در رثای رفیقی دیگر
منصور تبریزی، وحید صمدی، وزیر فتحی
•
اکبر شالگونی از انسان های شاخص دوران خود بود. دورانی که انسان هایی همچون او را در زهدان پرورش می داد. وی همزمان سمبل امید به آینده بود. آینده ای عاری از بهره کشی انسان از انسان. اما دریغ.... دریغ که در لحظه ای سفیر مرگ را در آغوش کشید که هنوز چشم اندازی از این آینده در برابرش آشکار نشده بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲٨ دی ۱٣۹۱ -
۱۷ ژانويه ۲۰۱٣
در رثای رفیقی دیگر
سرانجام رفیق علی اکبر شالگونی پس از مبارزه ای طولانی با مرگ، از میان ما رفت. از دست دادن رفیقی مثل اکبر راحت نیست. رفیقی که انبانی از خاطره های زیبا را برای ما که با او زیسته ایم بر جای گذاشت. ما نویسندگان یادداشت حاضر از تابستان ۶۷ به بعد، در مقاطعی و یا تا روزهای آخر حیات وی در کنارش بودیم. و اکنون که این یادداشت را می نویسیم سیلی از خاطرات بر ما هجوم آورده که امکان انتخاب از آن میان را سلب کرده است. اکبر که از هفت خان رستم گذشته بود، روئین تن می نمود. باورمان نمی شود که امروز در کنار ما نباشد، باورمان نمی شود که امروز این ما باشیم که در قفای او غمگینیم. شاید اگر او نیز در خاوران خفته بود، باورش برایمان آسان تر می بود. اما این چه سرنوشتی است که کسی را که می توانست در خاوران خفته باشد به آرامگاه "کایزر ویلهلم" در برلین کشاند. دست سرنوشت را بازی بسیار است.
اکبر شالگونی مَرد صحنه های خطیر و نبردهای بزرگ بود. سریع الانتقال و صریح الهجه بود. محیطی که در آن بزرگ شده بود از او فردی با تجربه و توانا ساخته بود. مقاومت، لحظاتی از زندگی اکبر نبود، خصیصه ذاتی او بود و او این امر را حتی تا واپسین دم زندگی و تا آخرین نبرد با بدخیم مرگ اثبات کرد و از خود سمبلی از مقاومت بر جای گذاشت. اکبر در زیر شکنجه و بازجویی پایداری جانانه ای نشان داد. وی پس از خروج از بند ۲۰۹ و در حالی که هنوز حکم نداشت به بند سرموضعی های اوین منتقل شد. از همان ابتدا خطوط مقاومتش را ترسیم کرد و تا به آخر ذره ای از آن کوتاه نیامد.
تسلیم نشدن در برابر هیات های مرگ در تابستان ۶۷؛ برافراشتن پرچم ایستادگی در پاییز همان سال و پاسخ منفی وی به شرط مصاحبه در هنگامه ای که شبح اعدام بر فضای زندان حاکم بود و دارها هنوز برپا و هراس از در و دیوار بندها فرو می ریخت؛ ثابت کرد که اکبر دل شیر دارد و روحی تسلیم ناپذیر. انتقال وی به همراه ۱٨ تن دیگر به سالن ده گوهردشت - به عنوان کسانی که به اشتباه از دور اول کشتار رهیده اند- و صحنه سازی مجدد اعدام ها در نیمه های شب؛ نتوانست خللی در اراده او وارد کند. و وی همچنان بی کوچکترین انعطافی، همچون صخره در برابر بدخیم جهل و سرمایه ایستاد.
زمستان ۶۷ مصادف بود با دوران پس از جنگ و رژیم و شرکای غربی اش هردو در صدد تجدید قراردادها و بهره بردن از شرایط. در آن هنگام هیات هایی در معیت وزرای خارجه آلمان و فرانسه پای بر فرشی از خون گذاشتند تا با رژیمی وارد معامله شوند که تازه همین چند ماهِ پیش هزاران نفر را قتل عام کرده بود و صدها چه گوارا را به دار آویخته بود. بستن هر قراردادی با جمهوری اسلامی، افشای نقش پنهان شرکای غربی در قتل عام هزاران انسان آزادیخواه، انقلابی و کمونیست بود. افشای این بود که سرمایه داران در هر کشوری که باشند، در چپ زدایی و حذف انقلابیون و کمونیست ها منفعت مشترکی دارند. معامله با رژیمی که دستش تا گردن به خون آلوده بود، ننگ دیگری بر پیشانی نظام مسلط بر جهان بود. رژیم "عفو عمومی" اعلام کرد.
اکبر در زمستان ۶۷ به همراه دیگر زندانیان مجددا به اوین منتقل شد. باقیمانده زندانیان چپِ زندان هایِ گوهردشت و اوین در بند ۴ بالا مستقر شدند. سران رژیم که تا آن زمان هزاران نفر از زندانیان سر موضع و کیفی را به دار آویخته بودند، با یک ارزیابی از اوضاعِ جامعه تصمیم گرفتند که زندانیان چپ را آزاد کنند. ناصریان در زیر هشت بند ۴ به زندانیان اعلام می کرد: "زندان بشکه باروت است. اگر مصاحبه را بپذیرید و در یک راهپیمایی با امام بیعت کنید، از همانجا به خانه هایتان می روید وگرنه خود دانید!!". الحق که زندان برای هر زندانی بند چهار در آن لحظه شبیه ساختمانی بود که توسط تروریست ها بمب گذاری شده. عکس العمل بسیاری از زندانیان فرار از آن جهنم به هر قیمتی بود، حتی اگر در این گریز تعدادی زیر دست و پا له می شدند. فرصتی برای تردید و تبادل نظر وجود نداشت. هر کس در آن شرایط باید به تنهایی تصمیم می گرفت. "آری" یا "نه". "آزادی" یا "مرگ". "گریز" یا "ماندن".
پاسخ اکبر و حدود ۷۰ تن از زندانیان بند چهار، و همچنین زنان چپ و تعدادی از زندانیان خط شریعتی که در بندهای دیگر زندان اوین مستقر بودند؛ تن ندادن به راهپیمایی بود. پاسخی که باید بدون ذره ای تردید داده می شد. ناصریان با تمام تلاشی که برای در هم شکستن زندانیان باقی مانده از کشتار ۶۷ صورت داده بود، در برابر مقاومت زندانیان شکست را پذیرا شد. رفیقمان اکبر می گفت: ایستادنِ حتی یک تن و فقط یک تن؛ برای اثبات این امر که پیروزی بر مقاومتِ آدمی امکان پذیر نیست کافی است. اکبر اضافه می کرد که هرچند دیدن حقارت و خشم در چهره ناصریان از زیر چشم بند امکان نداشت، اما قابل لمس بود.
پس از آزادی تعدادی از زندانیان چپ، مابقی چپ ها به جز ۱۱(*) نفر به تدریج آزاد شدند. و زنان چپ که بنا بر تصمیم مسئولین رژیم باید آزاد می شدند، به دلیل عدم پذیرش شروط زندانبانان تا سال ۶۹ همچنان در زندان ماندند.
اکبر یکی از آن یازده چپ زندانیِ باقی مانده در زندان بود. او تا اسفند سال ۶۹ در زندان ماند و در نهایت بدون پذیرش شرطی با اصرار شیخی پور، دادیار جدید زندان اوین که جایگزین ناصریان شده بود به مرخصی فرستاده شد. اکبر در آن روزها حس خوبی نداشت و احساس می کرد که شاید ترفند دیگری در کار باشد. حاضر نبود به دامی که رژیم پهن می کند گرفتار شود. بارها با ما که در آن اواخر زمستان ۶۹ از نزدیک ترین دوستانش بودیم، مسئله را سبک سنگین می کرد. نمی خواست بازی بخورد و دستاورد سال ها مقاومت را با اشتباهی از دست بدهد. در چنین مواردی صورتش سرخ می شد. فشار خونش بالا می رفت ومزه خاصی را در دهان حس می کرد. برادرش توفیق پیگیر کارش بود و اکبر را تشویق می کرد که تا دیر نشده از فرصت پیش آمده برای پریدن از قفس بهره بگیرد. ما هم در تشویق او بی تاثیر نبودیم. می دانستیم، که اکبر باز نخواهد گشت و در اولین فرصت به دو عشق زندگی اش، ثریا و شهره خواهد پیوست. روز موعود برای خروج وی از زندان فرا رسید. آماده می شد، اما نگران و ساکت بود. اینبار برخلاف همیشه نوبت ما بود که اکبر را دست بیاندازیم. دم به دم و در گوشی، به او می گفتیم: "استاد! فکر می کنی کی به آلمان برسی!؟" و اکبر با لبخندی زیر لب می گفت: "بچه نشو پسر!". "استاد" تکیه کلام اکبر بود و مزاح و طنز پنهان در این تکیه کلام برایمان آشکار بود. و این بار نوبت ما بود که پاتک بزنیم. چند آلبوم ازعکس های شهره را به امانت سپرد و رفت. عکس های چند ماهگی تا ٨ سالگی شهره. تا مدت ها خبری ازاو نداشتیم. تا اینکه یکی از زندانیانی که از مرخصی بازگشته بود، خبر فرار اکبر را به داخل زندان رساند. ظاهرا مقدمات فرار اکبر از کشور فراهم شده بود. اکبر در اندک زمانی، مخفیانه کشور را به قصد آغاز دور جدیدی از زندگی ترک کرده بود.
اکبر مَرد لاف و رجز در صحنه های بی خطر نبود. این کار، روش کم مایگان و دلالان است. او آماده بود تا در دل سیاهی با سیاهی بستیزد و در شرایط تسلیم، پرچم مقاومت را برافرازد. روحیه مقاومتش زمانی به اوج می رسید که دشمن با اقتدار تمام در برابرش ظاهر می شد. و درست در همان لحظه بود که حقارت را برچهره دژخیم حک می کرد. او قاصد امید در اوج نا امیدی بود و پیک شادی در سرای غم. و در تمام این لحظات از انبان حکایات و ضرب المثل هایی که می دانست، برای تلطیف فضا و روحیه دادن به دایره دوستانش استفاده می کرد.
انبان ذهنش پر بود از تجربه و حکایت و ضرب المثل که با چاشنی طنز و به تناسب موقعیت می پرداخت. بسیار ریزبین و دقیق بود. در مواجهه با مشکلات فردی، خانوادگی یا عاطفی یار غار دوستان و راهگشا بود. رفیق باز و گشاده دست بود. از شوخی در محافل دوستانه کم نمی آورد و تیرهای طنز و مزاح را بر سر رفقا می ریخت. از نگاهش می شد فهمید که این بار کدام رفیق بخت برگشته ای را برای معرکه ای جدید نشانه گرفته است. حالتش را می شناختیم. شروع که می کرد یکی از بچه ها می گفت سنگر بگیرید، الانه که اکبر قلاب بندازه.
قصه ی « طوطی ی ما » که توسط رهیاب به شعر درآمده یکی از این حکایاتی ست که اکبر در زندان و در جریان بی غذایی و خوردن ِ بناچار ِ دور نان های خشک شده تعریف میکرد. قصه ای واقعی که داستانش فیمابین رفیق و همرزم شهید اش « یوسف آلیاری» و طوطی یی که در خانه ی خانواده ی اکبر نگهداری میشد و همنشین آنان بود، می گذرد. فروتنانه و خاکسار، از گفتن از خود پرهیز میکرد. بالاخره هم نگذاشت تا در مقدمه ی مثنوی "طوطی ِ ما" که تقدیمیه ای بود به وی، نامی ازاو برده شود، اگرچه شاعر، پیش تر، بیتی از همین مثنوی را به نام او آراسته بود!
اکبر شالگونی از انسان های شاخص دوران خود بود. دورانی که انسان هایی همچون او را در زهدان پرورش می داد. وی همزمان سمبل امید به آینده بود. آینده ای عاری از بهره کشی انسان از انسان. اما دریغ.... دریغ که در لحظه ای سفیر مرگ را در آغوش کشید که هنوز چشم اندازی از این آینده در برابرش آشکار نشده بود. اما چه باک! اکبر که، فقط مَرد نبرد در لحظه پیروزی نبود. او تجسم مقاومت بود. و تا زمانی که چنین انسان هایی وجود دارند و تا هنگامی که مقاومت هست، امید به آینده نیز پابرجاست. او همین روحیه را نیز در مبارزه با غده بدخیم مرگ حفظ کرد. پزشکان از تحمل وی در برابر دُز بالای شیمی درمانی و از مقاومتش در دوران کما در تعجب بودند. شاید نمی دانستند که، با یکی از اسطوره های مقاومت که حسرت تسلیم شدن را بر دل جلادان نشانده بود؛ مواجهند.
اکبر بسیار مغرور و در عین حال بی نهایت متواضع بود! پلنگ ِ مغرور ِ کوهستان ِ شجاعت جز چند مصاحبه و تعدادی نوارِ پخش نشده، چیزی از خاطرات و تجارب منحصر به فردش باقی نگذاشت. نوشتن از تابستان ۶۷ برایش سخت بود. از اشاره به نقش خود در مقاومت زندان پرهیز داشت. با این وجود، بی اهمیت جلوه دادنِ مقاومتِ زندانیان در تابستان ۶۷ و پس از آن را بر راویان زندان نمی بخشید. تنها دوبار در مجله آرش و از موضع راوی نوشت. و آن هم پاسخی بود به تحریفِ تاریخِ مقاومتِ زندان در نیمه دوم سال ۶۷.
اکبر در خارج از زندان و در دفاع از مواضع سیاسی اش، آنچنان پر حرارت بود که گاه منتقدین را برآشفته می کرد. ولی هیچگاه از مرز انسانیت و شرف عدول نمی کرد. سماجتش در دفاع از سازمان راه کارگر را، تا آن جا ادامه نمی داد که شخصیت مخالفینش را به زیرسوال ببرد. و این شاید دوست داشتنی ترین و انسانی ترین وجه شخصیت او بود. شرایط زندانیانی را که به خیانت آلوده نشده بودند، اما ناچار به پذیرش شروطی بودند، درک می کرد و در برابرِ تلاش برای تخطئه و تخریب دیگران می ایستاد. از دید او مقاومت در زندان همچون جنگلی بود. می گفت: جنگل با تمام درخت هایش جنگل است؛ چه کوتاه و چه بلند.
بی تردید جنبش کمونیستی با مرگ اکبر شالگونی یاری صادق و یاوری مصمم را از دست داد. ما فقدان او را به همسر و دختر عزیزش، به بستگان و یارانش و به زندانیان باقی مانده از دهه ۶۰ تسلیت می گوییم.
یاد و خاطره اش گرامی!
منصور تبریزی، وحید صمدی، وزیر فتحی
۱۲ژانویه ۲۰۱٣ برابر با ۲٣ دیماه ۱٣۹۱
(*)- به دلیل محدودیت های خبری و آماری در آن دوره و جداسازی ها امکان خطای یکی دو نفر در این آمار وجود دارد.
|