ویران میآیی
نگاهی به فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی"
مزدک دانشور
•
مرد، گویی برای این گریم شده است تا اواسط دهه ی چهارم عمر را به نمایش بگذارد. هنگامه ای که شور جوانی کم کم فرومی نشیند و سپیدی اینجا و آنجای موها یادآورد تجربه های تلخ و آرزوهای دوردستی ست که هر روز دست نیافتنی تر می شوند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۹ اسفند ۱٣۹۱ -
۱۹ مارس ۲۰۱٣
به روزبه گرجی بیانی و همه ی رنج دیدگان کوی دانشگاه
مرد، گویی برای این گریم شده است تا اواسط دهه ی چهارم عمر را به نمایش بگذارد. هنگامه ای که شور جوانی کم کم فرومی نشیند و سپیدی اینجا و آنجای موها یادآورد تجربه های تلخ و آرزوهای دوردستی ست که هر روز دست نیافتنی تر می شوند. مرد، راننده ی آژانس است. اما به هیچ راننده آژانسی که می شناسیم شبیه نیست. راننده های تاکسی و آژانس-حداقل در تهران- عموما پرحرفند، به خصوص که با مسافری تنها باشند. سکوت راننده به ما اجازه می دهد که حرفهای مسافران را بشنویم. از سخنان یک مترجم و روشنفکر مضطرب، هراس زده و پرحرفی که روی دیگر سکه ی راننده ی داستان ماست، تا مبهم ترینشان که از زلزله ای قریب الوقوع در تهران سخن می گوید و ابزاری را با خود-حتی در فرار از خانه- می کشد که خبررسان زلزله است؛ از سر اتفاق این زلزله نمای خوش صدا یک آویز سنتی چینی است که پس از مکالمه در ماشین می ماند تا در لحظه ای که زلزله ی واقعی رخ می دهد، با نوای خوشاش خبر از تکانهای روح و جان بدهد.
مرد گویی هیچ تعلق خاطری جز ماشینش ندارد. بیوکی قدیمی که نه همانند پیکانهای دهه ی شصت همه گیر و آشناست و نه ماشینی لوکس و امروزی محسوب می شود. ماشینی است، احتمالا به ارث رسیده از پدر که بازنمای صاحبش نیز هست: تک رو، خاموش و قدیمی که هرازگاهی چون خلق و خویی افسرده باعث زمینگیری است. مرد نه پدری دارد نه مادری و نه چراغی به انتظارش در خانه روشن است. صاحبخانه اش نیز صورت ندارد فقط صدایی است که از آن سوی در می آید. تنها همدمش گربه ای است که به هوای کاسه ای شیر و اندکی نوازش سر به آستان داده است. سکوت خانه ی آبی رنگ مرده اش را نیز صدایی نمی شکند. خانه ای که اگر مابه ازای آن را نتوان یافت، یادآورد خانه ی هدایت در هندوستان است که روبه روی دیوارش نشست و بوف کورش را در اسارت همان دیوارهای بی پنجره نقش زد.
چهره ی مرد در نماهای بسته و رو به رو، دژم و افسرده است. گویی چیزی در زیر این گنبد کبود نیست که او را تکان بدهد و برایش تازگی داشته باشد؛ اما رد درد را می توان بر چهره اش رصد کرد. پنداری که سخن اسکیری اینجا معنا می شود: "درد صدایی ندارد اما اگر به زبان بیاید روایتی را بازخواهد گفت". روایتی که فردین صاحب زمانی با تأنی و کندی در دل پرده های نمایش گنجانده است تا ما بدانیم که مردی که در آستانه ی فصل سرد ایستاده است از دل طوفان بیرون آمده است. زیرا "تنها طوفان است که فرزندان ناهمگون می زاید".
کوی دانشگاه
اگر که قول نهادهای امنیتی را بپذیریم که برای فراموشی واقعه ی کوی دانشگاه تهران مهلتی ده ساله تعیین کرده بودن، آنگاه می توان، اکنون و پس از گذشت دوازده سال از آن واقعه، بر این قول صحه گذاشت. چراکه در سالگرد کوی دانشگاه دیگر نه علمی بلند می شود و نه حتی یادی از شهیدان و زندانیان آن واقعه در میان دانشجویان هست.
اما نهادهای امنیتی، توان قلم و هنر را در زنده نگهداشتن وقایع دستکم گرفته اند. همانطور که قهرمان رمان "پاگرد" چه در رجعت به خاطراتش و چه در زندگی روزمره به نوعی روایتگر کوی دانشگاه است، نویسنده ی رمان "شهربازی" نیز تلخیهای آن روزها را به چشم مخاطب می کشد. فیلم چیزهایی هست که نمی دانی، اما، از این دوران پیچیده تر سخن می گوید و در لفافه، اشاره ای به کوی دانشگاه دارد. درست مثل آن ژانر از فیلمهای جنگی (یا ضدجنگی؟) که نشان از توپ و تفنگ و انفجار در آن نیست ولی جنگ در ورای همه ی صحنه ها، گفتگوها و حالتهای چهره پدیدار است. ترس و ابهامی که با غشغشه ی مسلسلها آذین بسته نمی شود، بلکه در طنین صدای یک زن، فریادهای یک مرد و یا مویه های ساکت یک کودک خود را می نمایاند. در این فیلم نیز کنایه ها بسیار است. داستانهایی از زندان و دوستانی که سرخورده از زندان بیرون آمدند ولی جنسشان به زندانیان عادی شبیه نیست. خاطره ای از روزهایی که جهان در آستانه ی تغییر بود و آرزومندانی از جنس مرد داستان فیلم داشت. روزهای خوش اصلاحات که دختران و پسران دانشجو در کافه های ارزان اطراف دانشگاهها جمع می شدند و در کنار بازی با آتش سیاست، تمرین عشق ورزی هم می کردند. آمیختگی عشق و سیاست اگرچه شرابی روح افزاست، اما با به بن بست رسیدن سیاست، این عشق است که قربانی می شود. چه بسیار مبارزانی که ۲٨ مرداد، عشقشان را بدل به خاکستر کرد (ارجاع به مجموعه داستان میرزا از بزرگ علوی)؛ چه تعداد شورمندانی که رسیدن انقلاب بهمن به ترمیدور، رویای مشترکشان را از هم گسیخت (ارجاع به فیلم بانوی اردیبهشت اثر بنی اعتماد)؛ و چه تعداد دانشجویانی که در بازداشتهای بی دلیل، محرومیت از تحصیل و حضور تلفنهای مشکوک، تجربه ی عشق ورزی را به فراموشی سپردند و مرگ تجربه هایشان، تلخای اندوه را بر چهره هایشان نقش زد.
آی عشق آی عشق...
قهرمان داستان ما نیز به وضوح درگیر عشقی شکست خورده و قدیمی است. از آن جنس عشقهایی که در ناکامی خود، نه پرخاش که دوستی می آفرینند. زنی زیبا - که مهربانی مادرانه اش نشان از عشقی ناکام دارد- گویی بیش از آنکه در زندگی مرد حضور داشته باشد در خاطرات او وجود دارد و همچون شبحی مهربان مرد را با دنیای گذشته و درگذشته مرتبط نگه می دارد و نمادی از راه ارتباطی – که تلفن باشد- نیز به او هدیه می دهد تا پس از رفتنش روزنه ای به جهان بیرون برای مرد باقی بماند.
باور به رخداد، باور به تغییر اما در فیلم غایب نیست. این بار هم بوی خوش زن است که به زندگی رنگ می بخشد. سایه ای از آن سوی پنجره بدل به آشنایی دیرهنگام می شود و رویای مشترک را در صبحگاهی شاد به جلوه در می آورد. کافه ی در حال تعمیر و بازسازی- که کنایه ای از مردی است که زخمهایش را مرهم گذاشته است- میزبان صبحانه ای عاشقانه می شود و جایی برفراز تهران که روزگاری غار تنهایی مرد بوده، میعادگاه یک اعتراف؛ اعترافی در سیمهای مسی رنگ. همان تلفنی که قرار بوده روزنه ای به جهان باشد، بدل به اقرارنیوشی می شود که عشقهای به زبان آمده را در خود ضبط می کند. گویی تلفن این بار نه روزنه که پنجره ای است به جهان، تا نوای جرینگ جرینگ زلزله سنج داستان از میان آن به گوش برسد. زلزله ای که رخداد است، زلزله ای که جنس نگاهها را عوض می کند، زلزله ای که به جای مصیبت، طعم زندگی را به یاد می آورد و چهره ی آبی عشق را به صحنه می کشاند. اینجاست که می فهمیم "چیزهایی هست که نمی دانیم" ولی عشق قدرت خطر کردن را به ما داده است؛ جسارت عشق ورزیدن حتی در غیاب دانسته های بسیار. آنگاه که زن داستان به حرف می آید و می گوید که دو مقصد برای رسیدن هست ما نیز همراه با مردِ فیلم نفسی به راحتی می کشیم و به نورباران شب تهران نگاهی دیگر می اندازیم. نگاهی که اینبار از حادثه ی عشق تر است...
تیزر فیلم:
www.youtube.com/watch?v=E٨BRg-zczqo
|