فرهنگ حذف در بازخوانی یک کشتار
اسد سیف
•
من نمی دانم، آیا شما می توانید به من بگویید؛ چرا و در چه شرایطی به سر می بریم که جامعه به قاتلان فرزندان خویش پناه می برد و در وجود آنان ناجی و رهبر می جوید. اگر این افراد ناجی و قهرمان دوران هستند، پس دهها هزار قربانی و کشتهشدگان این رژیم در کجای تاریخ ایستادهاند؟ آیا به نسبت سال ۵۷ که مرتجعانه از ارتجاع دفاع کردیم، عقبتر نرفتهایم؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۰ بهمن ۱٣۹۱ -
٨ فوريه ۲۰۱٣
در سال ۱٣۵۷ در شوق رسیدن به آزادی، مردم ایران علیه استبداد شاهنشاهی شوریدند. نتیجه انقلابی بود با تمام وجود خلاف میراث مدرنیته.
از میان نیروهای عمدهی شرکتکننده در انقلاب، مسلمانان طرفدار خمینی به قدرت دست یافتند. آنان که واپسگراترین و مرتجعترین نیروهای شرکتکننده در انقلاب بودند، هیچ هویتی برای خویش در تاریخ و فرهنگ ایران نمی یافتند، نفی رژیم شاه، دستیابی به "اسلام ناب محمدی" و "بازگشت به صدر اسلام" هدف و آرزوی آنان بود. بدینسان انقلابی که به آینده چشم امید بسته بود، به بزرگترین انقلاب واپسگرای قرن بدل شد و آتشی از خشم و کینه نه تنها در ایران، بلکه منطقه برافروخت که شور عدالتجویی یک نسل را به بیراهه کشاند. انقلاب ایران شورش گذشته بود علیه آینده.
چپها به عنوان فعالترین و موثرترین گروه در واقع موتور محرکه انقلاب بودند. آنان نیز رژیم شاه را هویت خویش نمی دانستند. هویت خود را در آرمانهای انسانگرایانهای می جُستند که فرای "وطن" جریان داشت و به رویا بیش از واقعیت شبیه بود. در برابر این دو نیرو، سلطنتطلبها قرار داشتند که در تکاپویی بیانجام نتوانستند ادامه حکومت را برای خویش امکانپذیر گردانند. سلطنتطلبان نیز دنبال هویتی دیگر بودند. آنان هویت خویش را، در "تمدن بزرگ"ی که شاه کشور بشارت آن را می داد، جستوجو می کردند.
انقلاب در این بیهویتیها شکل گرفت و پس از سه دهه در بیهویتی خویش به بنبست رسید. جمهوری اسلامی را باید حکومتی ایدئولوژیک محسوب داشت که مشروعیت آن بر ایدئولوژی اسلام استوار است. با شعار "بازگشت به اسلام" و "اجرای احکام اسلامی" بنیان گرفت و کوشید در تمامی عرصههای زندگی فردی و اجتماعی افراد حاکم گردد. از طریق آموزش و پرورش، رسانههای ارتباطجمعی، دستگاه قضایی و نهادهای نوبنیادِ حکومتی، ایدئولوژی اسلامی به اجرا گذاشته شد.
ایدئولوژی در حکومتهای توتالیتر از مهمترین ارکان قدرت است. رژیم می کوشد مشروعیت خویش از آن کسب کند. حکومت ایدئولوژیک خود را برتر و برحق می داند و به عنوان حکومتی بسته، نقدناپذیر است. از تمامی ابزار و امکان حکومتی برای پاسداری ایدئولوژی خویش بهره می برد.
جمهوری اسلامی به راه قدرت، در عمل اندکاندک از ایدئولوژی اسلامی فاصله گرفت و راهبری سیاسی جامعه را از همان آغاز به "مصلحت نظام" واگذاشت. در سه دهه از عمر رژیم، آنچه را که لازمه قدرت بود، به اجرا گذاشت و در این راه حتا احکام شریعت را نیز نادیده گرفت. کُشت و کُشت و کُشت تا بساط حکومت تثبیت شد و فرمانفرمایی آخوند-سلطانی استقرار یافت. ایدئولوژی اسلامی اکنون پوششی بیش نیست تا ورای آن، بساط خودکامگی حفظ گردد و ابزار سرکوب کارآیی داشته باشند.
تودهگرایی از ویژهگیهای انقلاب بود. همه می خواستند آرزوهای تودهها را برآورند. برآوردن آرزوهای تودهها اما بدان معنا بود که خود را همسطح آنان کرده، همراه و همفکر آنان، جهان معهود را برپا دارند. همه می کوشیدند فریاد ستمدیدگان باشند، آرزوی خلق برآورند، حکومت پابرهنهها برقرار دارند، دولت مستضعفین بر مسند بنشانند و به محرومیتها و بیعدالتیها پایان دهند.
پوپولیسم به شکل ویژهای در فکر بخش اعظم مبارزان خانه کرده بود. مذهبیها و غیرمذهبیها برداشت واحدی از آن داشتند. جنبش ضداستبدادی ما در ناآگاهی سیاسی خویش عامیانه بود. نگاه ما به بغرنجترین پدیدههای هستی از شکل عامیانه خویش فراتر نرفت، توان آن نیز نداشت. شناخت از "جامعه بیطبقه توحیدی" همانقدر عامیانه بود که شناخت از سوسیالیسم و جامعه بیطبقهی پس از آن. و این هر دو شکل در شعارهای عامیانه و عوامفریبانه خمینی رنگ باختند و سرانجام به خون، تسلیم شدند.
انقلاب سال ۵۷ در روند خویش به آواری بدل شد که به زیر آن جان باختیم. در فردای انقلاب شعارهایی ناهمخوان و مخالف با جو موجود که نادر بودند و می توانستند زمینهای برای گفتوگو باشند، همچون جرقهای از گروههایی مخالف برخاست که در هیاهوی دوران دوام نیاورده، گُم شدند. اگر به ذهن فشار آوریم، تعدادی را می توان هنوز به یاد آورد: "انقلاب مرد، زنده باد انقلاب"، "انقلاب ادامه دارد"، "ارتجاع مذهبی"، "صدای پای فاشیسم"، "پوپولیسم خمینی"، و...هیچ امکانی برای بحث در این عرصهها فراهم نیامد. این بحثهای آغاز نشده نیز چون انسانها قربانی شدند. ما به جان هم افتادیم و رژیم حاکم به جان ما. تا به خود بیائیم، دهها هزار نفر کشته و صدها هزار نفر تبعید به جان خریده بودیم.
امروز پس از سه دهه، به عذاب وجدان دچار شدهایم، البته اگر وجدانی هنوز در ما بیدار باشد. نمی دانیم سکوت باید برگزینیم و یا دقت در گذشته و کنجکاوی در آن پیش گیریم. به نظرم، در روند جامعه به سوی مدرنیته که با جنبش مشروطه آغاز شده بود، با توجه به حضور گسترده ابزار مدرن، نبود فکر مدرن نظام فکری ما را دچار بحران کرد. تمدن غربی در ناآگاهی ما اخلاق دینی ما را جریحهدار کرده بود. نتیجه آنکه از هرچه شهر و فرهنگ شهری می گریختیم تا در سنتهای روستا پناه گیریم. شهروندانی بودیم که حقوق شهروندی نمی شناختیم. "کثافات" شهرهای نوپا را وا می گذاشتیم تا در "صفا"ی روستا غرق شویم. "بازگشت به خویش" را می خواستیم بی آنکه "خویش" را بشناسیم و آن را به رسمیت بشناسیم.
و چنین شد که تجددطلبی ما به تجددستیزی و مبارزه با غربزدگی بدل شد. گفتمان حاکم در دهه چهل و پنجاه در میان روشنفکران، غربزدگی و مبارزه با غرب بود که خود را در مبازه با "امپریالیسم" نشان می داد. در فرهنگ غرب چیزی بیگانه می یافتیم، چیزی که می خواست ما را بیهویت کند، بی آنکه هویتی برای خویش شناخته باشیم. ما می خواستیم در برابر "غربگرایی"، خلقگرا باشیم؛ "مجاهد" و یا "فدایی" گردیم و به راه "توده"ها گام برداریم. جالب اینکه در اکثریت خویش زاده شهر بودیم و به طبقه نوظهور متوسط شهری تعلق داشتیم. بی آنکه رنج خلق تجربه کرده باشیم، حامی خلق شده بودیم. از رنج خلق آرمانی ساخته بودیم که خود نیز نمی دانستیم چیست. در آرمانی کردن ذهن بود که می کوشیدیم از هستی معنایی دیگر ارایه داریم.
دهه چهل دههای بود که ادبیات و هنر ما نیز به شکل گستردهای تمایل به شهرگریزی داشت. یعنی زمانی که آپارتمانها برهم بنا می شدند، توجه ما معطوف روستا شده بود تا از جنجال شهر فرار کنیم. به طور کلی؛ روستاگرایی از شاخصههای دهه چهل است در ادبیات معاصر ما. ما شهری شده بودیم، بی آنکه فرهنگ شهر پذیرفته باشیم. و همین فرهنگ روستایی بود که از طریق حاشیهنشینان شهری در سال ۵۷ به فرهنگ انقلاب بدل شد و پس از آن بر فرهنگ نیمهشهری پیش از انقلاب تسلط یافت.
در پی انقلاب سال ۵۷ اکثریت قریب به اتفاق آزادیخواهان ما، یعنی کسانی که تحصیلکرده بودند و همگام و همراه با مطرحترین سازمانهای سیاسی فعالیت داشتند، (مجاهدین، تودهایها، اکثریتیها،...) با آزادی به مقابله برخاستند و از اسلام خمینی در برابر "لیبرالیسم" دفاع کردند. این عده از جمله کسانی بودند که در سرنگونی رژیم شاه نقش عمدهای داشتند، با نظام سلطنتی مبارزه کرده بودند و چه بسا تجربه زندان نیز با خود داشتند. در چرایی موضوع، ذهن به حتم متوجه نقطه اشتراکی می شود که بین هواداران خمینی و این طیف وجود داشت. چرا این طیف آزادیهای "لیبرال"ی را بر نمی تافت، آن را دروغ و آمریکایی می دانست و تعریف مخدوش و ضدانسانی خمینی از آزادی را در برابر آن گرامی داشته، بر آن ترجیح می داد. آیا می توان تصور کرد که فصل مشترک تفکر هواداران خمینی و طیف "ضدلیبرال"ها در ضدغربی و ضدآمریکایی بودن آنان در سیاست خارجی، و مردمی بودن آنان در عرصه سیاست داخلی بود؟ اگر این را بپذیریم، آنگاه باید به علت تضاد خود با غرب بیندیشیم و اینکه چه مفهومی از آن و همچنین "توده"ها در ذهن داشتیم.
امروز در نگاهی به آن سالها؛ پنداری از گذشته تاریخی خود نیز بیخبر بودیم. از جنبش مشروطه انگار میراثی در خود نداشتیم. نه از شعارهای آن جنبش و نه بحثها و فکرهای جاری در آن چیزی با ما نبود. نتیجه آنکه شیخ فضلالله نوری اینبار در لباس آیتالله خمینی بر ما رهبر شد.
ایدئولوژی رژیم حاکم در تقابل با علم و دانش بود. با آغاز "انقلاب فرهنگی" در بهار ۱٣۵۹ علم و دانش، به ویژه علوم انسانی، همچون دگراندیشان، از نظام آموزشی مدارس و دانشگاهها اخراج شد. آنچه را که دانشجویان می بایست در کلاسهای درس می آموختند، به بیرون از دانشگاه انتقال یافت. بیرونِ دانشگاه همچنین عرصه نبرد مخالفان با نیروهای حزبالله بود. خشونت پاسخ هر صدای مخالف بود. در خشونتِ حاکم سرانجام احزاب و سازمانهای سیاسی و صنفی تعطیل شدند، نشریات و روزنامههای مستقل ممنوع گشتند، سانسور دوباره و اینبار شدیدتر برقرار گشت، در ادارات و موسسات فرهنگی و آموزشی پاکسازی آغاز شد، زندانها گسترش یافت، شکنجه و اعدام برقرار شد.
موج نخست سرکوب به خون ممکن شد؛ ترکمنصحرا، کردستان، بلوچستان و سرانجام قتلعام اعضاء و هواداران نخستین گروههای سیاسی در زندانها. اگر تا این تاریخ وابستگان به رژیم پیشین راه فرار به خارج از کشور را در پیش گرفته بودند، در این ایام موج عظیم گریز از کشور آغاز شد. تاراندهشدگان تنها وابستگان به گروههای سیاسی نبودند، روشنفکران، دانشگاهیان، صاحبان سرمایه، و اقلیتهای دینی نیز ادامه زندگی در ایران را ناممکن می دانستند. نتیجه آنکه عده مهاجران در اندک زمانی از مرز دو میلیون نفر نیز گذشت.
موج نخست سرکوب فقط برای دگراندیشان شوک نبود. در همین سالها نخستین گروههای "خودی" نیز از گردونه قدرت کنار گذاشته شدند. دعاهای چپهای مدافع "خط ضدامپریالیستی امام" هم مستجاب نشد. آنان نیز مغضوب واقع شدند و حکومت یکسر و یکدست با تکیه بر ایدئولوی اسلام پیش تاخت. "انقلاب فرهنگی" حاصل تفکر غربستیزی، دشمنی با کمونیسم، بازگشت به خود و بومیگرایی بود. اسلامگرایان از جمله شخص خمینی، با کل جریان روشنفکری و مدرنیته در تعارض بودند و همواره دانشگاه را رقیب و مانع خود می پنداشتند.
"انقلاب فرهنگی" پس از یک دهه فعالیت، و تسخیر دانشگاهها و مراکز آموزشی، در عمل با شکست روبرو شد. "وحدت حوزه و دانشگاه" در واقع نزاع تاریخی علم و دین را دامن زد. تأسیس دهها دانشگاه با صفت اسلامی، حضور طلبههای حوزه در دانشگاه، اضافه نمودن دروسی همچون "معارف اسلامی" و "اخلاق اسلامی" و "بینش اسلامی" بر واحدهای درسی، و جراحی اسلامی متون درسی نتوانست موفقیتی برای علوم دینی فراهم آورد. دستکاریها در رشتههای علوم انسانی نتیجهای در بر نداشت، جز اینکه دانشجویان آگاه پی بردند که آموزش این دروس همانا جایگاهی خارج از دانشگاه دارد.
"انقلاب فرهنگی" تأثیر مخربِ عمیقی بر جامعه گذاشت، هرگونه انتقادی محو شد. شروع جنگ به این موقعیت کمک نمود و فضای حاکم را ایدئولوژیکتر کرد. "انقلاب فرهنگی" گسست را در همه عرصهها دامن زد و به بحران انجامید.
در سالهای نخستین دهه هفتاد جُنب و جوشی تازه در جامعه پدیدار گشت. در خفقانی که یکدهه به خون جان داشت، اندکی رخنه افتاد. نسل نو مسئولیت اجتماعی پذیرفت. دوران بازبینی در کارنامه انقلاب آغاز شد. در این حرکت، نه تنها بازماندگان نیروهای چپ و سکولار، نواندیشان دینی نیز جایی مهم داشتند. از آنجا که آثار تألیفی امکان کمتری برای نشر داشتند، جنبش ترجمه آغاز شد. ترجمهها ارتباطی مستقیم با تجربههای جامعه داشتند و در فهم موقعیت موجود و راهگشایی به آینده نقشی مهم بر عهده گرفتند. ذهنهای تشنه می خواستند علتها و چراهای شکست را بدانند، در تجربههای جهانی جستوجو آغاز کردند. در همین ایام نشریاتی همچون آدینه، دنیای سخن، گردون، نگاه نو، ارغنون، کیان، جامعه سالم، فرهنگ و توسعه، زنان، و غیره بنیان گرفتند که آوردگاهی شدند برای بحثهای موجود. نویسندگان و اندیشمندانی که تعقیب و گریز و شکنجه و زندان را پشت سر گذاشته بودند، در این نشریات امکانی یافتند تا در حد ممکن نظریات خویش بازگویند. این نشریات بیشتر نقش اپوزیسیون را داشتند و در تقابل با استبداد حاکم، از استقلال، دمکراسی و آزادی اندیشه و بیان می گفتند. بیشک این نشریات در شکل گرفتن جنبش دوم خرداد نقش بزرگی داشتند.
کانون نویسندگان ایران در همین ایام دگربار فعال شد، اعضای آن در بیشتر نشریات نوپا حضوری ملموس داشتند. پس از سالها خفقان، اینبار با تجربهای سنگین و خونبار، صدای آزادی سر دادند. ۱٣۴ تن نویسنده در اعتراض به وضع موجود بیانیهای صادر کردند که سندیست تابناک در تاریخ. پشتیبانی جهانی از این سند، خشم حاکمان را برانگیخت.
با نگاهی کوتاه به آثار منتشر شده در این دوران، نام چند تن، از جمله پوینده و مختاری شاخص است؛ محمدجعفر پوینده در ترجمه و محمد مختاری در بازخوانی فرهنگ جامعه. حساسیت پوینده در آثاری که برای ترجمه برگزیده، نشان از احساس مسئولیت او دارد؛ "تاریخ و آگاهی طبقاتی" نوشته جرج لوکاچ، "سپیدهدمان فلسفه تاریخ بورژوایی" نوشته ماکس هورکهایمر، "درآمدی بر جامعهشناسی ادبیات"، "نقدی بر فلسفه معاصر روسیه" نوشته گی-پلانتی بونژور، "پیکار با تبعیض جنسی" نوشته آندره میشل، "علوم آموزش و پرورش" نوشته گاستون میلاره، "سودای مکالمه، خنده، آزادی" اثر میخائیل باختین، "اگر فرزند دختر دارید" اثر النا جانینی بلوتی، اعلامیه جهانی حقوق بشر، ترجمه چند رمان از بالزاک و چندین کتاب دیگر.
همه این آثار توجه خواننده را به بنیادیترین اصول مبارزات اجتماعی، حقوق بشر و حقوق شهروندی، جنبش جهانی چپ و تجربههای تئوریک آن، جامعهشناسی ادبیات و ادبیات کلاسیک جهان، آموزش و پرورش، و تبعیض جنسی جلب می کند. این ترجمهها را می توان پاسخی به وضع موجود دانست، پاسخی که در ذهن خواننده به پرسشهایی دیگر می انجامد.
پوینده که خود از فعالان کانون نویسندگان ایران بود، بر حضور و بقای تشکلهای صنفی و سیاسی اصرار داشت و تأکید می کرد که بدون حضور آنها به مثابه نهادهای جامعه مدنی، حکومتی دمکراتیک وجود نخواهد داشت. به نظر او "بدون آزادی بیان، دمکراسی و توسعه فرهنگی امکانناپذیر است و مشارکت مردم نیز بیمعنا و صوری می شود...هرگونه محدودیتی که در قانون برای آزادی بیان تعیین شود، به وسیلهای برای سرکوب اندیشههای مخالف بدل می گردد و به همین سبب است که آزادی قلم باید از دسترس حکومت بیرون باشد". او در اعتراض به سانسور که به ادعای دولت برای جلوگیری از "انحراف و فساد" برقرار می شود، می گوید: "بدا به حال حکومتی که ملتاش با اختناق و سانسور از انحراف و فساد محفوظ بماند".
مختاری خود تجربه زندان پشت سر داشت. به این نتیجه رسیده بود که علت وضع موجود را در فرهنگ خودی نیز باید جستوجو کرد. نظرات او کندوکاوی بود در میراث معنوی جامعه، چیزی که زندگی و رفتار و شعور اجتماعی ما بود و ما نمی خواستیم و یا نمی توانستیم چشم بر آن بگشائیم. مختاری که شاعر بود و پیش از زندان به پژوهش در ادبیات کهن ایران اشتغال داشت و در این راه "اسطوره زال" و "حماسه در رمز و راز ملی" را نوشته بود، پس از زندان کار خویش بر "بازخوانی فرهنگ" خودی متمرکز کرد. بی آنکه خود جایی گفته باشد، می توان حدس زد که حساسیت بر این موضوع می تواند حاصل افکار او باشد در تنهاییهای زندان که پس از رهایی، آن را پی گرفته است. نگاه او بدیع و دقت شکاکانهاش ناب است. برای نخستینبار در فرهنگ ما از "شبان-رمگی" گفت و از "فرهنگ بیچرا" نوشت، "موقعیت اضطراب" را خاطرنشان ساخت، موضوع "فرهنگ حذف" و "معضل هویت ملی" را طرح نمود و از "مدارا" و "تمکین"، از "تفاهم و تفاوت" نوشت. و همه اینها را "از ضرورتهای دوران" می دانست، ضرورتهایی که از یکصدوپنجاه سال پیش جامعه درگیر با آن بوده و حال ناگزیر است در نقد سنت و معرفت تاریخی خود، "چیستی خود را بشناسد. مبانی هویت و یا بیهویتی و موقعیت خود را درک کند."
مختاری در تعریف جامعه مدرن، ارزش اصلی جامعه را به انسان معطوف می دارد، "یعنی موجودی که با تکیه بر آزادی و خرد، در پی تحقق فردیت، قدرت، معرفت، و حقیقت خویش است. نه اندیشیدن را به کسی یا مرجعی دیگر واگذار می کند و نه در اندیشیدن محدودیت و یا مانع یا پرهیزی را می پذیرد." او "تمام عرصههای حیات را بیاستثنا حوزه دریافت و شناخت و پرسش و چند و چون می شناسد، چون دستیابی به حقیقت را در تیول کسی یا عقیدهی خاصی نمی داند." مختاری معترض است به اینکه حکومت "همگان را به همسانی و یکنواختی و متحدالشکلی فرا می خواند" و آنان را از فعالیت در تشکلهای صنفی و سیاسی مستقل باز می دارد. او می خواهد که انسانها دیگر "رعایای حکومت نباشند" و در استقلال فکر و رفتار زندگی کنند. بر بساط سانسور می تازد که خفقان تولید می کند. در جمع اعضای مشورتی کانون نویسندگان، بیانیه اعتراض تدارک می بیند.
باید توجه داشت که سخنان محمد مختاری و پوینده در واقع در برابر سخنان کسانی ابراز می شد که خود را "اصلاحطلب" می دانستند و فکر می کردند با توجه با قانون اساسی کشور می توان دمکراسی بر جامعه جاری ساخت.
در فضای تبلیغات ایدئولوژیک و سیاسی دولت حاکم، نظارت بیوقفه، سانسور و کنترل سیاسی و فرهنگی، بحثهای طرحشده شکست سکوت بود. در همین فضا بودکه سرانجام در خرداد ۱٣۷۶ محمد خاتمی، وزیر ارشاد دولت هاشمی رفسنجانی، با شعار "توسعه سیاسی" به قدرت رسید و به عنوان رئیسجمهور کشور انتخاب شد. خاتمی می خواست جامعه مدنی را رشد و گسترش دهد، از آزادی بیان می گفت و مشارکت مردم را در دمکراتیزه کردن جامعه طلب می کرد. بر فعالیتهای زنان و جوانان تأکید داشت. با انتخاب او، از سختگیریها کاسته شد، تشکلهای دانشجویی فعالیت آغاز کردند، از شدت سانسور کم شد، نشریات جدیدی انتشار یافتند، در دانشگاهها رشتههایی تازه، از جمله "مطالعات زنان" و "مطالعات فرهنگی" آغاز به فعالیت کردند که البته هر دو بعدها برچیده شدند. این امکانات در واقع به رسمیت شناختن تحولات جامعه در عرصه اجتماعی و فرهنگی و همچنین به رسمیت شناختن حقوق زنان بود.
سال ۱٣۷۶ اوج رویارویی جریان روشنفکری ایران بود با حکومت. زمانی که زبان به درد و آه گشوده شده بود و دیگر سخن را سر بازماندن نبود، عوامل پشت پرده قدرت که خارج از اراده رئیس جمهور عمل می کردند، چاره را در کشتن شاخصترین فعالان فکری جریان معترض دیدند. آنان در ادامه ترورهایی که از سالها پیش در داخل و خارج از کشور آغاز شده بود و بعدها به "قتلهای زنجیرهای" شهرت یافت، تصمیم به ادامه قتلها گرفتند. محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، دو یار صمیمی و همفکر، در همین راستا، به فاصله چند روز کشته شدند. (۱۲ و ۱٨ آذر) در فضای نیمباز حاکم و اعتراضات گسترده جهانی، بر همگان آشکار بود که آمران و عاملان حادثه در قدرت حاکم خانه دارند. بازداشت چند نفر به عنوان متهم و محاکماتی فرمایشی که کس، حتا اعضای خانواده و وکیلهای شاکیان در آن راه نداشتند، چیزی جز رسوایی برای رژیم نداشت.
البته باید در نظر داشت که جنبش دوم خرداد خود به شکلی از انفجار جامعه پیشگیری کرد. به روایتی دیگر؛ رژیم نمی توانست به سان سابق حکومت براند. خاتمی به اجبار و یا شاید اتفاق، واسطِ بیخطر آرزوهای مردم شد با ارگانهای حاکمیت. او در این نقش، در نهایت تسلیم قدرت حاکمی شد که خود از بنیانگذاران و سازندگان آن بود. اعتراضات دانشجویی که به وقایع ۱٨ تیر ۱٣۷٨ و سرکوب خونین آن ختم شد، نشان داد که رئیس جمهور در نهایت حافظ نظام است و از خود ارادهای ندارد.
در اینکه چرا پوینده و مختاری را کشتند، به حتم جمهوری اسلامی دلایلی برای خود دارد، به نظر من اما؛ این افراد نگاهی بنیادین به مفاهیم هستی انسان ایرانی داشتند. نگاه سطحی را می توان فریفت، به انحراف کشاند و حتا بر ضد خویش به کار گرفت. نگاه بنیادین در ژرفنگری خویش، هرآیینه امکانهای تازهای را بر انسان پویا آشکار می گرداند، ایستایی نمی شناسد، به دامچاله روزمرهگی گرفتار نمی آید و مصلحتاندیش نیست.
به حتم انتخابهای رژیم در ترور مخالفان خود از سر اتفاق نبود. در بسیاری از ترورها می توان علتها را به خوبی بازشناخت؛ فروهرها کشته می شوند، زیرا می توانستند در آن موقعیت به عامل اتحاد مخالفان بدل گردند. مجید شریف کشته می شود، زیرا مسلمانیست با اندیشههای نو با سالها تجربه در مبارزه، قاسملو کشته می شود چون محبوب خلق کرد است و شخصیتی معتبر در افکار جهانی، بختیار کشته می شود، زیرا آرام نمی گیرد. فریدون فرخزاد کشته می شود، زیرا آگاهانه بر ایمان خرافی رژیم انگشت گذاشته بود. این سیاهه را می توان همچنان دنبال کرد.
ترور ذات رژیمهای توتالیتر و ایدئولوژیک است. جمهوری اسلامی را نمی توان بدون ترور، قتل و خشونت تصور کرد. این چیزی نیست که خود اقرار به آن نداشته باشند. سرلشگر یحیی رحیم صفوی، فرمانده وقت سپاه پاسداران در اردیبهشت ۱٣۷۷ اعلام داشت: "امروز روزنامههایی منتشر می شوند که برای امنیت ملی ما خطر دارند. من ضدانقلاب را هر جا که باشد، ریشهکن می کنم. سر اینها را باید برید و زبان اینها را باید از حلقوم بیرون آورد.". و در همین رابطه شاید بتوان سخنان مهرداد عالیخانی، سرباز امام خمینی و امام زمان، یکی از فعالان وزارت اطلاعات را در شرح چگونگی کشتن محمد مختاری، نمونهای برای چرایی و چگونگی این کشتارها محسوب داشت:
"...قرار شد از مهمترینها شروع شود...هرکسی عضو جمع مشورتی باشد مشمول طرح حذف می گردد...مختاری برای خرید در حوالی محل سکونت خود بیرون آمده بود...جلوی او را گرفتند و تحت پوشش پرسنل دادستانی وی را سوار اتوموبیل کردند...قرار شد از یکی از محیطهای اداری بهشتزهرا که در اختیار حراست قرار دارد...استفاده شود...داخل ساختمان شدیم. در همان اتاق اول از وی خواستند روی زمین بنشیند...بسیار حرفهای و مسلط عمل کردند...چشم و دست او را از پشت بست. طناب را به گردن او انداخت. او را روی شکم خواباند و حدود چهار دقیقه طناب را تنگ کرد...تمام شد. سپس جنازه را وسط پتو قرار دادیم و در صندوق عقب ماشین گذاشتیم...در جاده افسریه...جنازه را بیرون گذاشتیم..."
این واقعیت رژیم است. واقعیت ما اما چیست؟ از سه دهه موجودیت این نظام چه آموختهایم که برای ایران فردا ارایه داریم؟ می توان هر سال به سالگشت کشتهشدگان دورهم نشست، اعلامیه صادر کرد، مشتها بالا برد و خشم خویش نثار جمهوری جهل و جنون و خرافهی حاکم بر ایران کرد. اگر چنین کنیم، در بنیاد، رفتار جمهوری اسلامی پیشه کردهایم، کاری که در عزاداریها و به ویژه ایام محرم انجام می دهد. او خلق می فریبد تا خلق در این آیینها خود را بفریبند. اگر نخواهیم دگربار به این دامچاله گرفتار گردیم، باید با چشمانی باز علتها را بجوئیم، آنسان که پوینده و مختاری جُستند. باید در آگاهی بدانیم و یاد بگیریم که چه بودیم، چه کردیم، چه هستیم و چه می خواهیم. اگر چنین نشود و در این جایگاه قرار نگیریم، دگربار و اینبار در ابعادی گستردهتر فاجعه تکرار خواهد شد.
این فاجعه است که جامعه در ناآگاهی خویش خود را نفی می کند تا وجود خود در کسی دیگر بیابد که بیاید و وی را رهبر باشد. این شوربختی ماست که به تجربه دریافته و می دانیم چه می خواهیم، ولی نمی دانیم چگونه و به چه شکل باید آن را به دست آوریم.
با نگاه به چند جنبش اعتراضی در دهه گذشته، نادانی ماست که برجسته می شود. دخیل بستن به آدمهایی که نقش آنها را در تاریخ معاصر به فراموشی سپردهایم. جامعه زمانی اسیر لبخندهای خاتمی شد و زمانی دیگر در سیمای موسوی و کروبی ناجی بزرگ را دید، پنداری در این سالهای سیاه خواستهای حاکمان و محکومان یکی بوده است. من نمی دانم، آیا شما می توانید به من بگویید؛ چرا و در چه شرایطی به سر می بریم که جامعه به قاتلان فرزندان خویش پناه می برد و در وجود آنان ناجی و رهبر می جوید. اگر این افراد ناجی و قهرمان دوران هستند، پس دهها هزار قربانی و کشتهشدگان این رژیم در کجای تاریخ ایستادهاند؟
آیا به نسبت سال ۵۷ که مرتجعانه از ارتجاع دفاع کردیم، عقبتر نرفتهایم؟
* متن سخنرانی در شهر زوریخ به دعوت "کمیته دفاع از مبارزات مردم ایران- سوئیس"، دوازدهم ژانویه ۲۰۱٣
|