فانتزی عشق و ماه و گل سرخ
لقمان تدین نژاد
•
صدای تاپ تاپ تاپهای دویدن کسی آمد. یک نفر از خیابان تاریک وارد کوچهی باریک شد و رفت ناپدید بشود در پیچ در پیچهای ظلمانی انتهای آن. صدای ترمز کشیدهی ماشینی آمد، بعد صدای گوپ گوپ گوپهای بی ترتیب پوتینها و فریادهای درهم و برهم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۷ دی ۱٣۹۱ -
۱۶ ژانويه ۲۰۱٣
صدای تاپ تاپ تاپهای دویدن کسی آمد. یک نفر از خیابان تاریک وارد کوچهی باریک شد و رفت ناپدید بشود در پیچ در پیچهای ظلمانی انتهای آن. صدای ترمز کشیدهی ماشینی آمد، بعد صدای گوپ گوپ گوپهای بی ترتیب پوتینها و فریادهای درهم و برهم. صداها بالا رفت، پایین رفت، یکصدایی شد، چند صدایی شد، خبری شد، آمرانه شد، و پژواکهای مغشوش آن هربار پیچید در تاریکیهای خیابان خالی و رفت تا کوچههای اطراف و درختان نارنج و اکالیپتوس و بوتههای کوتاه گل سرخِ حیاطهای تاریک. هیاهوها فرو نشست، غرش موتور جیپ بلند شد راه افتاد به سمت میدان اصلی شهر. گروهبان کنار راننده با یک دست شیشهی جلوی جیپ را چسبید بالاتنهاش را از جیپ بیرون داد بار دیگر دقیق شد در تاریکیها گشت دنبال سایهی نوجوانانی که به دیوارها شعار مینوشتند. سکوت انتظارآمیزِ خاص شبهای حکومت نظامی دوباره حاکم شد بر خیابان خاموش، کرکرههای بسته، و اتاقها و حیاطهای کوچک و بزرگ کوچهی تاریکِ مارپیچ.
از تاریکیهای کوچه صدای قدمهای دزدانهی کسی آمد. دنبال شد با جیرجیر خفه-ممتد باز شدن در آهنی مسجد. چیزی بین شاخههای درخت سِدر خش خش کرد، برگهای سبز از شاخه جدا شدند به نرمی نشستند بر کفِ سیمانیِ کنار حوضچه. صدای کم محسوس میان برگها خاموش شد. از بالای کنیسهی مسجد فریاد بلند شد، «اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . .» پژواک صَلای دور از انتظار سایهی مرموز چرخ خورد در مهتابی-تاریکیهای پشت بامهای کوتاه و بلند، سرشاخههای درختان سدرِ نیمه خفته، مرغدانیهای تاریک ته حیاط، و تمام خانههایی که ساکنانش زیر طلسم پیشگوییها و هراس و هیجانهای خفتهی خود از ساعتها پیش در نیمه تاریکیها نشسته بودند منتظر یک اتفاق خارقالعاده. سکوت برقرار شد. فرصتی فراهم آورد تا طنین مرموز-مرگانگیز الصّلات هرچه عمیقتر رسوخ کند در ذهنها. در یکی از خانههای وسطهای کوچه مردِ خانه از پشت پنجره گردن کشید آسمان را از نظر گذراند. ستارهها رفته بودند زیر یک لایهی نازک نقرهای-مهتابی. دوباره صَلا برخاست، «اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . .» طنین آن دوچندان هراسناکتر مینمود. قرآن خطّیِ چند صد ساله به خط ثُلث، با سورههایی که همه با بسمالله های سرخ آغاز میشد، دهستانی در اطراف نیشابور، تار موی پیغمبر لای صفحات سورهی توبه، رویت حضرت آیتالله معزالدین افخم طبسی، اصیل. . . ، اصیل. . . ، مویّد است. . . مویّد است. . . .
سکوت شد. صدای دوری از محلهی آنسوی خیابان پاسخ داد، « اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . . ، اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . .» در ته صدای جیغ مانند آن هیجانی پنهان بود. از میدان صدای انفجار تک تیر بلند شد. از بین گلها و بوتهها و شاخههای درخت سِدر آذرخشی به هوا برخاست. مسیرش را اُریب در آسمان شب ادامه داد، آن بالا بالاها جایی زیر ستارههای آسمان جنوبی، بر فراز دهات آنسوی رودخانه، شتاب خود را از دست داد، پیچ و تاب خورد، و در نفس آخر خاموش شد. از اینجا و آنجای بین جالیزها صدای عوعو بلند شد. همراه شد با صداهایی از داخل روستا که همصدایی کردند، تکخوانی کردند، مکث کردند، مرموزانه بهم پاسخ دادند، تدریجا خاموش شدند، و در آخر تبدیل شدند به چند تک عوعوی همیشگی. شبح بالای کنیسهی مسجد دوباره دست راستش را گذاشت بناگوش، « اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . . ، اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . .» و آسمان کوچهها و خانههای محله و خیابان مجاور را بار دیگر غرق کرد زیر هماهنگهای بد یُمن خود. از گوشه و کنار محلههای دور و نزدیک فریاد بلند شد. همخوانی کردند، دنباله گرفتند، تکمیل کردند، پاسخ دادند، و شب مهتابی بکلی فرو افتاد زیر سنگینی فریادهای هراسانگیز آخرزمانی.
صدای گوپ گوپ گوپهای خفهی قدمهایی آمد که یکی یکی چندتا چندتا از راه پلههای تنگ بالا میکشیدند. از تاریکیها در آمدند، از هم سبقت گرفتند، و شتافتند به پشت بامهای تنگ، پشت بامهای فراخ، پشت بامهای بلند، پشت بامهای کوتاه، زیر نور آبی-نقرهای مهتاب. اشباح کوتاه و بلند به جنب و جوش افتادند و پانورامای تاریک-مهتابی پشت بامها، کنیسهها و چینههای کوتاه و بلند، آنتنهای تلویزیون، بیرقهای حاجیها، و سایهی سر شاخههای درختان را کامل کردند با پچ پچههای گُنگ و همهمههای فراگیر خود. شبح بالای کنیسهی مسجد بار دیگر صَلا زد. در فریاد او این بار اطمینان بیشتری احساس میشد و ترس و احتیاط اولیه از آن رخت بربسته بود. صداهای بمِ مردانه، زیرِ زنانه، کودکانه، درهم و برهم، مشخص، نامشخص، یکصدایی، چند صدایی، با تلفظهای درست عربی، با تلفظهای عمیق بومی، همراهی کردند، « اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . . ، اَلصّلات. . . یا المومنین اَلصّلات. . . .» آهنگ تهدید آمیز عذاب معلق این بار آمیخته بود با اعتماد بنفس، دامنهی صوتی بالا، هیجانهای رو به افزایش، و شادیِ سطحی-نوظهور اشباحِ بیشماری که با شلوغیها و نفسهای خود زندگی بخشیده بودند به پشت بامهای ساکتِ نیمه تاریک.
از امتداد امامزادهی متروکهی گورستان ابوالعُلا صدای نقاره بلند شد، « دِکِ دِکِ دِکْ. . . دِکْ. . . دِکِ دِکِ دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . .» و بتدریج ریتم آن تندتر و تندتر شد، « دِکِ دِکِ دِکْ. . . دِکْ. . . دِکِ دِکِ دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . . دِکْ. . .» از میدان مرکز شهر صدای رگبار برخاست. خط ممتدی کشید بر فریادها و همنواییهای هیجانی-شلوغ اشباح. مکث انداخت بر فریادهای جمعی. پشت بامها را سکوت فرا گرفت. بعد از چند دقیقه از اینجا و آنجا تک و توک صدای صَلات بلند شد. تردید آمیز حساب شده به گوش میرسیدند. و باز فریادها اوج گرفت و اثر گذرای انفجار رگبار را بکلی محو کرد. دوباره اشباح سیاه، اشباح نیمه روشن، اشباح کوتاه، اشباح بلند، اشباح تنها، اشباح جمعی، اشباح خردسال، اشباح سالمند، از درون تاریکیهای مهتابی پشت بام خانهها همصدایی کردند، «اَلصّلات. . . »
صدای اَلصّلاتهای تهدید آمیز از آسمانهای کوتاه میآمد متمرکز میشد بالای حیاط تنگ خانه، هرچه بیشتر متراکم میشد و محکم میکوبید توی گوشهای کمال، دانشجوی سال سوم پزشکی. هر بار که همصداییها اوج میگرفت، تبدیل میشد به یک ابر سنگینِ نامرئی، میآمیخت با نور مهتاب، و فضا را ورای توان کمال سنگین میکرد، او هم انگشتش را از ناچاری میگذاشت لای کتاب از جا بلند میشد میرفت پشت پنجره با نگرانی اعماق آسمان را از نظر میگذراند، و فکرهایی میکرد. هربار با عصبانیت دستهایش را به هوا میانداخت، با بیحوصلگی چشمانش را در کاسه میگرداند، تند و تند لالهی گوش خود را میکشید، زیر لب چیزهایی میگفت بر میگشت مینشست کنار دیوار سعی میکرد تمرکز بکند روی متن، سر در بیاورد از اشارات و نمادها و کنایههای آن، اگر فریادهای لعنتی یک لحظه امان میدادند.
از سمت میدان صدای روشن شدن موتور ریوهای ارتشی آمد. لحظاتی بعد صدای گرفتهی پوتینها همراه شد با صداهای فلزیِ کفِ کامیونها و صداهای نامفهوم و شلوغیها و رفت و آمدهای شتابآلوده. کامیونها گاز دادند از سربالایی خیابان راندند به سمت پل. صدای دور شوندهی کامیونها در آسمان شب پژواک داد و تدریجا گم شد بین ساختمانهای شهر، امواج مست رودخانه، و صَلاها و تهدیدهای عذابی که در راه بود و داشت دقیقه به دقیقه نزدیکتر میشد و میرفت بر تمام شهر سایه بیاندازد. سربازان میدان را خالی کردند. شهر نفس راحتی کشید و دربست در آمد در اختیار هیستری فریادهای آخرزمانی. از یکی از پشت بامها صدای همخوانی هیجانی چند نوجوان آمد. یکنفس پشت سر هم شعار دادند، جاءالحق. . . ، جاءالحق. . . ، جاءالحق. . . ، جاءالحق. . . ، جاءالحق. . . . حروف حا و قاف حلقی-عربی تلفظ میشد، لهجهی بومی با آن می آمیخت، و غلظت آن دو برابر بیشتر میشد. ماه از آن دوردستها نگاه خونسرد خود را انداخته بود بر موجودات بینوایی که زیر یک طلسم مرموز کیهانی، بر پشت بامهای حقیر خود به اینسو و آنسو کشانده میشدند. او اما با متانت دیرآشنای خود بی توجه به صداهای کم محسوسی که از سیارهی زیبای پیش پای او میآمد به روال هر شب چارده همچنان نور میپاشید بر پشت بامها. سگ ولگرد لاغر مکث کرد لب جوی باریک حاشیهی سبزیکاری. ناخودآگاه سر بلند کرد مرموزانه دقیق شد بر نور خیره کنندهی ماه. گردن کشید، عوعوهای ممتد سر داد و طنین شاعرانهی احساسات زیبای او از فراز زمین آیِش سفر کرد تا کرانهی سنگی شاخهی باریک تر رودخانه. آهنگ اثیری عوعوهای او نَغْم شد در صدای برخورد آب با صخرهی کوچک کنگلومرایی و سوار بر موجهای ریز و درشت رودخانه بالا و پایین رفت و ادامه داد بسوی آفاق ناشناختهی جنوبی.
اشباح بازهم بیشتری از تاریکیهای راه پلههای تنگ بالا آمدند. پشت بامها را پر کردند، ایستادند رو به ماه، حیرت زده، هیجان زده، و با معصومیتی کودکانه، نقشها و سایه روشنهای سطح آنرا به یکدیگر نشان دادند. آسمان شب انباشته شد از همهمههای شاد. یک شبح مردانه بچهی خردسالی را نشانده بود روی شانه، صورت کشیده و ریش سفید و چشمان سیاه و پیشانی بلند و عمامهی سیاه سطح ماه را با دست نشان میداد. صدای نُچ نُچ نُچهای تحسین و تعجب از اینجا و آنجای پشت بامها بگوش میرسید. از یکی از پشت بامها صدای یک شبح میانسال چادری آمد، «. . . نوم و نظر خدا صلوات. . . . اللهم صلّ علی محمد و آل محمد. . . تبارکالله. . . چقدر محاسنش نورانیه ماشاالله. . . .» و دستهایش را مالید روی پیشانی و گونهها، از آن تبرک گرفت. صدای یک نوجوان آمد. آموختههای خود را با لهجهی خاص مردمان فرودستتر شهر برای کسی بازگو میکرد، «. . . پیغمبر صَلالله علیه واله و سلم. . . شقالقمر. . . اولاد پیغمبر. . . دومین معجزه. . . بعد از هزار و چهارصد سال. . . .» زیر و بم شدنهای غیر اختیاری صدا، تارهای صوتی از کوک افتاده، و تاکید و مکثهای ناشیانه-فیلسوفانهی او بر واژهها خامیها و طوطی واری حرف زدنها و تظاهرها و اعتماد بنفسهای کودکی را برملا میساخت که تازه پشت لبش سبز شده و تازه دارد میرود جهانهای زیبا-دردناک نوجوانی را تجربه کند. صدای مهربان-خوشباور زنی آمد، «راس میگی تو رو خدا بِرارُم. . . ،های. . .های. . .های. . . چه سعادتی. . . ، چه سعادتی. . . ، من اگر هفت خواب خوش میخوابیدم همچین چیزی به خوابم هم نمیآمد. . . .» صلوات فرستاد و با انرژی نامرئیِ تحسین و ستایشهای خود دامن زد به اعتماد بنفسهای خطرناک نوجوان ساده دل.
کمال از جا بلند شد. با یک حرکت تند یک تکه کاغذ گذاشت لای کتاب، محکم بست گذاشت توی تاقچه، دمپاییهایش را با عصبانیت به پا کرد. عرض حیاط را با قدمهای ارادی-محکم طی کرد و با بلند بلند با خود حرف زدنهای خود خشمی را برملا ساخت که تا آن وقت دیگر بکلی غالب شده بود بر خود نگهداریها و انزجارهای سرکوب شدهی پیشین او.
کمال ایستاد وسط پشت بام دقیق شد در تاریکی پشت بامها. فضای صمیمی و شاد و شلوغِ تاسوعا-عاشورایی و شور و هیجان کودکانهی مردم شهر را با تمام وجود احساس کرد. تسخیر شد با تلخیِ سنگین یک تاثر و افسردگیِ نوظهور. پشت بامهای مملو از اشباح و شور و همهمههای آنها بنظرش یک تئاتر بیمزه رسید، یک تفریح جمعی بیمارگونه، سیرک بزرگی با تمام تماشاچیان ساده دل و تمام دلقکها و آکروبات بازها و فیلها و اسبها و شعبده بازهای دراز و کوتوله و معمولیِ خود. نمیخواست باور کند که آنهمه آسانگیری و شادی و خوشباوری کودکانهی اطراف او واقعی است، شب پاییزی واقعی است، ماه واقعی است، «الصّلات»ها واقعی است. هرچه دقیقتر شد در نیمه تاریکیهای فراگیر و تا توانست تصویر شب و همهمهها و شورها و هیستریهای اشباح را به ذهن غمگین خود سپرد.
کمال به پیروی از بیشمار همسایههای خود خیره شد به قرص ماه گشت دنبال تصویری که آنها را آنچنان شیفته و شاد و هیجان زده ساخته بود. بیش از هرچیز از نوک عقابی پرندهی افسانهای داخل ماه وحشت کرد. داشت خودش را آماده میکرد که با سرعتی اساطیری بیاید بیافتد روی سینهی لخت لاشهی سگ لاغری که بیکس و بیدفاع به گونهای تاثر انگیز افتاده بود بین مزارع صیفی. که شکم او را با چند ضربهی محکم بشکافد و با هر ضربه پاهای سگ به رعشه بیافتد. جگر سگ را تا نیمه بیرون میکشید شروع میکرد به دیوانه وار نوک زدن، پرهای کاکل و بناگوش او خونین میشد، و با هر ضربه تسخیر میشد با لذت عمیقی که از مغز ناچیزِ دانه گندمیِ او آغاز میشد و به سرعت برق تمام اعضای او را به تسخیر در میآورد. گوشهای نوک تیز عفریت از پشت سر او بالا زده و عمامهی شلخته و شاخکها و آبلهها و تاولهای گوشتی پیشانی او را هرچه بارزتر و انزجار انگیزتر نشان میداد. رگهای سرخ و زرشکی پوست سر و شیارهای جذامی و استخوان شکسته ترک خوردهی کلّهی او کمال را به تهوع انداخت. دولا شد سرش را پایین گرفت جلوی استفراغ خود را بگیرد. در گودی عمیقتر از معمول چشمهای جانور اساطیری دو چیز درخشان به رنگ یاقوت و آتش نشسته بود و صورت او را دو چندان هراس انگیزتر نشان میداد. دهان گشاد سیّد بیش از حد باز بود و دندانهای او را از نیش تا آسیاب بیرون میانداخت. به ورودی هراسناک غار تاریکی میماند با استلاکتیتها و استلاگمیتهای سیاه نوک تیزی که از فکین آن بیرون زده باشد. چینهای عضلات دور دهان او ترکیبی بود از پوست تمساح و زیر گردن بوقلمون. دندانهها و برآمدگیهای تخم مرغی نوک تیزی که از چانه و گونههای سیّد بیرون زده بود چندش مهار ناپذیری در کمال میانداخت. بیش از هر چیزی از چشمان نافذ عفریت و کاریزما و هیپنوتیزم آن به حیرت افتاد. انرژی مرموزی از آن میجوشید که جذابیت ناشناختهای با خود میآورد و به دلایلی به احساسات سادو-مازوخیستی بیننده دامن میزد.
دهان غارگونهی سیّد بطرز اغراق آمیزی باز شد، شکلکهای بیمزه در آورد، با چشمهای یاقوتی آتشین خود همسایهها را نشان داد و عین بیماران روانی قهقهه سر داد، « ایه. . . ایه. . . ایه. . . ایه. . . » کمال نفهمید اگر به خوشباوری همسایگان او میخندد، یا دانستههای خام کتابی- تئوریک و اوهام شاعرانه-کودکانهی او را به تمسخر گرفته است. عمامهی سیاه او همزمان به تکان تکان افتاد. کمال از ته دل آرزو کرد اشتباه دیده باشد. چندین بار تلاش کرد به خودش بقبولاند که کارناوال مقابل چشمان او یک شوخی بیدوام و یک شیطنت عملی بیش نیست. اما نه. مردم شهر همه از دم شاهد بودند. همه از پیر تا جوان، از مرد تا زن، از مردان میانسال تا پسربچههای تازه بالغ، دگرگونی ماه را با دو چشم خود دیده بودند، همه صورت هراسانگیز توی ماه را با دو چشم خود دیده پای آن جشن گرفته عین بچهها شعف کرده و با شادی و زودباوری کودکانهای به هم نشان داده و ابراز حیرت کرده بودند.
کمال نومیدانه برای آخرین بار نگاه کرد به تصویر توی ماه. دو پیالهی خونین چشمان، نیشهای درشت گُرگی، دهان گشادِ نامعمول، برآمدگیهای قلوه سنگی پیشانی، و گونهها و چانهی او را بخاطر غمگین خود سپرد و رفت بطرف راه پله. بود و نبود او بر آن پشت بام کوتاه چیزی را عوض نمیکرد. اصلا چه کسی برای او کارت دعوت فرستاده بود بیاید قاطی همسایگان بشود و همراه آنها از دیدن شمایل مقدس توی ماه غرق در حیرتها و لذتها و هیجانات کودکانه بشود. اگر میرفت، اگر از همان اول نمیآمد، نه کسی کمبود او را حس میکرد و نه دلی برایش تنگ میشد. کسی به او نیازی نداشت. همان بهتر که هیچ نقشی در این تفریح خنک سطحی نداشته باشد برود گم شود در انزوای خود غرق شود در معقولات و «کمدی الهی» و «مکاشفههای یوحنّا» و «عقل سرخ» و کتابهای جلد سفیدی که اگر میبرد میداد به بقال سر کوچه در ازای آن حتی یک سیر پنیر هم نمیتوانست بگیرد. آن کارناوال مسخره، اگر او میماند یا میرفت، برای خودش همانطور با قدرت ادامه پیدا میکرد، او با اینهمه به خودش حق داد که حیرت کند از اینکه ماه دیرآشنا چه راحت در طول فقط چند ماه و در عرض یک شب معمولی پاییزی میتواند تا به این حد تهی شود از هرچه شعر است و عشق و فانتزی.
کمال داشت وارد راه پله میشد که بطور گُنگ تغییر مرموز فضا را احساس کرد. در یک آن همهمهها و آهنگهای تازهای اضافه شده بود به صداهای شاد زودباور. مکث کرد. بی اختیار برگشت چشم دوخت به صورت مسخِ ماه بَدر.
محیط خارجیِماه داشت آرام آرام رو به سیاهی میرفت. نوک گوش چپ عفریت میرفت ادغام شود با رنگی به سیاهی عمامهی او. در عرض کمتر از چند دقیقهی هراسانگیز قیافهی کریه ماه غرقه شد در یک سیاهی مرموز کیهانی.
از پشت بامها آهنگهای ترسناک اضطراب آلوده بلند شد، واه. . . آی. . . وَه. . . اوه. . . و آمیخت با همهمههای فراگیری که هر آن اوج بیشتری میگرفت. از بیابانهای شرقیِ شهر صدای همخوانیِ شگونآمیز سگها بلند شد. مرغ و خروسهای ته حیاط در لانهی تنگ خود جابجا شدند و مثل شبهایی که شغال میزد قدقدهای تشنج آمیز سر دادند. خروس مغرور پا بلند چندبار چرخید دور خودش و دور مرغها، آمرانه از ته گلو قوقو در آورد. از سمت سیاه چادرهای ایلیاتیهای دشتهای حاشیهی شهر صدای گومب گومب گومب دُمّام آمد همراه با کَرنا و با سکوت بیابان و زوزههای بدشگون سگان دهات نزدیک در آمیخت.
همهمههای مردم هرچه بیشتر اوج گرفت و به سرعت مبدل شد به فریادهای کوتاه و بلند هراس آلوده. از شادیها و تفریحات کودکانهی چند دقیقه پیشِ خود بکلی خالی شد و رنگ مشخص دلهرههای غیر ارادی بخود گرفت. مثل وقتهایی که خبر بدی میرسد، نکبت معلقی در راهست، وبا شایع میشود به هیچکس رحم نمیکند بچهها، نوجوانان، مردان و زنان مسنتر را میکشد، ملخها آسمان نیمروزی شهر را سیاه میکنند، صحراکاران زودتر از هرروز شتابآلوده به خانهها باز میگردند، در چهره هاشان هراس و درماندگی موج میزند، خبر میآورند که ملخهای درشتِ خاکستری گندمهای دِیم و زراعت های دیگر را تماما نابود کردهاند و کشاورزان بسیاری به خاک سیاه خواهند نشست. عدهای از زنان از پشت بامی در مرز محلهی سیاهپوشان دستها را گذاشتند جلوی دهانها، روی لبها، هلهله زدند، جیغ کشیدند، فریاد زدند، شبیه مادرانی که اول بار خبر اعدام دختران جوان خود را میشنوند، مردان خانواده باید بروند پول فشنگها را بپردازند، جنازهی او را از زندان حاشیهی شهر تحویل بگیرند بی سروصدا و بدون مراسم ترحیم به خاک بسپارند، شبیه وقتهایی که پسر شانزده سالهی آنها در جبههی موسیان خمپاره خورده است، تمام خویشان و دوستان جمع شدهاند منتظر، پای دیوار غسّالخانهی گورستان شلوغِ نوآبادِ مُشرف به رودخانه. فضای شب به تسخیر پژواک جیغهای دردناک زنان در آمد. دنبال شد با هلهلههای هولناکی که از دیگر پشت بامها به آسمانها برمیخاست. اشباح مردانی دیده شد که در تاریکی مطلقِ حاکم بر پشت بامها میشتافتند بطرف راه پلهها. بچههای خردسال را با یک دست از زمین بلند میکردند میزدند به کمر، در همانحال میپریدند بازوی دختران خود را میچسبیدند با خود میکشاندند در طول پشت بام، از دور سر پسران و برادران جوان خود داد میکشیدند، التماس میکردند، از سر ناتوانی، بی پناهی، وحشت، درماندگی، عشق، غریزهی پدری، به نَتَرستر هایی که خونسردی نشان میدادند بد و بیراه میگفتند، آنها را از نکبت معلقی که در راه بود میترساندند و به پناهگاه میخواندند. مادران گریه میکردند، یک نگاه به آسمان ظلمانی یک نگاه به فرزندان خود منتظر میماندند تا اول تمام عزیزانشان پشت بام را ترک کنند بعد خودشان سرازیر شوند از راه پلههای تاریک و درهای چوبی را پشت سر خود ببندند.
از گوشه و کنار پشت بامها صدای هراس انگیز «اَلصّلات» بار دیگر در گوشها نشست. از سمت مسجد جامع صدای خش خشهای اولیهی بلندگو سایه انداخت بر هیاهوهای پشت بامها و تاریکی شب و بلافاصله دنبال شد با صدای پرقدرتی که از گلدستهی مسجد میآمد و در سیاهیهای مطلق جهان منتشر میشد. «اَلصّلات»های آخرالزمانیِ بلندگو تسلط و کوبندگی تازهای با خود به همراه داشت. آمیخته بود با یک هماهنگ پیروزمندانه. بدون هیچ مانعی منتشر میشد در چهارگوشهی آسمان شب میرفت تا دورترین نقطهی دشتهای گستردهی شرقی و تا دامنههای رویاییِ زاگرُس. از سوی گورستان ابوالعُلا صدای بهم پیوستهی طبل بلند شد. ریتم آن اینبار با نوای شاد و سرگرمی بخش کارناوالهای تاسوعا عاشورا فرق پیدا کرده بود. صدای جینگ جینگ سنجِ همراه آن دنباله دار بود، بر گومب گومبهای طبل تاکید میگذاشت. جینگ. . . جینگ. . . جینگ. . . جینگ. . . . و همراه هماهنگهای پنهان خود نکبت ناشناختهای در گوشهای حسّیِ شنونده مینشاند.
کمال وا رفت چهارزانو فرو نشست وسط پشت بام نومیدانه خیره شد به افق دیرآشنایی که از آنجا در گذشتهها ماه بدر یک لایهی نقرهای-آرامش بخش میکشید بر پشت بامهای کوتاه و بلند فقیرانه، بر مردمانی که از خستگیهای روز به خوابی عمیق فرو رفته بودند و صدای مرتب نفسهایشان تا بام همسایه میرسید، پشت پشه بندهای حصیری طوری که صدا بلند نشود عشق ورزی میکردند، پاسی از نیمه شب گذشته پستان میگذاشتند به دهان بچههای شیرخوار و آنها را باز میگرداندند به آرامش زیبا شبه غیرزمینی خود، لیوان برنجی نقشدار را می گذاشتند بر لب پسرک خردسالی که با تشنگی از خواب پریده بود و اوهوم. . . اوهوم. . . اوهوم. . . آرام آرام گریه میکرد، سالمندانی که بریده بریده سرفه میکردند، این پهلو آن پهلو میشدند و باز در میغلتیدند به خواب و بیداری پیشین خود، مردانی که نماز شب میخواندند و نوای آرامش بخش دعاهایشان سفر میکرد تا چندین بام آنسو تر، بر صدای اثیری اُم کلثوم که رباعیات خیام میخواند، با تاثر بر گردش ازلی ابدی ماه مینگریست و نفرین میکرد بر فرسودگیها و بیهودگیها و سرگشتگیهایی که با خود میآورد.
کمال یقین پیدا کرده بود که این از آن ماه گرفتگیهای موقتیای نیست که با اصول مسلم علمی توجیه و یا با یک نماز آیات ساده رفع میشود. از آن ماه گرفتگیهایی نیست که به روال همیشه دنبال میشود با فرداهای روشن و شبهای مهتابی دیگر. آه کشید با خاطرهی ماههای بدر بگذشتهای که به احساسات زیبا دامن میزد و از محبوبترین کلیشههای شاعران و زیبا اندیشان بشمار میآمد. بغض کرد، بلند آه کشید، آه. . . ، آه. . . ، آه. . . . چشمانش ناخودآگاه شروع کرد به جوشیدن. آماده شد برود بطرف راه پلهی تاریک. وارد حیاط تاریک شود، کورمال کورمال از تاریکیهای مطلقِ زیر درخت سدرِ پر شاخ برود پناه ببرد به اتاقی که چراغ آویزِ کم نورِ سقف بلند آن نور میانداخت بر دو سه تاقچهی مملو از کتابهای زمینی و آسمانی، دیواری با کتیبهی عربی-تملق آمیزی از سعدی، عکس رنگی براقی از خیل مردمانی که طواف میکردند به دور کعبه، دو سه پوستر فقیرانه از هزارهی فردوسی، و ابن سینا، و رباعیهای نافذی که سرگشتگی شاعر و خشم و تاثر او از بی بنیادی جهان و بالا رفتن خس و خاشاکها و فضولات خاک را برملا میکرد.
صداهای تازهای از کوچه بگوش رسید. یک دسته اشباح جوان، نوجوان، میانسال، مرد، و زن، از خیابان تاریک وارد کوچه شدند و آمیختند با سیاهیهای رسوخ ناپذیر آن. اشباح مردانه همه ریشهای کوتاه و بلند و متوسط و صاف و فرفری و پرپشت و کوسه داشتند. پیراهنهایشان را انداخته بودند روی شلوارهای فقیرانهی بدون کمربند. خیلیها بوی عطرهای ارزانقیمت اماکن مذهبی میدادند و تسبیحهایشان را پیچیده بودند دور مچ. بعضیها خیلی راحت کت پوشیده بودند روی تنبانهای آبی و قهوهای و خاکستری ساده، و یا راه راه، دم پاییهای کفش ملی، کفش بلّا، و یا ساخت بازارهای محلی بپا داشتند و با صمیمیتی تازه یافته با همشهریها و هم محلیهای خود حرف میزدند. اشباح مردانه، همراه با سالاری که از جلو میرفت، با قدرت و اعتماد بنفس داد میزدند، «اِنّا فَتَحنا گشته. . . » و یکی از اشباح از آن جلو با طبلک همراهی میکرد، «دی-ریمریم دی-ریمریم. . . دی-ریمریم دی-ریمریم. . . » اشباح زنانهای که از عقب سر مردان میآمدند جواب میدادند، «فتحاً مُبینا گشته. . . » و از ته صف خواهران، چند شبح به ته سینیهای برنجی ضرب میگرفتند، «جینگ جینگ جینگ. . . جینگ جینگ جینگ. . .» اشباح مردانه دوباره فریاد میزدند، «انّا فتحنا گشته. . . » و صف اشباح زنانه از پشت سر فریاد برادران را میشنیدند و بلافاصله پس از تمام شدن طبلک لبیک میگفتند، «فتحاً مُبینا گشته. . . » و به ته سینیهای برنجی ضرب میگرفتند، «جینگ جینگ جینگ. . . جینگ جینگ جینگ. . .» اشباح زنانه، خود را مخصوصا با دقت پیچیده بودند لای چادرهای سیاه ضخیم. جوانترها اضافه بر چادرهای سیاه، مانتوهای سیاه، دستکشهای سیاه، مقنعههای سیاه، و چانه بندهای سیاه داشتند، و به بهترین وجه استتار میشدند در سیاهیهای مطلق کوچه. چادرهای اشباح زنانه اکثرا میپیچید لای پاهایشان، تعادلشان را برهم میزد، و به همین دلیل هر بار قبل از اینکه مشتهای خود را گره کرده بالا ببرند و فریاد «فتحاً مُبینا» سر بدهند ته چادرهایشان را بالا میکشیدند مراقبت میکردند نیافتند در چاهکهای روباز متعفنی که اینجا و آنجای کوچه پای دیوارها دهان باز کرده بود. جمعیت تا آخرین لحظه که گم شود در ساباط ظلمانی و تنگِ کِپِشتی که محلهی مسجد را به محلهی لبِ-گنداب متصل میکرد برای بار آخر فریاد کشید «انّا فتحنا گشته. . . ، فتحاً مُبینا گشته. . . » و فریادهای آنها بر فراز بامهای کوتاه و بلند و کوچه پس کوچههای تاریخی، در آسمان تاریک شهر پژواک یافت و در گوشها نشست.
در تمام مدت با فاصلهی کافی از صفوف تظاهر کنندگان گروه کوچکی از اشباح جوان و نوجوان تازه نفس میآمد که همراهی میشدند با یک شبحِ معمّمِ لاغر قدبلند. شعار نمیدادند، دزدانه و حساب شده میرفتند، در گوشی باهم نجوا میکردند، و قلم مو و سطلهای کوچکِ رنگ در دست داشتند. جلوی بعضی خانهها مکث میکردند مدتی باهم پچ پچ میکردند، و در آخر بر سر در آن یک ضربدر سبزِ مشخص میزدند، یا آنرا رها میکردند به راه خود ادامه میدادند میرفتند سراغ یک خانهی دیگر. دوباره میایستادند مدتی باهم پچ پچ و شور و مشورت میکردند. تمام کوچه را هرچه بیصداتر رفتند و به سر در بعضی خانهها ضربدر سبز گذاشتند برای آیندهی نزدیکی که عذاب الاهی نازل میشد، مستضعفین وارث زمین میشدند، و کفار و مشرکین و تمام کسانی که برخلاف دیگر همشهریان خود شمایل یک عفریت جذاب-هراسانگیز را توی ماه دیده بودند گرفتار میشدند به شدیدترین عقوبتها. اشباحی که مامور علامت گذاری خانهی مطرودین بودند به نرمیِ گربههای دزدِ سیاهِ لاغر وارد محلهی بعدی شدند و ادامه دادند به علامتگذاری سر در خانههای مردم مسئله دار.
***
بیشتر مردم آنشب تا ساعتها بعد هنوز کز کرده بودند در اتاقهای تاریک-نیمه تاریک. هر چند دقیقه یکی از بزرگترهای خانه رفت پشت پنجره امیدوارانه با اضطراب سَرَک کشید ببیند اگر فضا و ماه و آسمان به حالت قبلی بازگشته یا هنوز ظلمانی باقی مانده است. تا ساعتی از نیمه شب گذشته هنوز از کوچهها و خیابانهای فرعی و بازارچهها و گذرها صدای شعارهای عربی میآمد.
مردم شهر تا رسیدن فجر کاذب دیگر کاملا متقاعد شدند که ماه حالا حالاها گرفتار مُحاق خواهد ماند و خواسته ناخواسته خود را آماده کردند برای شبهایی که ماه دیرآشنا از آن بکلی گریخته باشد و منظر شبانهی آنها آسمانهای تیرهای باشد مملو از ستارههایی که به یک دلیل نامعلوم درخشانتر و زندهتر از همیشه مینمودند، و کهکشان راه شیری که دهها بار پر ستارهتر و اثیریتر و پر مفهومتر از گذشته مینمود و بیننده را ناخودآگاه در امتداد گسترهی حیرت انگیز خود میبرد تا لبهها و پرتگاههای مرموز انتهای آسمانها.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۰-۳۱-۲۰۱۲
|