موشها یکدیگر را می خورند
نویسنده: عزیز نسین – ترجمه: بهرام حسینی
- مترجم: بهرام حسینی
•
انبار بزرگی بود. سرشار از خوراک، پوشاک، لوازم بهداشتی و وسایل گرمازا. همه چیز مرتب و منظم در کنار هم چیده شده بود. حبوبات از جمله برنج، نخود، لوبیا، باقلا در یک گوشه و دانه هائی مانند گندم، جو، چاودار و ماش در گوشه ای دیگر... روغنها و صابونها در سمتی دیگر، لباسها وکفشها نیزدر جای خودشان... قرار داشتند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣ اسفند ۱٣۹۱ -
۲۱ فوريه ۲۰۱٣
روزی... در سرزمینی...
نه ، این یک افسانه نیست... بهتره با زمان ومکانش نقل کنم.
زمان: بعد از میلاد...
مکان: گوشه ای از این دنیا...
خوب، زمان و مکان هم مشخص...
برویم سراصل قضیه. درآن روزگار یاد شده، درآن مکان نامبرده، انبار بزرگی بود. این انبار، سرشار از خوراک، پوشاک، لوازم بهداشتی وگرمازا بود. همه چیز مرتب و منظم در کنار هم چیده شده بود. حبوبات از جمله برنج، نخود، لوبیا، باقلا در یک گوشه و دانه هائی مانند گندم، جو، چاودار و ماش در گوشه ای دیگر... روغنها و صابونها در سمتی دیگر، لباسها وکفشها نیزدر جای خودشان... قرار داشتند.
این انبار بسیار بزرگ را، شخصی بسیار کاردان اداره میکرد. روزی از روزها موشهای بسیاری به آن انبار رخنه کرده بودند طوری که این مدیر کاردان و توانا از اداره انبار درمانده بود. زیرا که از خوراکی ها روزبه روز کاسته میشد، پنیر ها و سوخاری ها خورده می شدند.
البته این انباردار کاردان بیکار ننشسته بود. با جان و دل ( با قدرت تمام ) با موشها مبارزه میکرد. اما هرکاری میکرد در مقابله با آنها موفق نمی شد. صابون ها خورده می شدند و هنوزاز خوراکی ها پیوسته کاسته می شد. پوشیدنی ها همه سوراخ سوراخ و تکه پارچه شده بودند. کیسه های آرد لانه های موشها شده بود.
دیگر از دست موشهای انبار هیچ چیز در امان نبود. با خوردن حبوبات و تخمه ها، موشها چاق و گوشتالو می شدند و با چاق شدنشان عاصی تر شده در انبار راه می افتادند. تولید مثل می کردند و هی بیشتر می شدند. انبار از موشها پر شده بود. آن انبار بسیار بزرگ را ارتش موشها اشغال کرده بود و به نظر می آمد، دیگر راه نجاتی نمانده است. نه تنها خوراکی ها را می خوردند، پوشیدنیها را سوراخ و پاره می کردند، پنیر و سوسیس را به دندان می کشیدند، بلکه کفش ها، چرم ها و تخته ها را نیز به دندان کشیده و دندانها و ناخنهای خود را با آنها تیز می کردند.
موشها خیلی خوب خود را پروار کرده هر کدام به اندازه یک گربه شده و رفته رفته با چاق شدنشان به اندازه یک سگ در آمده بودند. آنها همیشه در جنب و جوش بودند، در وسط انبار اینور و آنور دویده، بازی و جست و خیز می کردند. از اینها گذشته بهترین و آفتاب گیرترین جاهای انبار را نیز موشها به خودشان اختصاص داده بودند.
مدیر کاردان، جنگ بی امان خود را برعلیه موشها ادامه می داد. در همه جای انبار، در همه سوراخ سمبه های آن مرگ موشهای قوی ریخته بود، اما هیچ ثمری از آن ندیده بود! ثمری ندیده بود که هیچ، مثل انسانهائی که از لذت زهرهای سرخوش کننده معتاد به آنها می شوند، موشهای انبارنیز، چنان به این مرگ موشها که برای از بین بردن آنها درهمه جای انبار ریخته شده بود معتاد شده بودند که هرروز بیشتر از روز پیش خواهان داروی مرگ موش بودند. اگر هر روز به مقدار مرگ موش آنها افزوده نمی شد، طوری به اینور و آنور می پریدند که گویی می خواهند انبار را ویران کنند.
مدیر باهوش انبار، تیزترین گربه ها ی شکارچی موش را آورده و شب به انبار رها کرده بود. اما فردای آن روز از گربه های بیچاره فقط موهایشان و یکی دو تکه از استخوان هایشان را پیدا کرده بود. نه تنها مرگ موش های قوی بلکه حتی گربه ها نیز نتوانستند از پس موشها بر بیایند.
انباردار شروع به کار گذاشتن تله موشهای بزرگ کرده بود. موشهایی که در تله ها گیرمی کردند، می مردند. اما اگر شبی پنج موش به تله می افتاد به عوض آن هر روز بیست تا سی موش بدنیا می آمد.
در نهایت مدیر پس ازاندیشه زیاد راه وچاره ای به عقلش خطور می کند. سه قفس بزرگ آهنی به سفارش او ساخته می شود. موشهایی که به تله افتاده ولی زنده مانده بودند را به این قفسها می انداخت. یکایک قفس ها پراز موشها شده بود. او به موشهای قفس چیزی برای خوردن نمی داد. موشهایی که چهار پنج روزی در قفس گرسنه مانده بودند، از بین خود در قفس ظعیف ترینشان را تکه پاره کرده و خورده بودند وبدینگونه شکمشان را سیر کرده بودند. بعد ازگذشت مدتی، دوباره با فشار گرسنگی بر آنها شروع به پریدن به سر و کله همدیگرکرده بودند. در پایان این مشاجره خونین دوباره یکی را خفه و تکه پاره کرده و خورده بودند... و چنین شد که هر روز بدین طریق از تعداد موشهای موجود دراین سه قفس کاسته میشد. در نتیجه عظیم الجثه ترین موشهای قفس زنده مانده و ضعیف ترین و کوچک ترین آنها مغلوب شده و خورده می شدند.
قفسهای پر از موش تبدیل به میدان مبارزه برسر مرگ و زندگی شده بودند. بالاخره درهر قفس بیش از سه چهار موش نمانده بود. این بار دیگر موشهای باقی مانده در قفس منتظر گرسنگی شکمشان نمانده و از بینشان، به یکی هجوم آورده و شروع به پاره کردن آن می کنند چرا که اگر یکی دیگری را از بین نبرد حتما آن دیگری او را از بین خواهد برد. به همین خاطر نیز موشهایی که می خواستند جان خود را نجات دهند، زمانی که یکی در حال چرت زدن و یا خواب بوده از فرصت استفاده کرده او را خفه و تکه تکه می کردند. حتی در درون قفس یکی دوتا از موشها با همدیگر متحد شده و به روی دیگری هجوم می آوردند. آنها که با هم متحد شده بودند نیز در موقع مناسب به حساب همدیگر رسیده و یکدیگر را می خوردند. تا اینکه در نهایت تنها یک موش در هر قفس مانده بود. بزرگترین، باهوش ترین و نیرومند ترین آنها...
انباردار باهوش، با ماندن فقط یک موش در هرقفس ، در قفس ها را باز کرده و یکا یک موشها را درانبار رها کرده بود.
آن سه موش عظیم الجثه که به خوردن همنوعان خود عادت کرده و هار شده بودند، با رها شدن از قفس های خود به طرف موشهای انبار هجوم آورده و پس از خفه و تکه پاره کردن، آنها را می خوردند و چون به جانوران درنده ای تبدیل شده بودند، آنچه را که می توانستند می خوردند و بقیه را نیز بخاطراینکه خود در امان بمانند و خورده نشوند، می کشتند.
بدینگونه آن انبار نام برده در آن زمان و مکان، برای مدتی هم که شده از دست موشها رها شده بود و واقعه نیزبدینگونه به سرانجام رسید.
اکنون سوالی ازشما: اینچنین راه رهایی از موشها که به فکر شیطان نیز نمیرسد ،چگونه به عقل این مدیر کاردان خطور کرده بود ؟ از کجا می دانست که با خوراندن موشها به همدیگر می تواند آنها را نابود کند؟
جواب: زیرا که آن مدیر باهوش، خود نیز، با نابود کردن همنوعان خود تنها موشی بود که زنده مانده و نیرومند شده بود. او با خوردن و از بین بردن دوستان خود مدیر چنین انبار بزرگی شده بود.روشی را که برای موفقیت خود در زندگی پیش گرفته بود در مورد موشها نیز به کاربرده بود.
نتیجه: موشها یکدیگر را می خورند!...
عزیز نسین 1958
ترجمه بفارسی بهمن 1391
برای خواندن داستان امپراطوری بزرگ گوسفندان از همین نویسنده لطفا روی آدرس کلیک کنید
www.azer-online.com
|