دو مبارز نستوه
سعید سلطانپور ایرانی و الساندرو پاناگولیس یونانی... محمد محمدعلی
•
شاید بتوان گفت سعید تشنه ی فوران آتش و سیاله های سرخ وجودش بود. او به قول خودش... تشنه ی شعرهای هولناک بود و تصادمش را با یک صخره و پراکندگی پیکرش را با ستاره های خون و استخوان های شکسته قبلا دیده بود. او خواب صخره و سنگستان می دید و فرسنگ فرسنگ از آرامش می گریخت. او رویای شعری مصور از تصادم یک صخره با خورشید در سر داشت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۰ بهمن ۱٣۹۱ -
۱٨ فوريه ۲۰۱٣
سعید (۲۵ بهمن ۱٣۱۹- ٣۱ خرداد ۱٣۶۰)
پاناگولیس (دوم جولای ۱۹٣۹ – اول می ۱۹۷۶)
{...ای برادرها و ای خواهرها از شما می پرسم، بهتر نیست جای دشنام به تاریکی – در تاریکی – شمع روشن کنیم؟ اگر چنین است بپا خیزید تا شب مردنی و فاسد را متلاشی کنیم و صبح را دریابیم؟}
۱- سعید و دشواری نوشتن درباره سعید....
درباره سعید سلطان پور نوشتن کارساده ای نیست. دشوار است چون هرگز زنی مثل اوریانا فالاچی در کنار او نبود تا زوایای پنهان روحش را در ساعت های گوناگون و شرایط متفاوت شاهد باشد. (اوریانا فالاچی ایتالیایی سه سال کنار پاناگولیس یونانی زندگی کرد تا توانست کتاب – یک مرد- را بنویسد.) دشوار است از این جهت که شک داری بتوانی با اطلاعاتی مختصر و اغلب بیرونی به عمق بروی و حق مطلب را ادا کنی. چرا که هنوز زوایای پنهان دوران کودکی، نوجوانی و جوانی و دانشکده سعید کاملا آشکار نشده است. هنوز شعرها و نمایشنامه ها و مقالاتش در بوته ارزیابی جدی قرار نگرفته است. هنوز از نگرش، بینش و میزان دانش و تجربه های نهفته در درون او درباره هنر و زندگی به حد کافی آگاهی وجود ندارد. از نحوه بازجویی و گذران روزهای او در زندان های دوره محمدرضا شاه و جمهوری اسلامی اطلاعاتی بیرون نیامده است... و خلاصه معماها و ابهامات فراوانی درباره او برای خوانندگان ایرانی وجود دارد. جمع آوری اطلاعات در تمام موارد یاد شده زمان می برد. امید که در آینده محققی قادر شود پس از جمع بندی همه دانسته ها و بایسته ها یک اثر جامع از خود و یک تصویر روشن از او به یادکار بگذارد. قطعا تصویر روشن به معنای تمجید و تکریم یکسویه از او نیست بلکه روشنگری ابعاد زندگی کوتاه و پرمخاطره کسی است که با تمام نقاط ضعف و قوتش، بی محابا جانش را فدای اهداف خود و جمع کثیری از مردم ازجمله روشنفکرانی گذاشت که بیش از نیم قرن است نتوانسته اند حتی در حد اقلیت های مذهبی پنج ده هزار نفری، یک نماینده به مجلس شورا بفرستند...حالا تا آن روز...
گفتنی است ۱ - سعید شاعر و نمایشنامه نویس بود و پاناگولیس فقط شعر می گفت. ۲ - سعید از طرف سازمان چریک های فدایی خلق کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی شد و ناکام ماند. پاناگولیس ازجانب حزب جوانان یونان به نمایندگی مجلس (پارلمان) رسید. ٣- سعید در چند نوبت و درمجموع حدود سه سال و هفت ماه در زندان بود و پاناگولیس در یک نوبت چهارسال ونیم حبس کشید. ۴- سعید مبلغ جنگ مسلحانه بود و پاناگولیس قصد ترور رئیس جمهور (پاپا دوپولس) را داشت. ۵-شهرت ناگهانی سعید از راه تبلیغ جنگ چریگی در شعر و نمایشنامه و شهرت ناگهانی پاناگولیس از راه دفاع جانانه اش در دادگاه نظامی یونان به دست آمد. ۶- میل سعید و پاناگولیس به مرگ در تئوری و عمل انگارناپذیر است.۷- سعید در ۴۰ سالگی اعدام و پاناگولیس در ٣۷ سالگی بر اثر تصادف ساختگی کشته شد. ٨- شاید بتوان گفت اغلب همفکران و همرزمان پاناگولیس در غرب درباره او مقالات فراوانی نوشتند اما اغلب همفکران و همرزمان سعید درباره او سکوت کردند.
۲ - سعید در سایه روشن ها....
از دیگر مشکلات درباره ی سعید نوشتن این که با همین مختصر دانسته ها، هضم گونه گونی روحیه و عملکردش در زندگی روزانه و همچنین در زندگی هنری و سیاسی گاهی به حد غیرقابل درکی مشکل می نماید. مثلا نگاه کنید به نوع غمگینی و اندوه مخاطب فرضی او در شعر "باران" و شعر "رود"... مشکل بتوان تصورکرد که شاعر این شعرها یک فرد سیاسی است که سینه خود را حمایل نعش پرنده ها می دانسته است. سعید در شعر باران چنان غمگین می شود که قلبش را مه فرا می گیرد و می خواهد گریه کند. ذهنش غرقه ی اشیای خاموشی می شود که مثل خمیازه ای شکسته بیهوده می نماید و در تصنع روزی کثیف قدم می زند. خسته می شود و دست آخرمی گوید.../ تمدن سکونی غنی در عاطفه است / تمدن سفری سریع از عاطفه نیست / و... اما همین شاعر در شعر رود می داند که آنچه می گوید همیشه آنچه می خواهد نیست. فقط می داند که چون رودی عظیم که پشت دیوار سدی بالا می آید، هر لحظه ممکن است چنان مرتفع شود که گویی هرگز پایین نبوده است. او به انتظاربازشدن دریچه های سد به دیوارتناور می نگرد و فکر می کند ... پشت دیوار سد، غریو ابدی نبردی سهمگین برپاست و زمانی که دریچه ها مدتی طولانی بسته باشند، آب سرریز می شود و او هم با قلبی به اندازه همه ی ماهی ها بیرون می آید. و...
٣ - سعید و یک چشم انداز موقت....
به باور من فعلا باید درباره سعید آنچه را که می دانیم بنویسیم و دل ببندیم به این که مردم و از جمله همفکران و همرزمانش روزی ضرورت نگارش تراژدی زندگی و مرگ سعید را خود درک خواهند کرد و خواهند نوشت. شاید هم از بین همان ها کس یا کسانی پیدا شوند و در ادامه راه سعید به آنچه که او آرزو داشت دست یابند، یا آن کس را که دوست دارند قهرمان شان باشند پیدا کنند. حالا تا آن روز فقط باید گفت... دریغا آوازخوانی تو / صدای تو در کوهسار / بی بهره ازآسمان و گل ها / بی بهره از رودخانه و ماه / بی بهره از سلام و بدرود / بی بهره از بهار میهن / شهید من / بدرود بهار خونین / بدرود / صدای حریق / صدای طولانی سوت / صدای گلوله در قلب روز...
۴- سعید و بازی سرنوشت...
شاید به میان کشیدن مقوله ی تقدیر و سرنوشت ستمگر و گریزناپذیر برای سعید و پاناگولیس چندان مصداق نداشته باشد. چه آن دو در نظر داشتند خود سرنوشت ساز خویش باشند. اما بافت سرنوشت شان به شکلی است که گویی می بایست از کنار این مقوله بی تفاوت نگذشت. گویی سرنوشت تحفه و طعامی بی مزه بود پیش روی آن دو که می بایست به ناچار می چشیدند. شاید این بده بستان، یک معامله پایاپای بود که هر دو طرف راضی بودند که در یک بازی برد برد یا باخت باخت شرکت کردند. قطعا این نوع مرگ چه از نظر زمانی و چه مکانی دور از انتظار سعید و پاناگولیس نبود. جوانمرگی که هر دو دچارش شدند، نمونه هایی از زندگی و مرگی است که تو گویی سه خط موازی شبیه ریل قطار است که در طول مسیرناچار با هم تلاقی می کنند و به یک نقطه به نام مرگ نابهنگام و زودرس و دلخراش ختم می شوند. جوانمرگی ذهن و جسم مقوله ای نیست که ما ایرانی ها با آن بیگانه باشیم.
۵- سعید ومحیط زیست....
سعید در خانواده ای نسبتا متوسط الحال شهری، بزرگ شد و از این جهت کودکی و نو جوانی مشابه با پاناگولیس داشت. همان نداری ها و همان مشکلات فردی، سعید را چون فولادی آبدیده کرد. همان عواملی که سعید درباره شان گفت... می دود در آسمان زهر هزاران حرف / در محله های فقرآلود / کوله بر دوشان پی کارند / بچه هاشان- کرم های کوچک خاکی / چشم هاشان را به رقص ساکت پول سیاهی در نهضت کوچه می دوزند/ درمحله های دود اندود / دست های لاغری، کاوشکرهیمه / آخرین توفال ها را – کز در کهنه بجا مانده است / دراجاقی خرد می سوزاند /....
۶ - سعید و هنر نمایش....
عشق سعید به هنر نمایش، به رغم عمر کوتاهش نگویم پربار، ولی اثرگذار بود در دادن آگاهی سیاسی به بیننده های جوان. نمایشنامه هایی که نوشت یا کارکردانی کرد هرکدام باری شگفت انگیز از محرومیت ها و زجر مردم را درخود داشت. سعید پس ازگذراندن دورهی هنرکده ی آناهیتا، در کارگردانی نمایشنامه "سه خواهر" اثر آنتوان چخوف با مهین اسکویی همکاری کرد. پس از طی دوره چهار ساله ی دانشکده هنرهای زیبا، نمایشنامه های "مرگ در برابر" اثر وسلین هانچف و "ایستگاه" را که یکی از نوشته های خودش بود، کارگردانی کرد. او انجمن تاتر ایران را با همکاری یکی از دوستانش پایه گزاری کرد. موفق شد نمایشنامه های "دشمن مردم" اثر ایبسن و "آموزگاران" اثر محسن یلفانی و "چهره های سیمون ماشار" اثر برتولد برشت و "خورده برژواها" اثر ماکسیم کورگی را به روی صحنه ببرد. و با نگاه خاص خود از کارکرد نمایشنامه در میان مردم، مقابل جمع کثیری از تاتری های پیشکسوت قرار بگیرد که با نحوه ی عمل او مخالف بودند.
۷- سعید و ساواک...
نمایشنامه هایی که سعید نوشت یا کارگردانی کرد همه در طول شب یا شب های اجرا با قرق کردن و بستن سالن یا با هجوم ساواکی ها رو به رو شد. ساواک به قدری از سعید و شجاعت آشکار و پنهان او می هراسید که یک بار حتی بی هیچ حفظ ظاهری، هنگام اجرای نمایشنامه ی آموزگاران به پشت صحنه ی تاتر یورش برد و سعید را دستبند زد و درحالی که با اعتراض تماشاگران روبه رو شد او را به زندان انداخت. و باردیگر یک ماه قبل از اجرای نمایشنامه "چهره های سیمون ماشار" او را به جرم انتشار کتاب "نوعی از هنر، نوعی از اندیشه" بازداشت کرد و چهل روز در کمیته ی مشترک و سلول مقابل اتاق شکنجه ی زندان قزل قلعه نگه داشت و شکنجه های روحی و جسمی فراوانی به او داد. اما سعید بازهم از افشاگری و مبارزه برعلیه استبداد غافل نماند. گویی او کسی نبود که از یورش و تهاجم وحشیانه و عملیات فاشیستی رژیم پهلوی بهراسد یا خللی در ایده ها و عقایدش بوجود آید. چون به محض بیرون آمدن از محبس همان نمایشنامه را به روی صحنه برد و به تنهایی بقدری در اجرا پافشاری کرد و سرسختی نشان داد تا رژیم مجبور شد در سالن نمایش را ببندد.
شاید بتوان گفت سعید تشنه ی فوران آتش و سیاله های سرخ وجودش بود. او به قول خودش... تشنه ی شعرهای هولناک بود و تصادمش را با یک صخره و پراکندگی پیکرش را با ستاره های خون و استخوان های شکسته قبلا دیده بود. او خواب صخره و سنگستان می دید و فرسنگ فرسنگ از آرامش می گریخت. او رویای شعری مصور از تصادم یک صخره با خورشید در سر داشت. در نتیجه، درگیری ها و کشمکش هایش با رژیم پهلوی به همین جا خاتمه نیافت. او می بایست سعیدی بشود همسرنوشت کسانی چون لورکا و پاناگولیس... صدای خسته ی من رنگ دیگری دارد / صدای خسته من سرخ و تند و توفانی است / صدای خسته ی من آن عقاب را ماند / که روی قله ی شبگیر بال می کوبد / و نیزه های تفته فریادش / روی مدار انقلاب می چرخد /....
سعید در سال ۱٣۵٣ باردیگر به جرم سرودن اشعار "آوازهای دربند" دستگر شد. این بار در سلول های کمیته مشترک ده ها بار شکنجه گردید. هفت ماه شکنجه ی اقراری و انتقامی و جیره ای او را بیست و یک روز نیمه جان روی تخت بیمارستان شهربانی انداخت، اما رژیم پهلوی به این هم راضی نشد. چه پس از شکنجه ها به سه سال زندان محکومش کردند.
٨ - سعید و مردم...
قلب سعید سرشار از عشق به زحمت کشان و زخم خوردگان بود. عشقی که در اشعارش به وضوح دیده می شود. شعرهایی که باری شگفت انگیز از محرومیت ها و زجرهای مردم را یکجا بر دوش دارد. او در شعر "شانه به شانه با فلز تاوان، زمین کاوان" از زارعینی حرف می زند که قلب شان از خورشید و باران است. از آهنگری می گوید که زیر رگبار صدا و پتک، قطعه آهنی را در کوره می تاباند. از زن صیاد و تورباف و از صیادی می گوید که برای یک لقمه نان بر امواج پرخطر می راند. از کارخانه ها، ازکارگرهایی می گوید که از آنان نور و نیرو، آهن و فولاد، خون و اندوه می جوشد...
او به این امید زنده بود که زحمتکشان به سرعت آگاهی یابند و هرآن کس را که آرزو دارند قهرمان خود بدانند،انتخاب کنند و در این انتخابات او را هم ببینند. اما از دست توده هایی که سال ها زیر سلطه ی حاکمیت های مستبد قرار دارند چه کاری ساخته است؟ سطح فرهنگ و دانش شان چنان نیست که جایگاهی شایسته برای یک شاعر مردمی، یک اهل عمل و سیاست و یک هنرمند در نظر بگیرند. آن ها فقط می دانند یا به هرحال روزی خواهند دانست، فرخی ها، عشقی ها، گلسرخی ها، مختاری ها و پوینده ها نمونه هایی هستند از اعتلای ارزش های انسانی جامعه. کسانی که هرکدام به زبان خود بردرونمایه این شعر تاکید می کردند... / ای برادرها / و ای خواهرها / از شما می پرسم، بهتر نیست / جای دشنام به تاریکی / - درتاریکی- / شمع روشن کنیم / اگر چنین است بپا خیزید / تا شب مردنی فاسد را / متلاشی کنیم / صبح را دریابیم / ....
۹ - سعید و آموزگاری جامعه...
نخستین آموزگار سعید جامعه اش بود. همان جامعه ی سختگیر و گاه بی رحم که درس را با سیلی محکم و چوب و فلک و درد و رنج همراه می سازد. جامعه ای که در آن سنت های کهن به شکل حرکت های روبنایی در حال تغییر شکل بود و هر حرکت ترقی خواهانه و ضد استبدادی به مثابه سر نیزه ای در چشم مستبدان به حساب می آمد. در این جامعه بود که سعید درس هایی با ارزش گرفت. او آموخت که چگونه از درد حرف بزند و مثل یک ورزای سرخ که بسته به خیش خشم است، خاک کهنه را زیر و رو کند... او باعطش واقعی خواندن و دانستن و عمل کردن، با تحمل شکنجه و دست و پنجه نرم کردن با بازجوها شاگرد خوبی برای جامعه اش بود. حق او بود مردم از او شاعری بسازند که نامش کنار لورکا و پاناکولیس بیاید و برای جمع کثیری از مردم جهان الگو و پوستری شود ازیک انقلابی فداکار و هدفمند.اما افسوس...
۱۰- سعید و شعر و شاعری و سیاست...
سعید هنرمندی سیاسی بود. شاید هم سیاست پیشه ای هنرمند بود. او درعمل هنر را وسیله ای می دانست برای گسترش آگاهی های سیاسی. اوج این نگاه در دیماه ۱٣۴٨ با دست بردن درنمایشنامه ی "دکتر استوکمان یا دشمن مردم" نوشته ی ایبسن، نمایشنامه نویس نروژی (در انجمن ایران و آمریکا) به وقوع پیوست که به سبب تغییرات آشکاری که در جهت تبلیغ جنگ چریکی در آن داده بود، ادامه ی اجرا از سوی ساواک ممنوع شد و متعاقب این واقعه او به سرعت شهرتی سیاسی یافت. بعدها هربار که به زندان رفت نامش بیش از پیش بر سر زبان ها افتاد. او کار شاعری خود را با سرودن غزل شروع کرد، اما دیری نگذشت که به شعر سیاسی رو آورد و اشعار پر خروشی سرود که جریان جدیدی در شعر معاصر ایران بنیاد گذاشت. این جریان بعدها شعر چریکی نام گرفت و پویندگان مستعدتری یافت اما نام سعید به عنوان نماینده تمام عیار آن ثبت شد. او اولین کسی بود که در اشعارش آشکارا از مبارزه مسلحانه سخن گفت و آن را ستود و بی آن که تحولی در فرم شعر پدید آورده باشد، تحرکی در عرصه ی محتوای آن ایجاد کرد.
۱۱- سعید و کانون نویسندگان ایران...
کانون نویسندگان ایران در ۲۲ تیرماه ۱٣۵۶ با انتشار بیانیه ای ۴۰ نفری بعد از فطرتی ٨ ساله برای دومین بارشروع به فعالیت کرد. نشست بنیان گذاران این دوره همزمان شد با آزادی سعید از زندان. می گویند او روز بعد از آزادی به خیابان سنایی، دفتر موقت کانون رفت و گفت: "من دیشب آزاد شده ام و امروز آمده ام تا در دفاع از آزادی بیان و اندیشه و اجتماعات به کانون نویسندگان بپیوندم." آنان می پذیرند و سعید پس از امضای بیانیه ی ۹٨ نفری خود را آماده می کند تا در مهر ۱٣۵۶ در ده شب کانون نویسندگان شرکت جوید.
۱۲- سعید و ده شب شاعران و نویسندگان...
بار اول بود از نزدیک می دیدمش. من نیز عضو جدید کانون بودم... وقتی پشت میکرفن ایستاد، صورتی نسبتا باریک و جوان و موهایی پرپشت و جوگندمی متمایل به سفیدش کاملا به چشم می آمد. جوانی در قالب پیری. یا پیری در قالب جوانی. اما توفنده و پرخروش. با گفتن همان جمله اول: سلام شکستگان سال های سیاه، تشنگان آزادی، خواهران و برادرانم سلام... جمعیت به خروش آمد. عبارت شکستگان سال های سیاه و تشنگان آزادی را طوری گفت که گویی همه تکان خوردند. گویی حرفی تازه می شنیدند... گفت: عضو کانون نویسندگان هستم و با حفظ استقلال اندیشه خود و پذیرش تمام مسئولیت آن... جمعیت جوان گویی که سال ها بود دنبال واژگانی می گشتند تا به اندیشه های خود سر و سامانی بدهند شعرهایش را به گوش جان می شنیدند. و او توانست به رغم سال ها دوری از مردم و پسند عمومی، همراه اشتیاق شنوندگان به واژه واژه شعرش آهنگ بدهد و احساسات جوان ها را تا نقطه ی اوج وآن لحظه ی شعری ناب بالا ببرد. او آن شب خوش درخشید و خوشبخت بود که بعد از سال ها دوری از هیاهوی صحنه اندازه تمام کف زدن های سالن های تاتر، صدای کف و هورا شنید... سعید بعد از خواندن بیتی از حافظ: / دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند / پنهان خورید باده که تعزیر می کنند... دیگر اشعارش را خواند و چه خواندنی.../ آتشفشان درد / نغمه در نغمه ی خون غلغله زد، تندر شد / شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد/ چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت / برق خشمی زد و برگرده ی شب خنجر شد/... (در این لحظات بود که زنده نام به آذین به عنوان عضو هیات دبیران کانون، اندکی پیش رفت و آستین کت سعید را از پشت کشید که تندروی نکند. اما سعید بی توجه به تذکر مسئولانه ی به آذین به شعرخوانی ادامه داد.)
سپس شعر با کشورم چه رفته است را خواند و آن چشم های پنهان دیدند که مردم طالب چه نوع شعرهایی هستند. گویی خواست عمومی مردم این بود که شاعران و نویسندگان حاضر در جلسه، علاوه بر افشای رژیم زخمی هم بر او بزنند. اوج ده شب انستیتو گوته شب پنجم و اوج شب پنجم، شعر با کشورم چه رفته است بود. شعری که با این مصراع ها شروع می شد.. با کشورم چه رفته است / که زندان ها / از شبنم و شقایق سرشارند / و بازماندگان شهیدان / انبوه ابرهای پریشان سوگوار/ در سوک لاله های سوخته می بارند / با کشورم چه رفته است که گل ها هنوز داغدارند...
این اشعار در حالی خوانده می شد که آن طرف خیابان و باغ انستیتو گوته، پلیس های گارد شهربانی، نفس تازه می کردند و بیم آن می رفت که هر لحظه یورش بیاورند و... آن شب معلوم بود که سعید به نقطه ای رسیده است که قادر است... قلبش را روی حصار خانه ی دل خستگان بگیرد و آفتاب کند... (گویی از همان شب کدورتی بین سعید و اعضای توده ای کانون پدید آمد. شاید هم زخم کهنه ای سرباز کرد که دو سال بعد منجر به تلاش بی وقفه سعید و محمد مختاری و پرهام و... شد برای اخراج توده ای ها از کانون.)
بعد از ده شب معروف شاعران و نویسندگان، سعید به اروپا رفت تا برای دانشجویان کنفدراسیون از سال های درد و شکنجه ی خویش بگوید. از کشوری بگوید که دامن زندان ها از شبنم و شقایق سرشار است، و ملت در آن کرانه ی مرگ آباد چون آتش نهفته در خاکستر، همچنان بیدار است... همچنین بشارت بدهد به روزهایی که ایران دیگر مانند رودخانه ی خونینی است که بر صخره های سختی می راند تا از قله های رنج فرو ریزد... که چنین هم شد و انقلابی به وقوع پیوست در سال ۱٣۵۷ که به نظر می رسید رهبرانش هیچ دغدغه ای ندارند جز زدودن استبداد سلطنتی و برقراری جامعه ای بی طبقه که در آن همه گروه های آزادی خواه حضور خواهند داشت و...در این ایام کانون نویسندگان فرصت یافت پس از تشکیل مجمع عمومی به کار خود شتاب ببخشد.
۱٣- سعید و کاندیداتوری مجلس شورای اسلامی...
سعید درسال ۱٣۵٨ از طرف چریک های فدایی خلق کاندیدای نمایندگی مجلس شد. این در شرایطی بود که دست های پشت پرده سیاست با روحیه اش کاملا آشنا بودند و نحوه ی برخورد اورا با تضادها و تعارض ها و خدعه های درون رژیم می دانستند. همچنین می دانستند در صورت موفقیت و ورود به مجلس غوغایی برپا خواهد کرد و هیات حاکمه را زیر سوآل خواهد برد. چنین بود که به لطایف و الحیل، قبل از انتخابات از شرکت در رقابت های انتخاباتی محرومش کردند. تاجایی که یادم می آید اسماعیل خویی هم از صافی شورای نگهبان نگذشت. (تاکنون نیز حد اکثر تحمل این شورا ورود چند اصلاح طلب دینی بوده و حتی یک نفر از جناح چپ و روشنفکران غیر دینی به این مجلس راه نیافته است.)
۱۴- سعید و روزهای خوب بی بازگشت...
روزهای خوب سعید هنگامی بود که توانست در انتخابات مجمع عمومی سال ۱٣۵٨ کانون نویسندگان شرکت کند و به عضویت هیات دبیران درآید و ساعاتی از روزش را به مشکلات اعضاء اختصاص بدهد و سه شنبه ها پشت تریبون آزاد، آن حرف های انباشته شده سالیان را با مخالفان خود بزند. او به رغم منع اساسنامه ی کانون نویسندکان گاه از آن تریبون وارد تصفیه حساب های جناحی خود (مخصوصا با توده ای ها) می شد که با تذکر رئیس جلسه باز می گشت به مسیر اصلی. در جمع اعضای کانون یک فرد سرزنده و انقلابی بود. فردی که به سازمان سیاسی اش تعلق داشت و دقیقا می دانست چه می گوید و چه می خواهد. کسی که سعی می کرد تمام گفتار و کردارش را مطابق سیاست های سازمان متبوع خود تطبیق دهد. اما نمی دانم چرا همواره فکر می کردم او به شدت تنهاست. یک هنرمند منفرد که کافی است خود پیشقدم کاری نشود تا همگان پشتش را خالی کنند. شاید چون من همواره سعید سلطانپور را با محسن یلفانی دوست داشتنی و مردم دار مقایسه می کردم ، سعید را این گونه تنها و بی پشت و پناه می دیدم.
در یکی از سه شنبه های سال ۱٣۵۹ شاعری جوان که عضو کانون نبود به سعید گفت جنگ زده است و تقاضای کمک مالی کرد. سعید با این که می دانست آن شاعر جوان معتاد است، فوری تسلیم شد. مشگل بین آن دو سر میزان کمک بود. سعید تعهد کمک را در شرایطی داد که به خوبی می دانست کانون نویسندگان چنان بودجه ای ندارد که به کسی کمک مالی بکند. اما او این حقیقت را ندیده گرفت. مسئله را جلو روی آن شاعر متظاهر با من در میان گذاشت. بقدری از امور مالی و اداری بی اطلاع بود که تصور نمی کرد می بایست موضوع را نخست در جلسه ی هیات دبیران مطرح کند و پس از تصویب از من پول بخواهد. شاعر معتاد پس ساعتی معطلی رفت و تازه سعید افتاد دنبال کارش و با سخت کوشی تمام در جلسه ی هیات دبیران که خودش هم عضوش بود، ضرورت کمک به یک شاعر جنگ زده را بازگفت وآن قدر اصرار کرد تا سرانجام هیات دبیران موافقت کرد مبلغی در اختیار آن شاعر جوان دروغ گو بگذارم. روزی که من مبلغ تصویب شده را به ان جوان دادم و رسید گرفتم، گل از گل سعید شگفت و برقی احترام انگیز و غرورآفرین در چشمانش دوید. غروری زیبا و شکوهمند که از اجابت تقاضای یک انسان هرچند دو رو به هر انسان دریادلی دست می دهد. گویی می گفت... دست هایم لانه خرگوشان است و کبوتران بر شانه من می خوانند... ماه بعد آن شاعر جوان بر علیه کانون در روزنامه ی عصر مطلب مفصلی نوشت و من بریده روزنامه را دادم به ناصر پاکدامن یا باقر پرهام که عضو هیات دبیران بودند.
۱۵- سعید و نمایش عباس آقا...
خوشبختی دیگر سعید روزهایی بود که حس می کرد می تواند به وسیله تاتر با مردم تماس نزدیکتری بگیرد. او که به تاتر مردمی و مشارکت بیننده ها در نمایش اعتقاد داشت، باردیگر با ایجاد یک گروه نمایشی و آوردن نمایش "عباس آقا کارگر ناسیونال" به صحنه، خود را درگیر ماجرای تازه ای کرد. عباس آقا را به میان مردم کوچه و خیابان برد و نشان داد که هنوز کارگر جز زنجیری که به پاهایش بسته است، چیزی ندارد که از دست بدهد. این نمایش با آراء و عقاید متفاوتی روبه رو شد. اجراهایی که اغلب با زد و خورد بازیگران و تماشاچیان از یک طرف و چماقدارن سازمان یافته از طرف دیگر نمایش داده می شد. آقایان خیلی سعی کردند با اعمال فشار جلو نمایش را بگیرند و وانمود کنند که خود مردم، خودجوش چنین کرده اند. اما مقاومت سعید و گروهش باعث شد نمایش عباس آقا... روزها ادامه یابد. در این میان سعید واقعا زندگی می کرد. چون احساس می کرد خود حادثه و حماسه ی زمانه است نه عباس آقا با لب های خونین. او حتی یک بار همه ی بازیگران را با سر و دست شکسته به جلسه ی کانون نویسندگان آورد تا همه ببینند بیرون چه خبر است. همه می دانستیم بیرون چه خبر است. او هم می دانست همه می دانند بیرون چه خبر است. اما آورد و برخلاف راه و رسم کانون که نمی بایست وارد جزییات این چنینی می شد، ساعتی از وقت جلسه را گرفت. جلسه ای که اعضاء روی دقایق و ثانیه هایش برنامه ریزی کرده بودند تا هریک مشکلات خود را مطرح کنند که چه بسا همسنگ و طراز حرف هایی بود که سعید می زد یا می خواست بزند. روح پر التهاب و عصیانگرش چنین می نمود که همواره کارهایش جنجال برانگیز باشد. به عبارت دیگر می توان گفت روح او عصیانگر نبود بلکه او خود عصیان بود. (شاید این جمله را از غلامحسین ساعدی در همان زمان ها به یاد داشته باشم.)
این جاست که می گویم درباره سعید نوشتن کار مشکلی است. او شاعر بود و همه این را می دانستیم که باید رفتاری شاعرانه و هنرمندانه می داشت. اما گویی خود او زیر این حرف را مهر نمی کرد... من هرگز شعر نساخته ام / من خود لحظه هایی، شعر بوده ام / من خود را نوشته ام / در من درخت ها کلمه بودند / چشمه ها کلمه بودند / ستاره ها کلمه بودند / و شعر من تصادم ستاره و درخت بود / فوران درشت چشمه بود / چیزی بود که بیهوده می کوشم تفسیرش کنم.... اگر سعید دنبال هیاهو نمی رفت، هیاهو و جنجال سراغش می آمد. کافی بود بپذیرد که کاری یا حرکتی می تواند در روح پرملال مردم که حاصل سال ها سکوت مرگ آور و خواب صد ساله بود اثر مثبت می گذارد، حتما اقدام می کرد و به عواقب آن هم اعتنایی نداشت. او می پنداشت باید خیلی کار کرد. باید کمک کرد تا مردم خود پا پیش بگذارند. سعید مردی به ظاهر امیدوار و در عین حال ساده و زودباور بود. مردی دیرجوش اما سخت جوش و سخت کوش. او می پنداشت رودخانه ای موج دار و مست است و می تواند بر سر دریای مردمان کاکل بیفشاند.
در عین خشونت ظاهری یک لطافت و نزاکت خاصی در اعماق وجودش لانه کرده بود که به آسانی دیده نمی شد. به قول خودش گویی روح چشمان سحر است در قبر بتونی که باید با بولدوزر بیرون کشیدش... عده ای او را متهم به غرور شخصی می کردند. حق هم داشتند. چون کسی که خود را شعله ی بی قرار آتشفشان و غوغای آتش می خواند و شعرهایش را نغمه های شعله ور و بال های خود را خون تمام پرنده ها می داند یک شاعر خاکی و خاکسار نیست. به نظر می رسید خودنما و خودپرستی است که فقط در جستجوی موفقیت شخصی است. جاه طلبی که همواره برای مطرح ساختن خود می کوشد. اما باید توجه داشت که او هر قدمی که بر می داشت در ارتباط با منافع مردم بود. او آگاهی جمعی را به منافع شخصی خود ترجیح می داد. کسی بود که به مال و ثروت نمی اندیشید و آغوش خود را آشیانه سبز پرنده ها می دانست. آیا کسی می تواند پاسخ دهد سعید سیاست پیشه ای هنرمند بود یا هنرمندی سیاست پیشه؟ یادم نمی رود بر سر جریان اخراج توده ای ها از کانون سعید با چنان جدیتی کار را پیگیری می کرد که تعجب برانگیز بود. هرگز ندیدم مثل محمد مختاری پیرامون مباحثی چون تساهل و تسامح و درک حضور دیگری سخن جدی بگوید.
۱۶-سعید و چند خاطره....
۱- اواسط سال ۱٣۵۹ مقاله ای با عنوان "نقش ادبیات در رابطه با ضرورت های دوران ما" در جلسه عمومی کانون خواندم وطی آن پیشنهاد کردم کانون نویسندگان در این بلبشوی مطبوعاتی ناشی از انقلاب، اعلامیه ای حاوی رسم الخطی دقیق و هشدارگونه بدهد به نویسندگان نوپا و تازه به دوران رسیده ای که مطبوعات قدیمی و جدید را اشغال کرده اند تابلکه این همه مطالب سراسر مخدوش و پر از غلط املایی و دستوری منتشر نکنند... پس از صحبت های من سعید سلطانپور و محسن یلفانی و محمدعلی سپانلو و غفار حسینی درباره ی مقاله من صحبت کردند (گزارش کامل آن در مجله ی اندیشه آزاد، شماره ۴ یا ۵ چاپ شده است.) سعید طی سخنان پرشوری ابعاد مقاله ی مرا به گونه ای باز کرد که هم رودرروی محمدعلی سپانلو قرار گرفت و هم باعث شد من به نقاط ضعف مطلب خود پی ببرم و از این بابت از او تشکر کردم.
۲- چند روز بعد از انتشار جنگ ادبی "نامه ی شماره ٣ کانون" به همت محمدعلی سپانلو، من تو دفتر کانون نشسته بودم و به حساب و کتاب ها و حق عضویت های ماهانه اعضاء رسیدگی می کردم که سعید آمد و بی مقدمه گفت: "از این داستان رعد و برق بی باران-ت خیلی خوشم آمد." تعجب کردم که چگونه با آن همه مشغله ی بیرونی و درونی توانسته بود بخواند. بی آن که من چیزی بپرسم گفت که از نقش راوی که کودکی بود و درمیانه ی داستان با نرمی و لطافت کم رنگ شد و در پایان داستان یکباره رنگ باخت، خوشش آمده... توجه و دقت نظرش به آن تکنیک داستانی غافلگیرم کرد. معلوم بود داستان را با حوصله خوانده است. به نکاتی اشاره کرد که بعدها دیدم با زبانی دیگر دکتر رضا براهنی هم روی همان ها تاکید دارد.
٣- آن روزها فصلنامه ی "برج" را منتشر می کردم. شماره ۱ را با شعر محمد مختاری شروع کردم. در شماره ۲ مصاحبه ای داشتم با نسیم خاکسار که بسیار گل کرد. در فکر بودم با سعید هم مصاحبه ی مفصلی انجام بدهم . روزی (احتمالا اسفند ۱٣۵۹) غلامحسین نصیری پور شاعر، دوربین عکاسی آورد تا از او و دیگر صاحب نامان کانون عکس بگیرد و به مرور به من بدهد تا در مجله استفاده کنم. سعید تو دفتر کانون نشسته بود. همین که برق فلاش دوربین را دید و فهمید دارند از او هم عکس می گیرند، نگاه عجیبی به عکاس و دوربینش انداخت که دلم لرزید. موجی درد به چشمانش سرازیر شد. نگاه خسته و شکسته ای که گویی می گوید چرا بی خبر؟ نگاه کسی که گویی داشت فکری خصوصی را دنبال می کرده و ناگهان کسی از آن فکر پنهانی عکس گرفته است. شاید نگاه مردی که به مرز مرگ و زندگی رسیده است و نمی داند با این همه تهدید حضوری و تلفنی چطوری کنار بیاید. (گفته بود گاه حضوری و تلفنی تهدیدش می کنند) شاید او دریک لحظه حدس زد که این آخرین عکسش است. آخرین عکس و توسط شاعری که برایش آشنا نبود. با همان بدقلقی که گاهی تو کانون از خود بروز می داد، لبخند نصفه نیمه ای زد و هیچ نگفت. نه مثل برخی مانع شد و نه مثل نسیم خاکسار تشکر کرد. این یک حقیقت است. از نظر من او آدم صادقی بود که اغلب غیر قابل پیش بینی می نمود. گاه به چیزی شک می کرد و بی خود بی جهت عناد می ورزید. به قولی آن روز از دنده ی چپ پاشده بود. شاید این شگردی بود که قادرش می ساخت اغلب در موضع حمله قرار بگیرد.
۱۷- سعید و آخرین حضورش در سه شنبه های کانون...
یادم نیست در جلسه کانون چه مسائلی مطرح بود که سعید ناگهان برخاست و به ده شب کانون نویسندگان سال ۱٣۵۶ حمله کرد. تهمت هایی زد به همان شب هایی که قبلا ستایشش کرده بود. تن همه گردانندگان و مجریان را لرزاند. طوری که گاهی می دیدم رفقای تشکیلاتی اش هم از موضع گیری هایش تعجب می کردند. حالت خودخوری داشت. می دانست همه را رنجانده ولی گویی چاره ای نداشت جز رنجاندن. لحظاتی عقب نشینی می کرد و باز... معلوم بود درون بس آشفته ای دارد و از دست کسی کاری ساخته نیست.
۱٨- سعید و کاندیداتوری ازدواج...
خبر داشتیم قرار است داماد شود، ولی نمی دانستیم عروس چه کسی است و چه کسانی دعوت دارند و... تا این که خبر رسید در شب عروسی اش دستگیر شده است... تعطیلات نوروز در پیش بود... هول و ولای زیادی بین اعضای کانون برقرار شد. شایعه دهان به دهان می گشت. کم بودند کسانی که می دانستند چه اتفاقی افتاده است. فقط خبر رسید که گفته وکیل نمی خواهم... از یک سو باعث خوشحالی بود که لابد موضوع چندان حاد نیست و از سوی دیگر این گمان را به ذهن می آورد که نکند قطع امید کرده است و... حقوقدان های کانون این اظهارنظر و انتخاب سعید را درست و منطقی نمی دانستند. با این حال به سرعت کمیته ای برای دفاع از سعید تشکیل شد تا وضعیت او را در زندان پیگیری کنند... همچنین تصمیم گرفته شد او را غیابا به عضویت هیات دبیران انتخاب کنند بلکه توجه مجامع بین المللی و حقوق بشری جلب شود و همگی به حمایت برخیزند.
۱۹- سعید و خوش باوری دوستان نزدیک....
درجلسه مجمع عمومی (احتمالا ۹ اردیبهشت ۱٣۶۰) پس از گزارش مالی توسط من یکی از اعضای کمیته ی دفاع از سعید برخاست و از قول مادر سعید گفت که سعید موافقت کرده برایش وکیل بگیرند و از موضع بالا برخورد کنند. چون دادگاه هیچ مدرکی علیه من ندارد و... همه خوشحال شدیم که او دستی دستی و قلدرانه و خود محورانه خودش را به دست حوادث نمی سپارد و کابوس جوانمرگی او غلط از آب در می آید. تصور می کردیم اگر سعید از این دامچاله تقدیر جان سالم در ببرد با وجود زن و احیانا فرزند با این زندگی طور دیگری کنار خواهد آمد و زندگی مشترک با مسئولیت بیشتر از او آدم معتدل تری خواهد ساخت و...
اطلاعات ما از چگونگی دستگیری او همان دروغ هایی بود که دادستانی به روزنامه ها داده بود... اتهاماتی نظیر خروج ارز و داشتن اسلحه و... بعد شایع شد شکنجه ی بدنی و روحی – روانی اش کرده اند و...حتی کسانی از قول دیگر زندانی ها گفتند کف پاهایش را با آتش سیگار سوزانده اند... می گفتند زنی را جلو او اعدام مصنوعی می کنند (به تیرک می بندند و به جوخه ی اعدام دستور آتش می دهند و...) زن به دفعات بیهوش می شود و سعید آن طور که ماموران پیش بینی می کردند مقابل این عمل غیرانسانی ساکت نمی نشیند. فریاد می زند. هوار می کشد و اعتراض می کند و... در نهایت بهانه ی قوی تری می دهد به دست آقایان (شاید همان کسی که زمان رژیم گذشته همسلولی اش بود) و او این بار خود سعید را می بندد به تیرک اعدام. سعید در حالی که سراپا افروخته بود بی آن که وصیتی نوشته و خواسته ای داشته باشد از نه شب تا پنج صبح به تیرک بسته می ماند و بعد...
۲۰ - سعید و کاندیداتوری مرگ در شب عروسی...
برخی دوستان نزدیگش عقیده دارند که تعلل و عدم درک صحیح از عملکردهای سیستم و جناح های درون هیات حاکمه بود که سعید را به دام مرگ رهسپار کرد. او نمی بایست مجلس عقد و عروسی آشکار می گرفت و اگر گرفت نمی بایست در آن عروسی خود را تسلیم می کرد و تنها راهش عصیان و گریز از مهلکه بود. برخی دیگر بر این عقیده اند مرگ او در همان پای سفره عقد یا در حال گریز از پشت بام همسایه معقول تر و زیباتر بود تا در زندان و دور از چشم مردم. اما آیا کسی از سرنوشت و از آینده خود خبر دارد؟ آیا کسی مثل سعید می دانست چگونه با حادثه نامحتمل و ستمگر کنار بیاید؟ به نظر من هیچ کس از فردای خود خبر ندارد. مخصوصا شخصیت هایی مثل سعید که در کانون حوادث بودند و از این محوریت لذت می بردند.
می گویند وقتی مامور مرگ، چشمان لورکای شاعر و نمایشنامه نویس را بست و به سوی مسلخ برد لورکا از مامور پرسید امشب ماه در چه وضعی است؟ من دوست ندارم زیر بدر تمام بمیرم. من در شعرهایم خیلی از ماه حرف زده ام. اگر زیر نگاهش بمیرم این احساس بهم دست می دهد که از طرف بهترین دوستم مورد خیانت قرار گرفته ام...
سعید به مامور مرگ خود چه گفت؟ فقط شنیده ام مامور مرگ او قبلا با او همسلول بوده است. و او خود پیش تر گفته بود... کجاست قایقم ای موج / کجاست قایقم ای خون / کجاست پاروها / می خواهم برای ماندن بر دریا / برای ماندن برخون سفر کنم تا مرگ / و هستی ام را مثل گل همیشه بهار / براه خانه مردم / مهمان باغ تب آلود...
۲۱- سعید زنده و هوشیار....
هرچند زندگی پاناکولیس و سعید سلطانپور قابل مقایسه است. اما هرکس زندگی خود را می کند و راه خودش را می رود. سعید اگر یک شاعر و هنرمند نبود قطعا مرگش یک فاجعه عمومی بشمار نمی رفت. پانا گولیس نیز اگر شعر نمی گفت و سخنران برجسته ای نبود خاطره اش نمی ماند. گاهی آرزو می کنم کاش سعید هم مثل محمد مختاری و محمد پوینده (۱٣۷۷) و دیگران اندکی آرام تر بود و به خود مجالی هفده ساله می داد تا به کارهای ناتمامش سر و سامانی بدهد. پیش ما بود و با ما همین زندگی نکبت بار را ادامه می داد، ولی فرصت می یافت اندکی بیشتر از اندکی افکار و ایده ها و تخیل هایش را بر صفحه کاغذ می ریخت و تصویر و تصور عمیق تری از خود برای آیندگان برجای می گذاشت.
+ درپایان گفتنی است... سعید درسال ۱٣٣۷ یا ۱٣٣٨ از سبزوار به تهران آمد و به گروه تاتری "آناهیتا" پیوست که گردانندگانش گروهی از اعضای قدیمی "حزب توده ایران" بودند. در دی ۱٣۴٨ با متوقف شدن نمایشنامه دکتر استوکمان یا دشمن مردم نوشته ایبسن در انجمن ایران و آمریکا " از سوی ساواک (به سبب تغییرات آشکاری که سیعد در جهت تبلیغ جنگ چریکی در آن داده بود) به سرعت مشهور شد. بعد ها چند بار زندانی شد و هر بار نامش بیش از پیش بر سر زبان ها افتاد. سعید از سال ۱٣۵۷ عضوکانون نویسندگان شد و در جریان اخراج توده ای ها ازکانون (۱٣۵٨) اصرار فراوان کرد. سرانجام در فروردین ۱٣۶۰ در مراسم ازدواجش دستگیر و ۶۶ روز بعد اعدام گردید. او کارشاعری خود را با سرودن غزل شروع کرد اما دیری نگذشت که به شعر سیاسی روی آورد و اشعار پر خروشی سرود که جریان جدیدی در شعر معاصر بنیاد گذاشت. این جریان بعدها شعر چریکی نام گرفت و پویندگانی مستعدتر یافت اما نام سعید سلطان پور به عنوان نماینده تمام عیار آن ثبت شد. او اولین کسی بود که در اشعارش آشکارا از مبارزه مسلحانه سخن گفت و آن را ستود و بی آن که تحولی در فرم شعر پدید آورده باشد تحرکی در عرصه ی محتوای آن ایجاد کرد.
دفتر های شعر: صدای میرا (۱٣۴۷) آوازهای بند (۱٣۵۷ - سروده های ۱٣۵۰ تا ۱٣۵۵) از کشتارگاه (۱٣۵۷ - سروده های ۱٣۵۱ تا۱٣۵۶) و کتاب نوعی از هنر و نوعی از اندیشه...از او به یادگار مانده است.
+ همچنین گفتنی است... الساندرو پانا گولیس، هنگامی که در ترور پاپا دوپولس، دیکتاتور یونان شکست می خورد مدت زیادی در زندان شکنجه می شود و بعد در دفاعیه ی خود در دادگاه با نطقی آتشین توجه جهانیان را به خود جلب می کند. پاناگولیس تا مرز اعدام پیش می رود اما درست پنج دقیقه قبل از اعدام بر اثر فشار سازمان ملل به حکومت یونان نجات می یابد و مدتی در زندان می ماند. طبق گفته اوریانا فالاچی کسی که تا مرز اعدام پیش می رود و نجات پیدا می کند میل عجیبی به مردن برایش می ماند و تا پایان عمر منتظر مرگ است. پاناگولیس مدت ها در یک زندان قبر مانند زندگی می کند تا این که فرمان عفو عمومی (در راستای نمایشی دروغین از اسقرار دمکراسی در یونان) همه زندانیان، از جمله پاناگولیس نیز آزاد می شود. اما او خیلی زود دوباره مبارزه را سر می گیرد. در همین هنگام است که اوریانا فالاچی، خبرنگار بین المللی به بهانه مصاحبه با او به دیدارش می رود. و پس ازچند دیدار آن دو به هم علاقه مند می شوند. و پس از مدتی به ایتالیا مهاجرت می کنند و پاناگولیس چند سالی را از خارج کشور به مبارزه اش ادامه می دهد. اما بعد از برکناری شورای نظامی به یونان باز می گردد و در انتخابات شرکت می کند و نماینده ی مجلس می شود. سپس مدارکی را علیه – اونگولوس آوروف- وزیر دفاع که درصدد است دیکتاتوری را با حاکمیت ارتش، آغاز کند، جمع آوری و تعدادی را منتشر می کند. اما خیلی زود در یک سانحه ی رانندگی ترور می شود....آنچه می توان در باره پاناگولیس گفت این که او با فاشیست ها می جنگید و با کمونیست ها هم میانه ی خوبی نداشت. او اصولا پیرو هیچ ایسمی نبود و هیچ ایدئولوژی را قبول نداشت. او می گفت کمونیست ها یک دیکتاتور را برمی دارند و دیکتاتور دیگری را جایش می نشانند. سر انجام این که چون پاناگولیس پیرو هیچ حزبی نبود، پشتوانه ی محکمی هم نداشت و همواره تنهایی می جنگید. طرزتفکری که چندان دور از ذهن سعید نبود.
دوم فوریه دو هزار و سیزده
|