محفل شبانه آقا جون
علی اصغر راشدان
•
رمضون بیغوش بلند شد. هنوز ترسش از فضای جادوئی اطاق کاملا برطرف نشده بود. بیصدا و باادب یک جفت چای پررنگ ریخت. استکان نعلبکی ها و یک کاسه کوچک خرما را تو سینی مسی کنگره دار چید و رو کرسیچه جلوی یارو پشم و پیله گذاشت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۷ بهمن ۱٣۹۱ -
۱۵ فوريه ۲۰۱٣
همه خوابشان که برد، رمضون بیغوش بی سروصدا از لای در بیرون خزید. هیچ لامپی روشن نکرد. راهرو تنگ قسمت بچه ها را گذشت. همه جا ساکت و خاموش بود. تنها پرتو لامپای یارو پشم و پیلیه از درز در اطاق اختصاصیش پیدا بود.
رمضون بیغوش در را آهسته باز کرد و داخل اطاق خزید. کنار در وایستاد و گفت:
« گفته بودین همه که خوابیدن بیام پیشتون. »
سر یارو پشم و پیلیه رو چند کاغذ زنگار گرفته نیمه پاره خم برداشته بود، زیرلب پچپچه میکرد و ورد میخواند. رمضون بیغوش را مدتی کنار در سرپا نگاه داشت. ورد خوانیش را تمام که کرد گفت:
« بالاخره اومدی؟ میدونستم میائی، اولم گفتم، تنها تو یکی ممکنه حرف شنو و به درد خور باشی. خوب کردی اومدی. بی هیچ سروصدائی بیا جلو، اون روبرو، کنار دیوار رو فرش چارزانو بشین و شیش دونگ گوش باش. خیلیم سئوالم نکن. بیشتر گوش به حرفام داشته باش. »
یارو پشم و پیلیه چند شمع رو میز و کنار و گوشه اطاق روشن کرده بود. ضعیفه ش تازه بساط وافور و دود و دم را از رو کرسیچه ش جمع کرده بود. دود و دم، بوی تریاک و شمع قاطی شده و اطاق را تو خود گرفته بود. رمضون بیغوش حس کرد اطاق را بوی کافور پوشانده. خود را باخت، ترسزده کنار دیوار رو در روی کرسیچه یارو پشم و پلیه چارزانو نشست، پشتش را به دیوار تکیه داد و گفت:
« میفرمودین آقاجون! »
« قرار بود یه هفته پیش بیائی، چیجوری شد حالا اومدی؟ »
« راسشتو بگم، یه هفته همه جای شهرو دنبال کار گشتم. کار به درد خوری پیدا نکردم. اومدم که بفرستینم سلاخ خونه آشناهاتون. »
« اول میباس خوب گوشاتو واز کنی و گوش به حرفام بدی. خیلی به خودت خدمت کردی که اومدی. حالا همه خوابن و هیچ گوشی به حرفامون نیست و خلوتمون کامله، بگذار اول مزایائی که پشت پرده در انتظارته برات شرح بدم. بلن شو از کتری و قوری رو منقل گوشه اطاق یه جفت چای بریز و بیار، چای من یه رنگ و سیاه باشه، واسه خودتم هرجور دوست داری بریز. من چای با خرمای سیاه شیره چکون میخورم. تو هم میباس با همون خرما بنوشی. خرما خوری رسم مقدسیه، از اجدادمون بهمون رسیده و باید نگذاریم به فراموشی سپرده شه. خیلی از این رسم و رسومات مقدسه داریم که این مردم گبرمسلک، مثل اون اکبر گبری ناخلف، همه شو زیرپا گذاشتن و میگذارن. خدا بخواد همه شو دوباره زنده میکنیم و رواجشون میدیم. شب درازه و قلندر بیدار. »
رمضون بیغوش بلند شد. هنوز ترسش از فضای جادوئی اطاق کاملا برطرف نشده بود. بیصدا و باادب یک جفت چای پررنگ ریخت. استکان نعلبکی ها و یک کاسه کوچک خرما را تو سینی مسی کنگره دار چید و رو کرسیچه جلوی یارو پشم و پیله گذاشت. دو عدد خرمای سیاه تو نعلبکی کنار استکان چای خود گذاشت و با خود برداشت و دوباره کنار دیوار رو فرش چار زانو نشست. چای را با خرما آهسته آهسته نوشید و گوش کرد:
« چنتا از دوستای دوره جوونیام تو سلاخ خونه همه کاره ن. هرکدوم واسه خودش عددیه و برو بیائی داره. ساختمونای قصرمانندشون تو بلند شهر چش حسودا رو کور کرده. انگشت هر کدومشون بازارو میچرونه. کشتیاشون دایم تو راههای چین و ماچینه، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد وارد میکنن. هرکدوم واسه خودش ستونیه. همین امروز که پولاشونو از بانکا بکشن بیرون، تموم بانکا به زانو در میان. هر کدومشون یه سلاخ خونه داره به قاعده یه شهر.»
رمضون بیغوش چائی را داغا داغ هورت کشید. عرق پیشانیش را با آستینش پاک کرد، با ترس پرسید:
« ببخشین آقاجون، همه اینا که میگین متینه، اما اینا به بیکاری و کار من چی ربطی داره؟ خیلی دلم میخواد ارتباطشو بدونم. »
« گفتم که، شب درازه و قلندر بیدار. یه کم صبر کن و گوش بده ارتباط شو می فهمی. تو کجات از اونا کمتره؟ فقط بایس حواستو خوب جمع کنی. دور و اطرافتو خوب وارسی کنی. چشم عقل معاشت همیشه واز باشه. مثل بچه آدمیزاد بایس هوش و حواستو به کار بندازی. دقت کنی و ببینی آب از کدوم طرف میره. این قاعده زندگیه، دوستای من تو جهت جریان آب شنا کردن. حالا هر کدومشون یه ستونه. تو واسه چی در جهت جریان آب شنا نکنی، ها؟ جهت جریان آبو تشخیص نمیدی؟ خودم بهت نشون میدم. بایس به طرفی رفت که آتیه داره، مالک همه چی شدن داره، آسمون خراش داره. ستون شدن داره. حالیته؟ اگه حرفا و راهنمائی هامو به گوش بگیری، چشم هم بزنی صغیر و کبیر جلوت به خاک میفته. از رو زمین بگیر تا عرش اعلا، عزت و احترام جلو پاهات میباره. بچه آدمیزاد واسه همینا زنده است. حرفائی که ما تو ملاء عام میزنیم، واسه خر رنگ کردنه. تو که غریبه نیستی، بین خودمون باشه ها! »
چانه یارو پشم و پیله خسته شد. یک جفت خرما تو دهنش انداخت، چای سرد شده را یک نفس هورت کشید، سیگار اشنو ویژه ای به چوب سیگار چوبی درازش زد، با کبریت آتشش زد و دنباله حرفش را گرفت:
« این حرفا جائی درز نکنه، عوام الناس بشنون روشون زیاد میشه. ما پشت پرده دنبال این قضایائیم. زندگی اصلی و پشت پرده ما صرف به دست آوردن اینا میشه. چیزائی که تو عوام الناس موعظه میشه واسه زیر پالون کشیدن شونه! حرفام رو کس دیگه ای نمیشنفه که! این جریاناتو من و امثالم اختراع نکردیم، اینا از اول دنیا بوده و تا انقراض عالمم هست. زندگی خصوصی، مجالس عیش و عشرت، غلام بارگی، تو دود و دم، مسکرات، میون ده تا ده تا حوریه بهشتی تا خروسخون قل خوردن مربوط به پشت پرده و حرم سراست. مگه هنر پیشه ها و ستاره های سینما که شما خیلیم دنبالشین و از من بیتر و بیشتر میشناسینشون، زندگی رو پرده سینما شون با زندگی خصوصی شون یکیه؟ خوب مام عینهو هنرپیشه های سینمائیم دیگه. اونا میرن رو صحنه، مام میریم رو منبر، تو مساجد. اونا حرفای خودشونو میزنن، مام حرفا و موعظه های خودمونو داریم. اونا هنرپیشگی میکنن و میلیون میلیون پول در میارن، مام موعظه میکنیم، خلق الله رو هدایت میکنیم. میگیم این دنیا کثیفه، نعمتاش هناق میاره. نعمتای دنیوی حرامه. هرکی عیش و عشرت کنه تو اون دنیا آهن گداخته تو همه جاش میکنن. شراب نباید خورد، به زن و دختر خوشگل نباید نیگا کرد، اگه تمکین نکنین و شرب خمر کنین، با زنای خوشگل زفاف کنین، تو اون دنیا آتیشکاو سرخ تو همه جاتون میکنن. این آسمون خراشا، ماشینای میلیاردی، حرمسراهای جوراجور جیفه دنیویه، مال دیگرونه، اگه به مال دیگرون چپ نیگا کنین، تو اون دنیا تو ته جهنم هم نشین فرعون، شداد و نمرود میشین و روغن داغ تو همه جاتون میریزن. اینام حرفه و هنر پیشگی ماست، بازیای رو صحنه ماست. مام عینهو هنرپیشه هائیم. زندگی پشت صحنه، پشت پرده و خصوصی ما یه چیز دیگه است. پر از جوهای شراب، شیر و شکر، حوریه و غلام بچه است. »
یارو پشم و پیلیه باز انگار چانه ش خسته شد. سیگارش را تا ته دود کرد و گفت:
« بلن شو یه جفت چای دبش دیگه بریز و بیار. چای قبلی سرد شده بود، نفهمیدم چی نوشیدم. »
نوید های یارو پشم و پیلیه ترس رمضون بیغوش را ریخت. فضای جادوئی اطاق را خودمانی حس کرد. بلند شد و یک جفت چای دیگر ریخت و آورد، دوباره زانو زد وگوش به نوید بهشت آتیه نزدیک سپرد:
« خیلی چونه انداختم که تو رو بیشتر بیارم سرعقل. اون اکبر گبری کارش از این حرفا گذشته. دیگه اصلاح شدنی نیست. راهشو ادامه میده و خیلی زود میفرستنش کنار دست باباش. اگه به تو بفهمونم که دنبال حرفام باشی و بری سلاخ خونه، چشم هم بزنی صاحب و مالک تموم عیار تموم این نعمتای بهشتی تو همین دنیا میشی. حالا که من دست از زندگیم شستم و خودمو وقف این خونواده و یه ضعیفه دست و پا شیکسته و چنتا یتیم قد و نیمقدش کرده م، حداقل تو میباس تموم حرفامو به گوش بگیری و هرچی میگم مو به مو انجام بدی. از همین فردا میباس با دوسیه خودم تو یکی از سلاخ خونه های دوستای قدیمم مشغول شی و خوب دوره ببینی و کار کشته شی. هر چیم خوش گوشت، دل و قلوه و جیگر دوست داشتی نوش جون کن. خوبم که کار کشته و به درد خور کارای بالاتر شدی، واسه خودت میشی یه ستون. همونی میشی که دوستای قدیمم الان هستن. بگذار اون دو تا برادر حرف نشنوت برن سماق بمکن، خرحمالی مفتی کنن و گشنگی گز کنن. همه کس لایق همه چی نیست. خیلی زود میان دست و پاتو می بوسن. تو خیلی زود واسه خودت صاحاب قصر، ماشین آخرین مدل، مال و منال بی حساب میشی. فقط بایس سر به راه و حرف شنو باشی. هرچی گفتن بی نق نق و چون و چرا انجام بدی. نمیگم کمرغولو بشکون، فقط حرف گوش کن. حرف گوش کردن و دستور اجرا کردن مالیات نداره آ! مثل بچه آدمیزاد دست به عصا راه برو. سربه راه و پا به راه باش. از قدیم گفتن: آهسته برو، آهسته بیا. تو داری پا تو دوران جوونی می گذاری و هنوز حکمت این ضربه المثل پرحکمتو نمی فهمی. وظیفه منه که تو کله ت جا بندازم، اولش سخته، هم واسه تو، هم واسه من، آدمیزاد مجبوره واسه سلامتش دوای تلخ بخوره. چاره دیگه ای نیست، نفعش به خودت میرسه. من و این ضعیفه دست و پا شیکسته تو گورمون نمیبریم که. تخس بازیم درنیار و فیلت هوای هندوستون نکنه، لقد به بخت و آتیه خودت نزن. گوشت بدهکار پند و اندرز پیر کارکشته و دنیا دیده ای مثل من نباشه. صد در صد به خاک سیا میفتی. بازم تذکر میدم که یادت نره، مبادا درباره حرفائی که زدم جائی لب ترکنی آ! مخصوصا جلو اون اکبرگبری کله شق! یه کلومش جائی درز کنه جوونمرگ و ناکام مییشی آ!...
( تکه ای از یک رمان )
|