توبه نامه برای گربه های بی سواد!
علی اوحدی
•
رژیم در نهایت استیصال و بی چارگی و ورشکستگی، درگیر تحریم و معضلات دیگر، کارش به تنگنایی کشید که سگ های "هم قبیله" هم بجان هم افتادند. اپوزیسیون اما به راهنمایی "مصلحان"، تار تعامل می تند، و باریکه باریکه از کناره ی "نیمه" خواسته هایش می برد و می خورد، تا آنجا که مردم در تشخیص میان "پوزیسیون" و "اپوزیسیون" دچار "گم گشتگی" شده اند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۴ اسفند ۱٣۹۱ -
۴ مارس ۲۰۱٣
هرگاه در خانه ی ما سر و کله ی یک میوه ی بزرگ، هندوانه یا خربزه ای پیدا می شد، مادر آن را دو نیمه می کرد و نیمه ها را آن بالا، سر رف منبع آب می گذاشت تا مثلن برای ظهر یا عصر، خنک بمانند. ما بچه ها از فرصت های غیبت یا مشغولیت مادر، یا خواب بعدازظهر تابستانش در زیرزمین، استفاده می کردیم و مجهز به تیزترین کارد آشپزخانه، خود را به سر رف منبع می رساندیم و باریکه قاچی از کناره ی نیمه خربزه می بریدیم و... و باز، و باز، و هر بار نیمه خربزه را با بریدن باریکه ای دیگر، به خیال خام خود "صاف" می کردیم، با این توجیه که "مبادا بفهمد"! نیمه خربزه اما از همان باریکه ی اول، دیگر "نیمه" نبود. مادر هم می دانست، و می فهمید که دست بچه ها آسان تر از دست او به سر رف منبع آب می رسد، و به روشنی می دید که آنچه بجا مانده، "آن" نیست که بود! ما بچه ها هم جایی در پس کله مان می دانستیم که مادر می داند. با این همه عادت به "دست کم گرفتن" درک دیگران سبب می شد تا پیوسته از کناره ی نیمه خربزه، قاچی دیگر برداریم تا به خیال کودکانه مان "صاف"ش کرده باشیم، مبادا بفهمند!
از فردای انقلاب، مطالبات ما مردم، به ویژه اقلیتی که خود را "اپوزیسیون" می خواند، از مفاهیمی نظیر "آزادی" و "دموکراسی" و غیره و غیره، قاچ قاچ کم شد. انقلاب در طول سی و چند سال، پیر شد و در بستر مرگ افتاد. کار ما اما چه در "پوزیسیون" و چه در "اوپوزیسیون"، بریدن "قاچ"های دیگر است، و با وجودی که از آن نیمه خربزه دیگر چیزی بجا نمانده، باریکه باریکه می بریم تا "صاف"ش کنیم. حتی "اصلاح طلبان" یا مدافعان "جنبش سبز" هم، از کناره ی خواسته های همین چهارسال پیششان آنقدر بریده اند که اگر تا دیروز گفتن از "توبه" و "برائت از فتنه" تابو محسوب می شد و رگ گردن و پیشانی حضرات را متورم می کرد، حالا کسانی از آن طایفه هستند که به سادگی حرفش را می زنند و دور نیست که به میمنت شرکت در انتخابات، به حلقه ی "توابین" در آیند و آخرین قاچ خربزه را هم قورت بدهند؛ "نه خانی آمده، نه خانی رفته"! کار "تعامل" ما با "رژیم اوباش"، از ترس آن که مبادا "برانداز"مان بخوانند، به تماشا کشیده است! در این سال ها "هلا گویان"، پیوسته صخره ی "تعامل" را چرخانده ایم؛ "هلا یک دو سه، دیگر بار"! با این وجود، همین که صخره به روی دیگر غلتیده، نوشته است همان! "کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند"! و باز!
در اتفاقی به اسم "انتخابات" که همین چارسال پیارسال ها به وقوع پیوست، "آدم"ها دستگیر شدند، به زندان افتادند، شکنجه شدند، زیر ماشین رفتند، کشته شدند و... رژیم آنقدر جنایت و دروغ و توهم بافت و کلاف کرد که به قول اپوزیسیون "مشروعیتش را از دست داد"! این "مشروعیت از دست داده" اما چون بیدی بر پای "ایستادن" می لرزید، که اپوزیسیون برای انتخابات دو سال بعد مجلس رژیم، گمانه زنی می کرد. وقتی "دشمن" در تدارک انتخابات است، رژیم از چه باک داشته باشد؟ آن "انتخابات" با همه ی "خط و نشان"ها، به میمنت "خربزه خواری"های ما، و با شرکت "سید خندان" در سینمای "دماوند"، روی پرده رفت، و پرده را هم برچیدند. رژیم "مشروعیت از دست داده" بار دیگر به خرده مشروعیتی دست یافت، دم در آورد و قصه ی زندان و شکنجه و اعتراف و لاطائلات و نمایشات دیگر آغاز شد. این بار "اپوزیسیون"، به شمول "اصلاحات"چی ها، با گمانه زنی در مورد ریاست جمهوری بعدی، به پیشباز انتخابات دو سال بعد رفتند. رژیم در نهایت استیصال و بی چارگی و ورشکستگی، درگیر تحریم و معضلات دیگر، کارش به تنگنایی کشید که سگ های "هم قبیله" هم بجان هم افتادند. اپوزیسیون اما به راهنمایی "مصلحان"، تار تعامل می تند، و باریکه باریکه از کناره ی "نیمه" خواسته هایش می برد و می خورد، تا آنجا که مردم در تشخیص میان "پوزیسیون" و "اپوزیسیون" دچار "گم گشتگی" شده اند. مصلحان هم چنان خط و نشان می کشند که "عمر رژیم" بر باد است، که "سپیده" خواهد دمید، که "این نیز نخواهد ماند" و "گریه نکن دخترم. در سرزمینت درختی خواهد رویید، و درختانی...". دن کیشوت های امام زمان اما در "توهم"، روزنامه نگاران یک لاقبای وطنی را به گمان "آسیاب های بادی" ششصد ششصد تا "تار و مار" می کنند و "درهم می شکنند"، و جمعی اندک از یاران، در رویای "تعامل" با "دن کیشوت" اند.
هستی ما به وجود "دژخیم" وابسته است! اگر "دیو برود و فرشته در آید"، بر سر چه کس هوار بکشیم؟ تا مبادا رژیم احساس تنهایی و "نامشروعی" کند، در شیپور بی خاصیتی اپوزیسیون دمیدیم، آنقدر که حوصله ی رییس جمهور محبوب رژیم هم که چهار سال پیش با سلام و صلوات و تقلب و قتل و جنایت "برگزیده" شد از "بی اپوزیسیونی" به تنگ آمد و با چند تن از دار و دسته اش یک "اپوزیسیون" تاسیس کرد، و "رهبری" رسیدن به "بهشت" را از درون "جهنم" در دستان بی کفایت خود گرفت. کار قاچ بریدن های ما به آنجا کشید که متفکری صلای دعوت در داد که در مخالفت با "رژیم"، از احمدی نژاد پشتیبانی کنیم! رژیم با "فتنه" و "گروه انحرافی"، اپوزیسیون تراشید و فیل هوا کرد، و "آزادی" را به سبک "انقلاب سفید"، از آستین خود برآورد. "سایه ی عالی مستدام"! سی و چند سال پیش، وقتی قرار بود "شاه" برود، یک شب در محفل دوستانه، قاسم گفت زود است شاه برود. وقتی گلوی همه ی ما "انقلابیون" از اعتراض، خسته و پاره شد، قاسم به آرامی گفت؛ با آن چشم های چپتان نگاهی به نیکاراگوا بیاندازید! سوموزا آنقدر ماند تا کشیش و کمونیست، دست به دست هم دادند. اینجا گروه ها تازه دارند "متحد" می شوند. برای همین هم "سید" و "دیگران" دستپاچه شده اند. دارند شاه را می برند چون از اتحاد چپ و راست در هراس اند. دشمن که رفت و "علت" برطرف شد، مشت ها در هوا بیکار می مانند و بر سر و روی هم می بارند. انگار همین طوری ها شد، نه؟ نمی دانم، ولی کار به آنجا کشید که اپوزیسیون عبارت شد از گروه های "تک نفره" که پشت کامپیوترها سنگر گرفته اند، از همانجا بیانیه صادر می کنند و به تظاهرات علیه رژیم می پردازند، و برخی دکاتیر (جمع منکسر دکتر) گهگاه مطلبی (مثل همین حرف های بی سر و ته من!) اینجا و آنجا، در این یا آن سایت، با عکس و تفصیلات می چسبانند؛ "می نویسم، پس هستم"!
واصف جان باختری، شاعر افغان، یک هایکوی ژاپنی را به شعر کوتاهی در آورده به این مضمون که؛ "بر سر باغچه نوشته اند، گل ها را لگد نکنید. غافل که سگ ها و گربه ها سواد خواندن ندارند"! خوانندگان این "سایت"ها هم خودمانیم. آن توده های میلیونی که زیر بار شکنجه ی گرانی و گرسنگی و ورشکستگی کمر خم کرده اند، نه کامپیوتر دارند، و نه "سواد خواندن"! آنها مشتریان "ناچار" صدا و سیمای جمهوری اند، اوج فن آوری "پشم و شیشه" که سه ریال "اعتراف" پخش می کند و فیلم های "طهارت" و "حدیث" و "خبر"های "دشمن شکن". از خواسته های ما یکی دو "قاچ"ی بیشتر نمانده، "آزادی زندانیان سیاسی"، "انتخابات واقعن آزاد"! نیازی هم نیست بدانیم ابعاد و اندازه های این "انتخابات آزاد" تا کجاست؟ این که آقایان "خاتمی" و "ناطق" و "رفسنجانی" و حشراتی از این قبیل اجازه ی شرکت داشته باشند؟ یا همان "عارف" کافی ست؟ (مرا بابت این زبان بی تربیت و بی سیاست و عقب افتاده، ببخشید، که "گمبوده"ای هستم رو سیاه!) چهارسال پیش می گفتیم "موسوی" و "کروبی" هم تریشنه سر یک کرباس اند، که بودند. و بعد گفتیم وای اگر "موسوی" و "کروبی" دستگیر شوند، که شدند! حالا دیگر آزادی موسوی و کروبی هم مهم نیست؛ اصلاح طلبی گفته؛ "مگر آقای خاتمی بشرط آزادی آقای منتظری از حصر، نامزد انتخابات شد"؟ یک باریکه ی دیگر از کنار خربزه، تا "صاف" شود! با وجود "لابی" ایرانیان و پیوستن جماعتی اصلاح طلب فراری به "اپوزیسیون مجازی" خارج از کشور، دیگر نیازی هم نیست تا از شریعتمداری و کیهان واهمه داشته باشیم. همین که کلامی غیر از "تعامل با قاتلین" بگویی، یا بنویسی، "مصلحان" کاتولیک تر از "مندلا" و "گاندی"، با ادبیات کیهانی "برانداز"ت می خوانند.
حالا دیگر مفاهیمی چون "قدرت منطقه" و "فتنه" و "گروه انحرافی" و "حصر" و "تابو"هایی از این قبیل، به علت "تکرار"، جزو مفاهیم پذیرفته شده ی "اپوزیسیون" درآمده، و "ناسیونالیسمی" که به داشتن "قدرت هسته ای" می بالد، نکبت اقتصادی و ورشکستگی ملی را پا به پای رژیم، فراموش کرده و حتی بر زبان نمی آورد، چرا که پذیرفته تا بهر قیمتی شده به "قدرت هسته ای" دست یابیم. اگر آن روز برسد (که گویا با سیاست "درون گرای" آقای اوباما، چندان هم دور نیست) که بالاخره غربی ها با گرفتن ضمانت برای امنیت اسرائیل، و با گفتن این که "به درک، بگذار تمامی هستی نداشته شان را صرف این حق مسلم کنند"، پذیرفتند که فعالیت هسته ای "حق مسلم ماست"، به راستی معلوم نیست چه "حقی" نصیب ما شده، و اگر در همین سال ها، عربستان صعودی و مصر و دیگران هم (مثل پاکستان) یواشکی و از زیر میز، دارای این "حق مسلم" شدند، این همه ثروت که سی و شش هفت سال صرف این "حق مسلم" کرده ایم و در جیب "دشمن" ریخته ایم، به راستی چه سودی نصیب ما کرده است؟ جز این که از "نشد" گاز و مرگ و میر یک مشت گرسنه، همیشه در هراس باشیم؟ و حیران بمانیم که تفاله هایش را در کدام سوراخ نداشته مان تخلیه کنیم؟
قاسم همان روزها قهر کرد و بار و بندیل بست و پیش از آن که شاه برود، از وطن رفت. دو سه سالی باید می گذشت تا "ما" هم یکی یکی از جهنم انقلاب به گوشه ای از جهان به اصطلاح "آزاد" بگریزیم. چهار سالی از "انقلاب ما" گذشته بود که پیش آمد تا جمع کوچکی از همان دوستان، شبی در خانه ی تازه ی قاسم در سرزمین شیطان بزرگ، "سوته دلان گرد هم آییم". طبق معمول بحث شد و هر کس چیزی گفت، یکی از "گوادلوپ" گفت، دومی از کارتر و ریگان، سومی گفت "نگذاشتند"، چهارمی گفت "نمی خواهند ما بجایی برسیم"، یکی گفت تا این نفت هست، یکی ... قاسم ساکت نشسته بود و نرم نرمک سر می کشید. تا یکی سوزن به دل بادکرده اش زد که چرا ساکت نشسته ای؟ قاسم که خون و الکل به صورتش آمده بود و رگ هایش مثل سوسیس "آرزومان" برآمده بود، فریاد زد مادر... ها، "ما" کردیم. ما به انقلاب مشروطیت تر زدیم، نه انگلیسا و روسا، بعد هم ادعا کردیم که ما از همان اول هم گفتیم، کسی گوش نکرد. ما رضاخان را آوردیم و کودتا کردیم، نه انگلیسا و نه روسا، بعد هم ادعا کردیم که ما از همان اول گفتیم، کسی توجه نکرد. ما مصدق را سرنگون کردیم، نه انگلیسا و نه آمریکاییا، بعد هم گفتیم "نگذاشتند"، "نخواستند"، ما از اول هشدار دادیم. ما انقلاب کردیم، ما سید را "امام" کردیم، ما یقه دراندیم، خشتک پاره کردیم، نه غربی ها در "گوادلوپ"، حالا هم ماییم که تنبانمان را سر چهارراه پایین کشیده ایم و دولا شده ایم و شکوه می کنیم که چرا جهان روی گرده ی ما سوار می شود. شما جای روسا و چینی ها و آمرکاییا بودید، چه می کردید؟ می رفتید تنبان طرف را بالا می کشیدید و همراهش تا خانه می رفتید، تا "اوباش" آزارش نرسانند؟ ارواح عمه تان. هرکداممان خیال می کنیم افسر دانشمندانیم، و دیگران نمی فهمند. کارمان شده این که با تبختر، "نادانان" را سر جای خود بنشانیم و فتوا به جهان صادر کنیم، که این مباد، آن باد.
دیشب داریوش تلفن کرد که "بابا رفت". لحظه ای به درازای چهل و چند سال رفاقت، ماندم! گفتم یک ئی میل برایت می فرستم، لطف می کنی قاب کنی و سر قبر بابا بگذاری؟ گفت چرا که نه دایی؟ تمام شب با قاسم نشستم؛ "هی ریختم خورد، هی ریخت، خوردم" و یک صفحه تمام، مثل مشق شب نوشتم؛ قاسم، ما کردیم. قاسم، همه اش تقصر خود من بود. نه گوادلوپ، نه روسا، نه انگلیسا، نه آمریکاییا، که خود خود من بودم، قاسم... و نزدیکی های صبح، صفحه را برای داریوش فرستادم!
|