نامه سید ضیاء نبوی در مورد محمد علی عموری نژاد
•
می گه هرچقدر با خودم کلنجار می رم نمی تونم باور کنم که قراره اعدام بشم! … می گه با مرگی که بر اثر تصادف یا بیماری باشه مشکلی ندارم اما اینکه قراره دیگران مرگ را به من تحمیل کنند برام غیر قابل تحمله!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۰ بهمن ۱٣۹۱ -
۲۹ ژانويه ۲۰۱٣
اخبار روز: محمدعلی عموری نژاد یکی از پنج زندانی سیاسی عرب اهل خلیفه (رامشیر) است، که این روزها در خطر اعدام قرار دارد. سیدضیا نبوی تبعیدی زندان کارون اهواز، شرحی بر دیدارهای خود با او نوشته است:
۱- می گه هرچقدر با خودم کلنجار می رم نمی تونم باور کنم که قراره اعدام بشم! … می گه با مرگی که بر اثر تصادف یا بیماری باشه مشکلی ندارم اما اینکه قراره دیگران مرگ را به من تحمیل کنند برام غیر قابل تحمله!… صحبت های «محمدعلی» به اینجا که می رسه سکوت سنگینی بین ما برقرار می شه و فقط به قدم زدن ادامه می دیم…
راستش وقتی یک محکوم به اعدام در مورد مرگ حرف می زنه اصلا نمی دونم که در برابرش می بایست چی بگم! حس می کنم اصلا در موقعیت برابر و عادلانه ای برای گفت و گو نیستیم و این زبونم را بند می آره! تصور می کنم مفاهیمی که برای من ابزارهای سخن سرایی اند، در طرف مقابلم شبیه زخم هایی هستند که وجودش را می خراشند.
آخه اونچه که قراره من در موردش حرف بزنم برای او تجربه ایه که قراره اتفاق بیافته و این اصلا منصفانه نیست! در واقع من خیلی خوب می دونم تنها کار قابل دفاع و معناداری که می تونم در برابر او انجام بدم اینه که سعی کنم مانع از اون اتفاق ناخوشایند بشم و تنها پس از چنین تلاشیه که شاید بتونم چیزی هم بگم اما خب مسئله اینجاست که چه کاری از من ساخته است؟ …
راستی رگ و ریشه چنین مشکلاتی در کجاست و چگونه می بایست با اون مواجه شد؟ …
اصلا گیرم که کاری هم از دست من ساخته باشه، اما آیا من زحمت چنین کاری رو به خودم می دم؟!….
۲- اولین بار شهریور ماه سال گذشته همدیگه رو دیدیم. تازه از زندان کلینیک برگشته بودم و محمدعلی و تعداد دیگری از زندانیان پیش از ما اونجا بودند…
یادمه تعدادی از هم بندی های اتاق مجاور به رسم شب نشینی به اتاق ما اومده بودن و محمدعلی هم بین اونها بود. اون شب رو به سمت من کرد و گفت: «در جریان نامه ای که برای زندان کارون نوشتید هستم، می تونم حدس بزنم که چقدر اینجا رنج کشیدید…».
یادمه اگر چه در جوابش چیز مضحک و مسخره ای گفتم اما نگاهش به هنگام ادای جملات، برام خیلی با معنا به نظر می رسید. چشم هاش برق خاصی داشتند. برقی که هم حاکی از هوش بود و هم نشان رنج داشت! نوعی دردمندی آمیخته به نبوغ در نگاهش بود که من رو فراری می داد!
من خیلی خوب می دونستم که کمترین توانایی ممکن رو در همدردی با دیگران دارم و این باعث می شد که از ارتباط با او طفره برم. جالب اینجاست که محمدعلی هم دلایل خاص خودش رو برای عدم مراوده با من داشت. بعدها گفت در دوران دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان دوستی صمیمی داشته که فارس بوده. دوستی که در پایان دوره دانشجویی درون دفترش به یادگار نوشته: «حیف که تو عربی!»
می گفت این تجربه باعث شده، این احساس غالبا در او باشه که فارس ها او رو نمی فهمند…
در ضمن ما دو نفر یک نقطه اشتراک هم در دلایل عدم ارتباط باهم داشتیم و اون نوعی احساس خود بزرگ بینانه و مغرورانه در ما بود که حس می کردیم دیگران چیزی برای گفتن و انتقال به ما ندارند!! به هر حال ما بیشتر از یک سال در چند متری همدیگه بودیم، بی اینکه حرفی با هم بزنیم!!…
۳- اونچه که در نهایت باعث شد ما سر گفت و گو رو باز کنیم بازی شطرنج بود. محمدعلی بهترین شطرنج بازی بود که تا حالا در زندان کارون دیده بودم و همین باعث شد که از یکی دو ماه پیش قراری بگذاریم و هر شب بعد از شام شطرنج بازی کنیم. در طی این بازی ها جدای از هوش محمدعلی که کاملا مشهود بود، اونچه که توجه من رو به خودش جلب کرد، شیوه خاص مواجه شدنش با شکست در بازی بود.
نوعی کنار اومدن بزرگوارانه و بزرگ منشانه. بدون کمترین توجیه یا ناراحتی. خصوصیتی که من در کمتر شطرنج بازی دیدم. کاملا واضح بود که طرف مقابلم کسیه که با خودش کلنجار رفته و درونش خبرهایی هست. فردی که مراوده با او احتمالا خالی از فایده نیست. به هر حال شبی بعد از بازی سر گفت و گو رو باز کردیم و از تجربه زیسته مون گفتیم. کاری که بعدها هم ادامه پیدا کرد و هنوز هم ادامه داره…
در این مدت موضوعات بسیاری مثل زندگی، ادبیات، فلسفه، سیاست، اخلاق و کلی چیزهای دیگه سوژه گفت و گوهای ما شده و جالب اینجاست که احساس می کنم برای اولین بار در دوران تبعید دارم از قسمت هایی از شخصیت و حافظه ام بازی می گیرم، که در بهترین حالت فقط زمانی فعال می شدند که می نوشتم! علاقه اصلی محمدعلی ادبیاته و دستی هم در داستان نویسی داره…
از فردیت و تنهایی به مثابه سرچشمه خلاقیت هنری دفاع می کنه و معتقده که همه اتفاقات خوب درون انسان با تنهایی اش پیوند خورده…
این نظرش لحظاتی رو برای من تداعی می کنه که توی هواخوری در حال قدم زدن هستم و او رو می بینم که یک گوشه ای تنها نشسته و با ژست خاص خودش سیگار می کشه…
نوعی نگاه فردیت باورانه و انزواجویانه حداقل در وضعیت فعلی او هست که روحیه جدلی من رو تحریک می کنه و مجابم می کنه که در برابرش از ضرورت ارتباط های انسانی و امید اجتماعی دفاع کنم! موضعی که خیلی وقته درون اون قرار نگرفته بودم. آخه در طی این ایام تبعید غالبا با افرادی مواجه بودم که حس می کردم حضورشون در عرصه عمومی و سیاست خطرناکه و می بایست قانعشون کنم به عرصه خصوصی برگردند اما در مورد محمدعلی وضعیت متفاوته. نوعی قدرت و استبداد درونی برای انصاف و رعایت دیگری در اوست که حیفم می آد در عرصه شخصی محصور بمونه!!
۴- گپ و گفت های من و محمدعلی کم کم داره قانعم می کنه که اگه زبان عربی رو یاد می گرفتم می تونست به نفعم باشه. کاری که در طی این دو سال و اندی تبعید درون فرهنگ عربی هرگز نکردم و اتفاقا بالعکس تمام تلاشم رو به کار می بردم که چیزی از این زبان نفهمم!
آخه زمانی که در زندان اوین بودم یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که هیچ چیزی به نام عرصه خصوصی نداشتم و اینکه تراکم زیاد جمعیت و سر و صداها هیچ مجالی برای تامل و سکوت به آدم نمی داد. تبعیدی بودن اما با همه دردسرهاش حداقل این فایده رو داشت که من چیزی از سروصداهای اطرافم نمی فهمیدم و در نتیجه راحت تر از گذشته می تونستم ذهنم را متمرکز کنم. با این حال این روزها شاید برای اولین بار احساس می کنم اگه زبان عربی ام خوب بود می تونست به کارم بیاد!
آخه محمدعلی اصلا در اون حدی که به زبان و ادبیات عرب تسلط داره در زبان فارسی وارد نیست و این کیفیت گفت و گوهای ما رو پایین می آره. خود محمدعلی در مورد عدم تسلطش به زبان فارسی خاطره غم انگیزی داره و می گه اگرچه جدول ضرب و حساب رو در پنج سالگی یاد گرفته اما یک بار به خاطر بلد نبودن یک تفریق ساده از معلم دوره ابتدایی اش سیلی خورده! می گه معلم ازش پرسیده «وقتی از بین پنج گنجشک، دو گنجشک از روی درخت بپرند، چند گنجشک روی درخت باقی مونه؟»
اما او نمی فهمه که منظور معلم از کلمه پریدن چیه و آیا باید تعداد گنجشگ ها رو از هم کم کنه یا با همدیگه جمع ببنده! می گفت تنها زمانی جواب سوال را فهمیده که تصویر اون رو درون کتاب معلم دیده اما دیگه دیر شده بود و سیلی را خورده بود! می گفت اون لحظه در حالی که چشم هام خیس از اشک و گونه هام سرخ از سیلی بود با دستام عدد سه رو نشون دادم و اونجا بود که معلم فهمید قضیه از چه قراری بوده ومن رو برای دلجویی بوسید…. چشم های محمدعلی هنوز هم موقع تعریف اون خاطره خیس میشه….
۵- محمدعلی و چهارنفر از هم پرونده هاش از دادگاه بدوی حکم اعدام گرفتند و الان منتظر حکم نهایی دیوان عالی کشور هستند. اتهام اونها تشکیل گروهی جدایی طلب با مشی خشونت آمیز در منطقه خوزستانه. اتهامی که محمدعلی اون رو قبول نداره و می گه این گروه تنها اسمی درون فضای مجازی بوده و ربطی به او و خیلی از هم پرونده هاش نداره.
محمدعلی می گه هرگز مرتکب عمل خشونت آمیزی نشده و تقریبا همه اونچه به عنوان فعالیت های این گروه قلمداد می شه زمانی رخ داده که او در عراق بوده و به جرم ورود غیر قانونی سه سال در زندان های اون کشور حبس می کشیده…
او می گه دستگاه امنیتی و قضایی داره از ربط دادن بی مورد ارتباط های دوستانه با یکسری خشونت ورزی های خودسرانه دوستانش و همینطور فعالیت هایی در فضای مجازی، گروهی مسلح و تجزیه طلب می سازه که وجود خارجی نداره…
البته من خوب می دونم که تا اینجا یکسویه به قضایا نگاه کردم و به علت نداشتن اطلاعات کافی، صلاحیت لازم برای اظهار نظر دقیق رو ندارم اما خب هر وقت تجربه مواجه شدن خودم با دستگاه قضایی به ذهنم می آد، این احتمال به شدت در ذهنم تقویت می شه که ممکنه در مورد این پرونده هم اجحاف بزرگی صورت بگیره!
اصلا حتی اگه همه اونچه نهادهای امنیتی می گن درست باشه بازهم حق محمدعلی اعدام نیست! مجازات اعدام شاید در مورد یک قاتل جای بحث و گفت و گو داشته باشه اما در موارد دیگه اصلا قابل توجیه نیست! آخه وقتی کسی رو محکوم به اعدام می کنیم پیشاپیش پذیرفتیم که هیچ جزیی از وجود او شایستگی و استحقاق زنده بودن رو نداره و این قضاوت بسیار سخت و سنگینیه!
اصلا بر فرض که رفتار سیاسی محمدعلی اشتباه بود و او مرتکب خطاهای بزرگی هم شده باشه، مسئله اینجاست که چرا می بایست دیگر وجوه شخصیتی و وجودی او که اتفاقا تحسین برانگیز هست هم مجازات و اعدام بشه؟! آیا این وضعیت منصفانه است؟!…
۶- معمولا وقتی توی زندان چشم ام به یک محکوم به اعدام می افته، تعجب می کنم که چرا نمی تونم اثر این حکم رو در وجود او ببینم!
احساس من اینه که خود این افراد هم نمی دونند چه اتفاقی داره براشون می افته و یا اگر هم می دونند به هر وسیله ممکن از این مواجهه فرار می کنند! محمدعلی از معدود افرادیه که وقتی بهش نگاه می کنم، حس می کنم هوشیارانه داره با سرنوشت مواجه می شه…
اینکه می دونه در چه وضعیت تراژیکی قرار داره و سعی هم نمی کنه برای این وضعیت معنایی جعلی و موهوم بتراشه!…
نوعی تلاش برای لخت و عور نگریستن به خود و پیرامون در او هست که من رو با او همدل می کنه. شاید نقطه اشتراک ما اینه که هیچکدوم نمی تونیم خودمون رو درون صف بندی شسته رفته ای جا بدیم و روایتی ایدئولوژیک از موقعیت خودمون بسازیم. اینکه مدام نقاط اختلاف و افتراقمون با همراهانمون به یادمون می آد و نقاط اشتراکمون با مخالفین برامون تداعی می شه!
اینکه احساس می کنیم ریشه گرفتاری ها و دشواری های بشر، نه در سو نیت و یا اراده بشر برخی افراد که اتفاقا در برخی ویژگی های کوچک، احمقانه و ناخودآگاه همه ما انسان هاست. ویژگی هایی که اگرچه می بایست تلاش کرد اثرشون رو در عرصه عمومی کنترل کرد اما خب ظاهرا جزو لاینفک وجود ما انسان هاست! اینکه حس می کنیم اگر روزی چیزی رو باختیم و یا فراتر از اون قربانی شدیم، مقهور نوعی سو نیت آگاه و هدفمند نبودیم، بلکه بازی رو به قسمی حماقت ناهوشیار واگذار کردیم….
۷- محمدعلی نقل قولی از یک روشنفکر عرب داره که می گه: «اگه همه چیز را در مورد همه انسان ها می دانستم می توانستم همه شان را ببخشم!» انصافا این جمله قشنگیه!
حقیقت اینه که همه انسان ها تجربه زیسته منحصر به فردی دارند که تصورات و رفتارهاشون، حتی اشتباهاتشون فقط در چارچوب اون قابل فهمه و بدون لحاظ کردن این تجربه زیسته هرگز نمی شه قضاوت عادلانه ای در مورد اون انسان به دست داد.
این نکته ای که گاهی حس می کنم مسئولین امنیتی و قضایی ما به تمامی فراموش کرده اند. البته مطمئنا این توقع نا به جائیه که ما انتظار داشته باشیم دستگاه قضایی و امنیتی ما، همه متهمین رو ببخشه اما بدون تردید این حق هر متهمیه که فرصت فهمیده شدن به او داده بشه و مجالی داشته باشه که خودش رو بشناسونه و بیان کنه.
حقی که به وضوح می شه دید از شهروندان این کشور دریغ شده و این البته چالش های زیادی رو به همراه داشته. اونچه در این بین حقیقتا آزار دهنده است و کنار اومدن با اون ناممکن به نظر می رسه، رخ دادن خطاها و اشتباهاتیه که به هیچ وجه قابل تصحیح نیست و قابلیت بازگشت در اون وجود نداره! چیزی از جنس خشونت، چیزی شبیه اعدام! وقتی فکر می کنم می بینم اون معلمی که ناتوانی محمدعلی رو در حل مسئله ریاضی با سیلی مجازات کرد، حداقل این فرصت رو داشت که با فهمیدن او قضاوت و رفتار خودش رو جبران کنه اما اون اراده ای که حکم او رو تایید و اجرایی می کنه، این فرصت رو نخواهد داشت! ای کاش اون اراده ای که سال ها بعد احتمالا تغییر می کنه و متوجه خطاهای خودش می شه، همین امروز خودش رو تصحیح کنه!! این امکان و احتمال تجدید نظر، امریه که بهتره فعالانه به اون امید بورزیم …
دی ماه ۱۳۹۱
|