«شکست چپ»؟ یا شکست چپیهائی از نوع آقای حمیدیان؟ (۳)
محمود راسخ افشار
•
چرا آقای حمیدیان به همان دلیل که آن سوسیالیسم و جهانبینیاش را به دلیل آن جنایات تقبیح میکنند به همان دلیل یعنی جنایتهای بی شماری که بورژوازی به نام آزادی، برابری، دموکراسی، حقوق بشر و... مرتکب شده است خواهان وداع عمیق با آزادی، برابری، دموکراسی، حقوق بشر و... نمیشوند؟؟ دلیل این معیار دوگانه چیست؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۹ بهمن ۱٣۹۱ -
۷ فوريه ۲۰۱٣
پوزش: میان این نوشته و نوشتهی پیشین متاسفانه به دلیل بیماریِ نسبتآ طولانی و جراحی چشم فاصلهای ناخواسته افتاد که بدین وسیله از خوانندگان گرامی پوزش میطلبم.
و اما در ادامهی سخن. آقای حمیدیان در توصیف چپ در مقالهشان، «شکست "چپ!" نه بحران "چپ"»، پس از شرحی در بارهی تاریخچه و سرشت چپِ متاثر از سوسیالیسم روسی- استالینی و مذمت و نفی آن چنین مینویسند:
«جنبش چپ ایران اگر بخواهد تولدی نوین پیدا کند، اگر بخواهد همهی ارزشهای والای آرمانی و آن همه خلوص و صداقت و از خود گذشتگی، فداکاری و قربانیهای بسیار را پاس بدارد و اگر بخواهد در جنبش واقعی مردم و ملت ایران نقش و سهمی شایسته و سازنده بر عهده بگیرد، راه و چارهای ندارد ]جز آن[ که با اندیشه و عمل جهانبینیِ بنیادگرانهی لنینیستی خود عمیقاً وداع کند. باید بتواند وفاداری به جهانبینی را به طور بنیادی به وفاداری به آرمان ملی و دموکراتیک و عدالت خواهانه بدهد. از نفی سرمایه و حذف طبقاتی به همزیستی و مبارزه مسالمتآمیز طبقاتی برای رشد و توسعهی اقتصادی گذر کند. از فرهنگ مرزبندی فلسفی و سیاسی فعالان و کوشندگان سیاسی و اجتماعی سوسیال- دموکراتیک فاصله گرفته بر همکاری و همیاری سیاسی برنامهای پیرامون گرایشات مشترک سیاسی و برنامهای روی آورد.»
به راستی که این همه تناقض و پریشانگوئی، ابتدا صدور احکامی و در چند سطر بعد نفی و رد همان احکام و صدور احکامی کاملاً در تضاد با آنها، آن هم فقط در قطعهای کوتاه، کار هر کسی نیست.
ابتدا صحبت از «تولدی نوین» از چپ است. نه تولد چپی از آدمهای نو با افکار نو، باورهای نو و منش نو. بلکه تولدی نوین از همین آدمهائی که چپ موجود را با آن گذشته تشکیل میدهند. چپی که «اگر بخواهد همهی آن ارزشهای والای آرمانی و... را پاس بدارد چارهای ندارد که با اندیشه و عمل جهانبینی بنیادگرانهی لنینیستی خود عمیقاً وداع کند»
پرسیدنی است که اگر چپ تنها وقتی میتواند همهی آن ارزشهای والای آرمانی و... را پاس بدارد که عمیقاً با اندیشه و عمل جهانبینیِ بنیادگرانهی لنینیستی وداع کند، آن گاه پس از این وداع عمیق، دیگر برای آن همه ارزشهای والای آرمانی چه محتوا و مضمون آرمانی باقی میماند که باید پاس گزارده شود!؟
آقای حمیدیان از یک سو در نوشتهی خود میکوشد چپِ مورد نظرش، یعنی چپ لنینی را، متقاعد سازد که آرمان و جهانبینیاش یعنی لنینیسم در نظر و عمل، آرمان رهائی انسان از مناسبات ستم و استثمار جامعهی طبقاتی و گام نهادن در قلمرو آزادی و رهائی از هرگونه وابستگی و مناسبات حاکم و محکوم اجتماعی نبوده بلکه بر عکس در نظر و عمل بنیادگرانه، ضد آزادی و غیر دموکراتیک است و از سوی دیگر از آنها میخواهد که همین «ارزشهای والای آرمانی» را ارج نهند و سپاس گزارند!؟
حتا بیش از این، ایشان تولدی نوین از چپ را مشروط بر بریدن عمیق چپها از هر گونه آرمانی، چه والا و چه غیر والا اعلام میکنند. ایشان «تولدی نوین» از چپ را حتا مشروط بر این میدانند که این چپ گناهآلوده و بخت برگشته «باید بتواند وفاداری به جهانبینی را به طور بنیادی به وفاداری به آرمان ملی و دموکراتیک و عدالت خواهانه بدهد». و این آرمان ملی و... چگونه آرمانی است؟ از آن نوع آرمانهای والائی است که فعالیت برای تحقق آن در صورتی ممکن میگردد که چپِ از نو تولد یافته «از نفی سرمایه و حذف طبقاتی به همزیستی و مبارزه مسالمتآمیز طبقاتی برای رشد و توسعهی اقتصادی گذر کند». یعنی چپ اگر بخواهد تولدی نوین پیدا کند باید از چپ بودن دست بشوید و بورژوا شود!؟ واقعاً که این تولد کاملا نوین است و فقط میتواند محصول ذهنی پریشان باشد.
فهم این موضوع برای من مشکل است که اگر تولد نوین چپ منوط به گذر از نفی سرمایه و حذف طبقات و همزیستی مسالمتآمیز طبقات و... میباشد، یعنی دست برداشتن از باور به محدود بودن تاریخیِ عمر سرمایه داری و فراهم آمدن شرایط گذار از سرمایه داری، در همین جامعهی سرمایه داری، به جامعهای سوسیالیستی (کمونیستی) به عنوان ضرورتی تاریخی و تعویض آن با باور بر جاودانی بودن مناسبات و جامعهی سرمایه داری، یعنی دگرگشت چپ به جریانی بورژوائی و در حقیقت تهی کردن آن از هرگونه محتوای سوسیالیستی (کمونیستی) دیگر چه لزومی دارد که هنوز آن را «چپ» بنامیم و این عقبگرد مفتضح را «تولد نوین چپ» اعلام داریم!؟ به نظر میرسد آقای حمیدیان نمیتواند خود را از فکر سمج چپ بودن رها سازد.
آقای حمیدیان نمیداند یا خود را به ندانستن میزند که هیچ چیز نوئی در نسخهای که ایشان برای چپ مینویسند وجود ندارد. ایدئولوژی و جهانبینی بورژوائی بیش از چهار صد سال است که به دست نظریه پردازانی چون هابز، لاک و بسیاران دیگر تدوین شده و رواج دارد و قرنهاست که این مناسبات در بسیاری از جوامع مناسبات حاکم و غالب است و مرور زمان آن را در ذهن بسیاری، و از جمله آقای حمیدیان، به صورت مناسباتی طبیعی از جهان که جز آن نمیتواند باشد، مانند قوهی جاذبه و مانند آن درآورده است.
اگر دشمنی آقای حمیدیان با آرمان سوسیالیسم (کمونیسم)، جامعهی بی طبقه، رفع استثمار انسان از انسان، آزادی و برابری یعنی جامعهای که در آن آزادی همگان در گرو آزادی هر فرد است... به این دلیل است که به نام این آرمان دیرینه و بزرگِ انسانی و بزرگترین نظریه پرداز آن مارکس و مارکسیسم جنایتها انجام شده، پرسیدنی است که مگر به نام آزادی، برابری، برادری، دموکراسی، حقوق بشر، ترقی و پیشرفت و تعالی... کم جنایت در جهان به دست بورژوازی در این چهارصد سال انجام گرفته است؟ از برده داری مدرن گرفته تا کلونیالیسم، نئوکلونیالیسم، چپاول و غارت ثروتها و منابع طبیعی خلقهای عقبمانده، جنگهای خانمان سوز و کشتارهای وحشیانه، تحمیل دیکتاتورها، پشتیبانی از استبداد و نظامهای عقبمانده و ارتجاعی به دلیل تامین منافع خود و صدها و صدها جنایات دیگر.
این جهانی که امروز در برابر دیدگان ما قرار دارد، با همهی جنبههای مثبت و منفی آن، پیشرفت علم و تکنیک و جنبههای متمدنانهی و در عینحال جنگها و کشتارها و بیعدالتیها، فقر و گرسنگی و مرگ روزانهی میلیونها کودک بی گناه، استثمار میلیونها انسان در تمامی جوامع، تقسیم کولنیهای سابق به طور مصنوعی به سرزمینهائی که از همان ابتدای بدست آوردن استقلال صوری تخم نفاق و تخاصم و دشمنی در آنها کاشته شد تا به خود روی صلح و پیشرفت نبینند و همچنان به کلونیالیستهای پیشین وابسته بمانند تا آنان بتوانند همچنان ثروتهای طبیعی این سرزمینها را به یغما ببرند، الخ، محصول و دست پخت همین بورژوازی و مناسبات آن است.
چرا آقای حمیدیان و بسیاران مانند ایشان به همان دلیل که آن سوسیالیسم و جهانبینیاش را به دلیل آن جنایات تقبیح میکنند و از چپ لنینیستی میخواهند با آن جهانبینی عمیقآ وداع کند به همان دلیل یعنی جنایتهای بی شماری که بورژوازی به نام آزادی، برابری، دموکراسی، حقوق بشر و... در ظرف بیش از چهار صد سال حاکمیتاش مرتکب شده است و تا زمانی که در قید حیات است باز هم مرتکب خواهد شد خواهان وداع عمیق با آزادی، برابری، دموکراسی، حقوق بشر و... نمیشوند؟؟ دلیل این معیار دوگانه چیست؟ ایشان نه تنها ترک آزادی، برابری، دموکراسی، حقوق بشر و... بورژوائی را به دلیل آن همه جنایات بورژوازی توصیه نمیکنند، بلکه بر عکس به جای آن که از چپ بخواهند با ارتقاء سطح آگاهی، دانش و تئوری مارکسی اشتباهات گذشتهی خود را تصحیح کند و خود را از خرافات سوسیالیسم روسی و استالینیسم برهاند، به چپ توصیه میکنند با آرمانهای خود عمیقاً وداع کند و جهانبینی و ایدئولوژی بورژوائی را راهنمای عمل خود قرار دهند!؟ یعنی مرتکب همان جنایتهائی بشوند که بورژوازی در دوران حاکمیت تاکنونی خود شده است. به راستی دلیل این امر چیست؟
البته این امر دلایل گوناگونی دارد. ولی عمدهترین دلیل آن شاید این باشد که آن چپ و این منتقدان و منجیهایش درک و فهمی عامیانه، سطحی و سرسری و ایدهآلیستی از تاریخ، سرمایه داری، سوسیالیسم، مارکسیسم، لنیینیسم... و آن آرمان (سوسیالیسم و جامعهی بی طبقه) و این آرمان (جامعهی سرمایه داری و ایدئولوژی بورژوائی) دارند.
شما در سراسر نوشتهی آقای حمیدیان و بسیاری نوشتههای همانند، کوچکترین اشارهای و کمترین تجزیه و تحلیلی از شرایط مادی، عینی، تاریخی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگیِ... حاکم در روسیهی زمان انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر و یا بررسی و تجزیه و تحلیل همان شرایط در ایرانی که میدان عمل آن چپ بود، نمیبینید. یعنی این افراد در هیچجا به خود زحمت نمیدهند چراهای اساسی را مطرح کنند و کوشش کنند به آنها پاسخ دهند. چرا در روسیه سرنوشت آن انقلاب، لنین، حزب بلشویک و... آن شد که شد. آیا آن سیر حوادث و آن سرنوشت، یک تصادف ناخوشایند در تاریخ بود. چرا همان تصادف؟ در جوامع دیگر نیز روی داد و انقلاب چین با آن همه امیدها و آرزوها، انقلاب باصطلاح و غیره نیز به همان سرنوشت دچار شد. و چراهای دیگر.
البته آقای حمیدیان و حمیدیانها خواهند گفت که آن همه نتیجهی ایدئولوژی بنیادگرانهی لنینیسم یا مائوایسم یا ایسم دگیری بوده است. اگر ایشان بر این باور باشند که اندیشهها و ایدهها و ایدئولوژیها هستند که انسان و تاریخاش را میسازند خوب است به ما نشان دهند که در کجای لنینیسم یا مارکسیسم چنین خزعبلاتی گفته یا نوشته شده است. مارکس یک عمر کوشید به افرادی مانند آقای حمیدیان بفهماند که «این آگاهی انسانهای نیست که هستی اجتماعی آنان را تعیین می کند بلکه بر عکس این هستی اجتماعی آنان است که آگاهیشان را تعیین میکند» از نظر این افراد فراهم آمدنِ سوسیالیسم (کمونیسم) آن هم از شکل ناب آن نیازی به وجود شرایط عینی و ذهنیِ از لحاظ تاریخی ضروری و مناسب ندارد. ایده یا آرمانی است که در هر زمان و مکانی میتوان آن را متحقق ساخت. به تنها چپزی که نیاز دارد وجود افراد با ارادهای است که کمر همت به متحقق ساختن آن ببندند.
مارکس سراسر عمر خود را صرف کشف این رمز کرد که چرا به رغم وجود ایدهها و اندیشههای آزادی، برابری و عدالت از همان اوان آغاز جامعهی طبقاتی و برآمدن منجیان و مصلحانی در هیئت فلاسفه و پیامبران و مذاهب گوناگون در تبلیغ و ترویج برابری، برادری و عدالت و بازداشتن انسانها در کاربرد زور و ستم و ظلم و بیعدالتی با توسل جستن به خرد آنان یا تهدید به سوختن در آتش جهنم، باز هم آدمیان در مناسبات خود با یک دیگر ظلم و بیعدالتی میکنند. اندیشه و آرزوی نیکو بودنِ وجود آزادی، برابری، برادری و عدالت در مناسبات آدمیان از زمانهای دور وجود داشته است ولی هنوز هم تحقق نیافته است. علت آن چیست؟
توضیح مارکس این است که وجود اندیشه به تنهائی کافی نیست. اندیشه برای تحققاش نیاز به زمینهی مادی لازم دارد که این نیز پدید آورندهی ذهنیت مناسب با آن زمینه است. بدون وجود این زمینه و شرایط مادی و عینی لازم هزار بار هم ایدهی آزادی، برابری، برادری و عدالت را تکرار کنید و جار بزنید، آن ایدهها متحقق نخواهند شد.
تازه معنای ایدهی آزادی، برابری و عدالت خود تاریخی است و در شرایط مادی و عینی متفاوت، متفاوت است. در قرنهای ۱۷ و ۱٨ و ۱۹ و ۲۰ دریافت از ایدهی آزادی و برابری دریافتهای متفاوتی بوده است. درک فلاسفه و متفکران سراسر دوران روشنگری از آزادی و برابری با درک امروزی از این مقولات متفاوت بوده است. تنها یک نمونه از آن این که نزد آنان آزادی و برابری، زنان را دربرنمیگرفته است. نه تنها آزادی و برابری شامل تمامی مردان نمیشده است و هنوز نیز نمیشود بلکه زنان اصولاً به عنوان انسانهای کامل و برابر با مردها درک نمیشدهاند و در زندگی سیاسی و اجتماعی حقوقی برابر نداشتند. در نوشتههای آنان انسان برابر بوده است با مردان!؟
بر عکسِ کسانی که میاندیشند پیشرفت در وضع زنان در جوامع پیشرفتهی سرمایه داری نتیجهی پیشرفت در تئوریها و اندیشههاست، پیشرفت در وضع اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و حقوقی زنان انعکاسی است از گسترش و توسعهی تولید کالائی و فراهم آمدن شرایطی که ورود زنان را به طور هر چه گستردهتر در تولید و بازار کار ضروری میسازد. آن تئوریها و مبارزات زنان نشان انعکاس این شرایط در ذهن آنهاست که از طریق آن به شرایط اجتماعی آگاهی پیدا میکنند در قالب آن آگاهی مبارزه میکنند.
شما میتوانید تئوریهای مارکس (لنین) را قبول نداشته باشید و ایدآلیستی و لیبرالی فکر کنید. ولی نمیتوانید هم ادعا کنید آن تئوریها را درست میدانید و هم آنها را در حرف یا عمل رد کنید.
مارکس در «پیشگفتار به نقد اقتصاد سیاسی» میگوید
«هیچ صورتنبدی (formation) اجتماعی از بین نمیرود مگر آن که تمامی نیروهای مولدی که در آن صورتنبدی برای تکاملشان جا وجود دارد، تکامل یافته باشند؛ و هرگز مناسبات تولیدی عالیتر جدیدی به جای مناسبات تولیدیِ کهنه نمینشیند مگر آن که شرایط مادی موجودیت آن در زِهدانِ جامعهی کهنه پرورش یافته باشد. بنابراین، آدمیان همواره فقط تکالیفی را در برابر خود قرار میدهند که به حلشان قادر باشند. زیرا اگر با دقت بیشتری به موضوع بنگریم در مییابیم که تکلیف همواره فقط هنگامی فرامیآید که شرایط مادیِ حل آن پیشاپیش فراهم آمده باشد یا در حال فراهم آمدن باشد.» (تاکید از نگارنده)
بنا بر درک مارکس، که تجربههای تاکنونی نیز صحت آن را به اثبات رسانیده است، (از جمله سرنوشت سوسیالیسم واقعآ موجود در روسیه و جوامع دیگر که به آن راه رفتند و هم امروز چین و کوبا و کره شمالی) اندیشه، ایده، آرمان یا هر ذهنیت دیگری نیست که عامل اصلی دگرگونی مناسبات تولیدیِ کهنه و پدید آورندهی مناسبات تولیدی نو به جای آن، یعنی دگرگونی نظام اجتماعی- سیاسی، میباشد. بلکه تکامل نیروهای مولد مادی فراهم آورندهی آن شرایط و زمینهی مادی است که این دگرگونی را ضروری میسازد. اندیشه و ایده تنها انعکاس آن شرایط و ضرورت دگرگونی در ذهن انسانهاست که از طریق آن مبارزات طبقاتی انجام میگیرد.
آیا زمینه و شرایط مادی گذار جامعهی روسیه در سال ۱۹۱۷ و سالهای پس از آن از سرمایه داری عقبمانده به سوسیالیسم، که بنا بر مارکس مرحلهای است که پیش شرط آن تکامل سرمایه داری به حدی است که گذار از آن نه یک ضرورت اخلاقی بلکه یک ضرورت حیاتی میگردد، فراهم بود؟ پاسخ به این پرسش را لنین خود به درستی در «دو تاکتیک» در ۱۹۰۵ داده است. نوشتهای که من خواندن و بالاتر از آن درک و فهم آن را به همهی چپهای ایرانی قویاً توصیه میکنیم زیرا در این نوشته لنین با روشنی و وضوح کامل سیاست و روشی را که مارکیستها و کمونیستها در جامعهای عقبمانده که شرایط عینی و ذهنی در آن هنوز برای متحقق شدن سوسیالیسم (کمونیسم) فراهم نیامده است باید در پیشگیرند، شرح میدهد.
مارکس در جائی دیگر، خیلی پیشتر از «پیشگفتار»، در تزهای دربارهی فویرباخ (۱٨۴۵) در تز چهارم میگوید
«فویرباخ از پدیدهی از خود بیگانگی مذهبی، از دو تا شدن جهان، به جهانی مذهبی و متصور و جهانی واقعی، حرکت میکند. کار او این است که جهان مذهبی را بر اساس پایههای دنیویاش منحل (auflösen) گرداند. او در نظر نمیگیرد که پس از انجام این کار، کار اصلی هنوز باقی است. یعنی این واقعیت که اساس دنیوی خود را از خویشتن خویش جدا میکند برای خود قلمروئی مستقل در ابرها تثبیت مینماید. فقط بر مبنای این از خودگسیختگی و تضاد درونی، این اساس دنیوی قابل توضیح است. بنابراین، این اساس خود بایستی ابتدا در تضاذ درونیاش درک و سپس با رفع تضاد عملاً دگرگون گردد. خلاصه مثلاً پس از این که خانوادهی زمینی به عنوان رمز خانوادهی مقدس کشف شد بایستی آن خود اکنون مورد انتقاد نظری قرار گیرد و عملاً دگرگون گردد.»
مارکس در این تز، کار فویرباخ را در توضیح این که پایههای مذهب را، خدا، خانوادهی مقدس و غیره باید در زمین، در دو تا شدن جهان، به جهان مذهبی و جهان واقعی یافت، تائید میکند و ارج مینهد. ایرادی که به او دارد این است که کارِ توضیح پایههای مذهب با این توضیح پایان نمیپذیرد. نشان دادن این که اساس خانوادهی مقدسِ آسمانی (روح مقدس، مسیح و مریم) در زمین قرار دارد و آن خانواده ایدهآلیزه شدهی این خانوادهی زمینی است کافی نیست و بدینوسیله مذهب از بین نمیرود. بلکه کاری که هنوز باقی مانده است و باید انجام بگیرد این است که از جنبهی نظری توضیح داده شود که چه شرایطی در زمین (در جامعه) وجود دارد که این از هم گسیختگی را ممکن میسازد. به عبارت دیگر چه شرایط مادی و عینی در زمین وجود دارد که آن چه را که اساساش در زمین است و از آن گرفته شده است، مذهب به طور کلی و خانوادهی مقدس به طور اخص، از اصل آن یعنی شرایط موجود در زمین، جدا میسازد، آن را به آسمان میبرد و آن را از اساساش مستقل میسازد و بر آن حاکم میکند. یعنی آفریده شدهی ذهن انسان، خدا و مذهب، بر آفریننده، انسان، حاکم میشود. این تضاد است که باید از لحظ نظری توضیح داده شود و در عمل از بین برود. به عبارت دیگر آن تضاد در شرایط و مناسبات روی زمین (جامعه) قرار دارد و تا زمانی گه این شرایط وجود دارد و خود را بازتولید میکند، مذهب نیز به حیات خود ادامه خواهد داد و خود را بازتولید خواهد کرد.
حال در بحث آقای حمیدیان و همفکران ایشان نیز این نکتهی اساسی مفقود است که چرا در روسیه و دیگر جوامعی که سوسیالیسم واقعاً موجود در آن حاکم بود سرنوشت آن سوسیالیسم آن شد که شد. ایشان پیش از آن که نسخهی جدیدی برای چپ بپیچند و به آن توصیه کنند که بورژوا شود لازم است که به این چراها پاسخ گویند. به این چراها که در کجای لنیینیسم به ایشان گفته شده بود و ایشان را مجبور میکرد از جمهوری اسلامی در هیئت یک سوسیالیست، یک مارکسیست- لنینیست دفاع کنند و خمینی را مظهر مبارزه با امپریالیسم یعنی سرمایه داری بدانند و... .
ادامه دارد
t-online.de@m.rassekh
محمود راسخ افشار
|