می دهد پس از 1857 شکلواره تئوریک مارکس « مفهوم نیروهای مولد را منسوخ می سازد. هر چند می توان تأیید کرد که این اصطلاح، همانطور که هست، مارکسیستی نیست». (84) تعریف مبهم نیروهای مولد « به طور کلی» نیروهای مولد کار و وسیله های کار را در هم می آمیزد. با اینهمه، این تعریف مبهم هنوز تعریف اقتصاد سیاسی کلاسیک است. و مارکس با نشان دادن این نکته که « هر نیروی مولد جنبه ای از کار است» با اقتصاد سیاسی قطع رابطه می کند و بنابراین « [...] مارکس در کاپیتال دیگر اصطلاح (نیروهای مولد) را به کار نمی برد. مگر به عنوان کلمه های قصار، اما اصطلاح های دیگری مثل « نیروی مولد کار»، « نیروهای مولد کار اجتماعی»، « نیروهای درونی کار»، « قدرت اجتماعی کار» را جانشین آن می سازد. این جابجایی اصطلاح شناسی به معنی دگردیسی اصطلاح، تولید مفهوم جدید از راه ترمیم تئوری اسمیت است». (85)
    الستر می داند که تفسیر وسیع نیروهای مولد (مزدبران + وسیله های کار + علم و تکنیک + تعاون) واقعاً نمی تواند به مارکس نسبت داده شود. او با کوهن به خاطر این تصریح که « این تفسیر بسیار وسیع مفهوم بیهوده است، موافقت دارد، در صورتی که مارکس گاه عقیده خود را در اصطلاح هایی بیان می کند که از این مفهوم دفاع می کنند و الزام های تئوریک مفهوم آن را نفی می کنند. به ویژه نمی توان رابطه های تولید را بر پایه نیروهای مولد توضیح داد، مگر اینکه رابطه های مورد بحث خود میان این نیروها به حساب آیند». (86) با اینهمه، بی معنایی به این دلیل مدتها وجود داشت که از شرح کلی روند تاریخی به عنوان دیالک تیک نیروهای مولد و رابطه های تولید برای توضیح استفاده می کردند. به عقیده مارکس توضیح نهایی همانطور که قبلا نشان دادیم مبتنی بر آگاهی از فلان دینامیک مجرد نیروهای مولد یا زیرساختار نیست، بلکه مبتنی بر نیاز حیاتی افراد است که معیشت خاص خود را با وارد شدن در رابطه با افراد دیگر تولید می کنند. این رابطه ها و وسیله های حیاتی زندگی خاص شان که بعد ظاهر نیروهای عینی را پیدا می کنند، مستقل از افراد وجود دارند. «افرادی که در جامعه تولید می کنند، بنابراین تولید افراد اجتماعاً معین، به طور طبیعی نقطه حرکت را تشکیل می دهد». (87) در پیشگفتار «نقد اقتصاد سیاسی» 1859 مارکس به دریافت عمومی اش باز می گردد و با اینکه در این متن از همه نوع موضوع ها سخن گفته، دیگر چیزی در این باب نمی گوید. او همچنین می نویسد: « انسان ها در تولید اجتماعی برای هستی خود رابطه های معین، لازم و مستقل از اراده شان برقرار می کنند. این رابطه با درجه معین توسعه نیروهای مولد مادی شان مطابقت دارد». (88) مارکس رابطه های تولید را بنا بر نیروهای مولد توضیح نمی دهد، بلکه تأیید می کند که رابطه وجود دارد. او فقط تأیید می کند که « شیوه تولید زندگی مادی به طور کلی بر توسعه زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری فرمانرواست». (89) مارکس نمی گوید که شیوه تولید توسعه زندگی اجتماعی را معین می کند، بلکه فقط به طور کلی بر آن فرمانرواست یا آن را مشروط می سازد. و این نگرش هایی را تأیید می کند که ما پیشتر درباره آنچه دترمینیسم مارکس معنی می دهد، شرح داده ایم. اگر افراد در رابطه های معین، لازم وارد شوند، این نخست و قبل از هر چیز به خاطر این است که شیوه تولید زندگی مادی هرگز از هیچ x aihilo به وجود نیامده، بلکه همواره وجود داشته است. و بنابراین، نخستین نیاز بازتولید وسیله های تولید زندگی مادی است. در همان قطعه مارکس می نویسد: « دگرگونی در پایه های اقتصادی با زیر و رویی کمابیش سریع در تمامی این بنای عظیم همراه است». (90) او باز خصلت عام و آشکار عبارت به کار رفته: « همراه است» را ذکر می کند. ما اینجا هیچ «مکانیک تاریخی»، هیچ سیستم توضیحی کلی را نمی یابیم، بلکه تنها یک توصیف کلی شکلواره ای را می یابیم. مارکس «نوعی کالبد شکافی عمومی جامعه را طرح ریزی می کند». (91) هر چند « شیوه های تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن به خط های مهم شان تقلیل داده شده اند، [اما] چونان دوره های پیشرونده شکل بندی اقتصادی جامعه به نظر می رسند». (92) و نیز باید یادآور شد که مارکس اصطلاح « به نظر رسیدن» را به کار می برد و بنابراین او این شکل بندی اقتصادی را به عنوان گوهری که تحقق می یابد، درک نمی کند. و همچنین لازم است که شیوه های تولید را « به خط های مهم شان» تقلیل داد تا چنین رخ بنماید. در موقعی هم که مارکس جامعه بورژوایی را « آخرین شکل متعارض روند اجتماعی تولید» توصیف می کند، بی درنگ می افزاید که «ما آن را بیشتر به عنوان محصول شرایط اجتماعی وجود افراد درک می کنیم». (93) باید همه پیش بینی های مارکس را فراموش کرد و برای خواندن توضیح کارکردی تاریخ به عنوان بهینه سازی توسعه نیروهای مولد در این متن مفهوم واژگان را (با جانشین کردن معین کردن به جای مشروط کردن، توضیح دادن به جای همراهی کردن) دگرگون کرد.
    از سوی دیگر، الستر آماده است که آن را بپذیرد. تحلیل او درباره دیالک تیک نیروهای مولد و رابطه های تولید در یک اختلاف جزیی باقی می ماند و در نهایت نشان می دهد که تحلیل های کوهن که تفسیر کارکردگرایانه مارکس را توجیه می کند، بسیار چون و چرا پذیرند. با اینهمه او نمی تواند از بازخوانی مارکس در سایه مارکسیسم عادی روبرتابد. از اینرو، پس از اینکه نشان می دهد که از متن مارکس سوءاستفاده شده است، تصدیق می کند که « هر چند مارکس این برتری نیروهای مولد را پذیرفت، اما ناگزیر با برهان دو وجهی زیر روبرو بود.
    « از یکسو، پایبند به این اندیشه بود که: 1- سطح توسعه نیروهای مولد در یک جامعه طبیعت ساختار اقتصادی آن را توضیح می دهد. از سوی دیگر، بی بهره از این نشانه ها نیست که به این بیندیشد که 2- ساختار اقتصادی یک جامعه توسعه نیروهای مولد را بر می انگیزد». (94)
   این دو تز در دید الستر که تصدیق می کند که تنها امکان سازش دادن آنها راه حل کوهن بر پایه برتری توضیحی مطابق با تز (1) در ارتباط با توضیح کارکردی است، متضاد به نظر می رسد. « رابطه های تولید می توانند بنا بر تأثیر خود بر نیروهای مولد توضیح داده شوند. آنها از اینرو، تا مدتها برتری دارند که برای توسعه نیروها مطلوب اند. آنها هنگامی تغییر می یابند که دیگر مطلوب نیستند». (95)
    اینکه از نظر مارکس نیروهای مولد (کار) و رابطه های تولید باید جزء بهم پیوسته باشند، امری بدیهی است. اما اینکه یکی وسیله توضیح دیگری در ارتباط با بهینه سازی باشد، چیز بسیار بحث انگیز است. مارکس هرگز نگفته است که شیوه تولید آسیایی شیوه تولید مطلوب برای مرحله معینی بود که توسعه نیروهای مولد را موجب گردید و شیوه تولید سرمایه داری در هنگامی مطلوب بود که در قرن 15 به تعمیم خود آغاز نهاد. این شیوه تولید از این جهت خود را تحمیل کرد که در چارچوب فئودالی پویاتر بود و طبقه سرمایه دار بالنده به تدریج طبقه فئودال را نابود یا جذب کرد. همچنین باید یادآور شد که « سیستم سرمایه داری» از این جهت خود را تحمیل کرد که در حقیقت سازمان اجتماعی- اقتصادی را که در درون آن تحول یافته بود، تغییر شکل داد. به عقیده براودل که برخی گفتگوهای مارکس را ادامه می دهد، شیوه تولید سرمایه داری نه در اقتصاد فئودالی که در برابر آن خود را به مثابه روساختار نشان می دهد، از تجارت دوردست به وجود آمده است. و این مغایر با عبارت مارکس است که طبق آن « ساختار اقتصادی سرمایه داری از بطن نظام اقتصادی فئودالی سر بر آورده است». (96) با اینهمه، این برهان خود مارکس است که با این عبارت مغایر است. زیرا او تأیید می کند که شیوه تولید سرمایه داری فقط می تواند « بر اساس جدایی بنیادی تولید کننده از وسیله های تولید تحول یابد». بنابراین، آنچه فئودالیسم را توصیف می کند به درستی این است که تولید کننده از وسیله های تولید جدا نشده، بلکه بر عکس، پایبند آنها شده است. پس دخالت شدید و غیرارگانیکی لازم بود که این جدایی را در برابر گرایش های اساسی فئودالیسم عملی سازد. مارکس این دخالت شدید را انباشت بدوی می نامد و خصلت غیرارگانیک تمامی این تحول را به طور غیر مستقیم یادآور شده است. در واقع مارکس با این یادآوری که این روند انباشت بدوی که خود را به مثابه سلب مالکیت از تولید کنندگان نشان می دهد، تاریخی را تشکیل می دهد که «در سالنمای بشریت با کلمه های نازدودنی خون و آتش نوشته شده» و سپس می افزاید: « البته، شوالیه های صنعت تنها با سودجستن از رویدادهایی که ثمره کار خاص شان نبود جانشین شوالیه های شمشیرزن شده اند. آنها به وسیله های نازلی چون وسیله هایی که به از بندرسته رُم کمک کرد تا ارباب کارفرمای او شود، دست یافتند» (97) قیاس مارکس بنابر جابجایی امپراتوری رُم و شیوه تولیدی که مبتنی بر آن بود، افشاگر است و تأیید می کند که مسئله عبارت از یک روند ارگانیک نیست، بلکه یک تجزیه اجتماعی آمیخته با رویدادهای فاجعه بار- در حالت امپراتوری رُم، هجوم ها- و بنابراین روندی صرفاً اقتصادی است و بنابراین، پیش بینی پذیر بنا بر قانون های ساده نیست؛ بلکه برعکس ظهور نامنتظره و توانمندی برخی گروهها در بهره برداری از وضع نامنتظره است.
   پس در هر بار رویدادهای ویژه ای وجود دارد که شایسته تحلیل در نفس خویش است و بنابراین تقلیل پذیر به قانون عام معمولی نیست. بنابراین، به گفته الستر نباید در جستجوی یک توضیح شاه کلید گونه و یک شکواره عام جهانشمول با یک تئوری عام بود که بعد باید در موردهای مشخص به کار برده شود. زمین بستگی (سرواژ) ثانی در بخش شرق اروپا، دوام شیوه تولید آسیایی در بسیاری از منطقه های جهان، همزیستی فئودالیسم و همبود دهقانی در روسیه از نمونه های تاریخی هستند که این شکلواره را باطل می سازند. با اینهمه، در میان هر یک از این نمونه ها مارکس اغلب با دقت مثلاً به سرنوشت احتمالی همبود روسی گرایش داشته است. وانگهی، به این مناسبت او هر نوع اندیشه «سرنوشت باوری تاریخی» را رد کرده و مشخص می کند که معرفی شکلواره ای که در پیشگفتار نقد اقتصادی سیاسی صورت گرفته صرفاً مربوط به اروپای غربی است. یک تئوری عام چگونه می تواند به اروپای غربی محدود شود؟ خیلی ساده به خاطر این است که این یک تئوری کلی نیست، بلکه توضیحی مختصر درباره تحولی است که بدین صورت رخ می نماید. به علاوه، با آنکه جانشین شدن تاریخی شیوه های تولید آشکار کرد که شیوه تولید سرمایه داری جانشین شیوه تولید فئودالی گردید، شیوه تولید فئودالی نزد مارکس هیچ وضع مشخص تئوریک ندارد. آنچه که شیوه تولید سرمایه داری در هم شکست، دقیقاً فئودالیسم نیست، بلکه مالکیت مستقل دهقانی است. سلب مالکیت از تولیدکنندگان بی واسطه با « تخریب بی رحمانه ای که انگیزه های شرم آور و عاطفه های بسیار خشن و نفرت انگیز در فرومایگی شان برانگیخته بود» (98) صورت گرفت. با اینهمه، مارکس این مالکیت تولیدکنندگان بی واسطه را که پایه مادی بی واسطه پیش از شیوه تولید سرمایه داری است، هرگز « شیوه تولید» توصیف نکرده است. به بیان دیگر خود متن کاپیتال به وضوح مغایر با تلخیص های ماتریالیسم تاریخی بر پایه پنج مرحله ای پیاپی است. بدین ترتیب ملاحظه می شود که مفهوم « شیوه تولید» به عنوان مفهومی که بر پایه آن علم تاریخ مفصل بندی شده نه تنها تعریف روشنی ندارد، بلکه برعکس یک مفهوم به اندازه کافی مبهم و مستعد برای استفاده های گوناگون باقی می ماند.
    به عقیده الستر تئوری دولت مارکس از « نافذترین ایده های مارکس» به حساب می آید. « به طور کلی، این نفوذ که زیانمندی اش را نشان داده از وضع مساعدی برخوردار نیست. تئوری به زبانی توضیح داده شده که کاهلی و ساده گرایی فکری را بر می انگیزد: زیرا همزمان از تبیین مبتنی بر توطئه و کارکردگرایی مایه می گیرد». (99) الستر این امتیاز را قایل است که مارکس ناگزیر بود، استقلال بسیار زیادی به دولت بدهد. زیرا تئوری می طلبید از آن روساختار ساده شیوه تولید را بسازد. با اینهمه، او از مارکس به خاطر « درک محدود، پیش استراتژیک که مانع او از این دریافت بود که دولت نه به عنوان تیول ساده طبقه سرمایه دار از یک استقلال واقعی بهره مند است» (100) انتقاد می کند. با اینهمه او ناچار شد اعتراف کند که فراسوی فرمولبندی های موجز از نوع « شورای اداری امور مشترک بورژوازی»، جدول تنظیمی تاریخی مارکس با حرکت واقعی مطابقت دارد و از اینرو، ابزارگرایانه و کارکردگرایانه و چندان محدود که خیلی مایل اند آن را اینگونه بنمایانند، نیست. جا دارد که نتیجه گیری الستر کاملاً ذکر گردد « اگر با دقت نوشته های مارکس را بررسی کنیم، دشوار است که به این نتیجه گیری نرسیم که آنچه « حالت طبیعی» در تئوری مارکسیستی فرض شده - تبعیت دولت از منافع بورژوازی – به طور استثنایی تحقق یافته است. همچنین « اتحاد طبیعی» میان بورژوازی صنعتی ناشکیبا و آشتی ناپذیر و پرولتاریای در حال شکل بندی که به زحمت شکل گرفته بود، خُرد شده است. گوهری که نمودهای آن در صحنه تاریخ اینچنین نادرند نمی تواند به این نکته اساسی مربوط باشد». (101) الستر به درستی تأیید می کند که اثر مارکس با تئوری مارکسیستی مطابقت ندارد. باید از واریز کردن اشتباه های مارکسیسم به حساب مارکس دوری کرد. او بدون اشاره آشکار به آن مجبور شد اعتراف کند که تئوری مارکس یک تئوری آسان گیرانه نیست که تنها برخی از جنبه های آن باید نجات داده شود، بلکه برعکس یک تئوری « علت گرایانه» است که برخی فرمول های آن موجب آسان گیری شده اند.
    سرانجام اینکه انتقادها از کارکردگرایی مارکس مبتنی بر اثرش نیست، بلکه مبتنی بر ایده ای است که از طریق مارکسیسم به آن پرداخته شده. آنها برای مارکس یک تئوری عام از تاریخ فراهم آورده اند که خود او به روشنی آن را رد می کند. چنانکه او شکل بندی طبقه کارگر مدرن را با شکل بندی پلب (توده مردم) رُم مقایسه کرده وتأیید می کند که مقدمه های قیاس به شرح و توضیح های متفاوت بنیادی می انجامد و از آن یک نتیجه گیری اسلوبی به عمل می آورند: «با بررسی هر یک از این تحول ها به طور جداگانه و بعد مقایسه آنها به آسانی کلید این پدیده ها را به دست می آورند. اما در آن هرگز به شاه کلید تئوری تاریخی- فلسفی دست نمی یابند که خاصیت والای آن فوق تاریخی باشد». (102)

و- تئوری مارکس: یک دانش پندارآمیز
    نکته اساسی که در فلسفه مارکس ویژه است، می تواند اینگونه فرمولبندی شود: تئوری شناخت مارکس به طور اساسی یک دانش پندارآمیز است. در قرائت نخست ما با یک تئوری حجاب زدایی سر و کار داریم، حجاب زدایی که واقعیت نخستین را با دریدن حجاب به ما ارائه می کند. حقیقت یونانی ها L´adetheia، به معنی ناپنهان است و فاش کننده ای است که باید کلمه ای سلبی باشد. بدون شک، مارکس اینچنین آن را در یک شکلواره دوگرا که ماهیت را در برابر نمود، حقیقت را در برابر عقیده، ایدئولوژی را در برابر علم قرار می دهد، درک می کند. با اینهمه، تئوری مارکس شیوه جدید تقلیل ارزش نمود به نفع دنیای ناپیدای ماهیت ها نیست. این یک تئوری پیدایش نمودها، یک تئوری وارونگی واقعیت و تجزیه آن بین ماهیت و نمود است. ایدئولوژی کاذب و موهوم نیست. هر قدر مذهب و ایدئولوژی جزء بهم پیوسته ای داشه باشند، ایدئولوژی با مذهب همسان نیست. ایدئولوژی تبلیغ سازمان یافته طبقه های فرمانرا یا دستکم تقلیل پذیر به آن نیست؛ حتی اگر عضوهای طبقه فرمانروا با آگاهی کامل به نحوی عمل کنند که بینش آنها درباره جهان بینش فرمانروا گردد. ایدئولوژی در پراتیک بوجود می آید؛ زیرا ریشه در شرایط بسیار اساسی زندگی انسان دارد و بنابراین، بناچار همه شکل های آگاهی و گفتمان را در بیان می آورد.
    هنگامی که مارکس نشان می دهد که ایدئولوژی به وسیله علت های مادی در بیان می آید، اغلب آن را اینطور تفسیر کرده اند که ایدئولوژی بنا بر نفع « مادی» طبقه های فرمانروا توجیه می شود: یعنی سرمایه دار از گاوصندوق خود به طور ایدئولوژیک دفاع می کند! این تفسیر از نظر مارکس که هرگز فرصت افشای حرص و آز طبقه های دارا را از دست نداد، نفی نشده است. البته، علت های مادی می توانند ما را به تعریفی که ارسطو در این باب به دست داد، بازگردانند « در معنی نخست ماده درونی که یک شئ از آن ساخته می شود، علت نام دارد. مفرغ علت تندیس، نقره علت جام است». (103) اما « علت، هدف یعنی علت غایی هم هست. چنانکه تندرستی علت گردش است». (104) بنابراین، با استفاده از تعریف های ارسطو و در نظر گرفتن این اندیشه که ایدئولوژی وسیله برای توجیه منافع طبقه های فرمانرواست، می توان گفت که منافع طبقه های فرمانروا علت های مادی نیستند، بلکه علت های غایی هستند! سرمایه دار به فلان روزنامه یا فلان بنیاد برای دفاع از منافع مالی اش کمک می کند. اما ماده ایدئولوژی، « علت مادی» آن، به معنی دقیق اصطلاح، سازماندهی روند کار است. به بیان دیگر، یکبار دیگر، مارکس باید دقیقاً خلاف آنچه را که مارکسیسم ارتدکس می گوید، اظهار کند! از اینرو، الستر حق دارد یادآور شود که مارکسیسم از ایدئولوژی توضیح های به طور اساسی کارکردگرایانه به دست می دهد. او می افزاید که آنها به قدر کافی تاریک اندیش و پُرمدعا هستند. ما می توانیم روش او (مارکس) را برای فرمولبندی مسئله ایدئولوژی بپذیریم: « من ایدئولوژیک را در رابطه های ساختاری، نه در رابطه های کارکردی به عنوان یک هستومند Entité و نه به عنوان معین تأثیری که یک هستومند می تواند روی هستومند دیگر داشته باشد، تعریف می کنم» (105) دقیقاً با این روش است که می توان آنچه را که مارکس درباره آن گفته درک کرد. الستر می افزاید که مسئله عبارت از هستومندهایی است که آگاهانه در ذهن افراد وجود دارند. پس به عقیده الستر اینها به طور اساسی هستومندهای ذهنی و نه هستومندهای نهادی هستند. بدین ترتیب، ایدئولوژی از شمار معینی باورها تشکیل شده که عبارت است از توضیح شکل بندی بدون توضیحی که به این باورها یک وظیفه در اثبات جامعه طبقاتی محول می کند. الستر در مقابل حق دارد « مفهوم جامعه (را) که به مثابه تعادل حیاتی عظیم واپس رانی درک شده رد کند. (106)
    می توان، دریافت مارکس را از ایدئولوژی، با نقد پیشداوری ها توسط اسپینوزا مقایسه کرد. در پیوست نخستین بخش علم اخلاق، اسپینوزا، پس از برگرداندن همه پیشداوری ها به یک پیشداوری ماتریس که باور به علت های غایی است، نشان می دهد که انسان ها به دانش چنین باورهای نادرست واداشته می شوند. اسپینوزا از نظری پشتیبانی می کند که طبق آن انسانها بدون شناخت علت های چیزها، اما تنها با رغبت به آنچه که برایشان مفید است، به دنیا می آیند. البته، این رغبت نزد انسانی وجود دارد که بی خبر از علت های واقعی چیزها و به ویژه علت هایی که باعث می شوند که آن در نفس خود وجود داشته باشد، این یا آن تمایل، این یا آن رغبت را دارد. به عقیده اسپینوزا این ترکیب ناشناختگی علت های واقعی و آگاهی از هدف ها توضیح رایج ترین پیشداوری های انسان ها است. به بیان دیگر، پیشداوری عبارت از چیزی نیست که آگاهی باید از آن پالوده شود؛ بلکه چیزی است که باید توضیح داده شود. بدین خاطر که چیزی است که ضرورتاً به عنوان محصول معین ذهن انسان وجود دارد. مارکس مثل اسپینوزا عقیده داشت که انسان ها به اشتباه کردن واداشته می شوند. این نه در این یا آن نمود روانشناسانه، بلکه در خود واقعیت است که می توان علت های اشتباه را یافت و بر پایه این دلیل های اسپینوزا ما باید هر توضیح کارکردی، یعنی غایت گرایانه ایدئولوژی را رد کنیم.
    شکل های ایدئولوژی چگونه به جهان واقعی نزدیک می شوند؟ اگر همه فکر ما بنا بر شرایطی که آن را به نقاب های پندار نمودار می سازند، مشخص گردد، حجاب زدایی حقیقت چگونه ممکن می گردد؟ اینها مسئله های اساسی هستند که مارکس آنها را از کتابی تا کتاب دیگر مطرح و بازپردازی می کند. کاپیتال نخست تأمل روی این موضوع است که ایدئولوژی آلمانی آن را ادامه داده و ژرفا می بخشد.

تحلیل فتیشیسم، پایه علم
    این چنین است که نخستین بخش کاپیتال نه به مثابه پایه هگلی واقعیت و خود حرکتی مفهوم، بلکه به عنوان تحلیل نمودها و شکل های خودآگاه است که از مبادله کالایی به وجود می آید. مارکس تحلیل خود را پیرامون « خصلت بتواره (فتیش) کالا و راز آن» سامان می دهد. این راز در دگرگونی است که رابطه های بین افراد در معرض آن قرار دارند. آری، فرآورده های کار بشر همینکه به کالا تبدیل می شوند، خصلت رمزآمیز پیدا می کنند. این از دگردیسی سه گانه حاصل می گردد: « خصلت برابری کارهای بشری شکل ارزش فرآورده های کار را کسب می کند. میزان کارهای فردی بنا بر مدت آنها شکل کمیت ارزش فرآورده های کار را پیدا می کند. سرانجام اینکه رابطه های تولیدکنندگان که در آنها خصلت های اجتماعی کارهایشان تثبیت می شود، شکل رابطه اجتماعی فرآورده های کار را کسب می کند». (107) بدین ترتیب، در این دگردیسی، فرآورده های کار به کالا، یعنی به گفته مارکس « به شئ هایی که محسوس اند یا محسوس نیستند یا شئ های اجتماعی» تبدیل می شوند. مارکس به طور کلی « شئ های اجتماعی» را به عنوان شئ هایی که همزمان « محسوس اند و محسوس نیستند» تعریف می کند. این تعریف، تعریف ارسطویی قدرت را به یاد می آورد: کالا به عنوان « شئ اجتماعی» شئ در عمل نیست، شئ در قدرت است. حامل امکانی است که مارکس آن را امکان بحرانی که یادآور مرگ Memento mori شیوه تولید سرمایه داری است، توصیف می کند. اما این موضوع برای آنچه که اینجا مربوط به ما است، نکته اساسی نیست. در آنچه که آنها به حس در می آیند، « شئ های اجتماعی» در « شئ های فیزیکی» ظاهر می شوند. با اینهمه، مارکس می گوید، حتی شئ های فیزیکی مستقیماً خود را به ما نمی نمایانند. این انگیزش ذهنی عصب بینایی است که خود را مانند شکل محسوس شئ خارجی در چشم نشان می دهد. به بیان دیگر، این تبدیل آنچه ذهنی است به یک « شئ » که عینی جلوه می کند، همان گوهر شناخت است. ما به درک تأثر ذهنی به عنوان بازنمود چیزی عینی محکوم شده ایم؛ اما ما نمی توانیم مستقیماً به خود شئ، آنطور که در خارج از ما وجود دارد، دسترسی داشته باشیم. بنابراین، هنگامی ک مسئله عبارت از شناخت چیزهای فیزیکی است، مارکس دیدگاهی سازگار با تئوری تجربه گرایانه شناخت را بیان می کند. اما بعد او بی درنگ تأیید می کند که این دریافت که برای « چیزهای فیزیکی» معتبر است، هنگامی که با چیزهای اجتماعی برخورد می کنیم، دیگر اعتبار ندارد. زیرا « شکل ارزش و رابطه ارزش فرآورده های کار کاملاً با شکل فیزیکی شان رابطه ندارند». (108) اگر شکل ارزش هیچ رابطه ای با شکل فیزیکی کالاها ندارد، پس جزو دنیای خارج از آگاهی نیست. شکل ارزش کاملاً در فعالیت خودآگاه کمابیش عقلی جای دارد. بنابراین، تحلیل شکل ارزش، تحلیل روند عینی، روندی که به همان اندازه حرکت سیاره ها مستقل از ما است، نیست؛ بلکه [این تحلیل] از طریق چیزی است که وابسته به ما است و محصول فعالیت شمار زیادی از افراد است که چونان روند مستقل حرکت سیاره ها جلوه می کند. به بیان دیگر، این یکی از تناقض هایی است که فکر مارکس برای ما محفوظ نگهمیدارد. با آنکه در ایدئولوژی آلمانی، موضوع عبارت از بازگشت به تحلیل صرفاً تجربی در برابر فلسفه نظری است، نتیجه این روش درازمدت تحلیل شکل های آگاهی و تقریباً پدیدارشناسی واقعی آگاهی اقتصادی است. دیوید لیتل توضیح می دهد که « ساخت مارکس در کاپیتال یک سیستم عمومی بر پایه تعداد کمی از فرضیه ها نیست. این ساخت همه پدیدارهای سرمایه داری را در یک سیستم قیاسی متحد نمی سازد و حقیقتاً مجموعی از « قانون های حرکت» را مشابه قانون های طبیعت نمی داند و از دلیل تجربی در معنی تا اندازه ای متفاوت با معنی که به مدل دلیل آوری فرضی- قیاسی اختصاص داده شده استفاده می کند». (109) این چیزی است که به روشنی تحلیل بتوارگی را نشان می دهد. برای درک این نکته که چگونه یک رابطه اجتماعی می تواند شکل رابطه بین شئ ها را پیدا کند، باید یک مشابه در قلمرو دیگر، در « قلمرو مبهم دنیای مذهب» جستجو کرد. از اینرو، مارکس تز خصلت بتواره کالا را توسعه می دهد: « آنجا محصول های مغز انسان حالت مستقل بودن دارند که مجهز به جسم های ویژه، در ارتباط با انسان ها و بین آنهاست. محصول های دست انسان در دنیای کالا در همین وضع قرار دارد. این چیزی است که می توان آن را بتوارگی وابسته به محصول های کار از لحظه ای که خود را چون کالا نمایش می دهند، بتوارگی جدایی ناپذیر از این شیوه تولید نامید». (110) بنابراین، برای درک شکل هایی که رابطه های اجتماعی کسب می کنند، مارکس نه توجه به اسلوب سنتی علم های طبیعت (که فقط رابطه ها میان شئ ها را در ارتباط با شکل فیزیکی شان درک می کند)، بلکه به درستی نوع دیگری از علم را که انسان شناختی مذهبی خط هایی از آن ارائه می دهد، پیشنهاد می کند.
    بنابراین، برخلاف این اندیشه که انتقاد مارکس در اقتصاد سیاسی مشابه با علم های دیگر طبیعت است، او خود تفاوت میان دو نوع علم را مطرح می کند. علم های طبیعت مربوط به چیزهایی هستند که محسوس اند، در صورتی که علم رابطه های اجتماعی به علم هایی مربوط است که « محسوس اند و محسوس نیستند». علمی که مربوط به رابطه های میان انسان ها است، تنها در شرایط آشکار ساختن خصلت « مذهبی» که این رابطه ها در وجدان افراد پیدا می کنند، درک رابطه های واقعی عملی بین انسان ها ممکن می گردد. این چنین است که اگر مارکس مذهب و مبارزه ضد مذهب را به شدت ریشخند می کند، می توان گفت که برای او شکل های آگاهی مذهب در رابطه هایش با دنیای واقعی به عنوان مدل، « پارادایم» برای همه بررسی های مربوط به شکل های آگاهی به کار می رود. از اینرو، «دنیای مذهب فقط بازتاب دنیای واقعی است. جامعه ای که در آن فرآورده کار به طور کلی شکل کالا پیدا می کند و از اینرو، رابطه بسیار کلی میان تولیدکنندگان عبارت از مقایسه ارزش های فرآورده آنها و بنابراین، زیر لفافه شئ ها، مقایسه کارهای خصوصی آنها با یکدیگر به عنوان کار برابر بشری است، چنین جامعه ای در مسیحیت با پرستش انتزاعی انسان آن و به ویژه در نمونه های بورژوایی اش: پروتستانیسم، دئیسم و غیره، مکمل بسیار مناسب مذهبی پیدا می کند». (111) اینجا آنچه که آن را تئوری بازتاب می نامند شرح داده شده است. دو موضوع در خور یادآوری است. نخست اینکه بازتاب، بازتاب واقعیت نیست، بلکه بازتاب خودآگاهی بی واسطه است که افراد از این واقعیت دارند. بنابراین، تئوری بازتاب تئوری خودآگاه به دو صورت است؛ خودآگاهی که خویشتن را در موضوع خود از یاد می برد. علاوه بر این، این بازتاب در نفس خود یک ساخت و پرداخت است؛ زیرا کار مجرد انسان بنا بر پرستش انسان مجرد خاص در پروتستانیسم تصویر شده است. پس خودآگاهی مذهبی نمی تواند یک بازتاب ساده دنیای واقعی باشد، بلکه بازتاب یک بازتاب است. دوم اینکه شکل های خودآگاهی مذهبی پندارهای ناب نیستند؛ زیرا آنها چیزی از واقعیت اجتماعی به ما ارائه می دهند.
    به مسئله بازتاب بر می گردیم: این واژه نزد مارکس بار معنایی مخصوصاً منفی ندارد. معنی آن نه این است که ما با پندارهای ساده سر و کار داریم و نه آن است که جهان خود را به طور عریان می نمایاند. از اینرو، « مقوله های اقتصاد بورژوایی شکل هایی از فرد هستند که حقیقتی عینی دارند و از این حیث رابطه های واقعی اجتماعی را بازتاب می دهند. اما این رابطه ها فقط به دوره معین تاریخی که تولید کالایی در آن شیوه تولید اجتماعی است، تعلق دارند. بنابراین، اگر ما شکل های دیگر تولید را بررسی کنیم، بی درنگ ناپدید شدن همه این رازورزی را که فرآورده های کار را در دوره کنونی پیچیده می کند، خواهیم دید». (112) در بازتاب، یک « حقیقت عینی» به یک دوره تاریخی اختصاص دارد.
    اگر مارکس توانست به روشن ساختن رازورزی ای نایل آید که محصول های کار را پیچیده می کند، به خاطر این است که دوره ای فرارسیده بود که در آن بررسی دیگر شکل های تولید نه به طور ایده آل بلکه عملاً ممکن بود. در یک دوره معین، فقط می توان به یک حقیقت عینی معین رسید. البته شرایط اجتماعی این دوره تنها در صورتی می توانند کاملاً روشن شوند که دوره به پایان رسیده باشد و شکل های جدید بسیار پیشرفته نمودار شده باشند و یا در آستانه نمودار شدن باشند: (جغد مینرو Minerve الهه خِرَد در افسانه رومی) در شامگاه غیب می شود! با اینهمه، این هگل نیست که باید اینجا به یاری طلبیده شود. به عقیده مارکس «کالبدشناسی انسان کلیدی برای کالبدشناسی میمون است». (113) زیرا « موجودیت های بالقوه ای که در گونه های پایینی حیوانی شکل برتر را اعلام می دارند، برعکس تنها هنگامی می توانند درک شوند که خود شکل برتر شناخته شود». (114) تئوری شناخت مارکس تئوری نسبی گرایانه شناخت نیست، بلکه تئوری شرایط هر شناخت ممکن است. به عقیده کانت شرط هر شناخت ممکن مبتنی بر ساختار سوژه فرد فراتجربی (ترانساندانتال) است. با اینهمه، این سوژه فراتجربی فرد تجربی نیست، بلکه یک سوژه تئوریک است که با وجود این، در تحلیل نهایی درون ذهنیت همه سوژه های تجربی را نشان می دهد. کانت می گوید: « بنابراین، یگانگی عینی همه وجدان های (تجربی) با یک وجدان (خودآگاه) (وجدان خودشناسی اصلی) شرط لازم هر درک ممکن است». (115) برعکس از نظر مارکس شرط هر شناخت عبارت از فعالیت افراد در شرایط معین است. دنیای هر فرد از مقوله های پیش آزمونی نیروی احساس تشکیل نشده، بلکه مبتنی بر فعالیت عملی است که به تولید و بازتولید زندگی اختصاص داده شده است. زبان که در آن جهان شکل می گیرد از مبادله بین افراد به وجود آمده است و این مبادله نخست مبادله برای تولید و بازتولید است. آنچه کانت به طور مجرد مطرح می کند، مارکس آن را به عنوان نتیجه تأثیرهای متقابل بین افراد مطرح می کند.
    بنابراین، تحلیل بتوارگی ما را به کانون تئوری شناخت مارکس هدایت کرده است؛ تئوری ای که خود را چون یک تئوری انتقادی نشان می دهد که البته در معنی متفاوت با تئوری کانت است. اهمیت تحلیل بتوارگی از جانب آلتوسر نیز تصریح شده است. « آنجا که مارکس جوان در دست نوشته های 1844 بی مقدمه و بی درنگ ماهیت بشر را در شفافیت از خودبیگانگی اش بیان می کند، کاپیتال، برعکس میزان دقیق فاصله و اختلاف درونی با واقعیت را که در ساختار آن جا دارد، در نظر می گیرد؛ به ترتیبی که آنها در نفس خود اثرهای شان را ناخوانا می سازند و درباره قرائت بی واسطه شان از واپسین و آخرین تأثیرهای شان: بتوارگی، پنداربافی می کنند». (116) بنابراین، پایه، لازمه اساسی کار « علم» مارکس مبتنی بر این تحلیل بتوارگی و نتیجه هایی است که از آن ناشی می شوند. خصلت بتواره کالا همزمان توضیح رابطه های اجتماعی و رابطه های اقتصادی در مقیاسی است که کالا « سلول» جامعه بورژوایی و همزمان توضیح شکل های انگاری است که این رابطه ها در مغز بازیگران، نه فقط بازیگران مستقیم، سرمایه داران و پرولترها، بلکه همچنین متفکران، ایدئولوگ ها و یا دانشمندان پیدا می کنند. مارکس معتقد است که برای رسیدن به این مرحله در حوزه اندیشگی اش کاری مشابه با کار گالیله انجام داده است. او نشان داد با اینکه زمین دور خورشید می چرخد، برای چه انسان ها عکس آن را می پندارند و در چه چیز نمود عکس واقعیت است و چرا یک وهم ساده نیست، بلکه یک بازنمود کاملاً عقلانی است. البته، مارکس در اسلوب ها، موضوع و مضمون هایش کاملاً آگاه است که علم او علم طبیعت نیست و همان نوع موضوع – چیزهایی راکه مطرح می کند « محسوس اند و محسوس نیستند»- همان اسلوب ها و نتیجه ها را ندارد.

انتقادهای هابرماس
    به این دلیل، انتقادهای یورگن هابرماس خطاب به مارکس به نظر ما موجه نیست. هابرماس درباره مضمون ها و اسلوب ها از ضرورت تفکیک علم های طبیعت و علم های انسانی حرکت می کند که دیگر نمی توانند « علم های اخلاقی» قدیم باشند، بلکه باید به تئوری انتقادی ای که هدف رهاننده روشنی دارد، پایبند شوند. با وجود این، هابرماس می گوید مارکس پایه های یک تئوری انتقادی را که در اختلاف با نقد کانتی، ترکیب معرفت را نه در سوژه پیش آزمونی a priori بلکه در کار اجتماعی مطرح می کند، خوب تدوین کرده است. اما، مارکس زندانی تئوری ای باقی مانده است که انسان را در خلال روند کار و پیشرفت نیروهای مولد در نظم ابزاری جهان محدود می کند. در صورتی که انسان ها بر پایه کار و ارتباط خود را به مثابه نوع عمومی می سازند.« اگر مارکس زیر نام پراتیک اجتماعی، تأثیر متقابل و کار را درهم نیامیخته بود، اگر او برعکس مفهوم ماتریالیستی ترکیب را هم برای نتیجه های فعالیت ابزاری و هم برای پیوستگی های فعالیت های ارتباطی به کار نبرده بود، اندیشه علم انسان بنا بر یکی انگاری با علم طبیعت، پیچیده نمی شد». (117)
    بنابراین، طرح هابرماس که عبارت از فرارفت از مارکس است، خصلت یکجانبه تحلیل های او را به خاطر تدوین تئوری رفتار کردن ارتباطی که برای رهایی انسان جنبه تعیین کننده دارد، رد می کند. در صورتی که تئوری مارکس، به عنوان تئوری رفتار کردن ابزاری، ترکیب توسعه وسیع نیروهای مولد و ستم فزاینده را ممکن می سازد. از اینرو، « مارکس تأمل را بنا بر مدل تولید درک می کند. چون او به طور ضمنی از این مقدمه حرکت می کند. کاملاً منطقی است که مارکس بین وضعیت منطقی علم های طبیعت و وضعیت انتقاد فرق قایل شود». (118) این تصدیق ملاحظه های متعددی می طلبد.
1- دیده ایم که اگر مارکس این تمایز را به وضوح انجام نمی دهد، با اینهمه، چنین تمایزی در پایه تحلیل کالا این « سلول جامعه بورژوایی» وجود دارد. هابرماس برای توجیه انتقاد خود تقریباً تنها روی دستنوشته های 1844، به ویژه روی قطعه ای تکیه می کند که مارکس در آن تأیید می کند که علم های مربوط به انسان و علم های طبیعت در آینده یک علم را تشکیل خواهند داد. با اینهمه، این وضعیت به طور منطقی از پروبلماتیک فویرباخ که به انسان به عنوان « وجود نوعی» می اندیشد، مایه می گیرد. اما پس از 1844، مارکس با این پروبلماتیک طبیعت گرایانه قطع رابطه می کند. سرهم قرار دادن موضع های 1844 و موضع «کاپیتال»، کاری که هابرماس انجام داد، نتیجه بازسازی پس از تجربه « مارکسیسمی» کاملاً متفاوت با تئوری مارکس از 1845 است. به قول پل ویکو، مارکس که اسلوبش را با اسلوب علم های طبیعت یکی نمی داند، خصلت تاریخی قانون هایی را که در جستجوی آن است در برابر ابدیت قانون های طبیعت قرار می دهد و یادآوری می کند که « تاریخ انسان از تاریخ طبیعت در آنچه که ما تاریخ انسان و نه تاریخ طبیعت را ساخته ایم، متمایز است». (119) و کمی جلوتر می افزاید: « در مورد آنچه که به ماتریالیسم انتزاعی علم های طبیعت که به توسعه تاریخی اهمیت نمی دهد، مربوط است، نقص هایش در شیوه نگرش انتزاعی و ایدئولوژیک سخنگویانش نمودار است، به محض اینکه آنها خارج از حوزه ویژه کاری شان گام می نهند، خود را به خطر می اندازند». (120)
    نقد « ماتریالیسم انتزاعی» علم های طبیعت بدون رابطه با نقد هگل از علم های مبتنی بر فاهمه نیست؛ حتی اگر، همانطور که دیده ایم، این نقد نتواند به عنوان « ماتریالیسم دیالک تیک» درک شود. برخلاف کوشش های خردگرایی کلاسیک که می خواست انسان را با همان اسلوب هایی بررسی کند که در ریاضیات و فیزیک بکار برده می شود، مارکس کارش را در چارچوب سیستم دوگانه « دو علم» علم های طبیعی و علم های روح، علم های دقیقه و علم های انسانی و غیره قرار داد که بعد سراسر فلسفه مدرن و معاصر به ویژه فلسفه آلمان از دیلتی تا هابرماس را با عبور از هوسرل درنوردید. هابرماس اختلاف خود با مارکس را در نقطه ای که دقیقاً به هم بسیار نزدیک اند،آشکار می کند. برعکس، تقسیم بندی « علم های قانون شناسی» Sciences nomologiques و «علم های تأویلی» Sciences hermeneutiques که توسط هابرماس شرح داده شد نمی تواند به عنوان سنجه عمومی طبقه بندی علم ها در نظر گرفته شود. در واقع، مارکس به تفسیر کردن بسنده نمی کند. او همچنین قانون ها را فرمولبندی می کند و در این مفهوم کارش همزمان هرمونتیک و نومولوژیک است.
2- جدایی میان کار به عنوان فعالیت ابزاری و فعالیت ارتباطی، فعالیت خودآگاه و فعالیت زبانی در صورتی مناسب به نظر می رسد که در دستگاه فکری مارکس قرار گیریم. نخست این جدایی به دوگرایی میان انسان سازنده و انسان سخنگو که در حقیقت دوگرایی سنتی جسم و روح است، باز می گردد. با اینهمه، مارکس با این دوگرایی بیگانه است. در جای دوم، مارکس کار را به عنوان « فعالیت ابزاری» ساده درک نمی کند، بلکه درست آن را به عنوان نمایش ذهنیت افراد و بنابراین در نفس خود تولید کننده مفهوم اجتماعی درک می کند. حتی احمقانه ترین کار از مغز عبور می کند و مستلزم اندیشه ورزی است. همانطور که گ. مارکوس می گوید: « نتیجه های مادی فعالیت تولیدی همواره پایه مفهوم پراتیک اجتماعاً ساخته شده است». (121)
      به این ترتیب، ما موضع ویژه مارکس را در تئوری شناخت درک می کنیم. عنصر تازه در فکر کانت این است که او آنچه را که تا آن زمان واقعیت رابطه میان ذهن و عین شهرت داشت، زیر سئوال می برد. پاسخ عقل گرایانه این بود: توافق ناگزیر وجود دارد. به خاطر اینکه این خود روح است که شناخت و نیز فکر لازم و فکر واقعی را به وجود می آورد. با اینهمه، کانت، این راه حل را با زیر پرسش قرار دادن رابطه خود ذهن و عین زیر سئوال می برد. ما می توانیم همه شئ های جهان را بشناسیم؛ زیرا بدون شک ما آنها را نه از حیث وجودشان (زیرا برعکس لازم است که آنها موجود باشند)، بلکه از حیث شکل شان تولید کرده ایم. عین تنها به این دلیل موضوع شناخت برای ذهن است که ذهن استعدادهای شایسته ساختن عین را به وسیله موضوع شناخت در اختیار دارد. شناخت به عنوان تولید عبارت از چیزی است که به عقیده کولتی خیلی روشن نزدیکی موضع مارکس را به موضع کانت نشان می دهد. اما آنچه نزد کانت فعالیت تئوریک سوژه فراتجربی باقی می ماند و سامان دهنده چیزی است که ادراک های حسی ارائه می کنند، نزد مارکس فعالیت عملی ذهنیت انسان است. شناخت یک قرائت از جهان، یک درک ساده از جهان واقعی و یک بازتاب نیست. جستجوی L´adequatio rei et intellectus (انطباق عین وذهن) در آنچه که تفاوت بین شئ واقعی و موضوع شناخت را در نظر نمی گیرد، یک بن بست است. بنابراین، فلسفه ایده آلیستی شناخت کاری جز این انجام نداده است که به مسئله ای پاسخ دهد که با داشتن راه حل قبلی فرمول بندی کرده باشد.
    فرد انسان تنها در مقیاسی که با طبیعت برخورد می کند و باید آن را برای برآوردن نیازهایش بر پایه کار تغییر دهد، به شناخت نایل می آید. قیاس های متعدد مارکس با شیمی تصادفی نبوده است. شیمی دان موضوع شناخت اش را به طور مادی می سازد. او هرگز سدیم ناب در طبیعت، اکسیژن ناب، آهن ناب را نیافته است. او در همان فعالیت عنصر ناب را به مثابه موضوع تئوریک، به عنوان نماد و به عنوان موضوع مادی که « محسوس اند» تولید می کند. البته، فعالیت شیمی دان یک فعالیت مستقل، خاص حوزه علم شناخت ناب نیست. بدون فعالیت حیاتی که مبتنی بر ضرورت برآوردن نیازهای انسان است، اسلوب های هر علم هرگز ساخته نشده اند. چون علم بدون تولید مصنوعی دنیای انسان غیرقابل تصور است. ماتریالیسم را می توان اینچنین توضیح داد. ماده تنها در خلال فعالیتی که به طور مصنوعی آن را تولید می کند، شناخته می شود. عنصرهای آن انتزاعی، گزیده شده و محصول نه فعالیت اندیشه ورزی، بلک فعالیت عملی تولید کننده است که ناگزیر بُعدی از اندیشه ورزی را در بر دارد.
    بنابراین، کار فعالیت ساده، مصرف ساده نیروی کار و تقلیل پذیر به میزان آن در وحدت فیزیکی کار نیست؛ حتی اگر برای کارگر در رابطه های سرمایه داری به این میزان تقلیل یافته باشد. کار فعالیت فکری، علم است. پس کار نمی تواند فقط به عنوان فعالیت ابزاری، تکنیک تسلط بر طبیعت که به طور عینی در نظر گرفته می شود، درک شود. مگر اینکه فراموش کنیم که قدرت شخصی فرد در کار در بیان می آید و کار چیزی جز میانجی ای که بر پایه آن فرد تلاش می کند، نیازهای حیاتی اش را برآورده سازد، نیست. بنابراین، این میانجی بر این دلالت دارد که فرد یک فرد مجرد نیست و نوع انسان نمی تواند به عنوان یک کل، یک سوژه جمعی که طبیعت را به تملک در می آورد، تلقی شود. برعکس، برای هر فرد تسلط بر طبیعت با میانجی گری رابطه ها با دیگر افراد در خلال تقسیم کار و مبادله صورت می گیرد. تقسیم کار و مبادله متضمن ارتباط Communication بین افراد است. این ارتباط به وسیله واژگان، نمودهای خودآگاه افراد انجام می گیرد « تولید ایده ها، بازنمودها و خودآگاه در برخورد نخست مستقیماً با فعالیت و داد و ستدهای مادی انسان ها آمیخته است. زبان زندگی واقعی است». (122) مارکس در یادداشت هایش درباره واگنر تصریح می کند: « انسان ها واقعاً با تصاحب برخی چیزهای دنیای خارج به عنوان وسیله های برآوردن نیازهای خاص شان و غیره شروع به کار می کنند. همچنین، دیرتر، آنها موفق می شوند که این شئ ها را بسته به اینکه برای آنان در رابطه با تجربه عملی شان به عنوان وسیله های برآوردن این نیازها به نظر آیند، به طور شفاهی توصیف کنند». (123)
    با اینهمه، این « زبان زندگی واقعی زبان شفاف، زبانی که مستقیماً واقعیت رابطه های بین افراد را بیان می کند، نیست. عملی که مبتنی بر توصیف شفاهی شئ است، یک عمل ساده، یک کُدبندی مثل کُدبندی که زنبوران عسل برای مشخص کردن مکان های محصول به کار می برند، نیست، بلکه یک آفرینش اجتماعی، یک نوآوری و ابداع است که مستقل می شود. در واقع، علاوه بر این، تقسیم کار همچنین موجب پیدایش تناقض بین نفع هر فرد یا هر خانواده و نفع مشترک همه افرادی می گردد که بین آنها ارتباط برقرار می شود و به بیان درست این نفع مشترک تنها در تصور، به عنوان « ایده عمومی» وجود ندارد، بلکه در درجه نخست به عنوان وابستگی متقابل افراد که کار بین آنها تقسیم شده، در واقعیت وجود دارد». (124) ارتباط بین افراد ارتباط ایده های عمومی نیست. این ارتباط به طور تنگاتنگ به این آمیزش میان تعارض های منافع خصوصی و نفع مشترک به مثابه نمود وابستگی های متقابل وابسته است. با وجود این، در این تقسیم کار که مارکس آن را در برابر تقسیم ارادی فعالیت در جامعه کمونیستی « طبیعی» می نامد «عمل خاص انسان در برابر او همچون قدرت خارجی که او را به خدمت می گیرد، قد علم می کند، به جای اینکه او بر آن فرمانروا شود». (125) مارکس « برای قابل درک بودن فیلسوفان» می گوید: این از خودبیگانگی Entfremdung بیان خود را در زبان پیدا می کند و نمی تواند به طور تئوریک برتری یابد، بلکه فقط با توسعه پراتیک برتری می یابد. هابرماس به درستی یادآور می شود که برعکس « مارکس در سطح پژوهش های مادی اش همواره روی پراتیک اجتماعی که کار و تأثیر متقابل را در بر می گیرد، تکیه می کند. روندهای تاریخ طبیعت میانجی فعالیت تولیدی افراد و سازماندهی مبادله های آنها می شوند». (126) بنابراین، انتقاد هابرماس روی مضمون پژوهش های مارکس تکیه نمی کند، بلکه روی تئوری پردازی های اغلب شتابزده که مارکس به وسیله آنها کار خاص خود را توصیف می کند، تکیه می کند. به بیان دیگر، تکیه روی شناخت، آنگونه که هابرماس خود آن را بازسازی کرده روشن است. با اینهمه، این انتقاد، انتقادی درون بود از مارکس نیست. چیزی که هابرماس می بایست آنرا در متن های بعد از « شناخت و توجه» که فرارفت از مارکس را اعلام می دارد، بپذیرد. از اینرو، هابرماس در اثر خود « پس از مارکس» کوشید یک « ماتریالیسم تاریخی نوسازی شده» که او آن را اینگونه تعریف می کند، بسازد: « ساختارهای بین ذهنیت که به وسیله زبان شکل می گیرد و نمونه برین آن می تواند در سطح کُنش های گفتار ابتدایی بررسی شود، پایه سیستم های اجتماعی و سیستم های شخصیت هستند. سیستم های اجتماعی می توانند به مثابه شبکه های فعالیت های ارتباطی درک شوند». (127) نوسازی ماتریالیسم تاریخی اینجا به وارونگی شباهت دارد. چون تمامی تئوری نیازها که بر اساس آن مارکس بینش سازمان دهی اجتماعی و رابطه های بین ذهنی اش را بنا نهاد جایش را به تحلیل پیش آزمونی زبان می سپارد که پایه حقیقی فراتجربی واقعیت بشری است. علاوه بر این، بُعدی از عرصه پوشیده از « ارتباط» وجود دارد که این مفهوم را غیر عملی می سازد. نمایش دادن مجموع رابطه های اجتماعی طبق این شکلواره ارتباط عبارت از کاربُرد مجازی یا تئوریک مفهوم ها است، نه یک کاربُرد عملی؛ زیرا فرد زنده را به یک سخنگو و بیشتر به سخنگویی که با کس دیگر صحبت می کند، تقلیل می دهد. پس فرد کاری جز حرف زدن انجام نمی دهد. او فردی است که در زندگی بی واسطه اش خود را می آزماید. برای او همواره از پیش نشانه ها و واژگان وجود ندارد. از سوی دیگر، مارکس علیه تشبیه رابطه های مبادله با زبان هشدار می دهد. از اینرو، «مقایسه پول با زبان کم نادرست نیست. ایده ها در زبان به گونه ای تغییر نیافته اند که ویژگی شان در آن حل شود یا اینکه خصلت اجتماعی شان در کنار آنها در زبان مثل قیمت ها در کنار کالاهاست، ایده ها جدا از زبان وجود ندارند». (128)

تئوری بازتاب و ایدئولوژی
    اگر تئوری شناخت مارکس خود را به مثابه یک تئوری انتقادی نشان می دهد، پس هدف و موضوع ماتریالیسم تاریخی بی اعتبار کردن روساختارهای فرضی بنا بر بازگرداندن آنها به نیرنگ هایی که به مخفی کردن رابطه های ستمدیدگی اختصاص داده شده، نیست. مسئله ایدئولوژی از نظر مارکس جای مرکزی دارد؛ زیرا شناخت حقیقی رابطه های اجتماعی تنها با کار صبورانه بیرون کشیدن بازتاب ها از رابطه های واقعی در مغز افراد پدیدار می شود. به طور مرسوم، ایدئولوژی در یک تقابل دوگانه تعریف می شود: تقابل زیرساختار و روساختاری که به عنوان تقابل پایه و ایدئولوژی از یکسو و تقابل ایدئولوژی و علم از سوی دیگر به دو بخش تقسیم می شود. با اینهمه، این شکلواره کلاسیک بسیار تقلیل دهنده است.
    ایدئولوژی از نظر مارکس مفهومی است که به تعریف های متعدد باز می گردد. در مانیفست ایدئولوژی مجموع ایده های فرمانرواست که به ایده های طبقه فرمانروا تعلق دارند. در مفهوم نخست، ایدئولوژی مجموع ایده هاست که « به طور علمی» حالت مقتضی استثمار و سلطه یک طبقه به طبقه دیگر را توجیه می کنند. از اینرو، از نخستین متن ها تا کاپیتال اغلب « ایدئولوژی بورژوایی» مورد خطاب بوده اند. پس اصطلاح ایدئولوژی اینجا بیشتر توصیف جدلی دارد و به بی اعتبار کردن طرف مقابل که مفهومی علمی است، کمک می کند. تعریف در « نقد اقتصاد سیاسی» گسترده تر است. مارکس « شکل های قضایی، سیاسی، مذهبی، هنری، فلسفی، کوتاه سخن شکل های ایدئولوژیک را ذکر می کند». (129) اینجا بازنمود هنوز از روشنی زیاد برخوردار نیست. با اینهمه، ما طرح اولیه تئوری روساختارهای ایدئولوژیک را به عنوان شکل های رابطه های اجتماعی در اختیار داریم. در واقع به اصطلاحی که مارکس آن را به کار برد کاملاً توجه نشده است. شکل، یک نمود و چیز سطحی نیست. شکل از ماده جدایی ناپذیر است. این شکل است که بنا بر آن ماده، قدرت ناب، موجود بودن در عمل را آگاهی داده و امکان پذیر ساخته است. اغلب نویسندگان مارکسیست روساختارهای ایدئولوژیک را در یک بازنمود فضا- مکانی شرح می دهند. روساختارهایی وجود دارد که در بالا است یا چیزی در رو است و رابطه های اجتماعی را می پوشاند. برای دیدن « پایه مادی»، رابطه های اجتماعی در حالت مادی کافی است، پوشش را برداریم. این درست نیست: رابطه های اجتماعی همان شکل های قضایی، سیاسی و غیره هستند. وانگهی، رابطه « پایه مادی»- روساختار کاملاً می تواند در شکل رابطه میان ماده و شکل دیده شود. و بنابراین، گفتارهای دایمی درباره مفصل بندی میان زیرساختار و روساختار و میان روساختارهای ایدئولوژیک و غیره هر نوع تناسب و ارتباط را از دست داده است.
    در کاپیتال تحلیل ایدئولوژی به مکانیسم شکل بندی اندیشه ورزی ها درباره زندگی اجتماعی تقلیل می یابد. مارکس یادآوری می کند که « اندیشه ورزی درباره شکل های زندگی اجتماعی و بنابراین تحلیل علمی آنها راه کاملاً مخالف با حرکت واقعی را طی می کند. بعد با داده های قبلاً به اثبات رسیده از راه نتیجه های شرح و بسط شروع به کار می کند. شکل هایی که مُهر کالاها را به محصول کار می کوبند و بنابراین در گردش آنها نقش اساسی دارند، اکنون ثبات شکل های طبیعی زندگی اجتماعی را در دست دارند، پیش از آنکه انسان ها برای کشف نه خصلت تاریخی این شکل ها که برای شان به مراتب تغییر ناپذیر جلوه می کند، بلکه برای کشف مفهوم درونی شان به تلاش بر آیند». (130) پس علم در همان زمینه ایدئولوژی گسترش می یابد؛ زمینه ای که به شکل های زندگی اجتماعی « ثبات طبیعی» می دهد و آنها را تغییرناپذیر نشان می دهد. آنچه خصلت تاریخی قانون ها و شکل های اجتماعی را از یاد می برد و به محصول های فعالیت انسان خصلت شئ های طبیعی می دهد، بارها به عنوان چیز ایدئولوژیک تعریف شده است.
    در مفهوم دوم، ایدئولوژی انتزاعی است. همینکه رابطه های اجتماعی چونان دارنده موجودیت مستقل در برابر افراد پدیدار می شوند، رابطه های وابستگی متقابل به گونه ای ظاهر می شوند که « از این پس افراد زیر فرمانروایی انتزاع ها قرار دارند؛ در صورتی که پیش از آن ها وابسته به یکدیگر بودند». (131) این انتزاع مبتنی بر چیست؟ مبتنی بر اینست که رابطه ها میان انسان ها به مثابه ایده هایی نمودار می شوند که پیش از این رابطه ها وجود داشتند. پس انتزاع واقعیت را چونان تصویر درون اتاق تاریک دوربین عکاسی وارونه می کند. گزاره سوژه و سوژه گزاره گزاره اش می شود. از نقد فلسفه حق هگل این یکی از ناب ترین مفهوم های ایدئولوژی در تمام اثرهای مارکس است. انتزاع یک رازپردازی حقیقی است. از اینرو، مارکس از « رازپردازی خاص سرمایه داری سخن» می گوید: « نیروی کار، حافظ ارزش چونان نیروی سرمایه بنظر می رسد که خویشتن را حفظ می کند، نیروی کار آفریننده ارزش چونان نیروی سرمایه بنظر می رسد که ارزش خود را افزایش می دهد». (132) به عقیده مارکس کاربُرد متعدد اصطلاح های « رازپردازی» (133)، همزمان جدلی است و در عین حال با چیزی اساسی ارتباط دارد. « رازباوری» از شرایطی ایجاد می شود که در آن افراد وارد رابطه هایی با دیگر افراد می شوند و در این مفهوم خودآگاهی مذهبی، خودآگاهی « طبیعی» است.
    ایدئولوژی در مفهوم سوم به مثابه شکل خیالی ایده آلی رابطه های موجود اجتماعی به نظر می رسد. در این زمینه با همان شیوه دنیای مذهبی عمل می کند. در این مفهوم های متفاوت ایدئولوژی نه واقعیت سطحی، بلکه همچنین چیزی را که در همه شکل های خودآگاه و نیز شناخت هم گوهر است، در بر می گیرد. انسان ها در تولید زندگی مادی شان نه تنها چیزها، بلکه ایده ها را نیز تولید می کنند. یا دقیق تر، چیزها بدون اندیشه های معین نمی توانند تولید شوند. پارچه مثل مومی که خودبخود توسط زنبور عسل تولید می شود، یک شئ از ماده خام که طبیعتاً نتیجه کار انسان باشد، نیست. پارچه یک کالا است. و به عنوان کالا تولید شده است، یعنی دلالت بر رابطه های اجتماعی دارد که نشانه آن است و با بازنمود مذهبی اش تولید شده است.

ز- تئوری رابطه های اجتماعی
    نقد ایدئولوژی و تحلیل بتوارگی در فصل کتاب سوم کاپیتال بنا بر رقابت و پندارهای آن خط قرمز کاپیتال است. مارکس چیزی ابداع نمی کند و هیچ شکلواره معجز نمونی برای « ریشه کن کردن فقر» پیشنهاد نمی کند. او فروتنانه به « اصلاح» آنچه اقتصاددانان کلاسیک گفته اند و آنچه مردان سیاسی درباره واقعیت اجتماعی اظهار داشته اند، و نیز به کامل کردن نقص ها و از بین بردن ابهام ها بسنده می کند. حتی به نظر می رسد که او در جهت تداوم اقتصاد سیاسی کلاسیک که حقیقت آن را بیان می دارد، گام بر می دارد. همه اینها بر این دلالت دارند که از راه انتقاد امکان گفتمان حقیقی و گفتمان عقلی مخالف گفتمان ایدئولوژی وجود دارد. اما چگونه این گفتمان، گفتمان انتقادی خود نیز زیر ضربه نقد بازنمود قرار نمی گیرد؟ از اینرو، ما دوباره درگیر تقابل علم با ایدئولوژی می شویم.
    مارکس همان اصطلاح هایی را وارونه می کند که در آنها مسئله رابطه سوژه آگاه با موضوع علم در کار علم طرح شده است. شناخت از نظر مارکس متفاوت از فعالیت حیاتی انسان نیست. آنچه ما می شناسیم، چیزی است که به آن می پردازیم. پس کار زنده فعالیت شناختی در حد کمال است. قیاس های مارکس به وسیله علم های طبیعت در صورتی به نتیجه گیری اشتباه آمیز می انجامد که در درجه نخست آنها را بدون اندیشه ورزی در نظر گیریم. هنگامی که مارکس به علم های طبیعت استناد می کند، بی درنگ شیمی، علم صنعت عصر خود و علم جدایی ناپذیر از تولید مادی برای نیازهای انسان را یادآور می شود. شیمی، موضوع علمی از پیش موجود، از پیش شکل گرفته و به یکباره ارائه شده به ذهن منفعل نیست. شیمی دان موضوع علم را در روندی مشابه با روند تولید در هر وجه آن پدید می آورد. جسم ناب، آهن یا اکسیژن مثل پارچه یا لباس فرآورده صنعت انسان است. پس علم چیزی نیست ک در نفس خود وجود داشته باشد. در این مورد یافتن یا آگاهی به تمیز دادن کفایت می کند. علم عبارت از فعالیت علمی و بنابراین فعالیت افراد است. از اینرو، پایه علم فقط یا دستکم فقط مبتنی بر مجموع قاعده های معرفت شناسانه انتزاعی نیست. و این ایجاب می کند که روند توضیح داده شود که بنا بر ذهن فعال برانگیخته از عینیت، چگونه آنچه درونی است، فراتجربی می شود. پس اینجا، جایی برای تعبیر پدیدار شناسانه مارکس وجود دارد. با اینهمه، با آنکه پدیدارشناسی از ذهن فراتجربی به عنوان شکل تئوریک هر موجود متفکر محتمل حرکت می کند، مارکس از افراد زنده در جامعه و تولید کننده معیشت خاص شان در رابطه های اجتماعی حرکت می کند.
    مارکس تمایزگذاری ویکو را تکرار می کند که تاریخ طبیعت را در برابر تاریخ انسان در انچه که ما تاریخ انسان و نه تاریخ طبیعت را ساخته ایم قرار می دهد. بنابراین، مسئله ای که مارکس مطرح می کند مبتنی بر این حقیقت است که ما در وضعیتی قرار داریم که در آن رابطه عملاً وارونه شده است. انسان ها به وسیله صنعت قادر شده اند، طبیعت و بنابراین، تاریخ را با آن بسازند. در این صورت آنها کاملاً مستعد یافتن شرایطی هستند که در آن عمل کنند. این شرایط برای آنها مثل نیروهای طبیعی که نمی توانند بر آنها مسلط شوند، جلوه می کند. پس عقلانیت تئوری مارکس عبارت از جستجوی قانون های تاریخ و جامعه که قانون های عینی توضیح دهنده کُنش افراد باشند، نیست، بلکه کاملاً برعکس توضیح قانون های « عینی» آشکار بنا بر فعالیت ذهنی افراد و بنابراین بازگشت به سوژه های تجربی این شرایط عینی است که عینیت بخشیدن فعالیت حیاتی آنها هستند.
    مارکس می تواند با فروید مقایسه شود. فروید همواره در توضیح روان رنجوری ها و کلی تر روح، توضیح مادی و بیوشیمی را اصل قرار می داد. البته، مقصود از هر عمل در زمینه درمان روانکاوانه شرح این دترمینیسم های عینی نیست، بلکه سوژه قرار دادن همه رویدادهای زندگی ناآگاهانه یا نیمه آگاهانه اش آنطور که رویدادهای زندگی خاص اش است، می باشد و بنابراین، او را به برعهده گرفتن تولید خیالی خاص اش، میل هایش، آنطور که میل هایش به عنوان سوژه است. نه به عنوان چیزی که در ما بی خبر از ما می گذرد، هدایت می کند. به این دلیل است که مرکز درمان فروید در فعالیت زبان است، فعالیتی که « من» را آنطور که سوژه همه عمل های اوست، مطرح می کند. مارکس همچنین فرض می کند که شرایط طبیعی مقدم اند: نوع انسان از تاریخ طبیعی سر بر آورده است. پس، این در حرکت دترمینیسم واقعی بیولوژیک است که فرد انسان را به تولید عنصرهای خاص زندگی اش در خلال کار سوق می دهد. (134) اما « درمان مارکس» به این دترمینیسم بیولوژیک پشت می کند. این، یکی از مفهوم های پیچیده است که پس از دستنوشته های 1844 پدید آمده است و تاریخ بشر را به عنوان محصول فعالیت ذهنی افراد مطرح می کند. ماتریالیسم تاریخی چیزی جز قرار گرفتن فرد در روند تاریخی که پیش از مارکس به خدا، ایده، روح، من و حتی به طبقه های اجتماعی نسبت داده می شد، نیست. انسان ها خود تاریخ خاص خود را می سازند.
    از اینرو، عقلانیت واقعی عقلانیت فعالیت افراد است. فعالیت، فعالیت بی واسطه به مفهوم ریشه شناسی پراکسیس، عمل رفتار کردن است که در نفس خود هدف خاص او است. تقابل میان پراکسیس از خود بیگانه شده، تکراری و پراکسیس برتر مبتنی بر خودآگاه انقلابی مناسب نیست. این تقابل کاری جز برقراری برتری خودآگاه به عنوان بازنمود متمایز زندگی انجام نمی دهد. بنابراین، از نظر مارکس اگر خودآگاه می تواند به عنوان چیزی جز خودآگاه زندگی عملی به نظر آید، این تنها در هنگامی است که نخستین تقسیم کار، تقسیم میان کار دستی و کار فکری برقرار شده است. این تقسیم سرآغاز جدایی تئوری و پراتیک است.
    پس ماتریالیسم از نظر مارکس تبعیت فرد از قانون های بیرونی نیست، بلکه توضیح قانون های اجتماعی بر پایه فعالیت ذهنی یا مادی افراد است که بر یکدیگر تأثیر می گذارند. از اینرو، هدف فلسفی مارکس آرمان شهر کمونیستی نیست، بلکه شکوفایی فرد با همه امکان ها و توانمندی هایش است. یک تضاد نه منطقی بلکه واقعی یعنی یک تقابل و یک تناقض بین آنچه که فرد به عنوان امکان گشوده و اجبارهای رابطه های تولید سرمایه داری، یعنی شبکه بندی رابطه های سلطه میان افراد و گروه های افراد که بر پایه اصطلاح « رابطه های اجتماعی سرمایه داری» تعریف شده، وجود دارد. وقتی تولید به پایان رسید فرآورده های فعالیت افراد در شئ ها، ماشین ها یا در وسیله های تولید، همچنین به ویژه در « ساختارهای اجتماعی» که چونان نیروهای مولد جلوه می کنند، مجسم می شوند. یکبار دیگر، مسئله عبارت از یک واقعیت نظری نیست، بلکه شرایط واقعی است که به وسیله افراد دوام یافته است. در طرد کارگر از تولید و تشکیل ارتش ذخیره صنعتی، مسئله عبارت از حذف اساسی توانمندی های فرد است که به نمایش درآمده است. بنابراین، این غیر انسانی شدن تحمل ناپذیر « نتیجه ساختارها» نیست، بلکه نتیجه «تمایل انباشت کردن»، تناسب نیروها، سلطه، خشونت در حالت ناب است.
    شکوفایی همه توانمندی ها محصول عقلانیت مجرد هدف ها نیست. آنطور که در روند تولید سرمایه داری ملاحظه می شود، این شکوفایی در کار شروع می شود. در این وضعیت است که خصلت « مترقی» رابطه های اجتماعی سرمایه داری نمودار می گردد، در رابطه مزدبری، کارگر « می آموزد که باید ارباب خاص خود شود. برخلاف برده که نیاز به ارباب دارد». (135) درست، از اینرو، بحران اقتصادی با طرد کارگر از کار نشان می دهد که باید از شیوه تولید سرمایه داری تخطی کرد و سازماندهی جدید رابطه های اجتماعی را سامان داد که در آن آزادی هر کس شرط آزادی همه است.
    پس چه نوع علم، علم مارکس است؟ این علم ویژه، رشته جدیدی که از موضوع خاص خود تشکیل شده باشد، نیست. علیرغم توضیح هایی که می توانند سمت گیری علم گرایانه یا طبیعت گرایانه را بباورانند، مارکس به تفاوت میان علم های چیزهایی که محسوس اند و علم های چیزهایی که محسوس اند یا محسوس نیستند و نیز تفاوت میان علم چیزهایی که ما آن را ساخته ایم و علم چیزهایی که ما آن را نساخته ایم، بسنده می کند. در کاپیتال مسئله عبارت از چیزهایی است که « محسوس اند یا محسوس نیستند». هنگامی که مارکس خصلت « تاریخی» یا «از حیث تاریخی معین» فلان مقوله اقتصادی را تصریح می کند، هرگز فراموش نمی کند که این تاریخ چیزی جز آنچه که ما آن را ساخته ایم نیست. اگر به تمایزهایی که هابرماس متداول کرد رجوع کنیم کاملاً یک جنبه « قانون شناسانه» در نقد اقتصاد سیاسی وجود دارد. مارکس قانون ها را فرمولبندی می کند، اما این قانون ها بنا بر عقلانیت فنی قابل استفاده نیست. اینها اصل های توضیحی هستند. نقد اقتصاد سیاسی که هسته تئوری مارکس را تشکیل می دهد، بدین ترتیب در جنبه ای دوگانه به نظر می رسد:
1- این نقد یک خود- تأملی عمل اجتماعی است و بازنمودهای اجتماعی را به نقد می کشد، یعنی حدود اعتبار آن را معین می کند و پایه های آن را نشان می دهد.
2- این نقد شامل یک بُعد اخلاقی (هنجاری) است که نمی تواند به آسانی خطر هیچ درک نکردن مارکس را برطرف کند. اگر در عزیمت، فرد زنده را به عنوان اصل اساسی توضیحی می یابیم، در پایان فرد را می یابیم که آزادی و شکوفایی اش هدف های هر کُنش سیاسی و اجتماعی عقلانی را تشکیل می دهد.
    پس این به درستی یک فلسفه به مفهوم کلاسیک اصطلاح است که تأمل درباره دانش ها و تأمل ها درباره هدف ها را پیوند می دهد، نه علم به مفهومی که این کلمه با آفرینش های علم های مدرن پیدا کرده است. فلسفه مارکس از اینکه « علم» نیست، امتیازهای واهی را که مدعی تدارک « سوسیالیسم علمی» است و امتیازهای عقلانیت فنی یعنی استعداد پیش بینی و استعداد علمی بی واسطه را از دست می دهد. اما در برابر از دست دادن این امتیازهای پنداری، فلسفه مارکس امتیازهای واقعی کسب می کند؛ یعنی ارزش معرفت شناسی انتقادی پیدا می کند و می تواند به عنوان نقطه حرکت اندیشه وری واقعی اخلاقی و سیاسی به کار رود که « سوسیالیسم علمی» از آغاز آن را محو می کند، چون کُنش را به مسئله فنی تعیین شده از حیث علمی تقلیل می دهد.

پی نوشت ها

63- Capital, I, Préface, PL1, page 548
64- Matériaux pour l´économie, PL 2, page 441
65- اصطلاح های بین هلال را در نوبت های مختلف، « به ویژه در بخش نخست کتاب 2 (دگردیسی سرمایه) می یابیم». بنگرید به (PL 2, page 509 et sq )
66- بنگرید به وان برتالانفی: « تئوری عمومی سیستم ها». او می نویسد: « پس تئوری عمومی سیستم ها علم عام به چیزی است که تا کنون به مثابه یک مفهوم مبهم، مه آلود، شبه متافیزیک، کلیت نگریسته شده است» (ص 36). مفهوم سازماندهی نقش قطعی در کاربرد « تئوری عمومی سیستم ها» در جامعه های انسانی بازی می کند. یکی از ویژگی هایی که وان برتالانفی در کاربرد « تئوری عمومی سیستم ها» در جامعه های انسانی تصریح می کند، اینست که او امکان فرمولبندی « قانون های مفرغی» را که قانون جمعیت مالتوس نمونه مناسب آن را ارائه می دهد، فراهم می کند (ص 46 – 45).
کارل کوزیک در « تئوری عمومی سیستم ها» دلیلی می بیند که علم ها در توسعه شان باید به نوبه خود مقوله «کلیت مشخص» را در کانون مشغله شان قرار دهند (همانجا، ص 23 – 22).
67- Notes critiques sur le traité d´économie politique d´Adolph Wagner, PL 2, page 1543
68- Capital, III, VII, 27 PL2, page 1459
69- Capital, III, VII, 27 PL2, page 1439
70- Capital, III, VII, 27 PL2, page 1470
71- Capital, III, I, 2 PL2, page 894-895 (Soulingné par nous DC)
72- کاپیتال، ج 1، مقدمه چاپ نخست، PL 1, page 550
73- Capital III, VII, 28 – PL 2, page 1474. مارکس از « پایه های مشترک در همه شیوه های اجتماعی تولید صحبت می کند»، آنچه بر این دلالت دارد که اصل های فراتاریخی ای وجود دارند، همه قانون ها قانون های تاریخی نیستند، همچنین « قانون های جاوید» وجود دارد که قانون های تاریخی در آخرین تحلیل فقط یک تغییر لباس معین است که به وسیله شکل ویژه رابطه های اجتماعی تولید در یک دوره معین مشخص می شود.
74- Michel Henry op. Cit. Tome 1, page 392-393
75- Jon Elster: Karl Marx, Une interprétation analytique, page 50
76- Jon Elster op. cit. page 52
77- Ibid
78- Jon Elster op. cit. page 53
79- Jon Elster op. cit. Page 51
80- Cf. G. A. Cohen, Karl Marx theory of History
81- Jon Elster op. cit. Page 331
82- Jon Elster op. cit. Page 54
83- Jon Elster op. cit. Page 331
84- Tony Andréani: De la sociéte à l´histoire, tome 1, page 227
85- Tony Andréani, op. cit. page 230
86- Jon Elster op. cit. page 332
87- Introduction génerale à la critique de l´économie politique, PL 1, page 235
88- Critique de l´économie politique, PL 1, page 272. iI faudrait traduire "degree d´termine" (en allemande bestimmt)
89- Ibid. Page 273- On peut traduire "conditionne" (bedingt) a là place de "domine"
90- Ibid.
91- Michel Vadée: op. cit. page 47
92- Critique de l´économie politique, PL 1, page 273-274
93- Ibid.
94- Jon Elster op. cit. page 363
95- ibid
96- Capital, I, VIII, 26 PL1, page 1169
97- Capital,I, VIII, 27 PL2, page 1170
98- Capital, I, Conclusion PL1, page 1239
99- Jon Elster op. cit. page 536
100- Jon Elster op. cit. page 545
101- Jon Elster op. cit, page 573. La phrase entre guillemets est tirée de l´ouvrage de E. P.
       Thompson, The making of the English Working Class.
102- Lettre à Mikhailovsky (novembre 1877) PL 2, page 1555
103- Aristote: Méthaphysique A, 2 1013a
104- Ibid.
105- Jon Elster op. cit. Page 618
106- Jon Elster op. cit. Page 620
107- Capital I, I 4, - PL 1, page 606
108- Capital I, I 4, - PL 1, page 606
109- David Little op. cit. page 12
110- Capital I, I 4, - PL 1, page 606
111- Capital Livre, I, I 4, - PL 1, page 613-614
112- Capital I, I 4, - PL 1, page 610
113- Introduction general, PL1, page 260
114- Introduction general, PL1, page 260
115- Kant: Critiaue de la Raison Pure
116- Louis Althusser: Du "Capital" à la philosophie de Marx in Lire le Capital I. page 14
117- Jürgen Habermas – Connaissance et intérét page 96
118- Jürgen Habermas – Connaissance et intérét page 77
119- Capital I, IV, 15 PL 1, page 915
120- Capital I, IV, 15 PL 1, page 915
121- György Markus: La paradigme marxien de la production et l´herméneutique in
Actuel Marx n4
122- Idéologie Allemande PL3, page 1056
123- Notes critiques sur le traité d´économie politique de Adolph Wagner, PL 2, page
1539
124- Idéologie Allemande PL3, page 1064 (Ce qui est soulingné l´est par nous DC)
125- Idéologie Allemande PL3, page 1065
126- Jürgen Habermas – Connaissance et intérét op. cit page 85
127- Jürgen Habermas – Aprés Marx, page 32
128- Principes d´une critique de l´économique politique, PL 2, page 215
129- Critique de l´Economie Politique – PL1, page 273
130- Capital, I, I, 4, page 609 – 610
131- Principes d´une critique de l´économique politique (Manuscrits de 1957 -1858)
PL2, page 217
132- Matériaux pour l´économie (Manuscrits de 1861-1865) PL2, page 366
133- ترجمه Roly از کاپیتال، از « جنبه رازآمیز» دیالک تیک هگل صحبت می کند. مارکس در این باره نوشت: « جنبه اسرارآمیز دیالک تیک هگل»MEW Tome 23, page 27) )Die mystifierende Seite de Hegelischen Dialektik" "
134- کار روندی است که متابولیسم انسان و طبیعت را تأمین می کند.
135- Materiaux pour l´économie PL 2, page 377


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست