داستان کوتاه "دیدار"
نویسنده: "آنتونیو دی بنهدتو" (۱۹۲۲-۱۹۸۷) - برگردان: مجتبا کولیوند
- مترجم: مجتبا کولیوند
•
حواس خود را نمی تواند متمرکز کند، در نتیجه از پیش پرده فیلم چیزی دستگیرش نمیشود. تنها به آن مرد میاندیشد، که سر پیچ کوچه به او برخورد کرده است. با آن نگاه گنگ و درمانده که اکنون به غمی تبدیل شده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲٣ بهمن ۱٣۹۱ -
۱۱ فوريه ۲۰۱٣
معرفی نویسنده: "آنتونیو دی بنهدتو" (Antonio Di Benedetto) در سال ١٩٢٢ در شهر مندوزا واقع در کشور آرژانتین به دنیا آمد. تحصیلات دانشگاه را نیمه تمام رها کرد و به شغل خبرنگاری رویآورد. بعدها سردبیری روزنامه "آند" را که در محل تولد او منتشر می شد، بر عهده گرفت. در سال ١٩٧٦ تحت پیگرد سیاسی قرار گرفت و به زندان افتاد. بعد از رهایی از زندان به اسپانیا رفت و تا سال ١٩٨٤ به حال تبعید در این کشور به سر برد.
"بنهدتو" یکی از برجستهترین نویسندگان آرژانتین بهشمار میرود. تا جایی که خورخه لویس بورخس او را یکی از با استعدادترین نویسندگان آمریکای لاتین معرفی میکند. از او آثار فراوانی طی چهل سال نویسندگی منتشر شده است. این نویسنده به سال ١٩٨٧ در "بوینس آیرس" پایتخت آرژانتین درگذشت. در ادامه داستان کوتاهی از وی با عنوان "دیدار" می¬خوانید
***
دیدار
دنیای به این بزرگی، خیلی بی¬ رحم است: زیرا با تمام بزرگی خود نمیتواند از دیدار زن و مردی – دو دلداده سال های دور – بر سر پیچ کوچهای جلوگیری کند.
در این دیدار، در قلب هر یک از آنها خاطرهای از دیگری، به شکوفه مینشیند. به همین خاطر نیز برای لحظهای آنها یک دیگر را غریبانه و گنگ نگاه میکنند. مرد مکث میکند، انگاری که میخواهد خاطره تمام این سالها را یکبار دیگر در ذهنش مرور کند.
زن پا تند میکند و به پیاده رو پناه میبرد و چسبیده به دیوار به راهش ادامه میدهد.
مرد همان جا خشکش میزند و از پشت سر گریز او را تماشا میکند.
زن به یقین میداند که مرد او را از پشت سر نگاه میکند. بنابر این دلش میگیرد. زیرا که میخواهد در خاطره او همان گونه بماند که در گذشته بوده است.
زن هنگام عبور سعی میکند از نگاه سایر مردهای توی خیابان بگریزد.
در آن نزدیکیها سینمایی هست. و زن به تاریکی سینما پناه میبرد، که صندلیها را چون پردهای سیاه در خود پیچیده است.
حواس خود را نمی تواند متمرکز کند، در نتیجه از پیش پرده فیلم چیزی دستگیرش نمیشود. تنها به آن مرد میاندیشد، که سر پیچ کوچه به او برخورد کرده است. با آن نگاه گنگ و درمانده که اکنون به غمی تبدیل شده است. به گونهای که زن نمیتواند آن را از خود براند.
زن احساس میکند که میخواهد گریه کند. به دنبال دستمالکاغذیاش میگردد، تا با آن اشکهایش را پنهان کند. ولی دستمالکاغذی برای این همه اشک خیلی کوچک است...
بلند میشود و به دستشویی سینما پناه میبرد. آرنج خود را به دیوار کاشی تکیه میدهد و در حالی که سر خود را می جنباند اشک میریزد. برای اینکه فکر خود را منحرف کند، با خود میگوید: که چی...؟ که او را دیده است؟ و یا که مرد به وضع کنونی او پی برده است...؟
زن دیگری وارد دستشویی میشود. همین که او را در حال گریه کردن میبیند، ماتش میبرد. همان جا خاموش میایستد. دنبال بهانهای میگردد تا او را دلداری داده و از ناامیدی برهاند. بالاخره انگشت لطیف خود را روی پوست گردن او میگذارد، تا حضور و همدردی خود را به او نشان دهد.
سپس هق هق گریه زن بند میآید و دیگر اشکی نمیریزد. خیلی زود و با حالت شرمنده، چشم هایش را میگشاید. ولی سر خود را هم چنان غمگنانه تکان میدهد.
زن غریبه میگوید: "اگر سیگاری بکشید، حالتان بهتر میشود!"
زن بغض خود را فرو میخورد و از ته دل آه عمیقی میکشد. در حالی که دستپاچه شده است، عذر میخواهد و با شرم میگوید:
"من در عمرم هرگز سیگار نکشیدهام. اصلاً نمیدانم که چه طور سیگار میکشند."
"امتحان کنید! یکی بردارید! من آن را برای شما روشن میکنم."
" نه، خیلی ممنون، نمیکشم. لطفاً فقط به من بگوید که ساعت چند است؟"
"شما باید به خانه برگردید، این طور نیست؟ من شما را همراهی میکنم."
ولی زن با قیافه ای گرفته، پیشنهاد او را رد میکند. در حالی که در افکار خود غرق است، با خود فکر میکند که اینک کسی نمی تواند مرهمی بر درد او بگذارد. بالاخره بهانهای مییابد و می گوید:
"خیلی متشکرم، لازم نیست. شوهرم راس ساعت ٧ در مرکز شهر منتظرم است..."
***
|