یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

چند کلمه از نویسنده بر چاپِ دوّمِ کتابِ «شهرِنو»


محمود زند مقدم


• خیلی ممنونم. خواهش میکنم سپاسگزاری کن از همه ی دوستانی که یادی کردند، قلمی زدند برایِ کتابِ حقیر که روزی، روزگاری، نامه نویسِ جلوِ پُستخانه بود و دردِدلِ بلوچها را مینوشت، حالا مدّتی است عریضه نگارِ جلوِ عَدلیه شده، ولی نوبت بهش نمیرسد... زیادند حریفان و رقیبان... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ بهمن ۱٣۹۱ -  ۷ فوريه ۲۰۱٣



 چند کلمه از نویسنده بر چاپِ دوّمِ کتابِ «شهرِنو»

ناصر جان! سلام. *

خیلی ممنونم. خواهش میکنم سپاسگزاری کن از همه ی دوستانی که یادی کردند، قلمی زدند برایِ کتابِ حقیر که روزی، روزگاری، نامه نویسِ جلوِ پُستخانه بود و دردِدلِ بلوچها را مینوشت، حالا مدّتی است عریضه نگارِ جلوِ عَدلیه شده، ولی نوبت بهش نمیرسد... زیادند حریفان و رقیبان...

یادم افتاد، دو سه ورق پاره پوره پیدا کردم، در شرحِ رَسم و رسومِ طلاق در بلوچستان.

جلوِ درِ یک کَپَر [بافته شده از حصیر و نیِ نَخل]، زنی نشسته بود، رو زانو، سَریکِ [روسری] سبزی هم آویزانِ مِشکیِ موهاش، دو سه [بقولِ بلوچها] بَچَک هم میلولیدند رو ماسه و خاک، جلوِ درِ کَپَر...

پرسیدم: «شوهرت کجاست؟ چه کاره ست؟»

اشاره کرد به دو کَپَر آنطرفتر، گفت: «اونجاست. دیگه اینجا نمییاد.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «طلاقم داد.»

«چطوری؟»

«اومد سه تا ریگ انداخت تو کَپَر، جلو من، یعنی سه طلاق.»

«به همین راحتی؟»

«بله.»

آنطرفتر، یک پَلاس [بافته شده از مویِ بُز]، زَنَکی...

احوالِ شوهرش را پرسیدم.

گفت: «کویته... رفته کار.»

گفتم: «برایِ شما میفرسته پول و پَله ای؟»

گفت: «آخریش یه پاکت بود، دادن دستم، وا کردم، سه تا اسکناسِ دوتومنی بود، یعنی سه طلاق.»

(این هم نوعی طلاقِ پُستی در بلوچستان!)

و آنطرفِ این آبادی، یک آبادیِ سرسبز و خُرّمی هست به نامِ بِنت، که هنوز رَسمِ جاری زن سالاری است، با همان روش و رسومِ روزگارِ «زن سالاری». حتا در بالاترین رَده‍ی طبقاتیِ بلوچ، یعنی خانواده‍ی سردار، مردی میتواند به «سرداری» برسد که از مادر، سردارزاده باشد. و این رَسم در تمامِ لایه هایِ جامعه هست، یعنی دُرزاده ها با دُرزاده ها، لُریها با لُریها، جَتها با جَتها...

وقتی میگویم ـ ناصر جان! ـ یه دهی اونطرفِ آبادی ست، تو بلوچستان، دراز است راهها، عُمرها کوتاه... مثلاً من دو یا سهِ بامداد، راه می اُفتادم از زابُل، برایِ اینکه ماشینِ جیپِ لکنته ی امریکایی یک وقت بریون نشه تو آفتابِ بلوچستان، نیمه شب میرسیدم چاه بهار... بیش از ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ کیلومتر راه... خُرد و شکسته، امّا نه خسته... همین.

محمود زند مقدم
نوزدهم دیماه ۱٣۹۱


 * ناصر زراعتی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست