غزلقصیده ی احساس ناسرودنی ی عشق
اسماعیل خویی
•
چرا
در این اطاق،
در این فضا یَکِ چندین آشنا،
به هر چه می نگرم، هی، پی در پی ، چندان بیگانه ست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۹ دی ۱٣۹۱ -
۱٨ ژانويه ۲۰۱٣
چرا
در این اطاق،
در این فضا یَکِ چندین آشنا،
به هر چه می نگرم، هی، پی در پی ، چندان بیگانه ست
که گویی، پیش از این،
هیچگاه
در اینجا نبوده ام؟!
چرا شمیمِ بهارانه آیدم به مشام،
اینجا،
در این هوای زندانی
در میانِ این چار دیواری،
که دیر، دیرزمانی ست تا پنجره هایش را نگشوده ام؟!
ها؟!
چرا به تازگی ی بامدادِ نخستینِ آفرینش است
هر چه ها که می بینم
در تصویرِ کهنه ی این چشم انداز؟!
چرا،
چرا چنین و چندین باز دل ام تنگ است؟!
چرا
دل ام برای جوانی،
برای حس کردن،
تنگ است باز؟
چرا دل ام
برای جادوی زیبای آن نگاه کردن در آسمانِ باز
که گاه گاه ، به ناگاه،
یگانه می کندت با احساسِ بال زدن
بال در بال
با کبوترانِ در پرواز
چنین و چندین بی تاب
در سینه ام
به میله ی قفس
بال و پرمی کوبد باز؟!
چرا دل ام
برای نوشدن از ناگهانه بر خوردن با رنگ و بوی بی نامِ یک گیاهکِ نویاب،
برای باز شدن،
برای باز،
برای بازیگوشی،
برای بازی
این همه تنگ است؟!
و آنچه بود همین یک دم پیش
چرا
به" آن چه بود؟"بدل می شود؟!
و آه،
آه،
شگفتا!
این دیگر چیست؟!
گذارِ پروانه ست با بال های بهارین اش
و یا شکفتنِ رنگین کمان
در آسمانِ چنین بی ابر؟!
و آن
بر آسمان ماه است
یا
برآسمانه چراغ؟!
ستاره،
اینجا،
این پایین چه می کند:
آنجا،
نشسته بر سرِ آن شاخسار.
آه،
آن شاخسارِ آن همه پُر بار از کدام درخت است؟!
چرا درخت،
چرا این همه درخت،
چرا باغ،
در این اتاق؟!
و از کجا آمد
این آسمانِ این همه بی ابر؟!
و از کجا آمد
این کهکشان
که می چرخد،
می چرخد،
می چرخد،
آتشگردان وار،
گردِ سرم
تا
جرقه های ستاره
اتاق را،
باغ را،
که این همه آذین دارد
از پاره رنگ های این همه در هم لولنده
چراغان کنند؟!
و تکّه پاره که می گردند
در تکّه پاره های نور،
گروها گروه،
هم خود، هم یکدیگر را
به شکلِ قوها،
تیهوها،
گنجشکان،
پروانگان و کلاغان کنند؟!
و، هی!
ببینم:
آن طُرفه چشم های دراندازه های آنسوی باور دُرُشت
چی بود؟!
چیست؟!
از کی بود؟!
از کیست؟!
باید که چشم های خدا باشد.
باید خدا هم اینجا باشد:
زیرا که پلک می زنم ، آنجا هست؛
و،باز، پلک می زنم ،آنجا نیست!
و هر چه هست،
هم پیداست،
هم پیدا نیست؛
هم ماندگار و هم گذرا ست،
هم... هم...
خدای من!
زیباست!
والاست این... این...
رنگینه های بی رنگ، این...
چه می گذرد در اتاق من؟!
اینجا کجاست؟!
که هیچ مثلِ اینجا نیست،
وباز مثلِ همین جاست؟!...
دل ام! دل، آی
هزارگانه ی بی تا، دل ام!
که از هراس و گریزآکنده ای!
و- تکه پاره تر از انفجارِ بزرگِ نخست –
از کانونِ خویش پراکنده ای!
فراهم آی!
قرار گیر!
آرام باش!
این
در این اتاق که نه،
در جهانِ تو،
در جانِ تو،
گذارِ رویا بر واقعیت است:
این
همان،
همانا،
دیدارِ چشم و رویاست:
آری،
دیدارِ چشم و رویا
در بیداری!
چهارم ژوئن ۲۰۱۰،
بیدرکجای کپهناگ
|