یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تئوری شناخت از نظر مارکس (۹)
دنیس کولین - برگردان: محمدتقی برومند (ب . کیوان)


• مارکس می تواند بشرط بازگشت به قشر بنیادی تر تئوریک، انتخاب فرد زنده بعنوان اساسی ترین واقعیت و انتقاد بنیادی از بت وارگی اقتصاد در فرمولبندی فلسفه سیاسی رهایی بخش سازگار با عصر ما بسیار موثر باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ بهمن ۱٣۹۱ -  ۲۰ ژانويه ۲۰۱٣


پی گفتار
فلسفه مارکس


    برخلاف تز حذف فلسفه، فرض مسلم ما این است که اثرهای مارکس کاملاً فلسفی اند. آنچه مارکس برای دانش فراهم کرد نمی تواند به جامعه شناسی، اقتصاد سیاسی یا تاریخ محدود گردد، بلکه به بخشی از فلسفه نیز که تئوری شناخت است، مربوط می شود. رابطه میان مارکس و علم های بشری پیچیده و بغرنج است: از یکسو، به مثابه یکی از مبتکران بزرگ این علم ها و از سوی دیگر بثمابه ژرف ترین و بنیادی ترین منتقد آنها جلوه می کند.
1- در واقع اثرهای مارکس بصورت توضیح منظم طبیعت و پیدایش «موجودهای عاقل»، انتزاع های تئوریک به نمایش در می آید که به اعتبار آنها واقعیت اجتماعی زندگی افراد اندیشیده می شود.
2- مارکس ساز و کار تولید توهم ها را موشکافی می کند و نشان می دهد که ریشه توهم دراحساس ها نیست و پایه بیولوژیک یا پایه در فناپذیری انسان ندارد؛ بلکه ریشه در شرایطی دارد که ا نسان ها در آن به تولید زندگی خاص خود می پردازند؛ چون تولید چیزی جز نمود زندگی نیست و این نمود زندگی گوهر بشریت انسان هاست. (1)
    مارکس بعنوان ماتریالیست کوشید از زمین به آسمان برود و این امر ایجاب می کرد که نخست پاهای خودآگاه را روی زمین قرار دهد. «خودآگاه هرگز نمی تواند چیزی جز وجود آگاه باشد و وجود انسان ها روند زندگی واقعی آنها است. با اینکه در هر ایدئولوژی، انسان ها و شرایط شان بدون بالا پایین آنگونه که در تاریکخانه دوربین، ظاهر می شوند، این پدیده از روند زندگی تاریخی شان نتیجه می شود؛ درست مانند وارونگی شئی ها در شبکیه که از روند زندگی مستقیماً فیزیکی شان ناشی می گردد». (2) چگونه این روند زندگی در بازنمایی های علمی زندگی مادی انسان ها وارونه می شود؟ عملاً این یگانه دلمشغولی مارکس را تشکیل می داد.
    مارکس چیز جدیدی در فلسفه ارائه داده است. این نوآوری نخست بطور متناقض چونان بازگشت به منبع های فلسفه که مارکس مدعی وارونه کردن آن است، جلوه می کند. همزمان مارکس بعنوان اندیشمند مدرنیته رخ می نماید. او در زمینه توسعه فن ها و دگرگونی های بنیادی ناشی از این فن ها در زندگی انسان بسیار دقیق بوده است. هیچ فیلسوفی به اندازه او به ماشین هایی که نقش بازوها را بازی می کنند، علاقه نشان نداده است. هیچ فیلسوفی تا این حد به حوزه زندگی مادی عنایت نداشته است. مارکس نه انسان بطور کلی، انسان مجرد مورد علاقه فلسفه نظری، بلکه به افراد مشخص و نخست به افراد بسیار پرشمار، یعنی آنهایی که در کار زحمت می کشند و زمینه ساز فراغت فکری و تأمل فلسفی هستند، می پردازد. بعلاوه، نه کار بطور کلی، بلکه زحمتکشان در روند کار پروبلماتیک اساسی فلسفه او را تشکیل می دهند.
    اینکه مارکس از مقوله های متافیزیک کلاسیک برای تدوین فلسفه اقتصادی خود استفاه می کند، ناشی از عدم انسجام نیست: اگر چنین چیزی در میان باشد، برای این است که از خود بیگانگی خاص شیوه تولید سرمایه داری در خلال مقوله های متافیزیک در بیان می آید: مارکس این اندیشه را می پذیرد که ارزش یک ذات متافیزیک است، زیرا در پس پشت ارزش مبادله یک ارزش واقعی را فرض می کند که ماهیت آن زمان کار است. اما اگر او آن را می پذیرد، این نه در مفهوم کلی و غیرتاریخی بلکه بدین خاطر است که وقتی از کالا از جنبه ارزش مبادله آن صحبت می کنیم، این ارزش در سطح وجود قراردادی، صرفاً اجتماعی کالا قرار داشته که کاملاً متمایز از واقعیت فیزیکی اش و بنابراین کاملاً «متا – فیزیک» به مفهوم دقیق و ریشه شناسی کلمه است. «واقعیت» ارزش در پول بیان شده و مارکس در این موضوع کاملاً صریح است: «پول یک نماد نیست و هیچ چیز نمادین در این واقعیت که ارزش مصرف کالا باشد وجود ندارد. اگر رابطه اجتماعی تولید خود را چون شئ موجود در خارج از افراد می نمایاند و اگر رابطه های معینی که این افراد را در روند تولید زندگی اجتماعی شان بهم گره می زند، خود را بمثابه مالکیت های ویژه یک شئ نشان می دهند، این وارونگی و این رازپردازی خیالی نیست، بلکه یک واقعیت پیش پا افتاده است که همه شکل های کار اجتماعی آفریدگار ارزش مبادله را توصیف می کند.» (3)
   خیلی ساده معنی آن این است که زندگی اجتماعی ناگزیر به شکل متافیزیک نمودار می گردد. به بیان دیگر متافیزیک و اقتصاد سیاسی در آنچه که آنها به فرآورده های فعالیت انسان وجود و قدرت مستقل می دهند، یک چیزند. به همین سبب پنهان کردن این خصلت متافیزیکی زندگی اقتصادی، آنگونه که اثبات گرایان به آن عمل می کنند، به معنی پنهان کردن خصلت بتواره کالاست. بنابراین، هر چند ارزش خود را چونان هستومند متافیزیک نشان می دهد، با اینهمه، یک هستومند نیست. مارکس در پاسخ به واگنر که از او به این خاطر انتقاد می کند که از کار گوهر اجتماعی مشترک ارزش مبادله می سازد، یادآوری می کند که ارزش به شکل ارزش مبادله نمایان می گردد. اما نخست باید آن را مستقل از این شکل دانست. البته او می افزاید: «م. واگنر از یاد می برد که «ارزش» و «ارزش مبادله» از نظر من از سوژه ها نیستند، تنها کالا سوژه است». (4)
    پس، انتقاد مارکس از متافیزیک حذف خودسرانه متافیزیک نیست. برعکس، این انتقاد به این نکته توجه دارد که متافیزیک شکل اساسی بازنمایی است که افراد می توانند از رابطه هایی داشته باشند که آنها را با هم پیوند می دهد. به شرط اینکه از متافیزیک بیرون آییم و مقوله ها را به پایه شان در زندگی واقعی برگردانیم. چون گفتمان عقلانی با سوژه خود مرتبط است، ممکن نیست بطور علمی از اقتصاد سیاسی سخن گفت و در عین حال از زبان متافیزیک که دقیقاً زبان اقتصاد سیاسی است، اجتناب کرد. اثبات گرایی مدعی است که فقط به «چگونگی» و «طرز کار» ظاهری سیستم می پردازد و «پرسش» ها را رد می کند. زیرا آنها بر هستومندهای متافیزیک دلالت دارند؛ زیرا از «پرسش» به «پرسش» به لحظه ای می رسیم که دیگر دلیلی برای ارائه وجود ندارد و ناگزیریم یک پیش فرض بدون علت را بپذیریم. مارکس با قبول این دشواری و طرح فرد زنده و نیازهایش بعنوان پیش فرض خیلی زود به رفع آن می پردازد و سپس نشان می دهد که «چگونگی» ظاهر، طرز کار سطح اقتصاد سرمایه داری دقیقاً مکانی است که مقوله های متافیزیک در آن پر و بال می یابد. بنابراین، در حالی که اثبات گرایی می پندارد از متافیزیک خلاص می شود، برعکس کاملاً در آن غرق می گردد. ارسطو بعنوان یک متافیزیک دان واقعیت رابطه ها میان افراد را بهتر از اقتصاددانان اثبات گرا تمیز می دهد.
    اثر مارکس که مبتنی بر این جابجایی در اقتصاد سیاسی و در خارج از آن و در متافیزیک و خارج از آن است، بدین ترتیب به واژگونی بنیادی اقتصاد سیاسی و متافیزیک می انجامد که همزمان در یگانگی اصلی شان بعنوان دانش ظاهری و ایدئولوژی توضیح داده شده اند. بنابراین، زندگی واقعی افراد، این نقطه حرکت که آن را فقط می توان در ایده انتزاع کرد، هرگز نمی تواند درنشانه های ایده آلی اش گنجانده شود. زندگی واقعی پیوسته در خارج از چارچوب های تنگ فکر زندگی قرار دارد. گنجایش زندگی واقعی همواره بیش از آن چیزی است که تئوری ها و سیستم های پدیدار در گوشه ای از دوره تاریخی بیان می کنند. همین باریک بینی و بررسی است که محور دایمی فکر مارکس را در خلال دگرگونی های پی در پی آن تشکیل می دهد. این چیزی است که وحدت بخشیدن یا دستکم ارائه خط راهنما برای مراجعه های فلسفی مارکس را فراهم می کند. مارکس برخلاف فلسفه نظری و ایده آلیسم، از اپیکور، تجربه گرایان و و ماتریالیست های فرانسه استفاده می کند. او هم چنین دیالک تیک هگل را علیه تجربه گرایان و اثبات گرایان یا واقع گرایی ارسطو را علیه دیالکتیک هگل بکار می برد. همینطور در اقتصاد او از پتی، اسمیت و ریکاردو انتقاد می کند. اما از پتی، اسمیت و ریکاردو علیه سنیور یا سِی (Say) استفاده می کند.
    از این قرار ریشه های فلسفه مارکس یک حقیقت بزرگ را نشان می دهند. آنها به دو سطح قسمت می شوند. از یکسو، در خلال تحول فکر مارکس هر مرحله مخصوصاً بوسیله یک فیلسوف یا یک مکتب فلسفی نمایش داده می شود. از سوی دیگر در خود ساختار اثرهای موسوم به دوره کمال تحول بوجود می آید: فلسفه اقتصاد سیاسی را به نقد می کشد. اقتصاد سیاسی کلاسیک که در ابتدا عملاً مانند شاخه ای از سنت بزرگ تجربه گرایی انگلیس بنظر می رسید اقتصاد سیاسی برهان شناس را به نقد می کشد. این تقابل با سنت یک سیستم کامل بلکه یک فکر باز را نشان می دهد که از سکوی تعریف بلندپروازی اانتقادی مخصوصاً میدان های پژوهش را ترسیم می کند.
   «وارونگی فلسفه» که محیط دهه 1840 را اشغال می کند به معنی نفی هر نوع اندیشه ورزی فلسفی نیست، بلکه گسست مارکس با فلسفه نظامدار آلمان است. او سیستم را منفجر می کند و از آن دست می کشد تا هر آنچه را که نظرش را جلب می کند از آن بیرون کشد. البته، تنها فلسفه بمعنی سنتی مورد بحث نیست. علم بطور کلی، معرفت کلی دیگر نمی توانند خود را بعنوان سیستم عام نشان دهند. بنابراین، بازنمایی فلسفه مارکس بعنوان سیستم مثلاً زیر نام ماتریالیسم دیالکتیک بدرستی عملی است که بنا بر آن اندیشه مارکس در «مارکسیسم» دفن شده است. مارکس با همه ملاحظه کاری هایی که نشان داده ایم، کوشید درباره طرز کار کلی، یعنی «سیستمی» شیوه تولید سرمایه داری بیندیشد. ولی با اینهمه، مسئله این نیست که فکر او سیستم و حتی فکر سیستم را تشکیل می دهد. وانگهی نزد مارکس یافتن برخی شرح نظامدار درباره آنچه وجود دارد، دشوار است. در واقع فکر نظامدار از شرح سیستم - «سیستم طبیعت»، «سیستم فلسفه» و غیره - یعنی از شرح ترکیبی که در آن هر چه مجزا شده با تحلیل بهم پیوند یافته، جدایی ناپذیر است. از این سو تا آن سو، کاپیتال یک اثر تحلیلی است که هرگز پایان یافتنی نیست.

یگانگی فکر مارکس

    با اینکه فکر مارکس در سنت فلسفه آلمان فکر نظامداری نیست، اما اثرهای مارکس را از یگانگی منبع الهام و اسلوب، حتی اگر این یگانگی مسئله برانگیز (پروبلماتیک) باشد، بی بهره نمی سازد. مارکس هرگز به اثرش بعنوان سیستم فکر نکرده است. زیرا او می اندیشید که زمان سیستم ها سپری شده است. از آنجا گاه این نوع مهارت که او بوسیله آن فکر خاص خود را مطرح می کند، تا به این اندازه شدید با جدیت و موشکافی که او برای بررسی اقتصاد کلاسیک بکار می بندد، مغایرت دارد و از اینرو، بطور ناقص در عمل در ردیف اسلوب ارتقاء داده شده است. بدین ترتیب فضای تفسیرهای بسیار متنوعی گشوده شد که تنوع مارکسیسم ها بعنوان تحول خود فکر مارکس به آن گواهی می دهد. اثرهای مارکس بنا بر سیستم های تقابل: تقابل «مارکس جوان» و «مارکس دوره کمال»، تقابل ماتریالیسم و هگل گرایی، فلسفه و علم، علم رزمنده و غیره و بسیار بندرت بعنوان دستگاه فکری (پروبلماتیک) خاص او اندیشیده شده است.
   بنظر ما با تکیه بر روشی که مارکس سهم خاص خود را در آن دارد، می توانیم نظم منطقی را به این حیطه پدیدار که به فکر مارکس تبدیل شده برگردانیم. مسئله عبارت از نفی تضادها میان این یا آن بخش اثرها و گوناگونی داوری های متبلور در متن هایی که در سراسر زندگی یک انسان رده بندی می شود، نیست. همچنین مسئله به هیچوجه عبارت از شرح رساله ها یا بازگشت به عقب بعنوان «لحظه های ضرور» یک دیالکتیک نیست. مارکس در 1845 هگل گرایی را به خاطر این نفی کرد که در اثرهای دوره کمال آن را سپری شده و رفع شده یافته بود. خوشبختانه زمان زندگینامه نویسی ها گذشته بود. اما مارکس مانند همه فیلسوفان مدیون استواری خواست عقلانیت کلی در مجموع اثرهایش است. زیرا این عقلانیت کلی بنا بر پیوستگی منطقی نتیجه ها یا داوری های هر یک از بخش های ویژه اثرها بیان نمی شود، بلکه بنا بر دستگاه فکری (پروبلماتیک) بقدر کافی قوی و بقدر کافی به اثبات رسیده در بیان می آید تا آنچه ویژه کارش است، با همه روشنی نمودار گردد. این پیوستگی منطقی را در یک عبارت خلاصه می کنیم: پایه تئوری مارکس، فرد بعنوان ذهنیت است و هدف کُنش سیاسی رهایی فرد، تکمیل استعدادهای او برای خود اوست، نه انسان بطور کلی. در این مفهوم مارکس واقعاً یک هومانیست نیست، بلکه بدرستی انسان های منفرد با تنوع نیازها و موقعیت های شان را در نظر دارد. هدف هر تحلیل «اقتصادی» نشان دادن افراد بعنوان پایه اقتصاد است. تاریخ شکل بندی های اقتصادی روشن کردن روند تاریخی است که در خلال آن افراد آزادی عملی، آزادی واقعی را جستجو می کنند. سراسر تئوری سیاسی مارکس رد مصرانه اعتماد کردن به «نیروهای تاریخ»، نبرد بخاطر اینکه سرانجام انسان ها بتوانند خود تاریخ خود را آگاهانه و فعالانه در مقیاسی که می توانند بر حسب عقل عمل کنند، بسازند. حق داریم اینطور ارزش یابی کنیم که آنجا مسئله تنها عبارت از کژ فکری به ارث رسیده از قرن روشنگران است. البته نمی توان یگانگی طرح و جانشین کردن طرح دیگر (مثل اتوپیای افلاطونی مدینه عقل بمثابه یکی از گونه های متنوع اتوپیای سوسیالیستی و غیره) را انکار کرد.
    انتقاد از اقتصاد سیاسی متوجه یک محور است: تحلیل انتقادی از خودبیگانگی فرد و تخریب توانمندی های کارگر. فلسفه سیاسی از یکسو، بر نقد دولت – نقد بس قاعده مند که بسیاری از نویسندگان در قرار دادن مارکس میان تئوری پردازان آنارشیسم تردید ندارند و از سوی دیگر، بر مفهوم دمکراسی که در نهایت تا اندازه ای نزدیک به الهام های روسویی «قرارداد اجتماعی» است، دلالت دارد. سرانجام اینکه کنش رزمی شهروند مارکس چیزی جز موزون کردن این موضوع ها نیست. سندهای نگاشته شده مارکس برای انجمن بین المللی زحمتکشان، مقاله های متعدد انتشار یافته مخصوصاً در روزنامه های آمریکایی، پژوهش ها درباره تاریخ دیپلماتیک که مخصوصاً به نبرد برای دفاع از استقلال لهستان اختصاص دارد، جملگی «قطعه هایی از اثرها»یی هستند که اندیشه تا اندازه ای کامل از دکترین سیاسی وی بدست می دهند.

مسئله اقتصاد و ثروت شناسی

    بنا بر سنت، اسلوب نزد مارکس یک اسلوب علمی و بنا براین از حیث اخلاقی خنثی است. مارکس درباره آنچه که هست سخن می گوید و جامعه بشری را «بدون زائده بیرونی» در نظر می گیرد. سوسیالیسم مارکسیستی سوسیالیسم علمی است، چون از نارضایی اخلاقی حرکت نمی کند، بلکه از گرایش های اجتماعی واقعاً موجود حرکت می کند و بنا بر موشکافی های قانون های طبیعت به سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان هدایت می شود. البته، مارکس اندرز اسپینوزایی «نه خندیدن، نه گریستن، بلکه درک کردن» را تکرار می کند. او توهم های اخلاقی کردن و تئوری های تسلی بخش را رد می کند. اسپینوزا می گفت: ماهی های درشت برای خوردن ماهی های ریز تعیین شده اند. مارکس نزد اقتصاددانان کلاسیک به ارزشیابی شیوه ای خام می پردازد که آنها با آن قانون های شیوه تولید سرمایه داری را توضیح می دهند. او دریافته بود که آنها هیچ چیز را پنهان نمی کنند و به مخفی کردن واقعیت منافع تنگ نظرانه در پشت عبارت های گزاف ایده آلیسم فلسفی نمی پردازند. با اینهمه، روش کاپیتال خیلی دور از «روشنی علمی» و عینیت گرایی شایسته جامعه شناسی است. مارکس کاپیتال را بیشتر بصورت خبرنگار جنگ در نبرد طبقه ها نوشت. در صورتی که «مانیفست حزب کمونیست» بدون پیچیدگی از حکومت بورژوازی بمثابه تدارک حکومت طبقه کارگر ستایش می کند. این نوع توضیح ها تقریباً بکلی در کاپیتال ناپیداست. در واقع این شیوه تولید سرمایه داری از حیث تاریخی سپری شده نیست که بشدت مورد انتقاد قرار گرفته است، بلکه برعکس شیوه تولید سرمایه داری در حال پیدایش و انباشت بدوی است که بیشترین نفرت مارکس را بر می انگیزد. از این قرار، توضیح های دراز درباره نابودی دهقانان خرده پای انگلیس «yeomer» ها به آن گواهی می دهد. البته این بسادگی بمعنی علاقه به طبقه های اجتماعی وابسته به دوران سپری شده نبود. مارکس همواره به دفاع از انگیزه ایرلندی وفادار می ماند. (در صورتی که از دیدگاه قانون های تاریخی آنچنان که روایت تاریخ بیانگر آنهاست، ایرلند نمایشگر وضعیتی عقب مانده نسبت به انگلیس سرمایه داری بود). نسبت به لهستان که در آن هیچ طرحی از جنبش کارگری مدرن بچشم نمی خورد، همان برخورد دیده می شود. در خصوص نمونه اخیر، می توان آن را استقلال اندیشه سیاسی و تاریخی مارکس نسبت به تحلیل «اقتصادی» وی ارزشیابی کرد. البته، این استقلال در چارچوب روایت ماتریالیسم تاریخی قابل توضیح است. بین سیستم مارکسیستی سوسیالیسم علمی و داوری های تاریخی و اخلاقی مارکس یک ورطه وجود دارد.
    بدین ترتیب، بُعد اخلاقی در تحلیل مارکس جای مرکزی دارد. ارزش ها نتیجه ضرورت علمی ناشی از شناخت واقعیت نیستند، بلکه جدولی از قرائت واقعیت اقتصادی فراهم می کنند. مراجعه به ارسطو، مخصوصاً به رساله های سیاسی و اخلاقی نیکوماک، تقابل اقتصاد (اکونومیک) و ثروت شناسیک (خرماتیستیک) که مارکس بسود خود آن را تکرار می کند، چیزهای الحاقی نیستند، بلکه قطعه های اساسی متن هستند. آنها عمیق ترین و بی شک اکنونی ترین مفهوم خود را به آن می دهند. در این صورت، نقد غایت شناسی عمومی تئوری (یا علم) بانقد رابطه های حقیرانه اجتماعی که در تحلیل نهایی به دزدیدن کار دیگری باز می گردد، در هم می آمیزد. از اینرو، اخلاق مارکس اخلاق به معنی عادی اصطلاح نیست، زیرا از حاکم خوب که بنا بر ساخت عقلی نه قانون اخلاقی شکل گرفته ازخرد ناب عملی تعریف می شود، سرچشمه نمی گیرد، بلکه برعکس با آنچه میشل هانری آن را «پدیدارشناسی زندگی فردی زحمتکشان» می نامد، در می آمیزد. از نظر مارکس جدا کردن تئوری شناخت بعنوان علم ساختمند architectonique که در آن می توان دیگر حوزه های معرفت (اخلاق، سیاست و تاریخ) را به خدمت گرفت، ناممکن است. نقد اقتصاد سیاسی هدف خود می داند که در پس «بی طرفی» رابطه های اجتماعی که خود را مبتنی بر قرارداد می نمایاند، واقعیت قهر و قدرت را آشکار کند. اعتراض اخلاقی علیه رنج انسان ها و پایه های نقد شناخت یگانگی پایداری را نشان می دهند. شناخت هرگز از منظر فلان ستاره تابان که شئی ها را از مسافت بسیار دور می نگرد، نیست. این شناخت، شناخت کلی یزدان از جهانی که آفریده نیست. شناخت «در وضعیت» است، چون همیشه عمل یک یا چند فرد زنده در میان همنوعان شان است که در رابطه هایی که نخست رابطه های بین ذهنیت ها هستند، گام نهاده اند. می توان گفت در روشی که مارکس اثرش را آفرید یک پیش انگاری مقدم وجود دارد. او نه از چشم انداز «سیستم»، کنار زحمتکش، کنار کسی که شرایط مادی زندگی رامی آفریند، قرار دارد و سئوال های ساده و عقل سلیم را در برابر قانون های ابدی علم اقتصادی قرار می دهد. چرا باید تولیدکنندگان ثروت فقیرتر شوند در حالی که ثروت ها پیوسته انباشته می شوند؟ چرا باید مدتی دراز و بشدت کار کرد، در حالیکه ذهن مبتکر انسان ها بی وقفه ماشین هایی می آفریند که می توانند کار را تحمل ناپذیرتر در مکان ما کنند؟ همه این سئوال ها مخصوص عصر مارکس نیستند، بلکه با حدت جدیدی در عصر ما مطرح می شوند. بنابراین، این سئوال های ساده، سئوال هایی که خودبخود از زندگی افراد تابع شرایط غیرانسانی بوجود می آیند، در نهایت ناپذیرفتنی و نامناسب اعلام شده و به چیزی بیان نکردنی تبدیل شده اند.
    پس «تغییر دیدگاه» یا پیش انگاری دلالت بر این ندارد که شناخت نمی تواند حقیقت را نشان دهد، بلکه برعکس، حقیقت می تواند با توجه به شرایط واقعی اش نشان داده شود. در صورتی که برعکس، شناختی که خود را بصورت صرفاً عینی، خارج از رابطه های اجتماعی می نمایاند، پرده پوشی واقعیت است. به بیان دیگر، شناخت در صورتی می تواند به عینیت معین و خصلت مطلق معین برسد که ذهنیت و نسبیت اش آن را بپذیرد و در بر گیرد. خواهند گفت که این استدلال ساده ای است. البته در کارهای انسان هر حقیقت از پیش یک تعهد، یک کنش است. اقتصاددانان آن را خوب می دانند. اعلام کاهش ارزش پول یا ترقی این یا آن سند بهادار اثر مسلمی را در پی دارد. هنگامی که ریکاردو اعلام می دارد که ترقی مزدها از دید علم اقتصاد وی قابل نکوهش اند و مزدها «تابع قانون مفرغی» واقعی اند، شاید با حسن نیت به این «حقیقت» اندیشیده است. شاید حتی از خود پرسیده باشد که آیا این استقبال افراطی از منافع خاص روی خصلت حقیقت علمی «بی طرفانه» اش سایه نمی اندازد؟ با اینهمه، نمی توان انکار کرد که این «حقیقت» در مقیاسی که وارد بازی تناسب نیروها، بازی انتخاب های اخلاقی، اجتماعی یا سیاسی می شود در محیط و در کارایی اثر می گذارد. اگر مارکس از «اقتصاددانان بورژوا» صحبت می کند، این بنا بر یک اشتغال خاطر بی فایده جدلی نیست. برعکس، ملاحظه می کنیم که او با چه تحسینی با نخستین «اقتصاددانان بورژوا» برخورد کرده است. اصطلاح «بورژوا» یک چشم انداز و پیش فرض های تئوریکی را نشان می دهد که عینیت، اما تنها عینیت نسبی شان را در این چشم انداز دارند. همچنین علیرغم منتقل شدن خوشبینی دوره سرمایه داری بالنده در پایان قرن مغشوش ما بما، ملاحظه می کنیم که اگر زندگی میلیون ها فرد دارای هیچ نوع اهمیتی نیست و این ربطی به علم ناب ندارد، اگر مانند برخی اقتصاددانان معاصر چنین بیندیشیم که بردگی از حیث اقتصادی موثر بود و هر چه از حیث اقتصادی موثر است می تواند برای جامعه مفید باشد؛ کوتاه سخن اگر فکر کنیم که «قانون های اقتصاد» می توانند بازگشت به شکل های بربرتر استثمار را توجیه کنند، در این صورت اندیشه های مارکس بعنوان تصورهای واهی و ایدئولوژی، عاری از هر خصلت علمی جلوه می کند. البته، هواداران مارکس و اقتصاددانان لیبرال ما دیگر نمی توانند با اسلوب های عینی علمی عادی از تزهای شان استفاده کنند. در قلمرو علم های طبیعت بر پایه تجربه علمی اسلوب هایی مورد توجه اند که حل و فصل و گزینش «حقیقت ها» را ممکن می سازند و بدین ترتیب به بحث های اندیشه های جاوید پایان می دهند، اما در علم های انسانی، در علم های مربوط به هدایت امور بشری نه فقط آزمون گری تصدیق مقدم تز برای اعتبار بخشیدن است، بلکه علاوه بر این، نتیجه آزمون همواره بطور ذهنی بر حسب منافعی که بطور مستقیم وارد شده اند، مورد داوری قرار می گیرد. از اینرو، هنگامی که کینز تصدیق می کند برای ثبات اقتصادی مبادرت به «کشتن ترحم آمیز بهره بران» صلاح است، مجال مناسبی برای این اندیشیدن است که تز کینز برای بهره بران مورد بحث عاری از هر اعتبار علمی است. بعلاوه، کینزگرائی بر حفظ رابطه های سرمایه داری دلالت دارد. اما در درخواست کارگر، افزایش مزدهای واقعی و کاهش زمان کار خود رابطه سرمایه داری زیر سئوال می رود. زیرا وجود اضافه ارزش در معرض خطر قرار می گیرد. پس این دیگر تعارض عقل با توهم، حقیقت با اشتباه نیست. این تعارض دو قدرت است که هر یک در صورت از میان برداشتن دیگری می تواند وجود داشته باشد. بنابراین، در صورتی می توان مارکس را درک کرد که این انتخاب اساسی را تنها میان یکی از این دو قدرت نقطه حرکت قرار دهیم. منظور قدرتی است که بسیار ضعیف و تهیدست است، اما در عین حال از نظر او قدرت حامل آینده است.
   اخلاق مارکس را نمی توان به مسئله توجیه اعتراض تقلیل داد. این اخلاق نخست خواستار رهایی همه استعدادهایی است که در فرد وجود دارند. کمونیسم از نظر مارکس مرحله تاریخی است که در آن آزادی هر کس شرط آزادی همه است. و آزادی فرد نخست امکان بروز خلاقیت نهان در فرد، امکان برآوردن نه فقط نیازهای مادی وی، بلکه همچنین برآوردن نیاز روحی اوست که مارکس آن را «انسان غنی از نیاز» می نامد. این «ایده آل» (یا این «اتوپیا») که در نفس خود اندیشیده شده، چندان بی سابقه نیست. در واقع، در علم اخلاق ارسطو حق مطلب بنحوی ادا شده است: خردمندی که از دغدغه های مادی رهایی یافته می تواند بتمامی به فعالیت فلسفی که حاکم خوب را می پروراند، بپردازد. آنچه مارکس زیر نام کمونیسم پیشنهاد می کند، مکتب Scholé برای همه ا ست. بعقیده ارسطو، همانطور، بعقیده همه فیلسوفان پیش از مارکس، ایده آل ذهنی به نخبه اختصاص دارد. مفهوم آن اینست که شادی های روح برای اکثریت انسان ها که به بردگی حقوق و واقعیت تن داده اند، دست نیافتنی است. بشکه های عسلی که تاریخ فلسفه بما اعطا کرده اغلب با چند قاشق از قطران توجیه کننده بردگی یا نابرابری طبیعی بین زحمتکشان دستی و نخبگان فکری فاسد شده است. بدنامی مارکس در این است که او آنچه را که فیلسوفان (یا هنرمندان) برای خویش می خواهند، برای همه مطالبه می کند.

اهمیت تفسیر

    می توان به تفسیر بسیار ذهنی ما یا اقتباس ها از پدیدارشناسی میشل هانری ایراد گرفت، درست مانند الستر یا مارکسیست های تحلیلی انکار نمی کنیم که سهمی از بازسازی مارکس در پیش انگاری های تفسیری ما وجود دارد. برخی تصدیق های ما برای کسی که زمان را برای سنجش بغرنجی و عرصه های احتمال هایی که بوسیله متن ها و کنش مارکس گشوده می شود در نظر نمی گیرد، بصورت تناقض های ناب جلوه می کند. در خاتمه مایلیم دلبستگی اثرمان را به مفهومی که در آن کانت از دلبستگی به عقل صحبت می کند، نشان دهیم. نتیجه ممکن قرائت مارکس که پایه ذهنی عینیتی را که میشل هانری از آن سخن می گوید، پیوند می دهد، کدامست؟
    فلسفه می تواند بی هدف گوهر خاص خود را نشخوار کند و در توضیح، توضیحِ توضیح و توضیحِ توضیحِ توضیح ناپدید گردد. مسئله عبارت از مفهومی است که می توان به فلسفه مارکس داد. یگانه سنجه ای که می تواند دارای ارزش باشد، سنجه پراتیک است. مسئله حقیقت تفسیر مارکس مسئله نظری نیست، بلکه بنا بر تفسیر تز دوم فویرباخ می توان گفت مسئله عملی است. اگر فلسفه ای وجود دارد که اهمیت عملی تاریخی چشمگیری داشته است، با قطعیت می توان گفت که این فلسفه مارکس است. با اینهمه، بنظر می رسد که این تأثیر دستکم در وهله نخست اندیشه فلسفه «راهنمای عمل» را رد می کند. هانا آرنت از مارکس بخاطر درک تاریخ بمثابه یک ساخت انتقاد می کند و فاجعه های سوسیالیسم «واقعاً موجود» را در این دریافت مبنایی می بیند. این یک نمونه از میان بسیاری نمونه های دیگر تحلیل های ایده آلیستی است که تحول تاریخی قرن بیستم را به چند نکته از دکترین یک فلسفه بسیار کم مطالعه شده مبتنی می سازد. برعکس، ما بر این باوریم که فایده مارکس امروز در این است که می تواند قرائت انتقادی مارکسیسم قرن 20 را تشکیل دهد که با آن می توان عبارت به عبارت آن را سنجید.
    در جای نخست، ما می توانیم در برابر مارکسیسمی که «دترمینیسم های اجتماعی» خارجی را مقابل افراد قرار می دهد، فعالیت طبیعی و مستقل افراد تولید کننده این «دترمینیسم های اجتماعی» را قرار دهیم. بنابراین، در برابر فن سالاران آینده درخشان می توان فعالیت افراد یا بعبارت دیگر، شعار قدیمی مارکس را که می گوید: «رهایی زحمتکشان کار خود زحمتکشان است» قرار داد. و نیز می توان در برابر کارشناسان «خودآگاه طبقاتی»، «خودآگاه متداول»، خودآگاهی را که الزاماً بازتاب و بازتاب بازتاب نیست، بلکه نخست خودآگاهی است که از فقر و رنج پدیدار می گردد، قرار داد. «تاریخ انقلاب فرانسه» میشله را بگشاییم و قطعه اختصاص یافته به جشن فدراسیون 14 ژوئیه 1790 را بخوانیم. در آن کار خودآگاه «توده ها»، خودآگاه دهقانان، مسافرخانه چی ها، سربازان پیر بدون درآمد، ملوان 80 ساله یا کودکانی را که برای کارهای شبانه وسیله های روشنایی را حمل می کنند، می یابیم. میشله در برابر ترس های اشراف و گفتمان های ژاکوبن ها «غریزه مسلم مردم» را قرار می دهد. این خود آگاه و نیمه ناآگاه راهش را در ساده ترین فعالیت باز می کند. «تاریخ انقلاب روسیه» تروتسکی را بگشاییم. همان جنبش را در روزهای فوریه 1917 می یابیم. این دو نویسنده بزرگ انقلاب از دترمینیسم های اجتماعی و نقش اندیشه ها و ایدئولوژی پردازان و اهمیتی که باید برای شکل های زندگی سیاسی قایل بود، غافل نبودند. آنها نسبت به ساختارها نیز بی توجه نبودند. اما یکی چون دیگری تاریخ را در آنچه که ذات آن است، بعنوان فعالیت افراد «عادی»، بعنوان فعالیتی که در شرایط مفروض انجام می گیرد و در نهایت فرد زنده را «دایر مدار خویش» می سازد، درک می کردند. ساختارهای اقتصادی، دترمینیسم های اجتماعی، قانون های تاریخ شرح جزیی مفیدی بدست می دهند و خلاصه کردن جنبش کلی را ممکن می سازند. البته آنها چیزی را بیان نمی کنند، یا با اینهمه، دستکم فقط توضیح می دهند که به واقعیت حقیقی شان بازگردانده شده اند، یا بعبارت بهتر غیرواقعی بودن آنها، غیر واقعی بودن نام های کلی قدرت های شخصی افرادی است که به تنهایی واقعاً فعال هستند.
    در جای دوم، اگر مارکس را از ادعاهای علم و بطریق اولی از علم کلی یا آنچه که علم بر هدف های «فن پردازان» و «تولید کنندگان» دلالت دارد، وارهانیم، اگر اثر مارکس را در جای واقعی آن، جای نقد اجتماعی و نقد علم های اجتماعی قرار دهیم و بدین ترتیب اگر بُعد اخلاقی اش را به او بازگردانیم، در اینصورت می توان استقلال را به کُنش سیاسی بازگرداند. مارکسیسمی که خود را بعنوان علم و راهنمای عمل نشان می دهد باید در یک حزب سیاسی «مارکسیستی» که برنامه، ساختار، شکل های فعالیت مبارزان سیاسی اش بصورت نتیجه های منطقی تئوری مارکسیستی اندیشیده شده اند، بروز پیدا کند. هنگامی که چنین حزبی قدرت کسب می کند، گرایش آن هنوز فراتر از اینهاست. و آن استفاده از مارکسیسم نه فقط برای معین کردن خط های عمده برنامه سیاسی، بلکه همچنین آگاهی از اینکه چگونه نیشکر می کارند و چگونه اپرای ملی را سازمان می دهند. ما با نتیجه های مخرب این «سیاست علمی» که البته تنها منحصر به مارکسیست ها نیست خوب آشناییم. توسعه برق آسای اقتصادگرایی در سیاست معاصر چهره دیگری از چنان سیاست است. حتی هنگامی که مارکس در تدارک برنامه های سیاسی شرکت داشت، این برنامه ها ضرورتاً از تحلیل تئوریک نتیجه گیری نشده بود. در این خصوص، مسئله عبارت از برنامه های عمل کوتاه مدت بود که بسیاری از موردهای متعدد آن در جامعه های پیشرفته سرمایه داری قرن 20 تحقق یافته اند. اما مارکس بطور اساسی همواره طباخی مسئله ها را در دیگ های آینده رد می کرد. شاخص هایی که او بجا گذاشت، فرمول های عام («تولید کنندگان متحد») یا شاخص های منفی هستند. از اینرو، بنظر می رسد، انتقاد مارکس با سیاست های متعدد علمی سازگار است. این انتقاد برخی قاعده ها، اصل های اخلاقی معین و مسئله گزاری هایی را مشخص می سازد که دست یازیدن به تحلیل مشخص موقعیت ها را ممکن می سازند؛ اما قاعده های عمل را بدست نمی دهند. درک درست در صورتی است که کُنش سیاسی مارکس را که ممیزه آن دقت بسیار زیاد پژوهش در جنبش واقعی کارگری و ناچیز شمردن اصول پرستی است، بررسی کنیم.
    بطور اساسی قرائت ما از مارکس با توجه به بازگردانیدن جایگاه او در فلسفه و ساختن عنصر نهایی و تجزیه ناپذیر تمام تئوری از «فرد زنده» موضعگیری در زمینه بازخوانی سیاست مارکس است و این ایجاب می کند که در گنجاندن مجموع گزاره های متضاد در یک پیوستگی منطقی نادرست تلاش نورزیم و در امکان هایی دست به انتخاب زنیم که اثر مارکس بمثابه یک رمان بلند ناتمام و نیز موضعگیری های معین صریح خود مارکس بروی ما گشوده است. در این صورت برخی اثرها که اساسی بنظر می رسند، فایده کمتر، فایده تاریخی، اما نه فایده کنونی را نشان می دهند. گزاره های مانیفست دایر بر اینکه انقلاب بورژوایی در آلمان مقدمه بی میانجی انقلاب پرولتری خواهد بود، آشکارا جزو این دسته اند. در مورد تصدیق های کلی درباره «دیکتاتوری پرولتاریا» که از سوی دیگر می آموزد که شکل آن جمهوری دمکراتیک خواهد بود، به یقین همین حکم جاری است. (6) کلی تر می توان گفت که همه آنچه که در نوشته های مارکس فلسفه سیاسی مشترک مارکسیسم را تشکیل می دهد یا وسیعاً کهنه و یا بنا بر تجربه تاریخی باطل شده است. اما مارکس می تواند بشرط بازگشت به قشر بنیادی تر تئوریک، انتخاب فرد زنده بعنوان اساسی ترین واقعیت و انتقاد بنیادی از بت وارگی اقتصاد در فرمولبندی فلسفه سیاسی رهایی بخش سازگار با عصر ما بسیار موثر باشد.

پی نوشت ها
1- Voir Idéologie Allemande I Feuerbach (PL 3, page 1055).
2- Idéologie Allemande PL 3, page 1056
3- Critique de l´Economie Politique PL 1; page 301-302
4- Notes critiques sur le raité d´économie politique de Wagner PL 2; page 1533
5- بنگرید به کتاب دنیس لو کومپت: مارکس و بارون هولباخ
6- برنامه سیاسی در مانیفست هنوز افشاگر است. برخی سنجه ها همه جا در کشورهای پیشرفته کم بکار برده می شوند: مانند سنجه شماره 2 که مالیات بر درآمد بشدت تصاعدی، سنجه شماره 10 آموزش و پرورش رایگان و اجباری برای همه کودکان را می طلبد. سنجه های دیگر بطور جزیی در زمان های مختلف تاریخ مدرن بکار برده شده اند. افزایش صنعت های ملی و قابل کشت کردن زمین های بایر (شماره 7) جزو زرادخانه سیاست های نمونه New deal است. همه سیاست کینز عبارت از استفاده از دخالت دولت در سیاست پولی و توزیع اعتبارها برای برانگیختن تقاضا (شماره 5) بوده است؛ ملی کردن راههای آهن و بیشتر شرکتهای هوانوردی و ارتباط های دور به برنامه شماره 6 استحکام بخشیده اند.

کتاب شناسی
اثرهای مارکس

    متن های مارکس اغلب از ویرایش ماکسیمیلین روبل در مجموعه پله ایاد Pleiade ذکر شده اند. این ویرایش کامل نیست؛ زیرا دستنوشته ها عملاً بطور گسترده معرفی نشده اند. ماکسیمیلین روبل آنها را با جدا کردن واگویی ها از میان دستنوشته های مختلف انتخاب کرده است (مثلاً در «ایدئولوژی آلمانی» بخشی که به بوئر اختصاص داده شده بریده شده است؛ زیرا از بوئر در «خانواده مقدس» انتقاد شده است). برخی انتخاب های روبل مانند گزینه بخش های مستند و آماری اثر که به پیوست کتاب اول کاپیتال بازگشت داده شده بسیار بحث انگیز است. در عوض نقدهای میشل هانری که مستقیماً به تفسیر اثر مارکس باز می گردد، در این زمینه بسیار مناسب اند. بنابراین، این ویرایش که مجهز به دستگاه مناسب انتقاد و مقدمه های برجسته است، ویرایشی کاربستنی تر است. با وانمود نکردن خود بعنوان یک اثر کامل و یک سیستم مهار شده نشان می دهد که کاری ناتمام مانده است. سرانجام اینکه این ویرایش از ستایشگری که در سایر ویرایش های مارکس فراوان است، می پرهیزد.
   نقل قول های بدون نام نویسنده از مارکس است. متن هایی که در ویرایش روبل با PL ذکر شده اند شماره جلد را در پی دارند (1 برای نوشته های اقتصادی که در زندگی مارکس انتشار یافته اند، (2 برای نوشته های «اقتصادی» که دستنوشته باقی مانده اند (3 برای نوشته های فلسفه که دوره 1847-1841 را در بر می گیرند. هر بار که ممکن بود، فصل و بخش را ذکر کرده ایم. برای مراجعه به کاپیتال ما کتاب، بخش (با عددهای رومی) و فصل (با عددهای رقومی) را ارائه کرده ایم. متن های ذکر شده در ویرایش «انتشارات سوسیال» با ES و سال انتشار آن را ذکر کرده ایم. همچنین بنا به ضرورت از مجموعه های موضوعی مقاله ها و نامه هایی که توسط ویراستاران مختلف انتشار یافت، استفاده کرده ایم: جنبش کارگری فرانسه، سندیکالیسم، حزب طبقاتی (1)، سوسیال دمکراسی آلمانی، بحران، چین، روسیه (2). و سرانجام باید خاطرنشان کرد که قرائت «صورتجلسه های رسمی» گردهمایی L´AIT (3) به درک برخی نکته های قطعی فکر مارکس کمک می کند.
1- Traduction / introduction de Roger Dangeville – Maspéro 1974, 2, vol., 1974-2 vol., 1973-4 vol.
2- Introduction, traduction et notes Roger Dangeville.UGE 10/18 1975, 1978, 1973 et 1974
3- Procés verbaux de PAIT – Editions de Moscou 1974 (6 volumes)- Voir aussi La Premiére Internationale textes publiés par Christian Labrande UGE-10/18 1976.

یاد آوری : این کتاب نخستین بار در بهار 1381 توسط انتشارات نگرش در برلین در 100 نسخه چاپ و منتشر شد و در 1385 با ویرایش جدید در سایت نگرش در دسترس عموم قرار گرفت .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست