به نام عشق
از مجموعه تنها زن
داریوش لعل ریاحی
•
تو امروز معلم و آموزنده عشق هستی
بر کلماتی که از فضای پر رمز و راز قلبت ، بر برگهای نامه هایت می ریزی ، پیداست
بر تمام ویژگیها و زیر و بم آنچه به اسم ِ عشق میشناسی ، آگاهی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۴ بهمن ۱٣۹۱ -
۲ فوريه ۲۰۱٣
تو امروز معلم و آموزنده عشق هستی
بر کلماتی که از فضای پر رمز و راز قلبت ، بر برگهای نامه هایت می ریزی ، پیداست
بر تمام ویژگیها و زیر و بم آنچه به اسم ِ عشق میشناسی ، آگاهی
تو اضطراب ، نگرانی ، دلتنگی ، شیفتگی ، فدا شدن ، دلدادگی و خشم و حسادت را به
.همراه داری
تو فضا را از طراوت عشق ، لبریز کردهای
و امواج ارتباط روحت را با خانه دلت ، با تک زنگ ِ تلفن ، هر شب بر قرار میکنی
انتظار ِ تو چه پر شکوه و زیبا و چه ارزشمند و تماشایی است
تو را ستایش میکنم ، تو را دوست دارم و هنوز برق پر تمنای چشمانت را از یاد نبرده ام
آه .. که حتی اندیشیدن به تو
و آنچه به گذشته ما تعلق دارد ، خالی از زیبایی نیست
با این همه نمیدانم بر سکوی کدامین باور خود نشسته ایم
ما به کدامین زمان تعلق داریم ؟
طناب ابریشمین ِ چه طلسم ِ بی رحمی ، پیوندمان را این چنین سخت به هم پیچیده است
فردا ، لحضه های شکنجه هایمان را چگونه بیاد خواهیم آورد
من نخواهم شکست و تو نیز چنین خواهی بود
اما چه کسی میداند
بهای این همبستگی چیست ؟
چه کسی میفهمد و کدام دیوانه ای باور میکند
زمان به عقب برگشته و در گوشه ای از دنیا
.مرد و زنی زندانی باور های تنیده به دور ِ خویش هستند
مرا دریاب ، بی تو آب خواهم شد
آبی به طعم ِ اشگ های شوری که از چشمهایم جاری میشود
بی تو کودکی را میمانم که بازیچه هایش در هر گوشه ای پراکنده است
کتابهایم ، نیم خوانده به گوشه ای افتاده
ظرفهای غذا و میوه ای که دیرور خورده ام ، هنوز روی میز است
هر گز جنین خالی و بی میل برای نوشتن نبوده ام
نوشتن از آنچه برمن میگذرد ، تصویر آنچنان برزخی است که
نمیخواهم ابعاد وهم انگیزش را بر شما بنمایانم
نمیتوانم از خودم چیزی بگویم
چرا که جز بهمریختگی ، بیتفاوتی و نگفتن ، چیزی نیست …. برای گفتن
سال تازه ای آغاز شده
بهار با تمامی خصوصیات خوب و زیبایش ، کم کم چهره می نمایاند
گاهی که به باغچه سر میزنم
مدتها به به رزهای پر پشت و پر از غنچه ای که تو کاشته بودی نگاه میکنم
به یاد صدای خوبت ، حرکات ِ تند و دوستداشتنی و چای تازه ای که برایم می آوردی میاندیشم
بعد آسمان صافی را که دود ناشی از فرود آمدن چند موشک ، بر سینه اش نمایان است ، می نگرم
میدانم چند لحضه پیش ، خانه هایی بر سر تعدادی از هموطنانم ، آوار شده
بعد با غمی زیاد بر مبل فلزی تو تکیه میدهم
تا باز به باغچه و گلخانه نگاه کنم
و لحضه های سخت ِ این چنین بودنی را سپری سازم
باهمه اینها ، وقتی نگرانی خود را از چگونگی حال من بیان میکنی
نه تنها خوشحال نمیشوم
تأسف میخورم که چرا باید اینطور و از این زاویه به زندگی ، نگاه کنی
آسوده باش
.به آدمها نگاه کن و ببین کدامشان ، مثل ، تو فکر میکنند
|